رمـانکـده مـذهـبـی
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد 💠 قسمت #بیست_وششم _جناب دیشب تاریک بود و من ترسیده بودم
💠 ❁﷽❁ 💠
💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد
💠 قسمت #بیست_وهفتم
بعد از بیرون آمدن مهیا همه به اصل قضیه پی برده بودند و دلیل ماندن مهیا در اتاق را فهمیدند
مهیا و خانواده اش بعد از خداحافظی با خانواده مهدوی به خانه برگشتند...
مهیا وارد اتاقش شد...
فردا ڪلاس داشت ولے دقیقا نمیدانست ساعت چند شروع ڪلاس هست
سراغ گوشیش رفت شارژ تمام ڪرده بود به شارژ وصلش ڪرد🔌
ــــ اوه اوه چقدر smsو میس ڪال📲
ڪلی تماس از نازی و مامانش داشت بقیه هم از یه شماره ناشناس
پیام ها رو چڪ کرد که پیام از نازی داشت ڪه ڪلی به او بدو بیراه گفته بود
و یڪ پیام از زهرا
و بقیه هم از هماڹ شماره ے ناشناس یکی از پیام ها را باز ڪرد😟😯
_سلام خانمي جواب بده ڪارت دارم
بقیه پیام ها هم با همین مضمون بودند
شروع ڪرد تایپ ڪردن
_شما😕
برای زهرا هم پیامی فرستاد ڪه فردا ڪلاس ساعت چند شروع میشہ
بعد از چند دقیقه زهرا جواب پیامش را داد
گوشیش را ڪنار گذاشت یاد طراحی هایش افتاد ڪه باید فردا تحویل استاد صولتی مے داد
زیر لب ڪلی غر زد
لب تاپش💻 را روشن ڪرد و شروع ڪرد به طراحے
ڪش و قوسے بہ ڪمرش داد همزمان صدای اذان✨ از مسجد🕌 محله بلند شد هوا تاریڪ شده بود
_واے ڪی شب شد
مثل همیشه پنجره ی اتاقش را بست
و دوباره مشغول طراحي شد....
🍃ادامہ دارد....
#نـویسـنده_فـاطمہ_امـیرے
📚 @romankademazhabe
رمـانکـده مـذهـبـی
💞☘بِسْمـِ اللّهِ القاصِمـ الجَبّارین☘💞 🇮🇷رمــــــــان شهدایی و #امنیتی 🇮🇶 #تنــها_میان_داعش 💣قسم
💞☘بِسْمـِ اللّهِ القاصِمـ الجَبّارین☘💞
🇮🇷رمــــــــان شهدایی و #امنیتی
🇮🇶 #تنــها_میان_داعش
💣قسمت #بیست_وهفتم
میدید رنگ حلیه چطور پریده ڪه با صدایی گرفته خبر داد :
_قراره دولت با هلیڪوپتر غذا بفرسته!
و عمو با تعجب پرسید :
_حمله هوایی هم ڪار دولت بود؟
عباس همانطور ڪه یوسف را میبویید،
با لحنی مردد پاسخ داد :
_نمیدونم، از دیشب ڪه حمله رو شروع ڪردن ما تا صبح مقاومت ڪردیم، دیگه تانڪهاشون پیدا بود ڪه نزدیک شهر میشدن.
از تصور حملهای ڪه عباس به چشم دیده بود، دلم لرزید و او با خستگی از این نبرد طولانی ادامه داد :
_نزدیڪ ظهر دیدیم هواپیماها اومدن و تانڪها و نفربرهاشون رو بمبارون ڪردن! فکر ڪنم خیلی تلفات دادن! بعضی بچهها میگفتن #ایرانیها بودن، بعضیهام میگفتن ڪار دولته.
و از نگاه دلتنگم فهمیده بود
چه دردی در دل دارم ڪه با لبخندی کمرنگ رو به من کرد :
_بچهها دارن موتور برق میارن، تاسوخت این موتور برقها تموم نشده میتونیم گوشیهامون رو شارژ ڪنیم!
