eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
3.8هزار دنبال‌کننده
185 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
رمـانکـده مـذهـبـی
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق 💞قسمـــٺ #چ
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞قسمـــٺ هرکسی چیزی میگفت..! خاله شهین_ خوبه والا خدا شانس بده😕 مریم خانم_ خداکنه بعضیا قدر بدونن😠 دلخوری ریحانه... گرچه، بود، اما جایز نبود. اینان، قصد داشتند، تیشه به زندگیشان بزنند. ریشه ای که نهال بود و نورس.⛏🌱 ریحانه_ مطمئن باشین مریم جون. هر کاری میکنم تا ازم راضی باشه.😊 مهربونی و خوش اخلاقی از سیره اهلبیت.ع. هست، که آقای مهندس داره، شهین خانم.!😇 کوروش خان_ نمیتونی ریحانه. پسر من خیلی بد سلیقه هس.😏 ریحانه_ این چه حرفیه.هرچی باشه آقای مهندس 😊👑 فخری خانم_ خدا کنه همیشه همینجوری باشی..!😕 ریحانه_ حتما زن عمو جون. باشین.😊 آقای سخایی_ همه اولش همینو میگن!😏 ریحانه_ ولی من همینو میگم میتونین امتحانم کنین.😊 مهسا باعصبانیت گفت: _چه مهندس مهندسی میکنی..! باهمین چیزا خامش کردی.. میدونم😠 سهیلا_ماشاله چه زبونی هرچی میگیم.. یه جوابی داره.😠 ریحانه_ میدونی مهساجون.دارم حقیقت رو میگم شما آقای مهندس رو .😊 یوسف همچون برنده🏅 و قهرمان🏆... باافتخار گوش به جوابهای خانمش میداد.😍😎💪 فتانه با خباثت و حسادت گفت: _آها بعد تو که دوهفته هس، محرمش شدی، بیشتر از ما میشناسیش.. !؟😏 همه بحرف فتانه خندیدند.ریحانه را مسخره میکردند..! اما ریحانه گفت: _بعضی شناخت ها به محرم شدن نیس فتانه جون.😊☝️ سهیلا_ خب تو چه شناختی داری..؟ بگو ما هم بشناسیم..!🙄 💭یادش افتاد... روزی که تازه محرم شده بودند.. میبایست، حسن های سَرورَش را، به تعداد بند بند انگشتانش بشمارد...دست راست مردش را گرفت و انگشتش را روی تک تک بند انگشتانش میگذاشت و می‌شمرد... _ ✨مردونگی. ✨غیرت. ✨احترام.✨ غرور.✨دل دریایی.✨صفای باطن.✨ نگهداشتن حرمت به بزرگترها.✨شعور. ✨مهربونی.✨درک.✨هوش.✨اطمینان به کارهای بزرگ.✨یکدلی.✨ادب.✨مفیدبودن.✨ دست چپ عشقش را گرفت.. ایمان.✨اخلاق خوب.✨تواضع.✨درس خون بودن.✨فعال فرهنگی.✨جذاب.✨شجاع.✨با سخاوت.✨ کافیه یا بازم بگم... ؟😊 همه سکوت کرده بودند.. ریحانه متکلم وحده ای شده بود.هیچکسی باور نداشت که ریحانه اینطور .از همه مهمتر اینطور ☝️ کند از پسر عمویی که محجوب بود. اما الان اوست. یوسف ... به ریحانه اش نگاه میکرد..هیچ کلمه نمی یافت در برابر حرفهای بانویش.😍فقط با سکوت به او بود. چه جانانه دفاع کرده بود. چه زیبا تمام محاسن را به او نسبت میداد.. از بچگی باهم بزرگ شده بودند. روحیات هم را . اما حالا وضع فرق میکرد. بحث زندگی مشترک بود.عشقشان بود. ریحانه از قبل محرم شدن... تصمیمش را گرفته بود.که همیشه و درهمه حال کند از عشقش. باشد. او را تنها نگذارد. حرفهای اطرافیان نشود. 