رمـانکـده مـذهـبـی
🌹هوالمحبـــــــوب 🌹رمان زیبا و واقعے #اینڪ_شوڪران 🌹قسمت #بیست_وهشت خبر اومدنشون رو آقاي اسفندی
🌹هوالمحبـــــــوب
🌹رمان زیبا و واقعے #اینڪ_شوڪران
🌹قسمت #بیست_ونه
اما هدی دختری نیست که زیاد خواهش و تمنا داشته باشد.
به #صبوري و #توداري منوچهره.
هرچه قدر از نظر ظاهر شبیهشه اخلاقش هم به اون رفته...
هدي فروردین به دنیا اومد...
منوچهر روي پا بند نبود.
تو بیمارستان همه فکر میکردن ما ده پونزده ساله ازدواج کردیم و بچه دار نشدیم....😅😍
دوتا سینی بزرگ قنادي شیرینی🍞🍰 گرفت و همه ی بیمارستان رو شیرینی داد....
یه سبد گل💐 میخک قرمز🌹 آورد...
انقدر بزرگ بود که از در اتاق تو نمیومد...!
هدي تپل بود و سبزه..!
سفت میبوسیدش.
وقتی خونه بود،....
باعلی کشتی می گرفت،
با هدي آب بازی میکرد.
براشون اسباب بازی میخرید...
هدي یه کمد عروسک داشت..
میگفت
_دلم طاقت نمیاره شاید بعد، خودم سختی بکشم، ولی دلم خنک می شه که قشنگ بچه ها رو بوسیدم، بغل گرفتم، باهاشون بازي کردم.
دست روی بچه ها بلند نمی کرد.
به من می گفت:
_اگه یه تلنگر بزنی شاید خودت یادت بره ولی بچه ها توی ذهنشون میمونه برای همیشه...
باهاشون مثل آدم بزرگ حرف میزد.... وقتی میخواست غذاشونو بده، میپرسید میخوان بخورن؟
سر صبر پا به پاشون راه میرفت و غذا رو قاشق قاشق میذاشت دهنشون...
از وقتی هدی به دنیا اومد دیگه نرفتیم منطقه.
علی همون سال رفت مدرسه...
عملیات کربلای پنج،...
حاج عبادیان🕊 هم شهید شد.
منوچهر و حاجی خیلی به هم نزدیک بودن، مثل مرید و مراد.
وقتی میخواست قربون صدقه ی حاجی بره میگفت
_قربون بابات برم.!
منوچهر بعد از اون شکسته شد...
تا آخرین روزم که ميپرسیدی:
_سخت ترین روز دوران جنگ برات چه روزی بود؟
میگفت:
_روز شهادت حاج عبادیان...🕊🇮🇷
ادامه دارد..
🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ
✍نویسنده؛ مریم برادران
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
✨بہ نـــــــامـ خـــــــدای شـــــــہیدان✨ 🕊🕊 #تاپــــروانگی 🕊🕊 قسمـت #ششم تمام دیشب #کابوس
✨بہ نـــــــامـ خـــــــدای شـــــــہیدان✨
🕊🕊 #تاپــــروانگی 🕊🕊
قسمـت #هفتم
دور خودش می چرخید ،..
اشک می ریخت و زیرلب آیه الکرسی می خواند.😭
اولین مانتو و شلواری را که دستش رسید پوشید،چادرش را به سر کشید، کیفش را برداشت و بیرون رفت...
اوضاعش برای رانندگی کردن مناسب نبود،دربست گرفت..💨🚕
و با دلی که آشوب تر و بی قرارتر از همیشه بود راه افتاد.😰💓
همین که ماشین از پیچ اولین کوچه گذشت..
و نگاهش افتاد به سیاهی های ایستگاه صلواتی دلش لرزید،
چشمش را بست و با تمام وجود امام حسین را صدا کرد...
"یا امام حسین،بخیر بگذرون"💚🙏
تقریبا نیم ساعت نشده جلوی بیمارستان بود..
انقدر برای دیدن همسرش سردرگم بود که حتی متوجه نشد کرایه را چگونه حساب کرده!
جلوی پذیرش نرسیده..
رادمنش ظاهر شد..
