eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
3.8هزار دنبال‌کننده
189 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
رمـانکـده مـذهـبـی
﷽ ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━ 🌟رمان جذاب و دلنشین #رفیق جلد اول قسمت #صدوپنجاه_ودو ناگاه صدای برخورد چیزی
﷽ ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━ 🌟رمان جذاب و دلنشین جلد اول قسمت (قسمت اخر) کشو را باز کرد. صدای گوش‌خراش باز شدن کشو در فضای سردخانه پیچید؛ صدای بر هم ساییده شدن دو فلز. مامور انقدر سریع کشو را باز کرد ، که چیزی که داخل کاور، توی کشو بود، تکان محکمی خورد و برخورد کرد با در کشو. مامور زیپ کاور را باز کرد ، و کنار رفت تا عباس جسد را ببیند.عباس مانند مامور پزشکی قانونی ماسک نداشت. دل و روده‌اش از بوی وحشتناک جسد به هم پیچید و جلوی دهانش را گرفت. چهره حسین و کمیل آمد جلوی چشمش و دندان‌هایش را بر هم فشار داد. طوری در ماشین سوخته بودند که هیچ‌کس جرأت نداشت پیکرشان را ببیند. صدای جیغ و شیون خانواده‌هایشان هنوز در گوش عباس زنگ می‌خورد. با انزجار کمی سرش را به جلو خم کرد، تا داخل کاور را ببیند. مامور پزشکی قانونی شروع به توضیح کرد: - جنازه‌ش خیلی داغون بود؛ ولی ناجا با مشخصاتی که شما از روی دوربینای شهری دادید، حدس زد سوژه شما باشه. عباس تصویر بهزاد را در ذهنش حک کرده بود و حالا، می‌توانست شباهت آن چهره درب و داغان را با بهزاد پیدا کند. پوزخند زد؛ بهزاد زودتر از آن که فکرش را بکند توسط سازمان خودش در سطل زباله افتاد؛ دیگر حتی انقدر برای سازمان ارزش نداشت که برای رد کردنش از مرز هزینه کنند و آن طرف مرز شرش را بکَنند. گفت: -به احتمال نود درصد خودشه؛ ولی باید بیشتر بررسی بشه. یه تست دی‌ان‌ای ازش بگیرید تا مطمئن بشیم. پایان جلد اول؛ این داستان ادامه دارد... . فاطمه شکیبا، پانزدهم خرداد ماه هزار و چهارصد؛ ساعت دو و سی و سه دقیقه بامداد. العاقبه للمتقین. ​ کلام آخر همیشه بعد از به پایان رساندن یک داستان، دلم برایش تنگ می‌شود؛ برای حال و هوایش، برای شخصیت‌هایش، برای تلخ و شیرینش. مخصوصاً دلم برای شخصیت‌هایش تنگ می‌شود؛ دقیقاً مانند وقتی که با کسی انس می‌گیری و هرچه به زمان خداحافظی نزدیک‌تر می‌شوی، اضطرابت بیشتر می‌شود. من هم همینطورم. از این که یک رمان را تمام کنم می‌ترسم؛ چون لحظات شیرین نوشتن یک رمان هیچ‌وقت تکرار نمی‌شوند. در نوشتنش لذتی هست که در خواندن و حتی ویرایش کردنش نیست. هر رمانی هم لذت خودش را دارد. دلم خیلی برای شخصیت‌های رمانم تنگ می‌شود؛ مخصوصاً برای حسین و کمیل؛ اما دلم خوش است که قرار است جلد دومی برای رفیق بنویسم. شاید برای دل خودم؛ چون دوست ندارم به همین زودی بی‌خیالشان بشوم. شخصیت‌ها قطعه‌های وجود نویسنده هستند؛ مثل بچه‌هایش. اگر بگویم عاشق تک‌تک شخصیت‌هایم هستم دروغ نگفته‌ام. دقیقاً مثل مادری که برای بچه‌اش ذوق کند، برایشان ذوق می‌کنم؛ برای تمام رفتارهای خوب و بدشان. برای تصوری که ازشان در ذهنم دارم. شاید چون خودم آن‌ها را ساخته و پرداخته‌ام؛ وجودشان وابسته به من است و منم که تدبیرشان می‌کنم. برای همین است که حتی شخصیت‌های منفی و منفور هم برایم محبوب هستند؛ حتی اگر مرا نشناسند و اصلا ندانند منی هستم که از آن‌ها داستان بنویسم. بلاتشبیه...