eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
3.8هزار دنبال‌کننده
185 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
رمـانکـده مـذهـبـی
﷽ ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━ 🌟رمان جذاب و دلنشین #رفیق جلد اول قسمت #صدوسی حسین سر به زیر انداخت و سلام
﷽ ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━ 🌟رمان جذاب و دلنشین جلد اول قسمت و قسمتی که به نظر می‌رسید، سر کفن باشد را بلند کرد و آن را در آغوش گرفت. سفتی استخوان‌ها را که حس کرد، لبخند بر لبش نشست و اشک بر گونه‌اش. انگار خود سپهر را می‌دید و سر خود سپهر را به آغوش کشیده بود؛ چندبار کفن را بوسید؛ گویا داشت چهره سپهر را غرق بوسه می‌کرد. کفن را به سینه فشرد و انگار که می‌خواست بچه‌اش را بخواباند، خودش را تکان داد و لالایی خواند. چشم حسین به عباس افتاد ، که تکیه داده بود به ستون و با حالتی بهت‌زده به مادر شهید نگاه می‌کرد و بدون این که بفهمد، چند قطره اشک غلتیده بود روی صورتش. اشک‌هایش را پنهان نکرده بود؛ شاید چون انقدر در بهت بود که نمی‌دانست دارد گریه می‌کند. حسین می‌ترسید اگر باز هم آن‌جا بماند، قلبش از جا بایستد. می‌خواست برود؛ اما نمی‌دانست چگونه. قدمی به جلو برداشت و خم شد تا سرش نزدیک گوش‌های مادر سپهر شود: - مادرجان، من دیگه میرم. امری ندارین؟ پیرزن که بر خلاف تصور حسین و بقیه، حالش کاملاً خوب بود، سرش را بلند کرد و لبخند زد: - وایسا مادر، کارت داشتم. حسین رفتن را فراموش کرد؛ زانو زد مقابل مادر شهید: - جانم در خدمتم. کفن سپهر همچنان در آغوش پیرزن بود ، و پیرزن آرام نوازشش می‌کرد؛ گویا داشت انگشتانش را میان موهای طلایی سپهر می‌کشید؛ اما نگاهش به حسین بود: - مادر، اینا کی‌اند این روزا شلوغی راه انداختن؟ حسین نمی‌دانست چه بگوید. نمی‌خواست طولانی حرف بزند و پیرزن را خسته کند. چند لحظه فکر کرد و گفت: - اونایی که اول اومدن دنبال رأی‌شون بودن؛ ولی فهمیدن کار با شلوغ‌بازی درست نمی‌شه و رفتند. اونایی که موندن، بعضیاشون جاهلند، بعضیاشونم...چی بگم...یار دشمنن. چهره پیرزن کمی گرفته شد: - همونا عکس امام خمینی رو پاره کردن مادر؟ توی اخبار نشون داد. حسین با اندوه سر تکان داد. مادر سپهر چند لحظه به کفن سپهر نگاه کرد و دوباره چرخید سمت حسین: - مادر، من که درست خمینی رو نمی‌شناختم، از سیاست هم سردرنمیارم؛ ولی یادمه سپهرم خیلی خاطر امام براش عزیز بود. وقتی سپهرم امام خمینی رو دوست داشته، منم دوستش دارم. حسین آقا، نذارید کسی عکس امام رو پاره کنه. سپهرم ناراحت می‌شه...منم ناراحت میشم... . حسین دستش را گذاشت روی چشمش: - چشم حاج خانم. نگران نباشین، شمام برای ما دعا کنین. لبخند دوباره بر چهره پیرزن نشست: - دستت درد نکنه حسین آقا. خدا به همراهت. حسین بلند شد و به نشانه ادب، دست بر سینه گذاشت. عباس هم متوجه شد حسین عزم رفتن کرده است و تکیه از ستون برداشت. با صدای بغض‌آلودش گفت: - خداحافظ حاج خانم. پیرزن دوباره با محبت به عباس نگاه کرد: - خدا نگهدارت باشه مادر. 🇮🇷ادامه دارد.... ✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━
رمـانکـده مـذهـبـی
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق 🕌قسمٺ #صدوسی دست پیرزن را گرفتم و میک
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان 🕌قسمٺ به ابوالفضل التماس میکردم😭😭🤲🤲 دیگر به این خانه نیاید..که نمیتوانستم سر او را مثل سیدحسن🌷😭 بریده ببینم. مصطفی از سکوت این سمت خط ساکت شد.. و همین یک جمله کافی بود تا بفهمند مردان این خانه از هستند و به خونمان تشنه تر شوند.😰😱😭😭😭 گوشی را مقابلم گرفت.. و طوری با کف پوتنیش به صورتم کوبید که خون بینی و دهانم با هم روی چانه ام پاشید... 😖😭😖😭😣 از شدت درد ضجه زدم...😰😩😭 و نمیدانم این ضجه با جان مصطفی چه کرد که فقط نبض نفسهایش😡😤😡😤😤😤😡😡 را میشنیدم و ندیده میدیدم به پای ضجه ام جان میدهد... گوشی📱 را روی زمین پرت کرد... و فقط دعا میکردم خاموش کرده باشد تا دیگر مصطفی ناله هایم را نشنود.😭😭 نمیدانستم باز صورتم را شناختند... یا همین صدای مصطفی برای جرم مان کافی بود.. که بی امان سرم عربده میکشید👿🗣 و بین هر عربده با لگد😣 یا دسته اسلحه😖 به سر و شانه من و این پیرزن میکوبید.... دندانهایم را روی هم فشار میدادم،.. لبهایم را قفل هم کرده بودم تا دیگر ناله ام از گلو بالا نیاید..و عشقم بیش از این عذاب نکشد،... 😖❤️ ولی ... را طوری به قفسه سینه ام کوبید که دلم از حال رفت،.. 😖😭😩از ضرب لگدش کمرم در دیوار خرد شد و ناله ام در همان سینه شکست... با نگاه بی حالم دنبال مادر مصطفی میگشتم... و دیدم یکی بازویش را گرفته و دنبال خودش میکشد... پیرزن دیگر ناله ای هم برایش نمانده بود که با نفس ضعیفی فقط خدا را صدا میزد...😭✨ کنج این خانه در گردابی از درد دست و پا میزدم.. که با دستان کثیفش ساعدم را کشید و بی رحمانه از جا بلندم کرد... بدنم طوری سِر شده بود که فقط دنبالش کشیده میشدم و خدا را...😖😭😭😭😭😖😖😣😣😣 ادامه دارد.... 🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