و نفهمید چه چیزی در چهره اش دیده که سریع شروع کرد به دلداری دادن..
ولی خب تصادف ساده که نیازی به اتاق عمل نداشت!
سعی کرد مثل همیشه #صبوری کند، خدایا...
کاش این همه تنها نبود.آن هم اینجا، پشت درهایی که هرچند قفل و زنجیری نداشت..
اما مانع از عبورش شده بودند.
لیوان آب را از رادمنش گرفت و باصدایی که از شدت گریه گرفته بود گفت :
_نمی فهمم،آخه چرا تصادف؟ارشیا که هیچ وقت بی احتیاطی نمی کنه😟😔
_حادثه که خبر نمی کنه خانم .ممکن بود برای من اتفاق می افتاد.😒
بچه که نبود،..
می دانست اما نمی فهمید..
چرا از بین این همه آدم،شوهر او باید تصادف می کرد..
و مثلا وکیلش راست راست راه می رفت!
دوباره از علاقه ی زیاد خبیث شده بود!زبانش را گاز گرفت..
و #استغفراله گفت..
💭💭💭💭
💭ناخودآگاه یاد صبح افتاد،هنوز عصبی از کابوس دیشب بود که لیوان شیر را روی میز گذاشت...
ارشیا که اتفاقا چند روزی هم بهم ریخته تر بود با قاشق کوچک روی تخم مرغ کوبید و پرسید:
_تو دیگه چرا اول صبح پکری؟
در جواب فقط شانه بالا انداخت.
متعجب بود از اینکه متوجه بی حوصله بودنش شده!
حتی موقع رفتن هم گفته بود:
_ممکنه امشب زودتر برگردم، قرمه سبزی می پزی؟
و او فقط برای چند دقیقه چقدر خوشحال شد..
که روزش با این همه حرف و توجه از جانب ارشیا شروع شده..
اما درگیر اوهام هم بود ...راستی چرا هنوز خروشت ش را بار نگذاشته بود؟!انگار هنوز و دوباره دل خودش قیمه می خواست!
💭💭💭💭💭
به خیالش بی توجهی صبح را با شام خوشمزه ی شب جبران می کرد..
ولی حالا دست خودش نبود که گریه اش مدام بیشتر می شد،😭
ای کاش دلیل گرفته بودنش را می گفت،
یا نگذاشته بود شرکت برود،
ای کاش خواب لعنتی اش انقدر زود تعبیر نمی شد..
و حالا تدارک غذای دوست داشتنی او را می دید
و هزاران ای کاش دیگری...
که مدام و بی وقفه توی سرش چرخ می خورد...
بالاخره ثانیه های کشدار گذشت.و دکتر سبزپوش بیرون آمد.
قبل از او رادمنش به سرعت سمتش رفت و پرسید :
_دکتر ،حالشون چطوره؟
_خوشبختانه خطر رفع شده در حال حاضر وضعیت قابل قبولی داره، فعلا هم توی ریکاوری هستن.
سعی می کرد هضم کند حرف های عجیب بعدی دکتر را در مورد شرح حالش.
انگار کم کم باید خوشحال هم می شد که شوهرش از چنین تصادفی جان سالم به در برده!
سرگیجه دست از سرش برنمی داشت، همین که دکتر رفت..
با ترانه تماس گرفت و همه چیز را دست و پا شکسته برایش گفت،..
نیاز داشت به وجود خواهرش .
وقتی تخت ارشیا بیرون آمد اول نشناختش .
صورتش متورم و کمی کبود به نظر می رسید..
و به دست و پایش آتل بسته شده بود . سرش را هم باندپیچی کرده بودند ...
و اما اخم همیشگی اش😠 را هم داشت
که اگر نبود شاید شک می کرد به هویتش !
ادامه دارد....
نویسنده ؛الهام تیموری
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
✨بہ نـــــــامـ خـــــــدای شـــــــہیدان✨ 🕊🕊 #تاپــــروانگی 🕊🕊 قسمـت #بیست_وسه مجلس عروسی
✨بہ نـــــــامـ خـــــــدای شـــــــہیدان✨
🕊🕊 #تاپــــروانگی 🕊🕊
قسمـت #بیست_وچهار
دنبال ارشیا راه افتاد تا توی اتاق، باید ذهنش را خالی می کرد!