بلاتشبیه...خدا مرا ببخشد...ولی گاهی با خودم می‌گویم اگر من که خالق شخصیت‌های رمانم هستم، انقدر دوستشان دارم، ببین خدا چقدر مایی که مخلوقش هستیم را دوست دارد...به این حرفم خرده نگیرید؛ گفتم که...بلاتشبیه. ما هم ساخته و پرداخته خداییم؛ وجودمان وابسته به خداست و خداست که لحظه‌لحظه‌مان را تدبیر می‌کند. برای همین است که خدا بندگانش را، حتی بندگان گناهکارش را هم دوست دارد. و فکر کن محبت خدا چقدر خالصانه و واقعی ست؛ از تمام محبت‌های دنیا واقعی‌تر. خدا از همه عاشق‌های دنیا عاشق‌تر است، از همه مهربان‌های دنیا مهربان‌تر است، از همه رفیق‌های دنیا رفیق‌تر است... رفاقتی عاشقانه با بهترین رفیق را برای خودم و شما آرزومندم... . 🇮🇷به امید دیدار شما در جلد دوم. فاطمه شکیبا، بهار 1400.​ "پایان" ✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━
رمـانکـده مـذهـبـی
🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت #صدوپ
🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت متعجب نگاهم می‌کند؛ منتظر بوده بازرسی بدنی‌اش کنم. صدایم را کمی بالا می‌برم: - hurry up! (زود باش!) سرش را تکان می‌دهد ، و کمی آرام‌تر می‌شود. کمی فاصله می‌گیرم تا نتواند به سمتم حمله کند. دست می‌کشد روی پیراهن بلندش ، تا مطمئن شوم چیزی زیر آن پنهان نکرده. می‌دانم الان می‌تواند ، از قیافه‌ام این را بفهمد که اگر هر حرکت اضافه‌ای بکند، به رگبار می‌بندمش. بعد هم جیب‌های شلوار نظامی‌اش را نشانم می‌دهد که خالی‌اند. با دست به یکی از پنجره‌ها اشاره می‌کند: - My tools are there! (وسایلم اونجان.) نگاه کوتاهی به سمتی که اشاره کرده می‌اندازم. راست می‌گوید. پایه اسلحه، یک ظرف غذا و بطری آب و یک زیرانداز. به دستور من، بند یکی از پوتین‌هایش را درمی‌آورد ، و درحالی که یک دستم به اسلحه است، دستانش را می‌بندم. پشت سرش می‌ایستم و می‌گویم: - go on! (برو جلو!) از ساختمان بیرون می‌رویم. هنوز می‌لرزد. با حسرت به دو شهیدی نگاه می‌کنم ، که روی محوطه آسفالت افتاده‌اند. شرمنده‌شان می‌شوم. دوست ندارم پیکرشان این‌جا بماند. به خودم دلداری می‌دهم که وقتی زن را رساندم به بچه‌های خودی، برمی‌گردم و پیکر شهدا را می‌برم. مسیر آمده را مثل قبل برمی‌گردیم؛ در پناه خاکریز کنار جاده. من پشت سر زن حرکت می‌کنم. به حاج احمد بی‌سیم می‌زنم: -ما داریم میایم. هوامونو داشته باشین. پارچه‌های استتار اتاقک‌ها را می‌بینم , که در باد تکان می‌خورند. به نزدیک اتاقک‌ها که می‌رسیم، حاج احمد را صدا می‌زنم. سیدعلی بیرون می‌آید ، و با دیدن من و زن تک‌تیرانداز، چشمانش گرد می‌شوند: -این دیگه کیه آقا حیدر؟ - همون تک‌تیراندازه دیگه. سیدعلی ناباورانه به زن اشاره می‌کند: -این؟ مطمئنی؟ 🕊 ادامه دارد.... 🍃نویسنده فاطمه شکیبا ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