اتصال برق یعنی خنڪای هوا در این گرمای تابستان و شنیدن صدای حیدر ڪه لبهای خشڪم به خنده باز شد. به همت جوانان شهر، در همه خانهها موتور برق مستقر شد تا هم حرارت هوا را کم ڪند و هم خط ارتباطمان دوباره برقرار شود
و همینڪه موبایلم را روشن ڪردم،
۱۷ تماس بیپاسخ حیدر و آخرین پیامش رسید :
_نرجس دارم دیوونه میشم! توروخدا جواب بده!
از اینکه حیدرم اینهمه عذاب کشیده بود، کاسه چشمم لرزید و اشڪم چکید. بلافاصله تماس گرفتم و صدایش را ڪه شنیدم، دلم برای بودنش بیشتر تنگ شد. نمیدانست از اینکه صدایم را میشنود خوشحال باشد یا بابت اینهمه ساعت بیخبری توبیخم ڪند ڪه سرم فریاد ڪشید :
_تو ڪه منو ڪشتی دختر!
در این قحط آب،
چشمانم بیدریغ میبارید و در هوای بهاری حضور حیدرم، لبهایم میخندید و با همین حال بههم ریخته جواب دادم :
_گوشی شارژ نداشت. الان موتور برق اوردن گوشی رو شارژ ڪردم.
توجیهم تمام شد و او چیزی نگفت ڪه با دلخوری دلیل آوردم :
_تقصیر من نبود!
و او دلش در هوای دیگری میپرید
و با بغضی ڪه گلوگیرش شده بود نجوا ڪرد :
_دلم برا صدات تنگ شده، دلم میخواد فقط برام حرف بزنی!
و با ضرب سرانگشت احساس طوری تار دلم را لرزاند ڪه آهنگ آرامشم به هم ریخت. با هر نفسم تنها هق هق گریه به گوشش میرسید و او همچنان ساڪت پای دلم نشسته بود تا آرامم ڪند. نمیدانستم چقدر فرصت شڪایت دارم
ڪه جام ترس و تلخی دیشب را یڪجا در جانش پیمانه ڪردم و تا ساڪت نشدم نفهمیدم شبنم اشڪ روی نفسهایش نم زده است.
قصه غمهایم ڪه تمام شد،
نفس بلندی ڪشید تا راه گلویش از بغض باز شود و عاشقانه نازم را ڪشید :
_نرجس جان! میتونی چند روز دیگه تحمل ڪنی؟
از سکوت سنگین و غمگینم فهمید این صبر تا چه اندازه سخت است ڪه دست دلم را گرفت :
_والله یه لحظه از جلو چشمام ڪنار نمیرید! فڪر اینڪه یه وقت خدای نڪرده زبونم لال...
و من از حرارت لحنش فهمیدم ڪابوس اسارت ما آتشش میزند ڪه دیگرصدایش بالا نیامد، خاڪستر نفسش گوشم را پُر
ڪرد و حرف را به جایی دیگر ڪشید :
_دیشب دست به دامن امیرالمؤمنین﴿؏﴾ شدم، گفتم من بمیرم ڪه جلو چشمت به فاطمه﴿س﴾ جسارت ڪردن! من نرجس و خواهرام رو دست شما #امانت میسپرم!
از توسل و توڪل عاشقانهاش تمام ذرات بدنم به لرزه افتاد و دل او در آسمان عشق امیرالمؤمنین ﴿؏﴾پرواز میکرد :
_نرجس! شماها امانت من دست امیرالمؤمنین ﴿؏﴾ هستید، پس از هیچی نترسید! #خودآقامراقبتونه تا من بیام و #امانتم رو ازش بگیرم!
همین عهد حیدری آخرین حرفش بود، خبر داد با شروع عملیات شاید ڪمتر بتواند تماس بگیرد و با چه حسرتی از هم خداحافظی ڪردیم.
از اتاق ڪه بیرون آمدم...
ادامه دارد....
