eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
3.8هزار دنبال‌کننده
185 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
رمـانکـده مـذهـبـی
﷽ ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━ 🌟رمان جذاب و دلنشین #رفیق جلد اول قسمت #صدوهفده خواست سرش را بالا بیاورد که
﷽ ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━ 🌟رمان جذاب و دلنشین جلد اول قسمت حسین لبخند زد: - پس دقیقاً اومدم سراغ اصل جنس...خوبه. بعداً درباره این که چطوری اون غلط اضافه رو انجام دادی مفصل با هم حرف می‌زنیم. الان می‌خوام بگی کی از تیم من بهتون خبر می‌رسونده؟ فقط حواست باشه بازیم ندی. چون الان دیگه شانسی برای نجات نداری... بهتره حداقل راستش رو بگی تا شاید از بار گناهت کم بشه و بتونم یه کاری بکنم برات. مرد آب دهانش را قورت داد و دوباره سیبک گلویش تکان خورد. حسین گفت: - خب، یکی‌یکی اسم می‌برم؛ تو هم با همون روش قبلی جوابم رو می‌دی...نفر اول؛ عباس...؟ مرد با انگشتش دست حسین را نوازش کرد. حسین آسوده‌تر نفس کشید؛ هرچند خودش هم عباس را آزموده بود. گفت: - خانم صابری؟ مرد دوباره دست حسین را نوازش کرد. حسین به خانم صابری هم ایمان داشت و تعجب نکرد. نام دیگری را به زبان آورد: - کمیل؟ مرد لبانش را با زبان تر کرد ، و انگشتش را بر دست حسین کشید. حسین با آرامش چشمانش را بر هم گذاشت. حالا نوبت اسمی رسیده بود که حسین می‌ترسید آن را به زبان بیاورد؛ چرا که چند وقتی بود ذهنش دور و بر آن اسم می‌چرخید. با این که همان روز امتحانش کرده بود؛ ولی می‌خواست مطمئن شود. آرام گفت: - امید؟ منتظر بود مرد دستش را فشار بدهد؛ و نمی‌دانست اگر چنین اتفاقی بیفتد باید چه واکنشی نشان بدهد؛ اما مرد مثل قبل، باز هم انگشتش را حرکت داد. حسین در کمال ناباوری، با صدایی که کمی بالا رفته بود گفت: - مطمئنی؟ مرد بی‌درنگ دست حسین را فشار داد. حسین این بار سعی کرد به خودش مسلط باشد: - خب، یه نفر دیگه؛ میلاد؟ مرد کمی صبر کرد. پلک‌هایش کمی تکان خوردند و حسین، لرزش خفیف دستش را احساس کرد و چند لحظه بعد، مرد با حالتی از تردید به دست حسین فشار آورد. حسین لبخند زد ، و با آرامش نفسش را بیرون داد؛ درباره دو نفر عضو جدید تیم یعنی مرصاد و پیمان خیلی حساس نبود؛ اما محض احتیاط پرسید: - درباره پیمان و مرصاد چیزی می‌دونی؟ مرد پاسخ منفی داد. حسین نیشخند زد: - آفرین وطن‌فروش! برای مرحله اول همکاریت بد نبود. بعداً بیشتر با هم حرف می‌زنیم. و از جا بلند شد. به نگهبان سپرد چهارچشمی حواسش به مرد باشد و از اتاق خارج شد. ابراهیمی که پشت سر حسین می‌رفت، هنوز در بهت مانده بود: - چطوری فهمیدین خودشو به موش‌مردگی زده؟ حسین لبخند کمرنگی زد و شانه بالا انداخت: - به هر حال این موها رو که توی آسیاب سفید نکردم! 🇮🇷ادامه دارد.... ✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━
رمـانکـده مـذهـبـی
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق 🕌قسمٺ #صدوهفده عاشقانه حرف حرم را وسط
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان 🕌قسمٺ سقوط شهرک های اطراف داریا، پای فرار همه را بسته بود... محله های مختلف دمشق هر روز از موج انفجار💣 میلرزید.. و مصطفی به حضرت زینب(س) جذب گروه های مقاومت مردمی زینبیه شده بود... دو ماه از اقامتمان در زینبیه میگذشت.. و دیگر به زندگی زیر سایه و عادت کرده بودیم،.. 😕😥 مادر مصطفی تنها همدم روزهای تنهایی ام در این خانه بود.. تا شب که مصطفی و ابوالفضل برمیگشتند.. و نگاه مصطفی پشت پرده ای از خستگی هر شب گرمتر به رویم سلام میکرد... 😍شب عید قربان😍 مادرش با آرد و روغن و شکر، شیرینی ساده ای🍘🍥 پخته بود.. تا در تب شب های ملتهب زینبیه، خنکای عید حالمان را خوش کند.☺️😋 در این خانه ساده و قدیمی همه دور اتاق کوچکش نشسته... و خبر نداشتم برایم چه خوابی دیده... که چشمان پُر چین و چروکش میخندید بی مقدمه رو به ابوالفضل کرد😄 _پسرم تو نمیخوای خواهرت رو شوهر بدی؟😄💍 جذبه نگاه مصطفی نگاهم را تا چشمانش کشید و دیدم دریای احساسش طوفانی شده..🙈 و میخواهد دلم را غرق عشقش کند که سراسیمه پا پس کشیدم... ابوالفضل نگاهی به من کرد و همیشه شیطنتی پشت پاسخش پنهان بود که سر به سر پیرزن گذاشت _اگه خودش کسی رو دوست داشته باشه، من نوکرشم هستم!😊 و اینبار انگار شوخی نکرد.. و حس کردم میخواهد راه گلویم را باز کند.. که با محبتی عجیب محو صورتم شده بود و پلکی هم نمیزد... گونه های مصطفی گل انداخته و در خنکای شب آبان ماه، از کنار گوشش عرق میرفت...🙈 که مادرش زیر پای من را کشید _داداشت میگه اگه کسی رو دوست داشته باشی، راضیه!😊 موج احساس مصطفی از همان... ادامه دارد.... 🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