eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
3.8هزار دنبال‌کننده
185 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
رمـانکـده مـذهـبـی
هوالمحبوب 🕊رمان #هادےدلـــــہا قسمت #یازدهم نامه📩رو بازکردم.. باهمون خط اول اشکم دراومد😭 ✍بسم
هوالمحبوب 🕊رمان قسمت ازهمان سال 92 که لیاقت مدافع بی بی رو پیدا کردم.. نگرانیم بودی.. اما اینبار که آمدم از تو . برای آنکه نگران تو بودم. این خواهرگرامی را انتخاب کردم که بعد از من باشد به درگاه خداوند ودست درازی به خانم رضایی تا ادامه این راهو طی کنه. امیدوارم خیلی زود با این خواهر بزرگوار دوست شوی تاخیالم راحت شود. دوستدارتو.. برادرت حسین🌷✍ وقتی نامه ی حسین عزیزم تموم شده بود دم در خونه بودم. زنگ زدم وارد خونه شدم میخواستم برم تواتاقم _سلام مامان: سلام _زینب جان حسین که رفته..توهم میری تو اتاقت.. من دلم به کی خوش باشه خب؟😒 زینب:من خوبم..😊 مامان: الله اکبر مشخصه😒زینب امروز یه خانمی اومده بود خونه میگفت از طرف 🌷حسـین🌷 اومده. برگشتم کامل به سمتش ینی پریدم به سمت مامان _اسمش چی بود؟؟؟؟!😳😨 مامان: خانم رضایی😒 _رضایی😳شماره نداد؟؟آدرس نداد؟؟ مامان: آروم باش.. تواتاقته😒 دویدم سمت اتاقم🏃‍♀ _سلام خانم رضایی ببخشید🙈 خانم رضایی: سلام زینب قشنگم.. خوبی خانم گل😊 باحرف خانم رضایی اشکم دوباره جاری شد _ممنون😭 خانم رضایی: _الهی من بمیرم برای دلت.. ناهار خوردی؟؟😒 _نه😭 خانم رضایی: _عزیز دلم ناهارتو بخور استراحت کن ساعت 6 میام دنبالت بریم جایی..😊 _آخه😢 خانم رضایی: آخه بی آخه.. 😠ناهارتو کامل میخوریا😊 _چشم😢 خانم رضایی: یاعلی😊❤️ _یاعلے💔 ادامہ دارد... نام نویسنده ‌؛ بانو مینودری ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 #خاطرات_یک_مجاهد ✍قسمت ۲۶۵ و ۲۶۶ لباسها
_باباتون رفته جایی. برمیگرده! قیافه اش وا میرود و خودش را لوس میکند. _عه چه بد! میخواستم براش بگم کجاها رفتیم. لب میگزم و سعی میکنم لبخندی روی صورتم جا دهم. _برمیگرده. تو بیا برای من بگو! دستش را میکشم و کنار پشتی مینشینم. او مشتاقانه روی پایم مینشیند و از بیرون میگوید. موقع شام دل و دماغ خوردن ندارم و گوشه‌ای فقط با غذایم بازی میکنم. مادر بعد از خواباندن بچه ها دست میگذارد روی شانه هایم. بلافاصله رویم را به او میکنم و میگوید: _میتونم درک کنم چه حسی داری. انگشتم را میگزم و از گوشه‌ی چشم نگاهش میکنم. _ممنون. _اینا رو نگفتم که بگی ممنون‌. من روزای زیادی با پدرت زندگی کردم اما خیلی وقتا اون نبود. یا تبلیغ م کرد یا هم فرار!سختی هامون زیاد بود و نمیتونستم قانعش کنم که این کارا رو نکنه، شایدم نمیخواستم... گاهی وقتا که دستگیر میشد یکی دوهفته ای نبود و وقتی میامد از جواب دادن طفره میرفت تا من نگران نشم. من به اندازه‌ی پدرت قوی نیستم و نبودم اما همیشه سعی میکردم توی این نبودها دل شما رو مثل خودم نگران نکنم. تو هم همین کارو بکن. نزار بچه هات احساس کمبود کنن و استرس بگیرن. لبخندی میزند و ادامه میدهد: _یه مادر باید روی صورتش خنده باشه و توی دلش عزا و هیچکس هم نفهمه توی دلش چی میگذره. اگه اون میره میجنگه تو هم باید بری بجنگی اما تو با نفس خودت اونم با نفس دیگران. فهمیدی؟ حرفهای مادر جانی درونم تزریق میکند.او راست میگوید، وقتهایی که پدر نبود او میشد هم مادر و هم پدر. بار زندگی روی دوش او سنگینی میکرد و بار مبارزه بر روی دوش آقاجان.بی معطلی آغوشش را برایم باز میکند و مثل قدیم تر ها خودم را جا میکنم. سرم روی شانه هایش است و حس میکنم به کوهی اعتماد کرده ام. آن شب برای اینکه دلم آرام شود و بتوانم روزهای سخت پیش رو را با نیرو بگذارنم نیازمند نماز شب شدم. حالا میتوانم بفهمم آن همه روحیه قوی و شجاعت از کجا به آقاجان میرسید. در تاریکی شب که خیابان و کوچه خالی میشود از آدم، بهترین وقت است برای نمازی بی ریا... سجاده ام را در ایوان در حالی که نسیم سردی میوزد پهن میکنم. گاهی باد به من تنه میزند و بدنم از سرما گر میگیرد. بی توجه به سردی مهرماه دستم را رو به آسمان بلند میکنم و نام چهل مومن را میگویم. اولین شان امام زمان (عجل‌الله تعالی فرجه الشریف) است و بعدی امام خمینی (رحمه الله علیه)و بعدی... بعد از نماز دیگر سردم نیست. انگار کنارم بخاری روشن کرده اند. سرم را روی مهر میگذارم تا در لحظات آخر نیایش باری دیگر طعم خوش سجده را بچشم. دیگر دلم گریه نمیخواهد و میخواهم ریحانه‌ی قوی باشم که پدر شهید سید مجتبی حسینی است. از همان شب قول میدهم که رفتار کنم. هر روز که میگذرد خبرها بزرگ و بزرگتر میشوند. صدای آژیر و آمبولانس‌ها بیشتر در شهرهای ایران شنیده میشود و بنی صدر هم اعلام میکند چیزی نیست، به زودی تمام میشود. نمیدانم اما به گمان زود این مرد سالیان سال است! مردم خوزستان آواره‌ی شهرهای دیگر شده اند. توی محل خودمان هم چندین نفر از همسایه ها قوم جنگ زده شان را جا داده اند. گه گاهی که گذرم در کوچه است با آنها رد به رو میشوم و احوال جنگ را میپرسم. بیچاره ها چیزهایی تعریف میکنند که باورش سخت است! مردمشان از بی آبی و کمبود تجهیرات پزشکی جان داده اند. روزهای آخر که پل خرمشهر را زده اند مردم را با موشک در آب شط غرق کرده اند. با این حرفها خون جلوی چشمانم را میگیرد و بارها بنی صدر را نفرین میکنم. او به جای دشمنی با صدام و بعثی ها برای حزب جمهوری دندان نشان میدهد. کسانی که از او در انتخابات دفاع میکردند همگی امروز پشیمان هستند و افسوس که این پشیمانی جوابگوی دل داغ دار مادران شهدا نیست! خودجوش میان محل مراسم دعای کمیل به راه می اندازم. شب جمعه همگی جمع هستند و بعد از خواندن دعا توسط چند زن همسایه، عملاً شروع میکنم به حرف زدن: _خواهرا امروزها خبرای خوشی به گوشمون نمیرسه. هموطنای ما با دست خالی جلوی دشمن بعثی می ایستند و حتی جنازه‌ای ازشون نمیمونه. بنی صدر خائن هم این رو یک شورش میدونه! واقعا که مضحکه! این حرف را که میزنم، چشم میچرخانم تا واکنش بقیه را ببینم. بعضی ها چشم درشت میکنند و بعضی ها هم زیر لب مرا تحسین میکنند. 🌱ادامه دارد... ✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ 🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