رمـانکـده مـذهـبـی
🌴🌟💞🕋💞🌟🌴 🌟رمان فانتزی، تخیلی #زهرابانو 💞 قسمت ۱۵۴ و ۱۵۵ و ۱۵۶ امروز صبح ؛ آخرین صبحی بود که در
🌴🌟💞🕋💞🌟🌴
🌟رمان فانتزی، تخیلی #زهرابانو
💞 قسمت ۱۵۷ و ۱۵۸
بعد از انجام اعمال و طواف #کعبه ؛
بعد از زیارت #بهترین_مکان برروی زمین و نماز خواندن حالا احساس #تولدی_دوباره داشتم.
کمی خسته بودم و احساس ضعف داشتم ؛ در راه هتل آقاسید را کنارم دیدم
- زهراجان خوبی؟
- بله ممنون فقط خیلی خسته ام و بیحال شدم.
بطری آبی را به طرفم گرفت.
- آب زمزم هست بخورید هتل رفتیم، استراحت کنید رنگتون پریده!
به هتل که رسیدیم اتاقمان مثل مدینه بزرگ و اتاقی جدا داشت.
سریع به اتاق رفتم برای استراحت...
امروز برای زیارت دوره و غارحرا می رفتیم.
غاری که رسول خدا در آن به عبادت مشغول بودند و اولین آیه ی ها نور بر پیامبر در این مکان نازل شده بود.
دوست داشتم غار حرا را ببینم...
مسیر پر پیچ و خمی داشت ولی به نظرم ارزش داشت.
پیامبر این مسیر را طی میکردند و به این غار می رفتند برای رازو نیاز ؛
من هم می خواستم این فرصت را از دست ندهم و این مکان را ببینم ولی آقاسید مخالفت می کردند.
- بهتره شما نیایید چون هم مسیر طولانی هست و هم شلوغ ؛ هوا هم بسیار گرم است و شما هنوز انرژی از دست رفته را جبران نکردید بدنتان ضعیف میشود.
- نه خوبم می خواهم بیایم.
- زهراجان میگویم شما پیش این خانم ها بمانید بالا رفتن برایتان سخت است.
اینجا دیگر باید از سیاست زنانه ام استفاده می کردم. پس کمی نزدیک رفتم و چهره ی مظلومی به خود گرفتم و گفتم:
- شاید دیگر تا آخر عمرم قسمت نشود که بیایم. تازه وقتی شما هستید هیچی سخت نیست مثل همیشه هوای من را دارید، مگر نه ؛ سیدجان...
"سیدعلی "
این سیدجان گفتنش ؛
یعنی مُهر سکوت بر لبهای من...
نگاهم به چهره اش که افتاد خنده ام گرفت ؛
به یکباره تغییره چهره داده بود و الان به خاطر موافقت من مظلوم نگاه می کرد.
بهتر بود همراهم باشد
خیالم راحت تر بود ،
ولی چون راه تا غارحرا زیاد بود و کمی سخت ؛ احساس میکردم خستگی این سفر و دشواری این مسیر اذیتش کند.
- آقاسید الان چه کار کنم بیایم یا نه؟
- زهراجان مگر من ظالم باشم این چنین سوال کنید و من بگوییم نه! فقط مراقب خودتان باشید باهم می رویم.
خودش هم فهمید که شیطنتش از چشمم دور نماند با خنده ای که تلاش میکرد کنترلش کند گفت:
- چشم حتما
"زهرا بانو "
همراه آقاسید و کاروان به سوی غار حرا حرکت کردیم.
مسیر پر پیچ و خم و سختی بود
شلوغ بودن این مسیر سختی راه رابیشتر میکرد.
ولی شیرین بود وقتی به این فکر میکردی که این مسیر را بارها و بارها پیامبر طی کرده تا برای مناجات به آن غار برسد وحالا قدم در جای قدم های پیامبر خدا می گذاشتیم.
طول مسیر را سید با مراقبت و مدارا کنارم حرکت میکرد. هر از گاهی هم احوالم را می پرسید این ها همه باعث میشد طولانی بودن راه را فراموش کنم
و زیارت این مکان مقدس برای من دلچسب تر شود .
🌴ادامه دارد....
🌟 نویسنده؛ طلا بانو
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