_چرا تابحال در مورد نیکا چیزی نگفته بودی؟😠
_چی می خواستی بشنوی؟😐
_می گفت امشب مدام نگاهش می کردی😠
_تو چی فکر می کنی؟
_چرا بجای جواب دادن سوال می پرسی دوباره ارشیا؟😠😵
پوف بلندی کشید و مشغول باز کردن دکمه ی سر دستش شد.
_دلم می خواد یه چیزایی رو خودت بفهمی! نه اینکه من برات دیکته کنم...
_آخه اون حتی گفت که منو کردی عروسک خیمه شب بازی تا....
ارشیا دکمه های سردست را پرت کرد روی میز و با عصبانیت گفت:
_بسه خانوم! تو هرچی بشنوی رو باور می کنی؟ #سادگیت خوبه اما #ساده_بودنت_نه😡✋من دفعه اول و آخرمه که دارم توجیهت می کنم!
اگر واقعا نیکا رو دوست داشتم چرا طلاقش دادم که حالا بیفتم دنبالش؟😡 ببینم تو اصلا فکر نکردی ببینی از بین اینهمه دختر چرا تو؟
دست روی گردنش گذاشت،..
تکیه داد به کمد چوبی سفید و نگاهش را به سقف دوخت،..
چند دقیقه سکوت کرد و بعد طوری که انگار غرق خاطرات تلخ شده بود گفت:
_اون با تو خیلی #فرق داشت، زمین تا آسمون! تنها جایی که بند نبود #خونه بود! زندگی رو به #مسخره می گرفت. درست طبق #الگویی که بخوردش داده بودن پیش می رفت، به دلخواه آدمایی مثل مامانم که جلو چشمشون قد کشیده بود. هیچ وقت دوستش نداشتم، یعنی نمی خواست که دوست داشتنی باشه! هزار بار با زبون خوش و ناخوش حالیش کردم که #طرزفکرمون باهم فرق داره، می خواستم رای ش رو بزنم که خودش بگه نه. اما قبل عقد شروطم رو قبول کرد.... گفت بخاطر تو از خیلی چیزا دست می کشم. منم مثل تو خسته ام ازین زندگی بی سر و ته و هزار چیز دیگه... اما همش چرت بود.
یا دنبال #پولم بود یا...
ده بار عمل زیبایی کرد!
یه بار گونه می کاشت
یه بار گریه می کرد که باید برداره!
یا تو مزون لباس بود..
یا سالن مد و آرایش.
این اواخر مدام تو کارهای شرکت سرک می کشید، می خواست توی تمام جلسه ها باشه.
پایه ی همه ی سفرهای کاری بود حتی جلوتر از من!
دیگه رئیس روسای بقیه شرکت ها پای معامله بیشتر از اینی که نامجو رو بشناسن با اسم نیکا آشنا بودن.هه ...
من بی غیرت نبودم ریحانه، 😣😞☝️نمی تونی بفهمی چقدر #صبوری کردم، اونم من! ازدواجمون به خواست خانوادم بود، تحمل کرده بودم با اینکه مطابق میلم نبود اما از یه جایی به بعد #بریدم. هیچ وقت تو خونه بوی زندگی نبود، شادی و تفاهم نبود. چیزایی که برای من مهم بود برای اون پشیزی ارزش نداشت. من سختم بود، ننگم میومد که با اون سر و شکل راه بیفته بیاد پیش وکیل و رفیقای من! اما نمی فهمید، دعواش که می کردم جری تر می شد.
نمی دونی چقدر سعی کردم آدمش کنم اما نذاشت. با مه لقا همدست شده بود برای انگ امل زدن به من. فکر می کرد می خوام مردسالاری کنم براش!
چشمان به خون نشسته اش را بست و ادامه داد:
_لعنتی...😠ولش کن بیشتر از این دوست ندارم بشکافم لباسی رو که با خفت از تنم درآوردمو پرت کردم تو گنجه ی خاطراتی که حالم ازش بهم می خوره، فقط اینو بگم، نمی دونی چقدر منطقی برخورد کردم که فقط طلاقش دادم!!
