رمـانکـده مـذهـبـی
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد 💠 قسمت #شصت_وهشت روی تخت نشسته بود... و به چادر آویزانش
💠 ❁﷽❁ 💠
💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد
💠 قسمت #شصت_ونه
مهیا با پدر ومادر محسن، سلام کرد. مادرش راچند بار، در مراسم ها دیده بود. خانم نازنینی بود...😊
در آخر، محسن به طرفشان آمد.
_سلام خانم رضایی! خدا سلامتی بده ان شاء الله!
_سلام حاج آقا! خیلی ممنون! ولی حاج آقا این رسمش نبود...
محسن و شهاب با تعجب😳😳 به مهیا نگاه کردند.
_مگه غریبه بودیم به ما قضیه خواستگاری رو نگفتید!😊
محسن خجالت زده سرش را پایین انداخت.☺️
_دیگه فرصتش نشد بگیم. شما به بزرگیتون ببخشید...
_اشکال نداره ولی من از اول فهمیدم...
محسن که از خجالت🙈 سرخ شده بود؛
چیزی نگفت.
شهاب که به زور جلوی خنده اش😁🙊 را گرفته بود؛ به محسن تعارف کرد که بشیند.
مهیا به سمت آشپزخانه رفت.
خانواده ها حرف هایشان را شروع کرده بودند...
مهیا به مریم که استرس داشت، در ریختن چایی ها کمک کرد.
مریم سینی چایی☕️☕️☕️☕️ را بلند کرد.
و با صدای مادرش که صدایش می کرد؛ ✨با بسم الله وارد پذیرایی شد.✨
مهیا هم، ظرف شیرینی🍰🍰🍰 را بلند کرد و پشت سر مریم، از آشپزخانه خارج شد.
ظرف را روی میز گذاشت و کنار سارا نشست.
_میگم مریم جان این صدای آواز که از اتاقت میومد چی بود!😏
همه از این حرف 😧حاج حمید😯 شوکه شده بودند.
اصلا جایش نبود، که این حرف را بزند. شهاب عصبی😠 دستش را مشت کرد و
مهیا از عصبانیت شهاب تعجب کرد!
مریم که سینی به دست ایستاده بود، نمی دانست چه بگوید.
مهیا که عذاب وجدان گرفته بود و نمی توانست مریم را شرمنده ببیند؛ لب هایش را تر کرد.
_شرمنده کار من بود!😞
همه نگاه ها به طرف مهیا چرخید.
پدر محسن که روحانی بود؛ خندید.😊
_چرا شرمنده دخترم؟!
رو به حاج حمید گفت:
_جوونیه دیگه؛ ماهم این دوران رو گذروندیم!
سوسن خانم که مثلا می خواست اوضاع را آرام کند گفت:
_شرمندتونیم این دختره اینجارو با خونشون اشتباه گرفته... آخه میدونید، خانواده اش زیاد بهش سخت نمی گیرند. اینجوری میشه دیگه!!!😏
مهیا سرش را پایین انداخت. چشمانش پر از اشک شدند؛😞😢 اما به آن ها اجازه ریختن نداد.
شهین خانوم به سوسن خانم اخمی کرد. احمد آقا سرش را پایین انداخت و استغفرا...ی گفت...😐
مریم سینی را جلوی مهیا گرفت. مهیا با دست آرام چشمانش را پاک کرد و با
لبخند رو به مریم گفت:
_ممنون نمی خورم!😢✋
مریم آرام زمزمه کرد:
_شرمندتم مهیا...😒
مهیا نتوانست چیزی بگوید، چون می دانست فقط کافیست حرفی بزند، تا اشک هایش سرازیر شوند...
ولی مطمئن بود، حاج حمید بدون دلیل این حرف را نزده!
مریم و محسن برای صحبت کردن به اتاق مریم رفتند:
مهیا، سرش را پایین انداخته بود و به هیچکدام از حرف هایشان توجه نمی کرد.
سارا کنارش صحبت می کرد و مهیا در جواب حرف هایش فقط لبخند می زد، یا سری تکان می داد.
با زنگ خوردن موبایلش📲 نگاهی به صفحه موبایل انداخت.
شماره ناشناس بود، رد تماس داد. حوصله صحبت کردن را نداشت.
ولی هرکه بود، خیلی سمج بود.
مهیا، دیگر کلافه شد.
ببخشیدی گفت و از پله ها بالا رفت وارد اتاقی شد.
تلفن را جواب داد.
_الو...
....
_بفرمایید...
...
_الو...
....
_مرض داری زنگ میزنی وقتی نمی خوای حرف بزنی؟!
تماس را قطع کرد.
دوباره موبایلش زنگ خورد.
مهیا رد تماس زد و گوشیش را قطع کرد. و زیر لب زمزمه کرد.
_عقده ای...
سرش را بالا آورد با دیدن عکس شهاب با لباس های چریکی، در کنار چند تا از دوستانش شوکه شد.😧
نگاهی به اتاق انداخت. با دیدن لباس های نظامی حدس زد، که وارد اتاق شهاب شده است. می خواست از اتاق خارج شود اما کنجکاو شد....
به پاتختی نزدیک شد.
