رمـانکـده مـذهـبـی
🌷🌷🇦🇫🇮🇷🌷🌷 رمان امنیتی و عاشقانه #یوزارسیف ✨قسمت ۱۰۱ و ۱۰۲ مغزم یه جورایی هنگ کرده بود,یکدفعه,اون م
🌷🌷🇦🇫🇮🇷🌷🌷
رمان امنیتی و عاشقانه #یوزارسیف
✨قسمت ۱۰۳ و ۱۰۴ (قسمت اخر)
بابا هم از سرکار آمد و وقتی پدر یوسف را دید و داستانش را شنید ،خداراشکر کرد که بالاخره این پدر و پسر بعداز سالها جدایی مثل حضرت یوسف و پدر بزرگوارش به هم میرسند...گرچه دوست داشتم پدر یوسف را ببرم بالا خونه خودم و پذیرایی کنم اما با اصرار پدر و مادرم خونه بابا موندیم،..
ازصبح تا شب از شب تا سحر مدام یوسف را میگرفتم اما باز هم در دسترس نبود...
آخه سابقه نداشت یوسف حتی زمانی که درگیر عملیات بود اینهمه مدت مرا ازخودش بی خبر بذاره...دلم به تلاطمی عجیب بود و انگار خبر از وقایعی هول انگیز میداد....
صبح زود بود وبا صدای صحبت کردن پدرم و اقای سبحانی از عالم دلشوره بیرون آمدم... روانداز بچه ها را صاف کردم واماده بیرون رفتن از اتاق میشدم که با صدای زنگ در خانه بر جای خود میخکوب شدم...
یعنی کی میتونه باشه؟این وقت صبح سابقه نداشت که..برگشتم وچادرم را سر کردم و همزمان صدای باز شدن در هال اومد و پشت سرش...
هنوز پام را از در بیرون نگذاشته بودم که صدای سمیه را درحالیکه انگاراصلا متوجه اطرافش نبود بغض داشت, روبه مادرم میگفت بلند شد:
_وای خاله....دلم نیومد که زنگ خونه زری را بزنم,اخه خبر دادند یوزارسیفش داره میاد... اما اینبار #بی_سر......
وغش رفت از گریه وصدای علیرضا بود که بلند شد,
_سمیه جان کنترل کن الان صدا میره بالا....
دیگه حال خودم را نمیفهمیدم...این چی داشت میگفت؟!!یوسف...یوسف...وای پدرش.... همه چی را داره میشنوه....
با پاهای لرزان وارد هال شدم,سمیه تاچشمش بهم افتاد زد تو سرش...دنیا دور سرم داشت میچرخید....همه جا تاریک تاریک شد,اخه یوزارسیف من رفته بود ,تنها پریده بود ,دیگه چیزی نفهمیدم.....
اره یوزارسیف بی صدا پرواز کرد حتی صبر نکرد تا بعداز سالها پدرش را ببینه یا بهتر بگم پدرش یوسف گمگشته اش را ببینه...
پدر یوسف ، تصمیم گرفت ,یوسف را به افغانستان ببره وتوشهر خودش دفن کند و من ,انصاف نمیدیدم که بااین تصمیم مخالفت کنم,... اخه یوسف کل عمرش را در غربت بود الان چه خوب که در دیار خودش آرام گیرد....
بچه ها راسپردم به سمیه وبعداز مراسم تشییع درایران وزیارت یوسفم در مشهد راهی افغانستان شدیم...
حالا روی اسمان سوار هواپیما یک تابوت بین من ویک پدر درد کشیده...بوی گل میداد... یوسف به قول خودش وفا کرد و داشت من را میبرد سفر ماه عسل, اینبار به دیار خودش ,به سرزمین ظلم کشیده ی افغانستان ,به خودم جرات دادم ارام روی تابوت را زدم کنا بند کفن یوزارسیفم را بازکردم وخواستم مثل حضرت زینب س بوسه بر رگ بریده بزنم،تن بی سر را که دیدم,گلوی بریده که پیش چشمم امد...رگهای خونین که تونگاهم نشست, نتونستم....نتونستم....از حال رفتم وگفتم قربان صبر عظیمت یا زینب س....
داشتم قالب تهی میکردم,انگار روحم داشت از تنم جدا میشد،یک باره احساس کردم سرم روی سینه ی یک بانوی مکرمه ومعظمه است, آروم شدم,آرام,آرام.......بوی گل و گلاب بوی سیب ناب درفضا,پیچید..
ناگاه صحنه ها جلوی چشمم جان گرفت... من.....کربلا....بالایسرحضرت عباس س.... آری این تعبیر خواب چندین سال پیش من بود وابوالفضل من,فدای حریم حضرت زینب س شد...
واین قصه هر روز وهر روز تکرار میشود... تا قایم آل محمد(ص) از راه برسد..و اگر از این شیر زنان بپرسید
(درفرجام عشقتان چه دیدید؟؟)
بی شک خواهند گفت:
(ما رأیت إلا جمیلا......)
به امید ظهور حضرتش وپایان یافتن تمام ظلمها ونابودی تمام ظالمین...
التماس دعا
🌱<پایان>
🌷 نویسنده؛ طاهره سادات حسینی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🌷🌷🇮🇷🇦🇫🌷🌷🇦🇫🇮🇷🌷🌷