نفرتی که از بین دندان های کلید شده اش می شنید..
باعث شد باور کند دروغ های امشب نیکا را...
چه ناگفته هایی داشت ارشیا و او بی خبر بود.
چه عذابی کشیده بود...
_پشت دستمو داغ کردم از حتی همکلامی با آدمای بی ارزشی مثل نیکا. پس نگران نباش و به #صداقتم اعتماد کن.
رو به روی ریحانه ایستاد دستانش را گرفت و نجوا کرد:
_حرفای زیادی برای گفتن هست اما دوست ندارم بشنوی! چون می رنجی ازشون...
به من #اعتماد کن ریحانه، همونجوری که من اعتماد کردم و روی #سادگی و #یک_رنگ_بودنت حساب وا کردم. هیچ وقت عوض نشو، هیچ وقت!
ادامه دارد...
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
✨بہ نـــــــامـ خـــــــدای شـــــــہیدان✨ 🕊🕊 #تاپــــروانگی 🕊🕊 قسمـت #شصت_ونه ارشیا خیره ش
✨بہ نـــــــامـ خـــــــدای شـــــــہیدان✨
🕊🕊 #تاپــــروانگی 🕊🕊
قسمـت #هفتاد (پارت آخر)
نزدیک بود از تعجب شاخ دربیاورد،😳😧
به گوش هایش اعتماد نداشت، دوباره پرسید:
_نیکا با افخم همدست بوده؟!😳😨
_متاسفانه بله، 😒انگار راسته که میگن آدم بیشتر از خودی ضربه می خوره. البته واقعیت اینه که من ازین ماجرا خبر داشتم.😔
_خبر داشتی؟ یعنی چی ارشیا؟😳😳
_همون روز که تصادف کردم داشتم می رفتم فرودگاه چون باخبر شده بودم که نیکا چند وقتیه با افخم می پره و دور و ورش می پلکه!
حدس زدنش سخت نبود که نیکا می خواسته ضربه ی بدی به من بزنه تا ازم انتقام بگیره...
_باورم نمیشه! یعنی یه آدم می تونه انقدر کینه ای باشه؟😯
_باورت بشه؛ متاسفانه بله... همه شبیه تو نیستن!😍💖
_مگه من چه شکلیم؟😌
_مهربون و بخشنده😍😊
لبخند زد...
این حرف ها را شنیدن برایش تازگی داشت،
مقداری دارچین روی کاسه اش ریخت و گفت:
_حالا چی میشه ارشیا؟
_چی؟
_قضیه ی کلاهبرداری و پولا و...
_بعد از دستگیریشون تقریبا باید خوشحال باشیم که اوضاع به حالت قبلی برمی گرده خداروشکر.😊
_خداروشکر☺️
_البته با یه دوز کوچیک تفاوت، یه سری فکرا و ایده های جدید دارم که باید عملی بشه😎
_خیره ایشالا☺️
_حتما هست... سر فرصت باهات مطرح می کنم و مشورت می کنیم😎
_با من؟!😳🙈
_بله، من دیگه اون ارشیای خودخواه و خود رای سابق نیستم ریحانه...
شما و بی بی و زری خانم همه چیز رو عوض کردین! حالا حتی فوق العاده خوشحالم که قراره یه موجود جدید وارد زندگیمون بشه، به قول بی بی "یه فرشته ی خوش قدم که هنوز نیومده کلی خبرای خوب برای مامانو باباش آورده!"
میشه این معجزه رو دوست نداشت ریحانه؟😍
به همین زودی حاجت هایش برآورده می شد،..
پشت سر هم توی دلش خدا را شکر می کرد و بابت همه ی اتفاق های خوب جدید از او ممنون بود.
ارشیا ادامه داد:
_دوستش دارم چون #شمامادرش_هستی، یه خانم #نجیب و #موقر و #مهربون... ببینم، تو حرفی نداری؟ هنوز دلخوری؟😍😅
_بودم،😌😉 دلخور بودم اما الان دیگه نه. من فقط توقع دارم دیگه اون ارشیایی نباشی که از موضع بالا نگاه می کرد و به هیچ بندی وصل نبود. همین!☺️
_قبول دارم بانو...😎☝️ اما این شکستن باعث شد موضع گیری هامم عوض بشه. در ضمن اینم گواه وصل شدن دوبارم به اعتقاداتی که بخاطر تربیت مه لقا گمش کرده بودم.