عکسی که روی پاتختی بود را، برداشت. عکس شهاب و پسر جوانی بود که هر دو با لباس تکاوری با لبخند به دوربین📸 خیره شده بودند.
پسر جوان، چهره اش برای مهیا خیلی آشنا بود. ولی هر چقدر فکر می کرد، یادش نمی آمد که کجا او را دیده است.
عکس را سر جایش گذاشت
که در اتاق باز شد...
🍃ادامہ دارد....
#نـویسـنده_فـاطمہ_امـیرے
📚 @romankademazhabe
رمـانکـده مـذهـبـی
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق 💞قسمـــٺ #ش
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق
💞قسمـــٺ #شصت_ونه
نماز مغرب را خواند...
آرام نشد. حدیث کسا خواند، زیارت عاشورا خواند، آرام شده بود اما هنوز هم دلش کمی بی قرار بود..
حس کرد کسی پشت سرش نشسته. نگاهی کرد. بانوی قلبش بود.
ریحانه سکوت کرده بود...
پشت سر مردش نماز خوانده بود، اما یوسفش نفهمید که بانویش با او نماز میگذارد..
بس که غم داشت..
بس که خودش را شرمنده میدید..
ریحانه هم دلخور بود هم ناراحت..
زل زده بود به مردش.سکوت یوسفش طولانی شده بود.😔😥
یوسف _کی اومدی که من نفهمیدم...!؟😔
ریحانه بلندشد روی دو زانو مقابل شوهرش نشست...
زانوهایش را به زانوی همسرش چسباند. یوسف سرش پایین بود.سکوت عمیق یوسفش حسابی او را دلخور کرده بود...
#نمیتوانست، #نمیخواست او را اینجور ببیند.با دلخوری و ناراحتی به همسرش زل زد.
_یوسفم..به من نگاه کن..!😒
یوسف با همه دلدادگی اش، یارای بلند کردن نگاهش را نداشت.
_ازت دلخورم خیلی زیاد.. یادته روزی که برات شرط گذاشتم چیزی رو ازم مخفی نکنی..😒چون میدیدم حال و روزت وقتی سکوت محض میکنی..گفتم برات، میریزم بهم وقتی حالتو میبینم.. اینو میدونستی؟!😔
یوسف سرش را بالا کرد...
اما باز هم، نگاهی به بانوی دلش نمیکرد. آرام سرش را به معنای آره، تکان داد.
ریحانه دستان مردش را گرفت. سرش را کج کرد.
_خیلی دوستت دارم خودتم میدونی.. دلم میخاد همه چیز رو بهم بگی..مگه نگفتی من #مربی ام.. چجوری بهت روحیه بدم..#جنگیدی، #کشتی گرفتی، #خسته ای،...تاج سرم..من باید بدونم.. نباید؟! 🙁
_چی بگم..!😔
_هرچی که بهت فشار میاره..اون چیزی که قفل میزنه تا سکوت کنی.. میخام همونی بدونم که اینهمه #توخودت_میریزی... وقتی از دل مَردم خبر ندارم. چجور میتونم بهش روحیه بدم تا بجنگه برا زندگیمون.😊
یوسف زانوهایش را درآغوش گرفت.به خانمش خیره شد.
_بگم که چی بشه.. تو که کاری از دستت برنمیاد..!!😒
_تو بگو.. اونش با من.. فقط بگو..😊❤️
همسرش مجبورش کرده بود...
به حرف زدن... دلش نمیخواست بفهمد که دستش تنگ است... 😞
نمیخواست بداند که عرضه خریدن که هیچ، حتی از پس اجاره اش هم برنمی آمد... 😞
یوسف متوجه لیوان شربتی شد.که درمقابلش قرار گرفته بود...
بانویش با لبخند،☺️مقابلش نشسته، میخواست به عشقش شربت بیدمشک🌱بخوراند...
یوسف با دستش، دستان بانویش را قاب گرفت، لیوان را بالا آورد.
_فدات، خیلی چسبید.😞
_خب حالا میگی چیشده...؟🙁زندگی باهمه #مشکلاتش_براتو، #غم و غصه هات #برامن..قبول؟من و تو خیلی سخت بهم رسیدیم.. نذار مشکلات زندگی بینمون فاصله بندازه!😊
یوسف _فاصله ای نیست.جان دل، فقط..!😒
ریحانه صدایش را کلفت کرد. چشمکی زد و گفت:
_غم و غصه هات مال من.حله آق مهندس😉👎
یوسف در اوج ناراحتی، از لحن دلبرش، خنده اش گرفت.لپش را کشید..
_حله بانوجانم.... حله.. 😍😁
_خب بگو.. منتظرم.😌
✨✨💚💚💚✨✨
ادامه دارد...
✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را اف
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ
✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ...
✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید
🎩رمان #من_غلامـ_ادب_عبـاســـمـ
💞 قسمت #شصت_ونه
از بیمارستان به امین تماس گرفتند..
نماز تمام شد..اما هنوز مراسم شروع نشده بود.. علی در آغوش مادرنرجس در قسمت خواهران بود..
امین به مادر نرجس زنگ زد..
