رمـانکـده مـذهـبـی
-میخوای بریم درمانگاه؟! رنگت پریده... لبخند اجباری زدم و گفتم: -نه...نه...خوبم...اره خوبم! پایش را ر
-عزیز من... این چه حرفیه!؟ من نمیتونم تشخیص بدم کی خوبه کی بده. تنها کسی که میتونه قضاوت کنه خداست. من فقط میتونم خودمو قضاوت کنم.
-روشنک؟
-جون دلم؟
-تو یه فرشته ای. واقعا شبیهت ندیدم!
وسط دوراهــــــــــی زندگی جا مانده ام ...
روشنک ابروهایش را بالا برد و در هم گره زد با احساس خاصی گفت:
-وای خدای من! عزیزم نسبت به من لطف داری ولی اصلا اینطوری نیست! منم یه بنده ام مثل بقیه...
-نه... نه! روشنک تو واقعا منحصر به فردی، خیلی عجیبی، از همون روز اول که دیدمت فرق داشتی!!!
-عزیزم، من فقط قسمتی از روح خداوندم...
یک لحظه مو به تنم سیخ شد...
#روح_خداوند !!!؟
چقدر این جمله قشنگ بود...
#روشنک قسمتی از روح قشنگ خداونده پس ببین خدا چیه...
روشنک ادامه داد:
-همین که بدونی روح خداوند در وجودته...باید این رو حس کنی که نباید با روح پاک خداوند گناه کنی...
نفس عمیقی کشیدم. روشنک پایش را روی ترمز نگه داشت و گفت:
-رسیدیم.
مکثی کردم و از ماشین پیاده شدم.
راه افتادیم... روشنک کنار من اومد و گفت:
-خب...اول بریم سر مزار #شهید_ابراهیم_هادی
-ابراهیم هادی؟!
-آره.
لبخندی زد و گفت:
-اخه امروز تولد شهید ابراهیم هادیه...
-جدا؟؟؟!
-آره... اول اردیبهشت...
-آخی...
به روبه رو اشاره کرد و گفت:
-اونجا رو ببین چقدر شلوغه!!!
-خب مگه کجاست؟؟؟
-مزار #ابراهیم_هادی.
-آخی...
-به همین خاطر بود که گفتم فردا بریم گلزار شهدا، اخه امروز
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان دو راهی💗 قسمت15 مشکیه. سریع تر بازش کردم چشمام گرد شد نگاه عمیقی بهش انداختم. تر
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان دو راهی💗
قسمت16
از جایم بلند شدم.
روشنک_بریم؟؟
-بریم.
راه افتادیم و سریع تا ماشین رفتیم.
روشنک_وای خدا کنه معطل ما نباشن!!!یا بدتر از این اینکه جا نمونده باشیم.
لبخندی زدم و گفتم:
-مطمئن باش خود #شهید درستش میکنه.
روشنک لبخند موزیانه ای زد و گفت:
-الحق که پاکی! اعتقادت از من قوی تر شده.
خندیدم و چیزی نگفتم.
روشنک با برادرش تماس گرفت.
روشنک_سلام داداش خوبی؟
جان؟!!
توی راهیم یه سر رفتیم گلزار.
شرمنده.
اها خب؟
جدا؟؟؟؟؟؟؟
اها باشه باشه الان میاییم.
یاعلی.
روشنک متعجب به من نگاه می کرد و بعد زد زیر خنده.با نگرانی گفتم:
-چی شده جا موندیم؟؟؟!!!
-نه دیوونه!!!
-پس چی؟!
-برادرم گفت یه مشکلی پیش اومده یکم دیرتر می ریم!!!
زدم زیر گریه.
من_دیدی گفتم #روشنک، شهدا حواسشون هست...شهید خلیلی میدونست همه چیو...
-اره عزیزم...
ماشین رو روشن کرد و راه افتادیم.
تا رسیدیم همه آماده ی رفتن بودن از ماشین پیاده شدم روشنک ماشین رو پارک کرد وسایلمون رو برداشتیم و سوار اتوبوس شدیم بعد از پنج دقیقه حرکت کردیم.
چشمام هی میرفت ولی سعی می کردم نخوابم.
باهمان پیراهن یقه آخوندی و ریش بلند با چهره ی جذاب شبیه شهید زنده بود...به هیچ خانومی نگاه نمی کرد.بطری آب پخش میکرد.
به صندلی ما رسید بطری را رو به روی روشنک گرفت و گفت:
-بفرمایین خواهرم.
بطری دیگری برداشت سمت من گرفت و گفت:
-نوش جان.
-متشکرم.