💣نویسنده؛ فاطمه ولی نژاد
☘ #کپی_باذکرنام_نویسنده
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
هوالمحبوب 🕊رمان #هادےدلـــــہا قسمت #بیست_وششم واون هم خبر شهادت جمعی از پاسداران ایرانی در خانطو
هوالمحبوب
🕊رمان #هادےدلـــــہا
قسمت #بیست_وهفتم
حدودا بعد از یک هفته تعطیلی امتحانا رفتیم معراج الشهدا
و اسامی شهدای صابرینو لیست کردیم
سیزدهم شهریور ماه نود یگان صابرین در دشت جاسوسان شهیدمیشن🕊
🕊مصطفی صفری تبار
🕊محمد محرابی پناه
🕊سردار محمد جعفرخانی
🕊سید محمود موسوی
🕊محمد منتظر قائم
🕊علی بریهی
🕊یوسف فدایی نژاد
🕊امید صمد پور
🕊فرشاد رشیدپور
🕊مهدی حسین پور
🕊مسلم احمدی پناه
🕊محمدغفاری
🕊حسین رضایی
اسم شهید مصطفی صفری نژاد دل منو به سمتش کشوند..
🌷شهید تازه دامادی که به جای جشن شفاعت بهشت رو به تازه عروسش هدیه داد.
بهار باخانم صفری تبار آشنا بود قرارشدباهاشون صحبت کنن.
_عطیه میای خونه ما؟😊
عطیه: نه من قراره با بچه هابرم کهف الشهدا☺️
_باشه پس یاعلی التماس دعا😊✋
تابرسم خونه خیلی طول کشید
تا پامو گذاشتم داخل خونه دیدم مامان بیحال افتاده روی مبل باباهم چشماش قرمزه
_چیزی شده؟😧خبری از حسین اومده؟؟😨خبری از حسین اوووومده؟؟؟؟😰
با این حرفم مامان زد زیر گریه
_مامان پیکر حسین پیداشدهههه توووروخدا؟😰😵
مامان:واسه فاطمه خواستگار اومده قراره هفته بعد عقد کنن
به زحمت بغضم رو قورت دادم و گفتم :
_باید خوشحال باشی مادرم که یه نفر دیگه تو عذاب بیخبری ما نباشه😢
_پاشو عزیز دلم پاشو شام بریم بیرون بعدش میریم مزارشهدا
تا مامان رفت دستموگذاشتم روقلبم😣
بابا:زینبم خوبی؟😥
_خوبم😊
بعدشام رفتیم مزار شهدا..
مامان و بابا پیش شهید میردوستی موندن
ولی من راهی قطعه سرداران بی پلاک شدم
رفتم پیش رفیق شهیدم و هق هقم سکوت شب رو میشکست:
_حسیییین #خودت مامانو آروم کن😭
مداحی این گل به رسم هدیه رو گذاشتم تا آروم بشم
ادامہ دارد...
نام نویسنده ؛ بانو مینودری
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱ 💫یا رفیــــق مݩ لا رفیــــق له💫 🌿رمان جذاب و آموزنده #ســـرباز 🌿قسمت
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
💫یا رفیــــق مݩ لا رفیــــق له💫
🌿رمان جذاب و آموزنده #ســـرباز
🌿قسمت #بیست_وهفتم
امیرعلی ایستاد و سلام کرد.
نگاه فاطمه به گچ دستش بود.آرام و شرمنده سلام کرد.
امیررضا نزدیک رفت و احوالپرسی کرد. حاج محمود و زهره خانوم و امیررضا رفتن.
فاطمه به مبل اشاره کرد و گفت:
-بفرمایید.
شرمندگی از صداش هم مشخص بود.
امیرعلی نشست.فاطمه گفت:
-حالتون چطوره؟
-خداروشکر،خوبم.هیچ مشکلی ندارم. فقط دستم شکسته.
-شرمنده.هم از کار و زندگی افتادید،هم درد زیادی تحمل کردید،هم دردسر دست گچ گرفته.
-اینها مهم نیست.دستم هم خیلی زود خوب میشه و گچشو باز میکنن.انگار که اصلا هیچ اتفاقی نیفتاده.همه چی فراموش میشه.
-ولی اتفاقی افتاده..اگه شماهم فراموش کنید،من هیچ وقت یادم نمیره.
-شما که مقصر نیستید.
-بی تقصیر تر از من،شما بودید ولی این بلا سرتون اومد.
-خانم نادری،من اصلا این اتفاق رو از چشم شما نمیبینم.
-ولی بخاطر من این اتفاق برای شما افتاد.
