eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
4.1هزار دنبال‌کننده
202 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
رمـانکـده مـذهـبـی
به محض وارد شدن به خانه، به اتاقم رفتم لباس هایم را عوض کردم و روی تخت نشستم و گوشیم را مقابلم قرار
برای فردا ناهار مهمونشان باشم... لباس هایم را تنم کردم ساعت مچی ام را دستم انداختم همه چیز درست بود شالم را روی سرم انداختم موهایم خیلی پیدا نبود. در اتاق را باز کردم و وارد حال شدم اما ناگهان ایستادم، در فکر فرو رفتم برگشتم و به در اتاق خیره شدم... بعد از یک مکث کوتاه قدم هایم را به عقب بردم و وارد اتاق شدم، ها هنوز هم همانطور گوشه ی تختم هست... نگاهی بهش انداختم چند قدمی به سمتش برداشتم از روی میز کنار تخت برشان داشتم کمی نگاهشان کردم، ساعت مچی ام را از دستم در آوردم و ساق دست هایم را دستم کردم.به آیینه خیره شدم خودم را نگاه کردم.همه چیز همانطور که دلم میخواست بود، لبخند کجی زدم و از اتاق بیرون رفتم.از مادرم خداحافظی کردم و از خانه خارج شدم. تا آدرسی که به من داده بود بیشتر از چهل دقیقه راه نبود. قدم هایم را بلندتر برداشتم و به خیابان که رسیدم تاکسی گرفتم.دقیق حدود چهل دقیقه ی بعد جلوی خانه شان بودم. جلوی در ایستادم درست رو به روی پلاک 74، نفس عمیقی کشیدم و انگشتم را روی طبقه ی سوم فشار دادم. بعد از یک مکث کوتاه صدای دلنشین روشنک از پشت آیفون به گوشم خورد. -کیه؟ -إم...سلام... -إ... سلام عزیزم! در را باز کرد و گفت: -بیا بالا. وارد خانه شان شدم پله ها را تا رسیدن به طبقه ی سوم طی کردم... طبقه ی سوم رسیدم سرم را بالا کردم.روشنک جلوی در ایستاده بود. چقدر دلم برایش تنگ شده بود.بدون مکث از روی پله ی یکی مانده به آخر دویدم و پریدم بغلش. بغضم ترکید... روشنک میخندید و من هم همراه اشک میخندیدم. روشنک_چطوری تو؟؟؟ چیزی نمیگفتم و بلند بلند گریه می کردم. - گریه نکن دیگه!! از بغلش بیرون آمدم نگاهش کردم، نگاهم کرد. صورتش را کج کرد، لبخندی تحویلم داد و گفت: -سلام. -اشک هایم را پاک کردم نفس عمیقی کشیدم و گفتم: _سلام... -بیا داخل، میخوای همینجوری پشت در بمونی. بلند خندیدم و وارد خانه شان شدم. وارد خانه شان شدم... روشنک_خب چه خبر؟؟؟ -سلامتی، خبرا دست شماست... خوش گذشت زیارت؟ با دست به من اشاره کرد که یعنی بفرمایید، روی کاناپه نشستم. و او هم رو به روی من نشست و گفت: -خبر که زیاده... نفسی کشید و لبخندی زد و ادامه داد: -واقعا حرم امام رضا جای قشنگیه.رفتی تا حالا؟ -آره رفتم خیلی دوستش دارم. -خب ببینم از شرکت چه خبر این روزا -خبری ندارم منم تازه دیروز رفتم و.... دیدم که نیستی! -جدا؟؟؟!! من فکر میکردم میری، هر روز با خودم می گفتم چقدر نفیسه بی معرفت بود یهو رفت و یه زنگم نزد... نگاهم را به زمین دوختم و گفتم: -بابت رفتار اون شبم خیلی معذرت میخوام، واقعا عصبی شدم... -اشکال نداره هر آدمی بالاخره یه جایی از زندگی اشتباه میکنه ولی باید یاد بگیره اون اشتباه رو دیگه تکرار نکنه. بغض کردم و گفتم: -دلم میخواد برام یه دوست خوب باشی و منم قول میدم دوست خوبی باشم... ابروهایش را بالا داد و گفت: -عزیزم این چه حرفیه، ما الانم دوستیم... -روشنک ... -جانم؟ -چرا این چند روزه بهم زنگ نزدی؟ من از روی خجالتم نمیتونستم زنگ بزنم اما توچی؟؟ فراموشم کردی؟ -فراموش؟؟ این چه حرفیه! فقط دلم نمیخواست دوباره مزاحمت باشم...دلم میخواست خودت زنگ بزنی تا مطمئن باشم که مزاحم نیستم. -اوه خدای من شرمندتم. -این چه حرفیه!! گذشت... کنارش نشستم و از سیر تا پیاز یک هفته ام را برایش تعریف کردم از یلدا گرفته تا پیمان... او دلداریم داد و گفت که میتونم از حالا به بعد همه چیز رو فراموش کنم و دوباره شروع کنم. روز قشنگی بود کنار هم ناهار خوردیم و کلی خندیدیم... همه چیز را فراموش کردم من آماده ام که دوست روشنک باشم. دیگر شبیه یک کاراگاه که می خواهد سر از کار کسی در بیارود نیستم. حالا روشنک را می شناسم و دلم میخواهد خودم را بشناسم... ساعت 6 از خواب بلند شدم... بهتر و امیدوارتر از روزهای دیگه! از اتاق بیرون رفتم صورتم را شستم و بعد از مسواک زدن داخل آشپز خانه رفتم و مشغول صبحانه خوردن شدم. بعد از خوردن صبحانه به اتاق رفتم و لباس هایم را تنم کردم. ساق دست هایم رادستم کردم و روسری ام را روی سرم گذاشتم. کیفم را برداشتم و از خانه خارج شدم. طبق معمول با تاکسی مسیر شرکت را طی کردم. بعد از نیم ساعت رو به روی شرکت بودم. بی درنگ وارد شدم و سمت صندوق رفتم. لبخند عمیقی زدم. روشنک پشت صندوق نشسته بود. دستانم را رو به رویش حرکت دادم و گفتم: -سلام! تا من را دید خندید و گفت: -سلام خانمی. دستم را در دستش فشرد و گفت: -خوبی؟ صورتم را کج کردم خندیدم و گفتم: -الحمدلله!!! خندید و گفت: -اخی... -مزاحمت نمیشم منم برم سر کار خودم.