رد شد و نگاه من را با خودش کشاند.
متوجه روشنک شدم سریع نگاهم را ازش گرفتم و بحث را عوض کردم.
-کی می رسیم؟؟؟
-چیزی نمونده خیلی وقته تو راهیم یکی دو ساعت دیگه می رسیم.
-آها... روشنک؟؟
-بله؟
-جدا آدم هایی که مذهبی (واقعی) هستن و با خدان...چه آرامشی دارن...
-آره عزیزم هرکی با خدا باشه آرامش داره...
-چرا؟؟
-چون به اون آرامش حقیقی که خداست رسیده و میتونه این آرامشو منتقل کنه...
-چه جالب...
-اره عزیزم...با خدا باش و پادشاهی کن...بی خدا باش و هرچه خواهی کن...
لبخندی زدم و بعد سکوتی بینمان بر قرار شد...
مدت زیادی گذشت...تا برسیم ولی چشم رو هم گذاشتیم پاهامون روی خاک های شلمچه بود...
من_روشنک؟!
-جان؟
-اینجا که چیزی نداره...همش خاکه...
روشنک همونطور که چمدونشو می کشید گفت:
-نه عزیزم اولا اینکه همش خاک نیست بعدشم...نمیبینی؟؟؟
-چیو؟؟؟!!!
به اطراف اشاره کرد و گفت:
-خوش آمد گویی شهدا رو...
استشمام کن...هوای شهدا رو حس میکنی...
راست می گفت یک لحظه حس کردم همه ی #شهدا به استقبال ما اومدن... لبخندی زدم و گفتم :
-به قول سهراب. چشم ها را باید شست جور دیگر باید دید...
روشنک هم خندید...
برادر روشنک یه کوله بیشتر نداشت اونم روی دوشش بود.وقتی دید منو روشنک سختمونه با چادر چمدون ها رو بلند کنیم اومد طرفمون چمدون روشنک رو گرفت و گفت:
-بده من آبجی...
من هم که تازه یاد گرفته بودم چادر سرم کنم با حالت درگیری چمدونو گرفته بودم. طرفم اومد و گفت:
-بدین من بیارم.
-نه ممنونم خودم میارم.
-نه شما با چادر سختتونه من دستم خالیه.
-نه نمیخواد شما اذیت میشین دو تا ساک دستتونه.
-نه اذیت نمیشم بدین به من.
-نه...
یک دفعه چمدون از دستم افتاد.دولا شد و چمدونم رو برداشت و گفت:
-با اجازه...
دندونمو روی لبم فشار دادم روشنک خندش گرفته بود. گفتم:
-عجب زوری بابا ایولا!! یکی رو شونه یکی این دست یکی اون دست!
روشنک دستش رو روی بینیش گذاشت و با خنده گفت:
-هیسسس...یه خانم اینطوری حرف نمیزنه...ایولا چیه!
-اوه بله بله شرمنده.
خندیدیم. دستمو گرفت و راه افتادیم.سمت خوابگاه ها رفتیم و یه جا مستقر شدیم .
بعد آماده شدیم بریم یه جایی به اسم کانال کمیل.
سوار اتوبوس شدیم برای حرکت .
روی هرکدوم از صندلی ها یه چفیه بود و روش یه پیکسل از شهیدی.
روشنک_وایسا...
-چیه؟؟
-ببین هر شهیدی بهت افتاد بدون که اون انتخابت کرده...
نفس عمیقی کشیدم و سمت یکی از صندلی ها رفتم.
صندلی کنار پنجره ...
چفیه رو برداشتم به پیکسل نگاهی انداختم و بعد با چشم های گرد شده گفتم:
-روشنک!!!!!!
-چی شد؟؟؟
-واای باورم نمیشه... #شهید_ابراهیم_هادی!!!
-روشنک سمت من اومد و گفت:
-ببینم؟؟
-ایناها...
-ببین نفیسه از همون روز اول این شهید بهت نظر کرده بود.
-وای خدای من.
همون لحظه برادر روشنک اومد کنار ما و با لحن خاصی گفت:
-شهید ابراهیم هادی...
گفتم:
-بله... بله...
-برام خیلی جالب بود که این شهید به شما افتاد...
-چرا ؟؟؟
نگفت چه دلیلی داره ولی پشت بند حرفش گفت:
-ما از این شهید فقط همین یه پلاکو داشتیم، که قسمت شما شد...با اجازه یا علی .
بعد هم رفت جلوی اتوبوس.
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان دو راهی💗 قسمت16 از جایم بلند شدم. روشنک_بریم؟؟ -بریم. راه افتادیم و سریع تا ماش
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان دو_راهی💗
قسمت17
دو روزی می شه که از راهیان نور برگشتیم...
