رمـانکـده مـذهـبـی
رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای قسمت صد و پانزدهم بعد اون روز دیگه از وحید خبری نداشتم... حتی زنگ هم
رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای
قسمت صد و شانزدهم
گفت:
_وحید مرد #قوی ایه،ایمان #محکمی داره.وقتی اومد پیشم و درمورد تو باهام حرف زد، فهمیدم همون کسیه که مطمئن بودم خوشبختت میکنه.از کارش پرسیدم. #صادقانه جواب داد.بهش گفتم نمیخوام دخترم دوباره به کسی دل ببنده که امروز هست ولی معلوم نیست فردا باشه.گفت کار من #خطرناکه ولی شما کی رو میشناسید که مطمئن باشید فردا هست.گفتم زندگی با شما سخته، نمیخوام دخترم بیشتر از این تو زندگیش #سختی بکشه.ناراحت شد ولی چیزی نگفت و رفت.میخواستم ببینم چقدر تو تصمیمش #جدیه.چند وقت بعد دوباره اومد...
گفت من #نمیتونم دختر شما رو فراموش کنم، نمیتونم بهش فکر نکنم ولی نمیتونم کارم هم تغییر بدم،این #مسئولیتیه که خدا بهم داده.از پنج سال انتظارش گفت،از #خواب_امین گفت. ازم خواست با خودت صحبت کنه.بهش گفتم به شرطی که از علاقه ش،از انتظارش و از خواب امین چیزی بهت نگه.من مطمئن بودم تو قبول میکنی باهاش ازدواج کنی ولی میخواستم به #عقل_وایمان_تو،ایمان بیاره.اون یک سالی که منتظر بله ی تو بود دو هفته یکبار با من تماس میگرفت تا ببینه نظر تو تغییر کرده یا نه. #خجالت میکشید وگرنه بیشتر تماس میگرفت. بعد ازدواجتون بهش گفتم زهرا همونی هست که فکرشو میکردی؟گفت زهرا خیلی #بهتر از اونیه که من فکر میکردم...زهرا،وحید برای اینکه تو همسرش باشی خیلی #سختی کشیده. #انتظاری که اصلا براش راحت نبوده. #پاکدامنی که اصلا براش راحت نبوده.دور و برش خیلیها بودن که براش ناز و عشوه میومدن ولی وحید سعی میکرد بهشون توجه نکنه.وحید تو رو #پاداش_خدا برای صبر و پاکدامنیش میدونه. برای وحید خیلی سخته که تو رو از دست بده.اونم الان که هنوز عمر باهم بودنتون به اندازه انتظاری که کشیده هم نیست.تو این قضیه تو خیلی #سختی کشیدی، #اذیت شدی، #امتحان شدی ولی این امتحان،امتحان وحیده. وحید بین دل و ایمانش گیر کرده.به نظر من اگه وحید به جدایی از تو حتی فکر کنه هم قبوله..تا خواست خدا چی باشه.مثل همیشه #درکش_کن. وحید #مسئولیت سرش میشه. وقتی مسئولیت تو رو قبول کرده یعنی نمیخواد تو ذره ای تو زندگیت اذیت بشی.میدونه هم باهم بودنتون برات سخته هم جدایی تون.وحید میخواد بین بد و بدتر یه راه خوب پیدا کنه.من فکر میکنم اینکه الان بهم ریخته و به امام رضا(ع) پناه برده بخاطر اینه که راهی پیدا کنه که هم #تو رو داشته باشه،هم #کارشو.
حاجی شماره کسی که مراقب وحید بود رو به ما داد....
بابا باهاش تماس گرفت و تونستیم وحید رو تو حرم پیدا کنیم.قسمت مردانه بود.بابا رفت و آوردش رواق امام خمینی(ره)...
بابا خیلی باهاش صحبت کرد تا راضی شد منو ببینه.