خبر را گفت.. مادر نرجس علی را به دست زهرا خانم و سمیه سپرد.. از ورودی خواهران بیرون آمد..امین در ماشینش منتظر بود..مادر نرجس سوار شد.. و سریعا به سمت بیمارستان حرکت کرد..
تمام راهرو بیمارستان را..
امین میدوید.. به ایستگاه پرستاری رسید.. هنوز نام نرجس را به پرستار نگفته بود..که خانم دکتر.. از بخش مراقبتهای ویژه بیرون آمد..
با لبخند به سمت امین آمد..
_تبریک میگم بهتون.. خانمتون بهوش اومد..
امین مشتاق گفت
_میتونم ببینمش.؟
_الان نه.! به بخش که منتقل شد..مشکلی نداره.!
خانم دکتر..
به سمت ایستگاه پرستاری رفت.. خودکارش را از جیب روپوشش درآورد.. نسخه را نوشت.. مهر کرد.. و به امین داد..
_هرچه زودتر داروهاش رو بگیرید.. البته داروخونه اینجا نداره! باید از بیرون تهیه کنین..
مادرنرجس..
با لبخند روی صندلی نشست.. دستش را به آسمان برد و خدا را شکر میکرد..امین کنارش رفت..
_نسخه رو بده به من بگیرم مادر.!
_نه مادرجون خودم میگیرم..شما...
حرفش نیمه تمام ماند..
صدای ویبره گوشی امین بلند شد.. امین نگاهی به گوشی اش کرد.. رو به مادر نرجس.. ببخشیدی گفت و از بخش بیرون رفت..
حسین اقا بود..
بلند حرف میزد.. بخاطر مراسم صدا به صدا نمیرسید..
_خب چیشد امین.. چه خبر.!
_خبر خوش عمو.. نرجس بهوش اومده..😍
دکمه آسانسور را زد..
طاقت ایستادن به انتظار اسانسور را نداشت..از راه پله.. پله ها را دوتا یکی پایین میرفت..
_فقط باباجون رو شما بهش خبر بدید.. من دارم میرم.. داروهای نرجس رو بگیرم..
تند تند حرف میزد..
به حیاط بیمارستان رسید.. خیلی ذوق و شوق داشت.. بلند قدم هایش را برمیداشت.. حسین اقا دلش را قرص کرد.. که نگران هیچ چیز نباشد.. و فقط توکل کند..چه خوب حرف های عمو حسینش آرام و قرار را به دلش برگردانده بود..
🏴👥جمعیت خیلی زیادی..
وارد مسجد میشدند.. موج جمعیت اجازه نمیداد به راحتی وارد و یا خارج شوند..
اقاسید..
از #تاثیرلقمه_های_حرام میگفت..
از #حق_الناس..که حتی توفیق #شهادت را از آدمی میگیرد..
عباس گوشه مسجد..
دست به سینه.. به دیوار تکیه زده بود.. حالا دیگر جملات اقاسید را خوب میفهمید.. کلمه #حق_الناس.. مثل ناقوس در گوشش مینواخت.. آرام قطره مرواریدی میان محاسنش.. راه خود را پیدا کرده بودند.. اقاسید هرچه بیشتر میگفت.. عباس را بیشتر #عاشق و #شرمسارخدایش میساخت.. باید تمام حقوق را #برمیگرداند..
سامیار، فرهاد، نیما...
موکت ها را تند تند پهن میکردند..فکر نمیکردند.. امشب این همه جمعیت را اینجا ببینند.. حتی از محله های دیگر هم.. به اینجا آمده بودند..شور و حرارتی را.. امام حسین(ع) در دلها انداخته بود.. که اصلا خاموش شدنی نبود..بیشتر از هزار نفر جمعیت روی موکت ها نشسته بودند.. تمام خیابان های اطراف مملو از جمعیت👥👥👥👥 و ماشین🚙🚙🚕🚗🚙🚕🚕🚗🚗🚕🚙🚕 شده بود..
اقاسید میگفت..
از ایمان، #تقوا و #استواری_یاران امام..
از #ترک_نکردن_نماز حتی در وقت #مشقّت و سختی..
🏥نرجس را وارد بخش کردند..
مادرنرجس پشت سرشان وارد اتاق شد.. با کمک پرستاران.. او را روی تخت گذاشتند.. پرستاری همه چیز را چک کرد.. و با لبخند بیرون رفتند..
مادرنرجس بالای سر دخترش رفت.. لبخند مطمئنی زد.. اما نرجس به دلیل تاثیر داروها.. خواب بود..
در خیابان بیرون از بیمارستان..
دسته های زنجیر زنی عبور میکردند.. و صدای دلنواز مداحی، طبل و زنجیرزنی حال و هوای بیمارستان را حسینی کرده بود..✨🏴
مادرنرجس کنار پنجره رفت..
به زنجیر زنان و جمعیتی که درخیابان بود نگاه کرد.. همراه با مداح و زنجیر زنان، میخواند.. سینه میزد و گریه میکرد..
🎤حاج یونس نمیگذاشت..
که عباس وسط بایستد..و میانداری کند.. اما قبول نکرد.. احدی حریفش نمیشد.. که او میاندار نباشد.. آن هم بخاطر شرایط جسمی اش.. از ابتدای مجلس لحظه ای #اشک_چشمش خشک نمیشد..
