رمـانکـده مـذهـبـی
🌴🌟💞🕋💞🌟🌴 🌟رمان فانتزی، تخیلی #زهرابانو 💞 قسمت ۸۵ و ۸۶ و ۸۷ متوجه شدم منظور نرگس عمویش هست دلم می
🌴🌟💞🕋💞🌟🌴
🌟رمان فانتزی، تخیلی #زهرابانو
💞 قسمت ۸۸ و ۸۹ و ۹۰
امروز از صبح دلم میخواهد به نرگس زنگ بزنم تا بپرسم دیروز با عمویش چه کرد ولی هم خجالتم میشد هم احساس می کردم در موردم فکر هایی بکند که دوست ندارم.
کلافه و بی حوصله جلوی تلویزیون نشسته بودم. همانطور که کانالها را بالا و پایین می کردم کانالی پیدا کردم که مشهد الرضا را نشان میداد و چه آهنگ قشنگی را میخواند دلم هوای روزهای مشهد را کرد.
گوشی ام را برداشتم تا چند عکسی را که از مشهد داشتم ببینم.
پیش خودم گفتم :
بهتره کلیپی درست کنم
ولی عکس هایم کم بود برای نرگس پیام گذاشتم بعد از احوالپرسی از او خواستم تا اگر عکسی از مشهد دارد را برای من بفرستد.
به ده دقیقه نکشید که پیام نرگس را دریافت کردم.
چند عکس را برایم فرستاد.
بازشان کردم. بیشتر از گنبد گرفته بود ولی بازهم خوب است.
دربین عکس ها ؛ عکس عمویش راهم فرستاده بود.
مثل اینکه اگر خودم هم میخواستم خوددار باشم تقدیر نمیگذاشت برای اولین بار بود که صدای تپش قلبم را میشنیدم.
یکی از عکسها از پشت سربود ولی یکی دیگر نیم رخش را نشان میداد. همین عکس کافی بود که لبخندی روی لبانم شکل بگیرد.
در دلم از این همه بی پروایی ناراحت بودم ولی خوشحال هم بودم که بی خجالت و غیر مستقیم می توانم سید را خوب ببینم. چون در حالت عادی که فقط مو هایش قابل روئیت است بس که سرش را پایین میگیرد بی توجهی او نصبت اطرافیانش واقعا کلافه کننده هست. احتمالا زندگی با این جور آدم های خشک خیلی سخت است.
کلیپ را درست کردم از قصد دوتا عکس سید را هم در کلیپ گذاشتم مطمئن بودم نرگس عکس ها را اشتباه فرستاده ولی دوست داشتم عکس همسفر عبوسی که بی دلیل و غیر ارادی به طرفش گرایش داشتم را هم در این کلیپ بگذارم.
امیدوار بودم بعد از دیدن کلیپ سر صحبت باز شود. درست هم فکر کردم بعد از چند دقیقه استیکر های خنده پشت سر هم می آمد.
- چرا می خندی نکند خوب نشده؟
- عالی شده مخصوصا که مدیر کاروان هم تو کلیپ هست این را نشانش بدهم تا صبح مجبورم می ند الهی العفو بخوانم که چرا عکسش را برای تو فرستادم.
- ای وااای خب اگر ناراحت میشوند کلیپ را پاک کن من هم یکی دیگر درست میکنم.
- نه بابا شوخی می کنم خیلی هم دلش بخواهد در جمع خصوصی ما حضور دارد.
اگر ناراحت بود جایش یک گلدان کاکتوس بگذار!
- فکر کردم الان میگویی جایش بادمجان بگذارم!
- نه عملیات های من همه با شکست روبرو میشود. بعد از مسابقه اصلا عمو خانه نیامد برای اردوی جهادی اعزام شده بود. این ها همه از نقشه های عموی سیاستمدار من است. یک هفته ای نیست وقتی هم بیاید آتش من هم خاموش شده. ولی خوبه با این کلیپ حالش راکمی میگیرم.
دوست داشتم فقط گوش کنم حرف هایی که به سید ختم میشد برای من شنیدنی بود.
- الوووو... کجاییییییی
سریع نوشتم
- هستم...سفرشون بی خطر
امروز صبح حال خوبی داشتم ،
پیش ملوک رفتم از او خواهش کردم باهم سر مزار حاج بابا برویم ملوک هم کلی استقبال کرد چون خیلی وقت بود همه باهم پیش پدر نرفته بودیم.
عصر آماده شدم.
در حال درست کردن چادرم بودم که ملوک همراه ظرف حلوایی با بوی گلاب، که با پودر نارگیل و خلال پسته تزئین شده بود آمد.
چشمم که به ظرف توی دستش افتاد لبهایم به حرکت درآمد و بدون پیش بینی گفتم:
- ممنونم.
- برای چی عزیزم
- برای همه چیز، برای اینکه هنوز هم مثل قبلا به فکر پدرم هستید...برای اینکه من را با تمام مشکلاتم تحمل کردید...برای اینکه الان همراه و پشتیبانم هستید، کنار شما احساس تنهایی نمی کنم. ممنون برای تمام زحمتاتون
ملوک جلو آمد و پیشانی ام را بوسید با لبخند رضایتی که بر لب داشت گفت:
- من جز محبت از تو و حاج آقا چیزی ندیدم. از خدا بهترین ها را برایت آرزو دارم.
میدانستم محبت زیادی به او نکردم.سرم را پایین انداختم و گفتم:
- سعی می کنم جبران کنم.
- میدانستی وقتی #حجاب گرفتی برایم #متولد شدی؟ همین که محجوب و با چادر می بینمت #شکرگزار خداوند هستم.
سر مزار حاج بابا کلی دردو دل کردم
از همه چیز برایش گفتم.
فقط از یک حس عجیبی که در دل داشتم چیزی نگفتم. فکر میکنم این حس باید سرکوب شود چون من دختر پر احساس ؛ توان بی مهری را ندارم.
🌴ادامه دارد....
🌟 نویسنده؛ طلا بانو
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
💫🔥💫💫🔥💫🔥💫💫🔥💫💫🔥رمان واقعی، تلنگری و آموزنده 💫 #تجسم_شیطان 🔥قسمت ۱۹ و ۲۰ فاطمه خشاب قرصها را جلویش رد
.
.
فاطمه گوشهٔ اتاق و روی سجاده نمازش چمپاتمه زده بود،زانوهایش را در بغل گرفت و سرش را روی زانوها گذاشت، دردی شدیدی در سرش تیر کشید، فاطمه چشمانش را روی هم گذاشت ومحکم فشار داد تا این درد فروکش کند.
💭ذهن فاطمه به دوماه پیش کشیده شد، همانموقع که میخواست با قرص خودکشی کند و چه کار قبیحی بود، فاطمه باز هم خدا را شکر کرد که قبل از انجام آن کار، به مادرش پیام داد و بازهم #شکرگزار بود که مادرش احساس خطر میکند و همان لحظه به روح الله پیام میدهد
و باز هم خدا را صد هزار بار شکر کرد که فاطمه به خاطر خداحافظی از بچه ها اندکی تعلل کرد و سرانجام روح الله سر بزنگاه رسید و او را از مرگی خود خواسته که میرفت دنیا و آخرتش را به آتش بکشد نجات داد.
اما بعد از آن روز، هرگز خوشی و آسایش وارد این خانه نشد، انگار تمام اندام فاطمه بیمار شده بود، یک روز سردرد امانش را میبرید و روز دیگر دل درد و روزی دیگر کمردرد و پادرد، شده بود مثل پیرزن های نود ساله و هر روز یک جایش را میگرفت و کاش به همین جا ختم میشد،
روح الله..این پدر مهربان و دوستداشتنی خیلی #بداخلاق شده بود، گاهی اوقات با بچهها که جانش به جانشان وصل بود، انچنان با تندی برخورد میکرد که ببیننده فکر میکرد روح الله نه پدر بلکه ناپدری بچه هاست،
حتی خبرهایی به گوشش رسیده بود که روح الله در محل کارش و با همکاران و زیر دستانش هم چنین رفتاری دارد و این از روح اللهی که صبر ایوب داشت بعید بود.. اینها که جای خود داشت،
اوضاع بچه ها هم به کلی بهم ریخته بود و تا بیدار بودند مدام بهم میپریدند و وقت خواب هم هر لحظه با نالهٔ یکی از بچه ها از خواب میپرید..زینب گاهی در خواب با چشمان بسته راه میرفت، کاری که اصلا سابقه نداشت،
عباس توی خواب مثل آدم های تبدار حرف میزد و حسین با ناله های جانکاه از خواب میپرید و مشخص بود کابووسی وحشتناک دیده.. فاطمه به همه چیز مشکوک بود، از دور و بریها شنیده بود اگر خانواده ای را سِحر کنند، #آرامش از آن خانه سلب می شود. فاطمه سرش را از روی زانو بلند کرد و با آرام زمزمه کرد:
_باید به روح الله بگویم...شاید واقعا دست از ما بهتران در کار باشد...ما انسانیم و زنده ایم، چرا نباید از این نعمت حیات به خوبی استفاده کنیم و چرا زندگیمان باید کسالت بار بگذرد؟!
کار طلاق شراره هم اصلا پیش نمیرفت، یعنی روح الله چون توی شهر تبریز سرشناس بود نمیخواست از آنجا دادخواست طلاق بدهد و هر بار که میخواست به شهری دیگه مثل تهران یا قم برود و این کار را انجام بدهد، کارش به نوعی گره می خورد،
انگار نیرویی ماورایی اجازه این کار را نمیداد و قرار بود مثل فردا با فاطمه و بچهها به قم بروند و همانجا دادخواست طلاق شراره به دادگاه تسلیم کند.
فاطمه دست برد قرآن کنار مهر را بردارد که ناگهان با صدای جیغ حسین از جا پرید...فاطمه هراسان لبهٔ سجاده را روی هم داد و با شتاب چادرش را از سر درآورد و روی تخت گذاشت، احتمالا روح الله داخل هال مشغول ذکر بعد از نماز صبح بود..
فاطمه با سرعت خود را به اتاق بچه ها رساند، حسین مثل همیشه روی تخت نشسته بود، دست هایش را روی گوشهایش گذاشته بود و جیغ می کشید و مابین جیغ هایش بریده بریده میگفت:
_با ....اون....چا...قو...منو نکش...
فاطمه با دیدن حسین سردرد خودش را فراموش کرد، بچه را به سینهاش چسبانید و همانطور که او را ناز و نوازش میکرد زیر لب زمزمه کرد:
_این درد، این کابوسها برای حسینِ کوچک من، زیادی بزرگ است
و اشکش جاری شد...
🔥ادامه دارد...
💫نویسنده؛ طاهرهسادات حسینی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
💫💫💫🔥🔥💫💫💫