از جیب کتش چیزی درآورد و جلوی ریحانه گذاشت.
_بلیطه؟!😳
_بله😊
_خب؟...😢
_رفت و برگشت به مشهد... فکر کردم برای خوبتر شدن جفتمون بعد از این همه مصیبت لازمه... ریحانه؟ داری گریه می کنی؟!😊😐
با کف دست اشک های روی گونه اش را پاک کرد و گفت:
_اشک شوقه آخه انگار همه چیز خوابه😍😢
_ولی من تازه از یه خواب بلند بیدار شدم... ببینم حالا موافق مسافرتی اصلا؟ اذیت نمیشی؟😍
_معلومه که نه! خیلی خوبه ارشیا، خیلی☺️😢
ارشیا با لحنی شوخ گفت:
_پس پاک کن این اشکا رو، الان عموت در مورد من چه خیالی می کنه آخه خانوم؟!😉
خندید و دست ارشیا را گرفت:
_ممنونم ازت، هیچی نمی تونست انقدر خوشحالم کنه☺️😍
_از من تشکر نکن، مشهد رفتن به مغز خودم نرسید، پیشنهاد مامان بزرگ بود.😅
_عزیزم... پس حالا که این سفر پیشنهاد بی بی بوده خیلی بی معرفتیه که خودش نباشه☺️
_اتفاقا می خواستم بگم... اما گفتم شاید دلت بخواد اولین سفر زیارتیمون رو تنها باشیم😅
_بی بی انقدر دوست داشتنیه که اگه به من بود حتی پیشنهاد می دادم که پیش خودمون زندگی کنه.😊
_پس بلیط ها رو سه تاش می کنم😇
_ممنونم😍
_من از تو ممنونم ریحانه، حتما توام بلدی اما بی بی میگه وقتی نذری امام حسین رو می خوای بخوری حتما بسم الله الرحمن الرحیم بگو، این شله زرد خوردن داره... بسم الله..😊💖
شیرینی وصال دوبارشان خاص تر از این هم می شد؟
به همسرش با عشق نگاه و زیر لب و آرام زمزمه کرد:
_من کمی دیر به دنیای تو پیوستمو این
قسمتی هست که من سخت از آن دلگیرم...
ناگهان گوش جانش پر شد از صدای نوحه ی آشنا...
🎤بر مشامم می رسد هرلحظه بوی کربلا...
به بلیط ها نگاه کرد و فکر کرد،..
"منم طلبیده شدم!.. اونم با کسانی که دوستشون دارم، ایشالا کربلا هم قسمتون بشه"😍😢
❣بالاخره #صبوری هایش جواب داده.. و تمام حاجت هایش #یکجا ادا شده بود...
⏪ پــــایــــان
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌷🕊🕊🌷🇮🇷🌷🕊🕊🌷 💚رمان عاشقانه، جذاب، آموزنده و شهدایی 🤍#از_روزی_که_رفتی ❤️ قسمت ۹۹ و ۱۰۰ نام ارمیا
🌷🕊🕊🌷🇮🇷🌷🕊🕊🌷
💚رمان عاشقانه، جذاب، آموزنده و شهدایی
🤍#از_روزی_که_رفتی
❤️ قسمت ۱۰۱ و ۱۰۲
من خودمو در حد شما نمیدونم، شما کجا و من جامونده
کجا؟ خواستن شما لقمهی بزرگتر از دهن برداشتنه، حق دارید حتی به
درخواست من فکر نکنید.
روزی که شما رو دیدم، عشقتون رو دیدم، علاقه و صبرتون رو دیدم، آرزو کردم کاش منم کسی رو داشتم که اینجوری عاشقم باشه! برام عجیب بود که از #شما گذشته و رفته برای #اعتقاداتش کشته شده! عجیب بود که #بچهی تو راهشو ندیده رفته! عجیب بود با اینهمه #عشقی که دارید، اینقدر #صبوری کنید! شما همهی آرزوهای منو
داشتید. شما همهی خواستهی من بودید... شما دنیای جدیدی برام ساختید. شما و سید، من و راهمو عوض کردید.