✨حاجی دیگر مناجات نخواند.. #روضه را بی پرده شروع کرد..
✨دیگر بی ملاحظه میگفت..از اقا صاحب الزمان(عج) پوزش طلبید..به سر و سینه خود میزد..
✨میگفت و #تصویرسازی میکرد..
از سادات عذرخواهی میکرد..و از #مقتل خواند..
✨فرازی از #زیارت_ناحیه_مقدسه را که خواند..صدای زجه ها و ناله های همه بلند بود..
ادامه دارد...
🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
✨ رمان جالب ، #بصیرتی و #مفهومی ✨👤✨ #مردی_در_آینه✨ ✨ قسمت #شصت_وهشت ✨ماموریت 24 ساعته فردا صبح
✨ رمان جالب ، #بصیرتی و #مفهومی
✨👤✨ #مردی_در_آینه✨
✨ قسمت #شصت_ونه
✨مقصد نهایی
يه هفته تمام و هيچ چيز ...
نه تماس مشکوکي ... نه آدم مشکوکي ...
مايکل هم کل اطلاعات مالي اون رو زير و رو کرده بود ...
به مرور داشت اين فکر توي سرم شکل مي گرفت که یا اين همه سال کار کردن توي واحد جنايي ... من رو به آدمي با توهم تئوري توطئه تبديل کرده ... يا اون همه چيز رو فهميده و خطوط پشت سرش رو پاک کرده ...
از طرفي هنوز ترس و رعب عجيبي ازش توي وجودم بود ...
#ترسي که نمي گذاشت به چشم يه آدم معمولي بهش نگاه کنم ...😥
آدم پيچيده، چند بعدي و چند مجهولي اي که به راحتي توي چند برخورد، حتي افرادي مثل اوبران نسبت بهش نرم مي شدن .. .
و بعد از يه مدت مي تونست اعتماد اونها رو به خودش جلب کنه ...
تا حدي که مطمئن بودم اگه سال هاي زياد رفاقت و همکاري من با اوبران نبود ...
حاضر نمي شد درخواستم رو قبول کنه ... و اطلاعات شخصي ساندرز رو برام در بياره ...
چند ساعتي مي شد توي مدرسه بود ... و من توي اون گوشه دنج قبل، همچنان منتظر بودم ...
بهترين نقطه اي بود که مي تونستم فاصله ام رو باهاش حفظ کنم و از طرفي هر جاي مدرسه هم که مي رفت، همچنان به تماس هاش گوش کنم ... و اين به لطف جان پروياس بود ...
همين که بهش گفتم لازمه چند وقت مدرسه زير نظر باشه قبول کرد و نپرسيد اون تهديد احتمالي که دبيرستانش رو تهديد مي کنه چيه ...
سر پرونده کريس ... و دختر خودش اعتمادش نسبت بهم جلب شده بود ...
چند ساعت توي يه نقطه نشستن واقعا خسته کننده بود ...
تا اينکه بالاخره تلفنم زنگ خورد ... مايکل بود ... 📲
- حدود 45 دقيقه پيش ... خانم ساندرز🌸 سه تا بليط هواپيما به مقصد تورنتو گرفت ...
- خوب که چي؟ ... تعطيلات نزديکه ...
- داري چيزي مي خوري؟ ...😏
تا اين رو گفت بيسکوئيت پريد توي گلوم ... نزديک بود خفه بشم ...
- فعلا تنها چيز جذاب اينجا واسه پر کردن اوقات بیکاری، خوردنه ...😐
چند لحظه مکث کرد ...
- اگه ميذاشتي حرفم تموم بشه به قسمت هاي جذابش هم مي رسيد ... بلیط برای تعطیلات چند روزه ی پیش رو نیست ...
غير از اسم دستم شل شد و بقيه بيسکوئيت از دستم افتاد ... سريع دستم رو کردم توي جيب کتم و دفترچه يادداشتم رو در آوردم ...
- شماره پرواز و شرکت هواپيمايي هر دو پرواز رو بگو ...🖊🗒✈️
تلفن رو که قطع کردم هنوز توي شوک بودم ...
داشتم به عقلم شک مي کردم اما اين اتفاق يعني شک من بي دليل نبوده ...
عراق*، يه کشور با تسلط🌺 شيعه🌺 ... و پر از گروه هاي تروريستي ...😧😯
اون شايد ثروت زيادي نداشت اما مي تونست حامي مالي يا حتي واسطه مالي گروه هاي تروريستي باشه ...
علي الخصوص اگه شيعه باشه ...
😨شيعيان از القاعده و طالبان هم خطرناک ترن ...😨
نفسم بند اومده بود ...
هر چند هنوز هيچ مدرکي عليهش نداشتم اما انگيزه اي که داشت از بين مي رفت دوباره زنده شد ...
بايد تا قبل از اينکه از کشور خارج مي شد گيرش مي انداختم ...
10 دقيقه بعد دوباره تلفن زنگ خورد ... اما اين بار مال من نبود ...
🌸تلفن دنيل ساندرز ... تماس ورودي: همسرش ...