امیرعلی خواست چیزی بگه ولی فاطمه اجازه نداد.
-آقای رسولی..شاید از نظر شما دلیل من منطقی و قانع کننده نباشه ولی ازدواج همش عقل و منطق نیست...من نمیتونم با کسی زندگی کنم که هرلحظه شرمنده ش باشم.شما هم لطفا بیشتر از این خجالتم ندید.
-گذر زمان درستش میکنه؟
-خیر،من تا آخر عمرم شرمنده تونم.
امیرعلی دیگه چیزی نگفت.
بعد چند دقیقه بلند شد که بره.با حاج محمود و زهره خانوم و امیررضا خداحافظی کرد.فاطمه گفت:
-آقای رسولی لطفا حلال کنید.
-من از شما بدی ندیدم.خداحافظ.
رفت.همه ناراحت به فاطمه نگاه کردن. فاطمه هم با ناراحتی به اتاقش رفت.
افشین تو کافی شاپ نشسته بود و فکر میکرد.آریا رو به روش نشست.
-میدونم داری سعی میکنی ازش انتقام بگیری.من میتونم کمکت کنم.
-چی به تو میرسه؟
-تو انتقامتو ازش بگیر،بعد بسپرش به من.
افشین میدونست آریا خیلی نامرده.
حتی احتمال میداد فاطمه رو بکشه.با خودش گفت خب بکشه،من فقط به #انتقام خودم فکر میکنم. آریا بلند شد و گفت:
_گوش به زنگ باش،همین روزها خبرت میکنم.
همونجوری که به رفتن آریا نگاه میکرد،تو دلش گفت حاج محمود،بدبختی هات تازه شروع شد.
حالا یا عزادار دخترت میشی
یا باید از بی آبرویی سر به کوه و بیابون بذاری.....
ادامه دارد...
✍دومیـن اثــر از؛
✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
رمـانکـده مـذهـبـی
🇮🇷برای #خمینی شدن باید #حسینی شد..🇮🇷 🌟رمان #سرزمین_زیبای_من 🌍قسمت #بیست_وششم 🌟پرونده جنجالی فرد
🇮🇷برای #خمینی شدن باید #حسینی شد..🇮🇷
🌟رمان #سرزمین_زیبای_من
🌍قسمت #بیست_وهفتم
🌟گلوله های یک تراژدی
اون روز توی دفتر مشغول کار بودم که پدر و مادرش وارد شدن... خبر کشته شدن پسرشون رو توی اخبار دیده بودم ... .
پسرشون به خاطر یه برنامه،
تا نزدیک غروب توی مدرسه مونده بود ...
داشته برمی گشته که پلیس به خاطر رنگ گندمی پوستش ...
و کوله بزرگ دوشش ...
و نزدیک بودن به محل جرم ، بهش شک می کنه ...
اونها بلافاصله با ماشین جلوی اون می پیچن ...
محمد به شدت وحشت زده میشه ... که ماشین دوم هم از پشت سر، راهش رو می بنده ...
پلیس ها فریاد زنان از ماشین بیرون میان ... و در حالی که فریاد می زدن دست هات رو ببر بالا ...
به سمت اون شلیک می کنن ...
26 گلوله ... بدون لحظه ای مکث و تردید ... بدن محمد رو سوراخ سوراخ کرده بودن ...
بچه وحشت زده ای که هرگز نفهمید چرا اون رو به گلوله بستن؟ ... .
سلاح گرم یا هیچ کدوم از اشیای مسروقه توی وسایل محمد پیدا نشده بود ...
طبق تصاویر پزشکی قانونی از جسد ... چند گلوله به زیر کتف و بغلش اصابت کرده بود ... این فقط در شرایطی می تونست اتفاق افتاده باشه که اون بچه ... به نشانه تسلیم دست هاش رو بالا برده باشه ...
یعنی اونها، به کسی شلیک کرده بودن که تسلیم شده ... این چیزی بود که تمام شاهدهای صحنه به زبان آورده بودن ... .
اون بچه با وحشت و در حالی که می لرزید ... کوله اش رو انداخت و دستش رو بالا برد ... .
هیچ کسی از اون پلیس ها سوالی نکرد ...