رفتم دنبال #راه_سید!
#خودش کمکم کرد... راه رو #نشونم داد... راه رو برام #باز کرد... روزی که این کوچولو به دنیا اومد، من اونجا بودم! همهی آرزوم این بود که پدر این دختر باشم! آرزوم بود بغلش کنم و عطر تنشو به جون بکشم! حس خوبیه که یه موجود کوچولو مال تو باشه... که تو آغوشت قد بکشه!
حالا که بغلش کردم، حالا که حسش کردم میفهمم چیزی که من خیال میکردم خیلی خیلی کوچکتر از حسیه که الان دارم! تا ابد حسرت پدر شدن با منه... حسرت پدری کردن برای این دختر با من میمونه... من از شما به خاطر #زیبایی یا #پولتون خواستگاری نکردم! حقیقتش اینه که هنوز چهرهی شما رو دقیق ندیدم! شما همیشه برای من با این چادر مشکی هستید. اولا که شما اجازه نمیدادید کسی نگاهش بهتون بیفته، الان
خودم نمیخوام و به خودم این اجازه رو نمیدم که پا به حریم سیدمهدی بذارم.
از شما خواستگاری کردم به خاطر #ایمانتون، #اعتقاداتتون، به خاطر #نجابتتون! روزی که این کوچولو به دنیا اومد، مادرشوهرتون اومد سراغم. اگه ایشون نمیاومدن من هرگز جرات این کار رو نداشتم... شما کجا و من کجا... من لایق پدر
شدن نیستم، لایق همسر شدن شما نیستم! خودم اینو میدونم! اما اجازهشو سیدمهدی بهم داد! جراتشو سیدمهدی بهم داد. اگه قبولم کنید تا آخر عمر باید سجدهی شکر کنم به خاطر داشتنتون! اگه قبولم نکنید، بازم منتظر میمونم. هفتهی دیگه دوباره میرم سوریه! هربار که برگردم، میام به امید شنیدن جواب مثبت شما.
ارمیا دوباره زینب را بوسید و به سمت آیه گرفت دخترک کوچک دلنشین
را...
وقتی خواست برخیزد و برود آیه گفت:
_زینب... زینب سادات، اسمش زینب ساداته!
ارمیا لبخند زد، سر تکان داد و رفت...
آیه ندید؛ نه آن لبخند را، نه سر تکان دادن را... تمام مدت نگاهش به عکس حک شده روی سنگ قبر مردش
بود... رها کنارش نشست.
صدرا به دنبال ارمیا رفت. مهدی در آغوش پدر خواب بود.
رها: _چرا بهش یه فرصت نمیدی؟
آیه: _هنوز دلم با مهدیه، چطور میتونم به کسی فرصت بدم؟
رها: _بهش فکر میکنی؟
آیه: _شاید یه روزی؛ شاید...
صدرا به دنبال ارمیا میدوید:
_ارمیا... ارمیا صبرکن!
ارمیا ایستاد و به عقب نگاه کرد:
_تو اینجا چیکار میکنی؟
صدرا: _من و رها پشت سر آیه خانم ایستاده بودیم، واقعا ما رو ندیدی؟
ارمیا: _نه... واقعا ندیدمتون! چطوری؟ خوشحالم که دیدمت!
صدرا: _باهات کار دارم!
ارمیا: _اگه از دستم بر بیاد حتما!
صدرا: _چطور از جنس آیه شدی؟ چطور از جنس سیدمهدی شدی؟
ارمیا: _کار سختی نیست، دلتو #صاف کن و یاعلی بگو و برو دنبال دلت؛ خدا خودش راهو نشونت میده!
صدرا: _میخوام از جنس رها بشم، اما آیهای ندارم که منو رها کنه!
ارمیا: _سید مهدی رو که داری، برو دنبال سید مهدی... اون خوب بلده!