*توضیحات *
* اشتباه شنیداری پای تلفن به علت شباهت تلفظ ایران و عراق در زبان انگلیسی است.
✨✍ #شهیدمدافع_طاهاایمانی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
✨بہ نـــــــامـ خـــــــدای شـــــــہیدان✨ 🕊🕊 #تاپــــروانگی 🕊🕊 قسمـت #شصت_وهشت ترانه که سی
✨بہ نـــــــامـ خـــــــدای شـــــــہیدان✨
🕊🕊 #تاپــــروانگی 🕊🕊
قسمـت #شصت_ونه
ارشیا خیره شد به چشم های کنجکاو ریحانه و پرسید:
_حتی اگه در مورد طاها باشه؟!😊
هیچ گناهی مرتکب نشده بود،😊
تمام سال های گذشته و حتی از وقتی پای سفره ی عقد با ارشیا نشسته بود، تمام ذهن و قلبش را متعلق به #همسرش می دانست و بس!
اصلا جایی و دلیلی برای فکر کردن به پسرعمویی که خودش ردش کرده بود نداشت.
علاوه بر متاهل بودن متعهد هم بود، با این افکار تبسم کوچکی کرد و پاسخ داد:
_حتی اگه در مورد پسرعمو باشه😊
_خواستگارت بوده نه؟😠
به صورت و فک منقبض شده ی ارشیا نگاه کرد،
نمی دانست از کجا، اما حالا که بالاخره فهمیده بود باید دلش را آرام می کرد و خیالش را راحت.
با خونسردی گفت:
_بله، همه ی دخترا قبل از ازدواج یه تعدادی خواستگار دارن😊
_بعد از ازدواج چی؟ بهشون فکر می کنن؟😠
_نمی دونم من جای بقیه نیستم...☺️
_جای خودت جواب بده... لطفا😠
_نه! من بعد از ازدواج فقط به یه مرد فکر کردم اونم تو بودی.طاها برام با مردای دیگه فرقی نداره...☺️❤️
انگار نفسش را راحت بیرون فرستاد، موهایش را عقب زد و گفت:
_از تو غیر از این توقع نداشتم! تمام سال هایی که باهم زندگی کردیم؛ البته به جز چند ماه اول که هنوز تحت تاثیر رفتار مه لقا و نیکا بودم، به تو #اعتماد داشتم و همه جوره خیالم راحت بوده ازت. همون موقع هام که پا پیش گذاشته بودم فریبا گفته بود پسرعموت خاطرخواهت بوده و بهش گفتی نه، می دونستم چرای نه گفتنت رو، ولی می ترسیدم. می ترسیدم ازینکه دلت با من نباشه و به #جبرروزگار و بنا به مشکلی که داشتی بهم بله داده باشی و یه روزی از دستت بدم.
اما بعدها فهمیدم تو از جنس نیکا نیستی. پاکی، خیلی پاک تر و نجیب تر از اون! انقدری که حالا هم واهمه داری از اینکه چند ثانیه نگاهت به نامحرم گره بخوره و گناه کنی!
باورت میشه هرچی به عقب برمی گردم تنها نقطه ی مثبت زندگیم رو آشنا شدن با تو می بینم؟ #تودیدمنو نسبت به زن ها عوض کردی. اون بذر کینه و انزجاری که نیکا با کثافت کاری هاش و مه لقا با جاه طلبی و مثلا روشنفکریش توی دلم کاشته بودن از بیخ و بن کندی. بجاش مهر پاشیدی و خوبی...
چه عجیب بود اعترافات ارشیا و این فضای معنوی...☺️
توی دلش قند آب می کردند،..
با محبتی که از ته قلبش می جوشید چشم دوخته بود به ارشیا..
و از کسی خجالت نمی کشید، نه غریبه بودند و نه تازه عروس و داماد!
اصلا کسی حواسش به آن ها نبود... دوست داشت باز هم بشنود.
_همین #صبوریت، این #ایمانت ریحانه، منو به خیلی جاها رسوند.😍☺️
یکیش پیدا کردن بی بی هست! درست پرتم کردی به دوران بچگی،😅 توی سی و چند سالگی مامان بزرگ دلشکستت رو پیدا کنی و بشی مرهم زخم کهنه ش! دست پدرت رو بگیری و ببری آشتی کنون...
شاید اگه #نذری های تو نبود، امامزاده رفتنت و داستان مدام به #شهدا سر زدنت نبود، همه چیز همونجور یخ و بی سر و ته پیش می رفت.☺️
صدای زنعمو حواسشان را پرت کرد،
دوتا کاسه چینی پر از شله زرد گذاشت روی تخت و گفت:
_ببخشید، از خودتون پذیرایی کنید آقا ارشیا. ریحانه جان دارچینم هست اگه دوست داری بریز خودت. نوش جانتون
ارشیا محترمانه تشکر کرد و کاسه را برداشت.
باز هم تنها شده بودند.
_برات خبر مهم داشتم، اما گوشیت رو جواب ندادی😎☝️
خجالت زده سرش را انداخت پایین،🙈 ارشیا ادامه داد:
_تا حالا به #معجزه اعتقاد نداشتم، نمیگم الان خیلی دارم! اما نظرم در مورد خیلی از مسائل اعتقادی داره برمی گرده. مخصوصا با اتفاق های اخیر... اون از بچه و اینم از...