هیچ کدوم توبیخ نشدن ...
رئیس پلیس بدون ساده ترین کلمات عذرخواهی اعلام کرد ...
هر روز انسان های زیادی در دنیا جان شون رو از دست میدن ... و کشته شدن محمد هم مثل اونها، فقط یه تراژدیه ...
اما پلیس ها به اینکه ... اون بچه مسلح هست یا نه ... شک کردن ...
و این عمل پلیس، صرفا دفاع از خود محسوب می شده ... و اونها هیچ اشتباهی مرتکب نشدن... .
26 گلوله برای دفاع از خود ...
حتی دیدن چهره پدر و مادرش هم تمام وجودم رو آتش می زد ... هیچ کسی بهتر از من، حس اونها رو درک نمی کرد ... .
اونها حرف می زدن ...
من حرف های اونها رو می نوشتم ... و زیرچشمی به دست علیل و دردناکم نگاه می کردم ...
هر چند اونها هم سفیدپوست بودن ... اما قسم خوردم هر کاری از دستم برمیاد براشون انجام بدم ... .
چند روزی می شد که مردم با شنیدن این خبر به خیابون اومده بودن ... از تحصن جلوی اداره پلیس گرفته تا تظاهرات خیابانی ...
تظاهراتی که عموما باخشونت پلیس تمام می شد ... .
ادامه دارد..
نویسنده؛ شهید مدافع حرم #طاهاایمانی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀ ✿❀رمان #واقعی ✿❀ #زندگینامہ_شہیدایوب_ب
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀
✿❀رمان #واقعی
✿❀ #زندگینامہ_شہیدایوب_بلندے
✿❀نیمہ ݐــنہان ماه ۱۵
✿❀قسمت #بیست_وهفتم
دلم پر بود...
چند روز پیش هم سر دستکاری کردن دوز قرص هایش💊 بحثمان شده بود.
سرخود دردش که زیاد می شد، تعداد قرص هارا کم و زیاد می کرد.
بعد از چند وقت هم درد نسبت به مسکن ها #مقاومت می کرد و بدنش به #دارو ها جواب نمی داد.
از خانه رفتم بیرون.
دوست نداشتم به #قهر بروم خانه آقاجون.
می دانستم یکی دو ساعت بیرون از خانه باشم، #آرام می شوم.
رفتم خانه عمه، در را که باز کرد، اخم هایش را فوری توی هم کرد.
"شماها چرا مثل لشکر شکست خورده، جدا جدا می آیید؟
منظورش را نفهمیدم... پشت سرش رفتم تو
صدای عمه با سر و صدای محمد حسین و هدی و محمد حسن یکی شد.
_"ایوب و بچه ها آژانس گرفتند، آمدند اینجا
بالای پله را نگاه کردم.. ایوب ایستاده بود.
+ توی خانه عمه من چه کار می کنی؟
با قیافه حق به جانب گفت:
_ "اولا عمه ی تو نیست و ...ثانیا تو اینجا چه کار می کنی؟ تو که رفته بودی قهر؟😐
#نمیگذاشت دعوایمان به چند ساعت برسد.
یا کاری می کرد که #یادم_برود یا اینکه با #هدیه ای پیش قدم آشتی می شد.
به هر مناسبتی برایم هدیه می خرید.
حتی از یک ماه جلوتر آن را جایی پنهان می کرد.
گاهی هم طاقت نمی آورد و زودتر از موعد هدیه م را می داد.
اگر از هم دور بودیم، می دانستم باید منتظر بسته ی پستی از طرف ایوب باشم.
ولی من از بین تمام هدیه هایش، نامه ها را بیشتر دوست داشتم.
با نوشتن راحت تر ابراز علاقه می کرد.