صدرا: _چطور برم دنبال سید مهدی؟
ارمیا: _ازش بخواه، تو بخواه اون میاد!
ارمیا که رفت، صدرا به راهی که رفته بود خیره ماند.
"از سید بخواهم؟ چگونه؟"
************
زینب از روی تاب به زمین افتاد...
گریهاش گرفت... از تاب دور شد و زد زیر گریه!
آیه رفته بود برایش بستنی بخرد.
بستنی نمیخواست! دلش تاب میخواست و پسرکی که جایش را گرفته بود و او را زمین زده بود.
پسرکی که با پدرش بود...
گریهاش شدیدتر شد! او هم از این پدرها
میخواست که هوایش را داشته باشد. تابش دهد و کسی به او زور نگوید!
مردی مقابلش روی زمین زانو زد. دست پیش برد و اشکهایش را پاک کرد.
-چی شده عزیزم؟
زینب سادات: _اون پسره منو از تاب انداخت پایین و خودش نشست! من کوچولوئم، بابا ندارم!
زینب سادات هقهق میکرد و حرفهایش بریده بریده بود. دلش شکسته بود.
دخترک پدر میخواست...
تاب میخواست! شاید دلش مردی به نام پدر میخواست که او را تاب بدهد... که کسی او را از تاب به زمین نیندازد! ارمیا دلش لرزید...دخترک را در آغوش کشید و بوسید.
زینب گریهاش بند آمد:
_تاب بازی؟
ارمیا به سمت تاب رفت و به پسرک گفت:
_چرا از روی تاب انداختیش؟
💚ادامه دارد.....
🤍 نویسنده؛ سَنیه منصوری
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─ ❄️رمان فانتزی، آموزنده و عاشقانه ❄️ #باد_برمیخیزد 🍂قسمت ۴۷ و ۴۸ راحله نگاهی به
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─
❄️رمان فانتزی، آموزنده و عاشقانه
❄️ #باد_برمیخیزد
🍂قسمت ۴۹ و ۵۰
حداقل ظاهرش اینگونه بود و سیاوش چنین قضاوتی داشت.اما به هرحال هرچه باشد او هم دختر بود،آن هم دخترکی جوان و احساساتی. قطعا برای کنار آمدن با این واقعه و التیام احساس جریحهدار شدهاش، به زمان نیاز داشت...
اما آن پسره وقیح، انگار نه انگار اتفاقی افتاده باشد.تنها یک روز غیبت و بعد مثل سابق در دانشکده حضورش مشاهده میشد.سیاوش کماکان سعی میکرد از روبرو شدن با او پرهیز کند چون هنوز آتش خشمش خاموش نشده بود و میترسید بلایی سرش بیاورد.
یکی دوبار نیما میخواست به سیاوش نزدیک شود (چون اصلا فکرش را نمیکرد که به هم خوردن مراسم به سیاوش ربط داشته باش)اما سیاوش چنان رو ترش کرد که نیما ترجیح داد از خیرش بگذرد..فکر میکرد سیاوش سر جریان مهمانی از او دلگیر است برای همین بهایی به این ترش رویی نداد.
بشنویم از حال و روز راحله...آن روز در محضر، راحله بعد از آنکه سیاوش را دیده بود، سر سفره رفته بود، با چشمانی غرق در ناراحتی و خشم به نیما خیره شده بود و بعد بدون هیچ حرفی، بدون توجه به اطرافیان و سوالهای خانواده داماد، از محضر بیرون زده بود.
خانواده داماد، که خیلی شاکی شده بودند و معتقد بودند دختر گستاخ به آنها توهین کرده است، دو روز بعد زنگ زده بودند تا علت را جویا شوند. پدر به درخواست راحله علت اصلی را نگفته بود و بهانههای سرهم بندی آورده بودند.و آنها هم بیخبر از همه جا،با کلی توهین و ادعا گوشی را قطع کرده بودند.
راحله شوک سختی را تجربه کرده بود.اولین تجربه دوست داشتنش با شکستی مفتضاحانه روبرو شده بود. گیج بود. هرچه میکرد نمیتوانست ماجرا را حلاجی کند.چراهای زیادی در سرش رفت و آمد میکردند که هیچ جوابی نداشتند.