_از چی؟ مگه چیزی شده؟😳
_بله😊
_خب؟... 😬
_نیکا و افخم رو گرفتن😊
_افخمو گرفتن؟! 😳جدی میگی؟ 😳خدای من... خبر به این مهمی رو الان باید بهم بگی؟😳
_از اونی گلایه کن که پیله دور خودش بسته بود!😉
_صبر کن ببینم... نیکا چه ربطی به افخم داره؟! انگار اسم اونم آوردی😳😧
_بله، چون همدست بودن!😊😐
_چی؟!😳
ادامه دارد...
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.س. 🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور 🌴 #رمان_واقعی_مفهومی_
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.س.
🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور
🌴 #رمان_واقعی_مفهومی_بصیرتی
🐎 #آفــٺــاب_در_حجــــــاب
🌴قسمت #شصت_ونه
وفریاد مى زند:
_جلاد! بیا و گردن این #یهودى را بزن.
#مردى_سرخ_روى از اهالى #شام به #فاطمه دختر امام حسین نگاه مى کند و به یزید مى گوید:
_این کنیزك را به من ببخش.
فاطمه ناگهان بر خود #مى_لرزد،...
ترس در جانش مى افتد، خود را درآغوش تو مى افکند و گریه کنان مى گوید:
_✨عمه جان ! یتیم شدم! کنیز هم بشوم؟!
و تو فاطمه را در آغوشت #پناه مى دهى و آنچنانکه یزید و آن مرد بشنوند، مى گویى:
_✨نه عزیزم! این حرف بزرگتر از دهان این فاسق است.
و خطاب به آن مرد مى گویى:
_✨بد یاوه اى گفتى پست فطرت ! #اختیار این دختر نه به دست توست و نه به دست یزید.
یزید دندانهایش را به هم مى ساید و به تو مى گوید:
_این اسیر من است. من هر تصمیمى بخواهم درباره اش مى گیرم.
تو پاسخ مى دهى:
_✨به خدا که چنین نیست. چنین #حقى را #خدا به تو نداده است . مگر از دین ما #خارج شوى و به دین دیگرى درآیى.
آتش خشم در جان یزید شعله مى کشد و پرخاشگر مى گوید:
_به من چنین خطاب مى کنى؟ این پدر و برادر تو بودند که از دین خارج شدند.
تو مى گویى:
_✨تو و جدت اگر مسلمان هستید، به دست #جدم و #پدرم مسلمان شده اید.
یزید در مقابل این کلام تو، پاسخى براى گفتن پیدا نمى کند، جز آنکه لجوجانه بگوید:
_دروغ مى گویى اى دشمن خدا.
تو اما همین کلامش را هم بى پاسخ نمى گذارى:
_✨چون #زور و #قدرت دست توست، از سر #ستم، ناسزا مى گویى و مى
خواهى #به_زور محکوممان کنى.
یزید در مى ماند و مرد شامى دوباره خواسته اش را تکرار مى کند....
و یزید خشمش را بر سر او هوار مى کند:
_خدا مرگت دهد. خفقان بگیر.
ماندن شما در این مجلس، بیش از این، به صلاح یزید نیست...
خطبه تو نه تنها مستى را از سر خود او پرانده، که همه را از آشنا و غریبه و دور و نزدیک، #مقابل_او ایستانده و همه نقشه هایش را نقش بر آب کرده....
اگر مردم چهار کلام دیگر از این دست بشنوند... و دو جرات و شهامت دیگر از این دست ببیند، دیگر قابل کنترل نیستند.
به زودى #خبرخطبه و خطابه تو در مقابل یزید، در سراسر #شام مى پیچید و حیثیتى براى دستگاه یزید باقى نمى گذارد....
در شرایطى که مدعیان مردى ومردانگى ، در مقابل حکومت ، جرات سخن گفتن ندارند،...
ایستادن #زنى در مقابل یزید و لجن مال کردن او، حادثه کوچکى #نیست .
بخصوص که گفته مى شود؛
این زن در موضع #اسارت و #مظلومیت بوده است و نه در موضع #حاکمیت و #قدرت.
و این تازه ، #اولین شراره هاى آتشى است که تو برپا کرده اى....
این آتش تا دودمان باعث و بانى این ستمها و اولین غاصبان حقوق اهل بیت را نسوزاند، خاموش نمى شود....
یزید فریاد مى زند:
_ببریدشان. همه شان را ببرید و در #خرابه کنار همین قصر، سکنى دهید تا تکلیفشان را روشن کنم.
🏴پرتو هفدهم🏴
#خرابه، جایى است #بى_سقف_وحصار، در کنار کاخ یزید....
که پیداست بعد از اتمام بناى کاخ، معطل مانده است....
نه در مقابل #سرماى شب ، #حفاظى دارد و نه در مقابل #آفتاب طاقت سوز روز، #سرپناهى.
تنها در گوشه اى از آن ، سقفى در حال فرو ریختن هست که جاى امنى براى اسکان بچه ها نیست....
وقتى یکى از کودکان با دیدن سقف، #متوحش مى شود....