قند توی دلم آب، می شد وقتی می خواندم:
" #بعدازخدا، تو عشق منی و این عشق، #آسمانی و #پاک است. من فکر می کنم ما یک وجودیم در دو قالب، ان شاالله خداوند ما را برای هم به سلامت نگاه دارد و از بنده های شایسته اش باشیم"
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
✨بہ نـــــــامـ خـــــــدای شـــــــہیدان✨ 🕊🕊 #تاپــــروانگی 🕊🕊 قسمـت #بیست_وششم باتنی لرزا
✨بہ نـــــــامـ خـــــــدای شـــــــہیدان✨
🕊🕊 #تاپــــروانگی 🕊🕊
قسمـت #بیست_وهفتم
واقعا زمان مناسبی برای عیادت نبود آن هم امروز!😑😣
_نه عزیزم، کار خوبی کردی😊
_وکیلتون چرا این موقع اومده؟😕
_می خواد با ارشیا صحبت کنه😊
_تو برو پیش مهمونت، من خودم چای می ریزم و میام😊
_نه بهتره که من حالا توی اتاق نرم، رادمنش می خواد موضوع رو به ارشیا بگه
_ای وای، پس بد موقع اومدم!😐
_تو که هستی دلگرم ترم. فقط دعا کن که قبول بکنه و خیلی داد و بیداد نکنه.😕 دیشب بخاطر پیشنهاد طلاها کلی جنگ و دعوا راه انداخت.
ترانه قندان خالی را از توی کابینت برداشت..
و به دنبال قند تمام قوطی های ریز و درشت را باز و بسته کرد.
_بخدا این شوهر تو نوبره. نوید که کلا می ترسه بیاد برای دیدنش.😅 بیچاره از باجناق واقعا شانس نیاورده! بازم تو خوب کنار میای با اخلاقش. ای بابا، قند نداری؟
گیج شده بود از شدت استرس، ترانه هم دل خوشیداشت!
_نمیدونم، باید باشه. توت خشک و شیرینی که هست😥
_عزیزم چای قند پهلو میگن نه شیرینی و توت پهلو. یکم به علایق خودت اهمیت بده نه فقطجناب نامجو!😑
می خواست جوابش را بدهد که با شنیدن اسمش از اتاق میخکوب شد.
_وا! چرا داد زد؟😕
_حتما رادمنش همه چیز رو گفته😥
_اوه، حالا می خواد پاچه تو رو بگیره؟!😑
_ترانه تو نیا، خب؟
اخم هایش را در هم کشید و گفت:
_چرا؟😠
_خواهش می کنم😥
_برو!😕
بعدا از دل خواهر کوچکترش در می آورد. با تردید به سمت اتاق راه افتاد.
از بین در نیمه باز دیدش ...
دقیقا مثل دیشب دستش مشت شده در موهایش بود.
رادمنش هم کنارش ایستاده بود و می گفت:
_انقدر مغرور نباش، بهرحال از نظرمن فکر خیلی خوبیه😊
_بس کن! این موضوع به تو ربطی نداره. اصلا چرا همچین پیشنهادی دادی؟😡
_ریحانه خانوم پیشنهاد داد نه من!😊
ارشیا پر از بهت سرش را بلند کرد..
اما قبل از اینکه به وکیلش نگاهکند،
به او که حالا بین چهارچوب در اتاق ایستاده بود و سعی می کرد محکم باشد خیره شد.
یکی باید حرف می زد.
ریحانه با صدایی که می لرزید و تُنش به شدت پایین آمده بود گفت:
_من از آقای رادمنش خواستم تا نسبت به فروش خونه و ویلا اقدام کنن😥
ارشیا روبه انفجار بود انگار، بلند گفت:
_با چه اجازه ای ؟😡🗣
_خب...هم خونه و هم ویلا به اسم منه و ...😟😰
_چون به اسم توعه خیال کردی که صاحب اختیاری!؟😡 ریحانه این مسخره بازی های جدیدت رو تموم کن زودتر.😡 قبلا از این اخلاق ها نداشتی، دخالت نمی کردی! بفهم که فقط داری منو هرروز بیشتر تحقیر می کنی لعنتی.😡
رادمنش با تاسف سرش را تکان داد و در حمایت از ریحانه و بجای او پاسخ داد:
_ایشون همسرته و نمی تونه نسبت به شرایطت بی تفاوت باشه.😠
_بهتر بود که بی تفاوت باشه! یعنی چی که راه افتاده و چوب حراج به همه چیز زده؟😡 اونم بدون اجازه ی من. ریحانه بنشین سر زندگیت مثل همیشه، اصلا دوباره برو توی همون آشپزخونه ی لعنتی و فقط بشور و بپز، لطفا برای منم دیگه لقمه نگیر. 😡هر وقت دیدم دارم توی بدبختی تا سروفرو میرم می فرستمت با عزت و احترام خونه پدرت!خوبه؟
_ارشیا! حواست هست که چی میگی؟😥😧
داشت از غصه می مرد،...😣
این چه طرز حرف زدن بود..