چند روز گذشت. هیچکس حرفی از ماجرا نمیزد و سعی میکردند جو را عادی جلوه دهند اما معلوم بود هیچکس دل و دماغ نداشت جز مادر.
پدر ناراحت بود که چرا تحقیقاتش کامل و درست نبوده. معصومه از نامردی نیما متعجب و عصبی بود و در دلش خدا را شکر میکرد که حامد از این قسم آدم ها نیست. حتی شیمای کوچک هم غم چهره خواهرش را حس میکرد و غصه میخورد.
اما مادر خوشحال بود.نه اینکه از جریانات پیش آمده ناراحت نشده باشد،نه، اما دلخوش بود که اقلا قبل از اینکه عقدی صورت بگیرد همه چیز معلوم شده بود! دلخوش بود و شاکر.برای همین وقتی با سینی چای کنار شوهرش نشست با همان لبخند ملایمش پرسید:
-گرفتهای حاج آقا؟
حاج یوسف، چایش را که برداشته بود با لبهایی که به زور باز میشد گفت:
-نباشم؟ دختر دسته گلم رو داشتم دستی دستی بدبخت میکردم. پسره ریاکار..تازه طلبکار هم هستن
مادر قندی برداشت و گفت:
-خودت میگی داشتی، نشد که.
بعد قند را به طرف شوهرش گرفت. پدر قند را از دست خانم جانش گرفت و گفت:
-اما اگه شده بود چی؟ اصلا باورم نمیشه! نمیدونی چه چیزایی توی اون گوشی لعنتی بود..
و گویی با یاد اوری فیلمها دوباره عصبانی شده باشد قندش را محکم جوید.
-حالا که نشده
_خدا رحم کرد که نشد وگرنه...
مادر استکان چایش را برداشت و گفت:
-خب پس به جای ناراحتی شکر کن.حالا که خدا دستمون رو گرفت و نجاتمون داد چرا به جای شادی غصه بخوریم؟آدمی که خطر از بیخ گوشش رد شده خوشحالی میکنه نه ناراحتی.
حاج یوسف نگاهی به همسر مهربانش انداخت.این زن ،از آن زنهایی که در اوج #نرمی و #لطافت، #صبور، #مقاوم و #محکمند و چه تکیهگاه خوبی اند این آدمها.حاجی که آرامش حرفهای مهربان همسرش او را آرام کرده بود چایش را مزه مزه کرد و گفت:
-خدا خیر این پسره بده.اگه نیومده بود دخترم....
و نتوانست حرفش را ادامه بدهد.حتی فکر کردن به اتفاقی که ممکن بود بیفتد مغزش را به جوش می آورد.جرعه ای دیگر از چایش را سرکشید و گفت:
-باید حتما ازش تشکر کنم
نرگس خانم،دستش را روی دست شوهرش گذاشت، لبخندی آرام زد، دست مردانه همسرش را فشرد و سری به نشانه تایید تکان داد:
-حتما عزیزم
پدر نگاهی از سر قدرشناسی به همسرش انداخت و دست گرمش را در دست گرفت و گفت:
-حالش چطوره؟ میترسم اثر بدی تو روحیهش بذاره
مادر نفسی کشید که نشان میداد او هم گرچه آرام است اما به هرحال مادر است و نمیتواند نگران فرزندش نباشد:
-اثر که میذاره اما درست میشه.راحله دختر منطقی و خوش فکریه.طول میکشه اما سر وقتش همه چی درست میشه
پدر سری به نشانه تایید حرفهایهمسرش تکان داد اما حرفی نزد و به فکر فرو رفت. مادر هم رفت تا به پرنده شکسته بالش سری بزند و حالش را جویا شود.راحله پشت میزش داشت درس میخواند مثلا! این روزها همه کارهایش مثلا بود.ظاهرش کار بود و باطنش فکر اشفته، درهم و خیالات.در فکر فرو میرفت و ساکت شده بود. #صبوری را از مادرش به ارث برده بود و #منطقی بودن را از پدر.این ضربه برایش آنقدر دردناک بود که.....
🍂ادامه دارد...
❄️نویسنده: میم مشکات
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