و به احتمال فروریختن آن اشاره مى کند، مامور #مى_خندد...
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
﷽ ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━ 🌟رمان جذاب و دلنشین #رفیق جلد اول قسمت #شصت_وهشت میلاد خم شد و با همان دستم
﷽
━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━
🌟رمان جذاب و دلنشین #رفیق جلد اول
قسمت #شصت_ونه
سر میلاد از این حرف گیج رفت.
مغزش قفل شده بود. نمیدانست چه بگوید. زبانش نمیچرخید تا بپرسد از جانش چه میخواهند. صدای مرد پشت خط را نمیشناخت.
مرد خودش حدس زد چه سوالی در ذهن میلاد است که گفت:
- خبر داری اون متهمی که دو شب پیش بردید اداره خودتون، امروز کشته شده؟ خب بالاخره حاج حسین هم خر نیست...فهمیده ما همه جا هستیم. برای همین داره دست و پاش رو جمع میکنه تا چیزی از پروندهش به بیرون درز نکنه؛ اما تو جزو تیمش هستی، مگه نه؟
میلاد باز هم سکوت کرد.
احساس خفگی داشت.دست برد سمت آخرین دکمه پیراهنش و آن را باز کرد تا راحتتر نفس بکشد.
مرد ادامه داد:
- به موقع بهت میگم چکار کنی. فعلا حال زن و بچهت خوبه؛ ولی حواست باشه، بخوای زرنگبازی دربیاری و ما رو دور بزنی، باید بیخیال زن و بچهت بشی.
میلاد دیگر نتوانست تاب بیاورد و صدای فریادش در خانه پیچید:
- نامردِ کثافت...!
قبل از این که فریادش در گلو آرام بگیرد، صدای بوق اشغال در گوشش پیچید.
دیگر نتوانست سر پا بایستد.
رها شد روی زمین و سرش را به کابینتها تکیه داد.
احساس میکرد کسی قلبش را در دست گرفته و محکم آن را میفشارد؛
احساس میکرد نمیتواند نفس بکشد.
از همان روز که وارد این شغل شد، میدانست روی لبه تیغ راه میرود؛ اما هیچوقت چنین فشاری را تحمل نکرده بود.
این تماس و تهدید به معنای نشت اطلاعات بود؛ آن هم از ردههای بالاتر. میلاد هزاران بار سابقه کاریاش را مرور کرد تا بفهمد کجا بیاحتیاطی کرده؛ اما به نتیجه نرسید.
تنها چیزی که دائم در ذهنش زنگ میخورد و زجرش میداد، احتمال نفوذ در ردههای بالاتر بود.
نمیدانست چکار کند.
یک سو تهدید جانی خانوادهاش بود و سوی دیگر، پیشنهاد همکاری که مترادف بود با خیانت؛ بدترین دوراهی ممکن.
کاش خودش را میکشتند. کاش میمرد...
وقتی خبر کشته شدن مجید را شنید،
احتمال وجود نفوذی برایش تبدیل به یقین شد.
حالا به چشمان خودش هم اعتماد نداشت.
به سختی از جا بلند شد. دلش در هم پیچ میخورد. دستش را بر پیشانی فشار داد و کمی فکر کرد. خودش را رساند به اتاق زهرا کوچولویش و نشست روی تخت. دست کشید روی پتوی نرم و صورتی رنگ دخترک؛
چقدر دلش برایش تنگ شده بود.
خرس عروسکی و صورتی را از روی تخت برداشت و در آغوش کشید. بوی زهرا کوچولو را میداد.
در ذهنش شروع کرد به صغری و کبری بافتن. خیر و شر درونش با هم میجنگیدند.
چهره همسر و دخترک کوچکش مدام جلوی چشمش میآمد.
دل کندن از آنها ممکن نبود؛
اصلاً زندگی بدون آنها معنا نداشت. ولی میلاد که آدمِ خیانت و نفاق هم نبود...یک عمر پای همین سفره بزرگ شده بود، در همین خاک قد کشیده بود.
رسمش نبود نمکدان بشکند.
یقین داشت روزی که از خاک برخیزد، مقابل تمام پیامبران و اولیاء الهی بدهکار خواهد شد؛ ماجرا به این راحتی نبود.
پای ایران وسط بود؛
پای نظام. پای امالقرای شیعه؛ پای انقلابی که به ظهور منتهی میشد. و اگر نمیایستاد، مقابل تکتک ذرات جهان بدهکار میشد بابت این سستی.
مغزش تیر میکشید ،
انقدر که فکر کرده بود؛ اما میارزید به گرفتن نتیجه. تصمیم گرفت به تنهایی وارد میدان شود.
نمیتوانست به کسی اعتماد کند.
حتی گفتن ماجرا به حاج حسین هم خطرناک به نظر میرسید؛ چون هنوز نمیدانست نفوذ در چه حد است.
اصلاً از کجا فهمیده بودند خانواده میلاد برای درمان دخترش از ایران رفتهاند؟ از کجا میدانستند این ساعت میلاد مرخصی گرفته و به خانه آمده است؟
ساعت را نگاه کرد.