وقتی خلوتی نبود
و دو نفر دیگر شاهد گفتگوی بین آنها بودند؟!
یعنی جواب مهربانی را اینطور باید می داد؟
_آره، می فهمم. اصلا همین حالا برو، .. برو 😡👈
و سینی صبحانه که نزدیک ترین چیز دم دستش بود را پرت کرد روی هوا،..
درست مثل دیشب.
انگار شیوه ی جدید عصبانی شدنش بود! شکستن ظرف مربا و فنجان و...
چنان سر و صدایی به پا کرد که ریحانه دست هایش را روی گوشش گذاشت.😖
_چه خبرشده؟😧😠
ارشیا به وضوح از دیدن ترانه جا خورد که طلبکارانهدر کنار خواهرش ایستاده بود..
و انگار می خواست عوض او صحبت کند.
_ببخش خواهرم خیلی سعی کردم دخالت نکنم اما نمیشد.
خیلی جالبه آقا ارشیا! شما طوری برخورد می کنید که انگار مسئول تمام بدبختی ها و حتی ورشکستگیتون ریحانه ست!
ریحانه با دست های لرزانش بازوی ترانه را کشید تا سکوت کند،
اما او برای اولین بار رو در روی شوهر خواهرش قد علم کرده بود!
_ولم کن ریحانه. از بس یه عمر ساکت بودی و هیچ اراده ای از خودت نداشتی حالا ایشون به خودش اجازه می ده تا هر برخوردی باهات بکنه.ولی تا کی؟
_ترانه جان فعلا و...😣😞
ترانه دستش را کشید و مقابل ارشیا برد.
ادامه دارد..
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.س. 🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور 🌴 #رمان_واقعی_مفهومی_
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.س.
🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور
🌴 #رمان_واقعی_مفهومی_بصیرتی
🐎 #آفــٺــاب_در_حجــــــاب
🌴قسمت #بیست_وهفتم
#زینبى که دیگر #زینب_نیست . #تماما #حسین شده است....
و مگر پیش از این ، غیر از این بوده است ؟
🏴پرتو دهم🏴
✨الموت اولى من رکوب العار
والعار اولى من دخول النار
قرار ناگذاشته میان #تو_وحسین این است که تو در #خیام از #سجاد و #زنها و #بچه ها #حراست کنى...
و او با رمزى ، رجزى ،
ترنم شعرى ، آواى دعایى
و فریاد لاحولى ، سلامتى اش را پیوسته با تو در میان بگذارد.
و این رمز را چه خوش با رجز آغاز کرده است.
و تو احساس مى کنى که این نه رجز که ضربان قلب توست...
و آرزو مى کنى که تا قیام قیامت، این صدا در گوش آسمان و زمین ، طنین بیندازد.
#سجاد و #همه اهل خیام نیز به این صدا دلخوشند،...
احساس مى کنند که ضربان قلبى هستى هنوز مستدام است و زندگى هنوز در رگهاى عالم جریان دارد.
براى تو اما این صدا پیش از آنکه یک اطلاع و آگاهى باشد، یک نیاز عاطفى است .
هیچ پرده اى حایل میان میدان و
چشمهاى تو نیست
این یک نجواى لطیف و عارفانه است که دو سو دارد.
او باید در #محاصره_دشمن ، بجنگد، شمشیر بزند و بگوید:
_✨الله اکبر
و از #زبان_دل تو بشنود:_✨جانم!
بگوید:
_✨لااله الااالله
و بشنوذ:
_✨همه هستى ام.
بگوید:
_✨ لا حول و لا قوة الا باالله!
و بشنود:
_✨قوت پاهایم، سوى چشمم، گرماى دلم، بهانه ماندنم!
تو او را از وراى پرده هاببینى...