سرم پایین بود و با امام رضا(ع) صحبت میکردم، ازشون میخواستم به من و وحید کمک کنن.سرمو آوردم بالا...
بابا و وحید نزدیک میشدن.بلند شدم.وحید ایستاد.رفتم سمتش.نصف شب بود.رواق خلوت بود.گفتم:
_سلام
نگاهم نمیکرد.با لحن سردی گفت:
_سلام.
از لحن سردش دلم گرفت.بغض داشتم.گفتم:
_وحید..خوبی؟
همونجا نشست.سرش پایین بود.رو به روش نشستم.گفت:
_زهرا،من دنیا رو بدون تو نمیخوام.
-وحید
نگاهم کرد.گفتم:
_منم مثل شما هستم.منم #جونمو میدم برای #خدا..شما باید ادامه بدی #بخاطرخدا.
-زهرا،من جونمو بدم برام راحت تره تا تو رو از دست بدم.
-میدونم،منم همینطور..ولی با وجود اینکه خیلی دوست دارم،حاضرم بخاطر خدا از دست دادن شما رو هم تحمل کنم.
-ولی من....
با عصبانیت گفتم:
_وحید
خیلی جا خورد.
-شما هم میتونی بخاطر خدا هر سختی ای رو تحمل کنی.میتونی، #باید بتونی
سکوت طولانی ای شد.خیلی گذشت.گفت:
_یعنی میخوای به کارم ادامه بدم؟
-آره
-پس تو چی؟فاطمه سادات؟
-از این به بعد حواسمو بیشتر جمع میکنم.
-من نمیتونم ازت مراقبت کنم...با من بودنت خطرناکه برات..
چشمم به دهان وحید بود.چی میخواد بگه..
-..بهتره از هم جدا بشیم.
جونم دراومد.با ناله گفتم:
_وحید
نگاهم کرد
اشکهام میریخت روی صورتم.خیلی گذشت. فقط با اشک به هم نگاه میکردیم.
خدایا خیلی سخته برام.جدایی از وحید از شهید شدنش سخت تره برام.درسته که خیلی وقتها نیست ولی یادش، #فکرش همیشه با من هست. ولی اگه قرار باشه #نامحرم باشه..آخه چجوری بهش فکر نکنم؟! خدایا #خیلی_سخته برام.
سرمو انداختم پایین.دلم میخواست چشمهامو باز کنم و بهم بگن همه اینا کابوس بوده..
خیلی گذشت....
خیلی با خودم فکر کردم. #عاقبت_بخیری_وحید از هرچیزی برام #مهمتر بود.مطمئن بودم.گفتم خدایا
*هرچی تو بخوای*
سرمو آوردم بالا.تو چشمهاش نگاه کردم.بابغض گفتم:
_فاطمه سادات چی؟
ادامه دارد...
نویسنده بانو #مهدییار_منتظر_قائم
📚 @romankademazhabe
رمـانکـده مـذهـبـی
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق 🕌قسمٺ #هشتادوشش دلش برای من میتپید که
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹
🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق
🕌قسمٺ #هشتادوهفت
مثل همیشه #صادقانه حرف دلش را زد
_حرف درستی زده. بین شما هر چی بوده، موندنتو اینجا #عاقلانه نیست، باید برگردی ایران! اگه خواست میتونه بیاد دنبالت.
از سردی لحنش دلم یخ زد،..
دنبال بهانه ای ذهنم به هر طرف میدوید و کودکانه پرسیدم
_به مادرش خبر دادی؟ کی میخواد اونو برگردونه خونه شون داریا؟ کسی جز ما خبر نداره!
مات چشمانم مانده.. 😟😳و میدید اینبار واقعاً عاشق شده ام...
و پای جانم درمیان بود..
که بی ملاحظه تکلیفم را مشخص کرد
_من اینجا مراقبش هستم، پول بلیط دیشبم باهاش حساب میکنم، برا تو هم به بچه ها گفتم بلیط گرفتن با پرواز امروز بعد از ظهر میری تهران انشاءاللَّه!😊☝️
دیگر حرفی برای گفتن نمانده...و او مصمم بود خواهرش را از سوریه خارج کند..