گیتارم را فروختم عکس های خواننده ها را از اتاقم کندم و عکس #شهید_ابراهیم_هادی را جایگزین کردم...
رفتار #محمد برادر روشنک واقعا عجیب بود تازگی ها #روشنک هم عجیب شده...
لباس هایم را تنم کردم... چادرم را روی سرم گذاشتم و از خانه بیرون رفتم.
روشنک طبق معمول با ماشینش سر کوچه بود...نزدیکش شدم لبخندی زدم و داخل ماشین نشستم.
من_سلام!
-سلام خانم... خوبی؟
-بله شما خوبی؟
-عالی... چه خبر؟
-سلامتی. خبریه؟ بازم یهویی غافل گیری!! کجا میریم؟؟
ابروهایش را بالا داد و گفت:
-راستش میخوام باهات حرف بزنم.
-حرف ؟؟ چه حرفی!
چشمکی زد و گفت:
-حالا....
دنده را جابه جا کرد و راه افتادیم.
دقایقی بعد کنار پارکی نگه داشت پیاده شدم و بعد از پارک کردن ماشین راه افتادیم و قدم زدیم.
من_خب؟؟ نمیخوای چیزی بگی؟؟
-راستش نمیدونم چطوری شروع کنم.
-راحت باش!
کمی مکث کرد و گفت:
-خیلی وقته که برای برادرم دنبال همسر مناسب میگردیم.
دوزاریم افتاد و تا آخر حرف هایش را خوندم.
ساکت ماندم #روشنک ادامه داد:
-خب...
دوباره مکث کرد و خندید گفت:
-زودی میرم سر اصل مطلب... خب من از اول نظرم به تو بود ولی انگار برادرم هم با من هم نظر بوده!!!
چشمام گرد شد زل زدم به روشنک!
-چرا اینطوری نگاه میکنی.
لبخند زوری زدم و گفتم:
-خب...خب...اخه...یعنی چی!!!
-یعنی اینکه...افتخار میدی خواهر شوهرت بشم
خندید و من هم خندیدم.
من_چی بگم...خب...
قیافشو کج کرد و گفت:
-بگو بله تموم شه دیگه...
هیچی نگفتم.
-سکوووت علامت رضاااااست...
واقعا خیلی شوکه شدم.
از رفتار های اخیر #روشنک معلوم بود قضیه چیه... ولی فکر نمی کردم جدی شه!
از من جواب بله زوری گرفت و امروز رو برای خواستگاری برنامه چیدن.
روشنک سریع منو رسوند خونه و خودش هم رفت خونه.
خیلی عجیب بود برام...
یه قدم سمت خدا رفتم و #خدا همه چیز برام جور کرد...
حتی همسر خوب!!
اتاقم رو مرتب کردم و قشنگ ترین لباس هایم را بیرون از کمدم روی تخت گذاشتم.
یه مانتوی سفید با روسری صورتی ملایم و شلوار مشکی...
خیلی زودتر از اون چیزی که فکرشو می کردم گذشت...
صدای زنگ خانه بلند شد...
از روی تخت پریدم، چادرم را روی سرم انداختم از اتاق بیرون رفتم و گفتم:
-اومدن؟؟
بابا_بله؟؟؟
بله بفرمایین...
خوش اومدین...
رفتم داخل اتاق به صورتم نگاهی انداختم چقدر در قالب روسری قشنگ شده...
لبخندی زدم و از اتاق بیرون رفتم.
جلوی در کنار مادرم ایستادم.
صدا هایشان یکی پس از دیگری از گذشتن پله های راهرو، بیشتر به گوشم می خورد.
چهره ی مادر روشنک و بعد پدرش و پشت سر آنها خود روشنک و بعد ...
به چشمم خورد...
داخل اومدن و سلام کردن، با مادر روشنک و خود روشنک روبوسی کردم.
#محمد وارد خونه شد دسته گلی دستش بود که به مادرم داد...
رو به من سرش رو پایین انداخت و گفت:
-سلام...
من هم با صدای لرزان گفتم:
-سلام...
وارد خونه شدن و روی کاناپه نشستن.
من هم کنار مادرم نشستم.
بعد از سلام و علیک کردن و حال و احوال پرسی وقتی گرم صحبت بودن رفتم آشپز خونه و مشغول ریختن چای شدم...
سینی آماده بود و لیوان ها هم چیده...چای رو ریختم و بعد از مدتی مکث کردن با سینی داخل پذیرایی رفتم...
🍁به قلم: مریم سرخہ اے🍁
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