و او صداى تو را از وراى فاصله هاى بشنود.
تو نفس بکشى و او قوت بگیرد....
تو سجده مى کنى و او بایستد،...
تو آب شوى و او روشنى ببخشد...
و او...
او تنها با اشارت مژگانش زندگى را براى تو معنا کند.
و...
ناگهان میدان از نفس مى افتد،
صدا قطع مى شود
و قلب تو مى ایستد.
#بریده_باددستهاى_تومالک!
این شمشیر #مالک_بن_یسرکندى است که بر #فرق_امام فرود آمده است ،
#کلاه او را به #دونیم کرده است...
و انگار باران خون بر او باریده باشد، تمام سر و صورتش را گلگون کرده است.
همه عالم فداى یک تار مویت حسین جان ! برگرد!
این سر و پیشانى بستن مى خواهد،...
این کلاه و عمامه عوض کردن و...
این چشم خون گرفته بوسیدن.
تا دشمن به خود مشغول است بیا...
تا خواهرت این زخم را با پاره جگر مرهم بگذارد.
بیا که خون گونه ات را به اشک چشم بروبد،
بیا که جانش را سر دست بگیرد و دور سرت بگرداند.
تا دشمن ، کشته هاى شمشیر تو را از میانه میدان جمع کند، مجالى است تا خواهرت یک بار دیگر، خدا را در آینه
چشمهایت ببیند
و گرماى دست خدا را با تمام رگهایش بنوشد.
زینب ! این هم حسین .
دستش را بگیر و از اسب پیاده اش کن . چه لذتى دارد گرفتن دست حسین ، فشردن دست حسین...
و بوسیدن دست حسین.
چه عالمى دارد تکیه کردن دست حسین بر دست تو.
حسین جان !
تا قلب من هست پا بر رکاب مفشار....
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق 🕌قسمٺ #بیست_وشش برایمان شام آوردند.
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹
🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق
🕌قسمٺ #بیست_وهفتم
ترجیح داد صندلی عقب ماشین پیش من بنشیند...
از حیاط خانه که خارج شدیم، مصطفی🌸 با همان لحن محکم شروع کرد
_ببخشید زود بیدارتون کردم، اکثر راههای منتهی به شهر داره بسته میشه، باید تا هوا روشن نشده بزنیم بیرون!
از طنین ترسناک کلماتش..
دوباره جام وحشت در جانم پیمانه شد
و سعد🔥 انگار نمیشنید مصطفی چه میگوید که #درحال_وهوای_خودش زیر گوشم زمزمه کرد
_نازنین! هر کاری کردم بهم اعتماد کن!
مات چشمانش شده و میدیدم..
دوباره از نگاهش شرارت🔥 میبارد که مصطفی از آیینه نگاهی به سعد کرد
و با صدایی گرفته ادامه داد
_دیشب از بیمارستان یه بسته «آنتی بیوتیک» گرفتم که تا تهران همراهتون باشه.
و همزمان از جیب پیراهن کِرِم رنگش یک بسته کپسول درآورد.و به سمت عقب گرفت....
سعد با اکراه بسته را از دستش کشید و او همچنان #نگران_ما بود که #برادرانه توضیح داد
_اگه بتونیم از شهر خارج بشیم، یک ساعت دیگه میرسیم دمشق. تلفنی چک کردم برا بعد از ظهر پرواز تهران جا داره.
و شاید هنوز نقش اشک هایم به دلش مانده بود..
و میخواست خیالم را تخت کند که لحنش مهربانتر شد
_من تو فرودگاه میمونم تا #شما سوار هواپیما بشید، به امید خدا همه چی به خیر میگذره!
زیر 🔥نگاه سرد و ساکت سعد،🔥پوزخندی پیدا بود و او میخواست در این لحظات آخر برای دردهای مانده بر دلم مرهمی باشد..
که با لحنی دلنشین ادامه داد
_خواهرم،ما هم مثل شوهرت #سُنی هستیم ظلمی که تو این شهر به شما شد، #ربطی_به_اهل_سنت_نداشت! این وهابیها حتی ما سُنیها رو هم #قبول ندارن...
و سعد دوست نداشت...
ادامه دارد....
🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