تا تمام شدن زمان مرخصیاش فقط یک ربع وقت داشت. سرآسیمه از جا بلند شد؛ بدون این که گلدانها را آب بدهد.
🇮🇷ادامه دارد....
✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت #شصت
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت #شصت_ونه
رنگش پرید. سیبک گلویش تکان خورد. مِنمِنکنان گفت:
-نمیدونم از چی حرف میزنین.
و سرش را کمی به عقب برد:
- آقایون شما نمیدونین ایشون حرف حسابش چیه؟
و در آینه جلو به بچهها نگاه کرد. بچهها حرفی نزدند. عرق نشست روی پیشانیاش.
گفتم:
- آقای کریمی، وقتی داشتی گروه خرید و فروش اسلحه رو مدیریت میکردی و پول میگرفتی باید به این قسمتش هم فکر میکردی.
چند بار دهانش را باز و بسته کرد؛
اما صدایش در نیامد. فهمیده بود کامل آمارش را دارم و نمیتواند انکار کند. آدم حرفهای هم نبود که تکنیکهای ضدبازجویی بلد باشد.
ادامه دادم:
- ببین، من قاضی نیستم؛ اما میدونم همکاری با گروهکهای تروریستی جرم خیلی سنگینیه؛ در حد اعدام. اینم بدون که وقتی انقدر دقیق آمارت رو داریم، دستگیر کردنت برامون کاری نداره و نمیتونی دربری. حتی اگه دربری هم اونور آب کسی منتظرت نیست و سریع خلاصت میکنن.
باز هم حرفی نزد.
زبانش را کشید روی لبهایش. از پلک زدنهای سریعش و رانندگی نامتعادلش میتوانستم بفهمم عصبی شده.
گفتم:
- تو ایرانی هستی جلال. خانواده خودتم توی همین کشور زندگی میکنن. دلت میاد با کسایی همکاری کنی که میخوان مردم کشورت رو قتلعام کنن؟
با پشت دست عرق پیشانیاش را پاک کرد.
ادامه دادم:
- جلال، تو شیعهای. ایرانی هستی. اینایی که باهاشون کار میکنی، دشمن دین و کشورتن. پاش بیفته خودتم میکُشن. میدونم اوضاع اقتصادی خرابه، میدونم خرج زندگی بالاست؛ ولی باور کن فقط تو نیستی که توی دخل و خرجت موندی. این همه آدم مثل تو هستن، ولی به کشورشون خیانت نمیکنن.
از ته دلم از خدا میخواستم ،
کار خراب نشود و همه چیز همانطوری پیش برود که میخواستم.
ماشین متوقف شد.
پشت چراغ قرمز بودیم. نگاه جلال به ثانیهشمار سر چهارراه بود.
بالاخره صدای گرفتهای از گلویش درآمد:
- الان من رو دستگیر میکنید؟
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق 🕌قسمٺ #شصت_وهشت در هم صحبتی با مادرش
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹
🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق
🕌قسمٺ #شصت_ونه
در آخرین عکسی که گرفتیم خبری از شکستگی نبود..
و میدانستم باید زحمتم را کم
کنم..😔
که یک روز پس از نماز صبح، کنج اتاق نشیمن به انتظار پایان نمازش چمباته زدم...
سحر زمستانی سردی بود..
و من بیشتر از حس سرد رفتن از این خانه یخ کرده بودم که روی پیراهن بلندم، ژاکتی سفید پوشیده و از پشت، قامت بلندش را میپاییدم تا نمازش تمام شد...
و ظاهراً حضورم را حس کرده بود که بلافاصله به سمتم چرخید و پرسید
_چیزی شده خواهرم؟
انقدر با گوشه شالم بازی کرده بودم که زیر انگشتانم فِر خورده و نمیدانستم از کجا بگویم که خودش پیشنهاد داد
_چیزی لازم دارید امروز براتون بگیرم؟
صدای ✨تلاوت قرآن مادرش✨ از اتاق کناری به جانم #آرامش میداد و نگاه او دوباره دلم را به هم ریخته بود که بغضم را فرو خوردم و یک جمله گفتم
_من پول ندارم بلیط تهران بگیرم.😔😞
سرم پایین بود و
ندیدم قلب چشمانش به تپش افتاده و کودکانه ادعا کردم
_البته برسم ایران، پس میدم!
که سکوت محضش سرم را بالا آورد و دیدم #سربه_زیر با سرانگشتانش بازی میکند.
هنوز خیسی آب وضو به ریشه موهایش روی پیشانی مانده و حرفی برای گفتن نمانده بود که از جا بلند شد...
دلم بی تاب پاسخش پَرپَر میزد..
و او در #سکوت، سجاده اش را پیچید و بی هیچ حرفی از اتاق بیرون رفت...
این همه اضطراب در قلبم جا نمیشد که پشت سرش دویدم و از پنجره دیدم دست به کمر دور حوض حیاط میچرخد و ترسیدم مرا ببیند که دستپاچه عقب کشیدم...
پشتم به دیوار اتاق مانده و آرزو میکردم برگردد و بگوید باید بمانم که در را به رویم گشود.
انگار دنبال چشمانم میگشت که درهمان پاشنه در،...
ادامه دارد....
🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