👈حتی اگر بود. حتی اگر بود. دلش قرص و محکم بود..💪باید را قرص و محکم میکرد.✌️تک تک جوابهایی که میداد،مدتی سکوت بین همه حکمفرما میشد. اما از موضع خود عقب نمیرفت... ☝️ میتازید به ... و ..میگفت اما ، و . 💎مهم نبود که دلگیر بود..مهم بود که بسته بود با خودش، باخدایش. 👈شرم و حیایش به جا،.. 👈دفاع از یوسفش به جا،.. 👈احترام و صمیمیتش هم، باید به جا میبود. 💎هرچه بود زهرایی بود... دختر زهرایی که فقط برای نیست.. با لبخند حرف میزد. بااحترام..😊 اما از درون دلخور بود و غصه دار...😭 ✨✨💚💚💚✨✨ ادامه دارد... ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌹هوالمحبـــــــوب 🌹رمان زیبا و واقعے #اینڪ_شوڪران 🌹قسمت #بیست_ودو شنیده بودم سیدهای حسینی جوشی
🌹هوالمحبـــــــوب 🌹رمان زیبا و واقعے 🌹قسمت توي دزفول دیگه تنها نبودیم. آقاي پازوکی و خانمش اومدن پیش ما،😊 طبقه بالا آقاي صالحی تازه عقد کرده بود و خانمش رو آورده بود دزفول،😊 آقاي نامی، کریمی، ملکی، عبادیان، ربانی و ترابیان هم خونواده هاشون را آوردن اونجا... گرفته بودن...😅☝️ مردها که بیشتر اوقات نبودن. ما خانمها با هم ایاق شده بودیم یه روز در میون دور هم جمع میشدیم، هر دفعه خونه یکی... یه عده از خونواده ها اندیمشک بودنن، محوطه ي شهید کلانتري. اونا هم کم کم به جمعمون اضافه می شدن...😊 از علی میپرسیدم: _"چند تا خاله داري؟" میگفت: _"یه لشکر"!!😅 میپرسیدم: _"چند تا عمو داري؟" میگفت: _"یه لشکر"!😅 نزدیک عملیات بدر، عراق اعلام کرد دزفول رو میزنه... دزفولیها می رفتن بیرون از شهر.می گفتن: _ "وقتی میگه، میزنه...". دو سه روز بعد که موشک بارون تموم میشد برمیگشتن. بچه هاي لشکر می خواستن خانماشونو بفرستن شهر هاي خودشون، اما کسی دلش نمیومد بره...😎✌️ دستواره گفت: _"همه برون خونه ما، اندیمشک." من نرفتم... به منوچهر هم گفتم، ادعا داشتم قوي هستم و می مونم...💪 هرچی بهم گفتن، نرفتم... پاي علی میخچه زده بود نمیتونست راه بره...😥 بردمش بیمارستان، 🏥نزدیک بیمارستان رو زده بودن. همه شیشه ها ریخته بود. به دکتر پای علی رو نشون دادم... گفت _"خانم تو این وضعیت براي میخچه پای بچت اومدي؟ برو خونت". ! برگشتم خونه...😔 موج انفجار زده بود در خونه رو باز کرده بود. هیچ کس نبود، توي خونه چیزي براي خوردن نداشتیم... تلفن قطع بود... از شیر آب گل میومد... برق رفته بود... باعلی دم در خونه نشستیم یه تویوتا داشت رد می شد آرم سپاه داشت، براش دست تکون دادم. از بچه هاي لشکر بودن. گفتم: _"به برادر صالحی بگید ما اینجا هستیم، برامون آب و نون بیارید". آقاي صالحی مسئول خونواده ها بود. هرچی می خواستیم به اون می گفتیم. یکی دو ساعت بعد اومد. نذاشت بمونیم. ما رو برد خونه ي دستواره... ادامه دارد.. 🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ ✍نویسنده؛ مریم برادران ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