که حتی فرصت نداد مصطفی را ببینم و از همان بیمارستان مرا به فرودگاه برد...
ساعت سالن فرودگاه دمشق روی چشمم رژه میرفت،..
هر ثانیه یک صحنه از صورت مصطفی را میدیدم و یک گوشه دلم از دوری اش آتش میگرفت...😢☹️
تهران با جای خالی پدر و مادرم تحمل کردنی نبود،..
دلم میخواست همینجا پیش برادرم بمانم و هر چه میگفتم راضی نمیشد😞☹️ که زنگ موبایلش📲 فرشته نجاتم شد.
به نیمرخ صورتش نگاه میکردم..
که هر لحظه سرختر 😠😡میشد و دیگر کم آورده بود که با دست دیگر پیشانی اش را گرفت و به شدت فشار داد....
از اینهمه آشفتگی اش...😥
نگران شدم، نمیفهمیدم از آن طرف خط چه می شنود که صدایش در سینه ماند... و فقط یک کلمه پاسخ داد
_باشه!😡📲
و ارتباط را قطع کرد...
منتظر حرفی نگاهش میکردم و نمیدانستم نخ این خبر هم به کلاف 🔥دیوانگی سعد🔥 میرسد...
که از روی صندلی بلند شد،..
ادامه دارد....
🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
📲💝💝📲📲💝 ✍رمان آموزنده، طنز و کوتاه #عشق_مجازی ✍قسمت ۱۷ هرچه فکرکردم دلیل این محبت شکبرانگیز خال
📲💝💝📲📲💝
✍رمان آموزنده، طنز و کوتاه #عشق_مجازی
✍قسمت ۱۸ (آخرین قسمت)
کوروش:
_از زمانی خودم را شناختم,درون علم و فرمول و کارم غرق بودم ,هیچ علاقه ای به زندگی با یک زن زیر یک سقف نداشتم, اینجا اینقد بیبندوباری میدیدم که یه جورایی از جنس مخالف زده شده بودم اما با برخورد باشما از پشت این مانیتور و اینجا که جایی در دنیای حقیقی ندارد و مجازی به شمار میاید, نظرم عوض شد....با دیدن و صحبت کردن با شما دچار یک جور حس شدم که تابه حال درک نکرده بودم,شما باعث شدید من خودم را از دنیایی که برای خود ساخته بودم,بیرون بکشم و روی دیگر زندگی را ببینم...با مادرم از حسم گفتم, مادرم میگه این عشقه ....
بعد یک خنده ی زیبایی کرد و گفت :
_عشق مجازی....نسیم جان، من نه تا حالا نه انجام دادم و نه بلدم خواستگاری کنم. میدونم که سنم از شما خیلی بالاتره,اما قول میدهم خوشبختتون کنم... حرفهای رویایی بلد نیستم ,اما اگر همسفرم بشی, قول میدم شیرینترین روزها را به پات بریزم....حاضری همدم این پیر عاشق بشی؟
کلا هنگ کرده بودم,...باورم نمیشد کوروش خاطرخواهم شده باشه,اما حس بدی نسبت به این موضوع نداشتم,...خصوصا باتجربه ی یک عشق #کذایی, این عشق مجازی برام #صادقانه بود.
کارها به سرعت انجام شد,عملم باموفقیت پیش رفت.
سپهرمیگفت:
_سهند که اسم درستش (شهروز)بود توسط پلیس فتا دستگیرمیشه و با دستگیری شهروز, پلیس به یک باند رباینده ی دختران ساده, دست پیدا میکنه,باندی که از عشقی کذایی شروع میشه وبه ربودن دختران و انتقال آن به کشورهای عربی ختم میشه....
خداراشکرکردم که جان سالم از این مهلکه بدر بردم...🥺🤲
امشب تولد حضرت زهرا سلاماللهعلیها است و مراسم عقد ما درخانه ی خاله خانم برپاست....وای خدای من خاله خانم تابلو فرش میلیاردی را سر عقد به من هدیه کرد,...
کورش هم قراره برگرده فرانسه و کارهای بازگشتش به وطن راانجام دهد... وبرای همیشه کنار مادر وهمسر عزیزش بماند و به کشورش خدمت کند...
"پایان"
✍خواننده ی گرامی:
من دخترم نسیم را عروس کردم ان شاالله سفیدبخت بشه..شما درذهن مبارکتان هرچی میخواهی برای قهرمان داستان تصور کن...فقط به یاد داشته باشید این داستان شاید ساختهی تخیل بنده باشد اما در فضاهای مجازی #خیلی_بدتر از این اتفاق میافتد....به فضاهای مجازی هیچ وقت #اعتمادنکنید....
✍ نویسنده؛ طاهره سادات حسینی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─ ❄️رمان فانتزی، آموزنده و عاشقانه ❄️ #باد_برمیخیزد 🍂قسمت ۷۱ و ۷۲ پس به رسم حجب و
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─
❄️رمان فانتزی، آموزنده و عاشقانه
❄️ #باد_برمیخیزد
🍂قسمت ۷۳ و ۷۴
به اینجای حرفش که رسید نگاهی به سیاوش انداخت.سیاوش همانطور که لبخند برلب داشت نگاهش را به فنجان چایش دوخت و پدر ادامه داد:
- برای همین به نظرم میشه یه صحبتی با هم بکنن تا ببینیم چند چندیم! البته اگر از نظر شما مشکلی نداره..
راحله نگاهش را به پدر دوخت. میدانستپدر جلسه اول اجازه همچین کاری را نمیدهد. خیالش راحت بود که پدر گفت:
-منم با نظر شما موافقم.از نظر من مشکلی نیست.
راحله هاج و واج ماند.پدر امشب چهاش شده بود؟چرا اینطور طرفدار این آقای دکتر سوسول شده بود!اصلا آمادگی صحبت با این اقای شاد را نداشت اما با این حرف پدر دیگر امیدی باقی نماند.با اشاره مادرش بلند شد و با تعارفات همیشگی به سمت هال کوچک آن طرفی راه افتادند..
وقتی نشستند راحله زیرچشمی نگاهی به خواستگار مغرور و غیرمعمولش انداخت. خوشحالی از قیافهاش میبارید.عجب آدم پر رویی!قبل از اینکه سیاوش حرفی بزند راحله توپید:
-واقعا شما چه فکری کردید که اومدید خواستگاری؟من که قبلاجوابم رو بشما دادم. نکنه فکر کردید خواستم ناز بیام...؟!
راحله غر میزد و سیاوش آرام خیره مانده بود به او. به راحلهای که رو گرفته بود با آن چادر گلبهی و گلهای صورتیاش. البته قطعا سیاوش چیزی به اسم رنگ گل بهی نمیشناخت.چادر نارنجی با گل های ریز صورتی!
اما اسم چه فرقی میکند؟مهم آن موجودی بود که میان گلهای ریز صورتی نشسته بود، صورتش را قاب کرده بود و داشت با آن اخم شیرین غر میزد به جانش! حالا چه فرقی میکند اسم این قاب گلبهی باشد یا نارنجی! میخواست بگوید خودش هم نمیداند.اصلا خودش میدانست چرا شیفته -به قول پدرش- این تیپ آدم شده بود؟عشق بود دیگر...
❣زبانش #صادقانه حرکت کرد:
-نمیدونم! اصلا نمیدونم اول کار چرا این حس رو به شما پیدا کردم اما وقتی دو دو تا چهارتا کردم دیدم علاقهم غیرمنطقی نیست.یعنی دلیل منطقی برای مخالفت باهاش پیدا نکردم.من نزدیک سی سالمه، بچه نیستم که بخاطر یه حس زودگذر سراغ کسی برم.شمارو دیدم،کارها، رفتارا و حرکاتتون عاقلانه، سنجیده و محجوبانه ست. شاید من آدم مذهبی مث شما نباشم اما #عاقلم (حداقل فکر میکنم)، #متعهدم و سعی میکنم #اخلاقی باشم.اگر شما معتقدین که آدمهای مذهبی باید این سه اصل رو داشته باشن پس در اصول اعتقادیمون شبیه هم هستیم و تنها تفاوت در ظاهره که اونم به نظرم عاقلانه نیست اصل بدونیم.حداقل برای یه مرد. شاید برای خانم اینکه محجبه باشه یا علاقهای به حجاب نداشته باشه پله اول تا پنجم اعتقادیش باشه اما برای یه مرد، اینکه ریش بذاره یا کراوات بزنه پله پنجاهمه و فرع، درست میگم؟
سیاوش ساکت شد و منتظر جواب.راحله گوش سپرده بود به این تجزیه و تحلیل خوشایند و منطقی که طبیعی یک استاد ریاضی بود!
اشکالاتی داشت اما قابل قبول بود.امید بخش بود. حالا میفهمید چرا پدر طرفدار این اقای دکتر بود.لبخند محوی زد.با این وجود،راحله باز هم دلش نمیخواست قبول کند.
یک جای کار میلنگید. جناب پارسا، آدم خانوادهدار و موقری بود.اما آیا این برای آرامش گرفتن در کنارش کافی بود؟ اگر روزی مشکلی و یا اختلاف عقیدهای بینشان پیش میآمد مرجع حل مشکل کجا بود؟ پس پرسید:
-خب اگر یه روزی اختلافی پیدا کنیم،چطوری باید حلش کنیم.با دو تا دید متفاوت یا بهتر بگم، دو تا ایدئولوژی متضاد دچار مشکل نمیشیم؟
و سیاوش این بار، انرژی گرفته از آن لبخند کمرنگ و موقتی که دیده بود گفت:
-اختلاف بین دو نفر،حتی اگه از یه تیپ فکری باشن ایجاد میشه اما اگه اون دو نفر برای هم #احترام قائل باشن و #اخلاقمند باشن هرجوری شده راهی پیدا میکنن که به هیچکدوم آسیبی نرسه. از دید من اخلاق و علاقه اولین شروط زندگی مشترک هستن. اگ من آدم اخلاقی باشم میتونم مودبانه با همسرم در مورد اختلافهای فکریمون حرف بزنم و اگر منطقی باشه میپذیرم. حداقل بخاطر علاقه ای که دارم باهاش کنار میام. البته من نمیخوام از خودم تعریف کنم. صرفا دارم اعتقاداتم رو میگم. تشخیص اینکه من اخلاقی رفتار میکنم یا نه با شماست!
این حرف کافی بود تا راحله شروع کند به زیرو رو کردن صندوقچه دلش.الان حوصله بحثهای منطقی را نداشت.علاقه! بالاخره علاقه هم یک پای کار بود!! میخواست ببیند اصلا در دل او علاقهای به این مرد جوان و مصمم وجود دارد؟ کسی که همه جوره به آب و آتش زده بود برای اینجا نشستن. نگاهی گذرا به سیاوش انداخت و زیرلب زمزمه کرد:
-علاقه؟
چند ثانیهای به چشمان سیاوش خیره ماند.نگاه سیاوش پر بود از محبتی گرم، خالص و پاک نه هوسآلود و زننده. بیباکانه حرفش را میزد اما بدور از هرگونه گستاخی و بیادبی،نگاهش مستقیم بود اما حفظ شده،خیره نمیماند که معذب کند.با خودش فکر کرد آیا زندگی کردن با کسی که با همه دلش...
🍂ادامه دارد....
❄️نویسنده: میم مشکات
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