رمـانکـده مـذهـبـی
﷽ ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━ 🌟رمان جذاب و دلنشین #رفیق جلد اول قسمت #صدوسه حسین اخم کرد: - خب؟ - بچههای
﷽
━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━
🌟رمان جذاب و دلنشین #رفیق جلد اول
قسمت #صدوچهار
***
صدف تندتند پایش را بر زمین میکوبید ،
و با انگشتانش بازی میکرد. ذهنش دائم میرفت به سمت روز قبل از آخرین تظاهراتش با شیدا.
شیدا یک آهنگ جدید دانلود کرده بود ،
و دائم پخشش میکرد. یک آهنگ با رنگ و بوی طنز از زبان یک زندانی سیاسی:
- من اعتراف میکنم به صاف بودنِ زمین، به روز بودنِ شب و یسار بودن یمین... .
از همان اول هم صدف از آهنگ خوشش نیامد؛ اما شیدا با آن قاهقاه میخندید و این بیتش را تکرار میکرد. صدف در دلش هزار بار به شیدا لعنت میفرستاد؛ خودش راحت شده بود و صدف را فرستاده بود در دهان گرگ.
صدای باز شدن در،
باعث شد صدف از جا بپرد و با ترس به در خیره شود. میترسید بلایی سرش بیاورند که ناچار به همان چیزهایی که خواننده آن آهنگ میگفت اعتراف کند؛
اما با دیدن بشری دلش آرام شد.
حداقل خیالش راحت بود که از جانب بشری آسیبی نمیبیند.
بشری که چشمان گرد شده و ترسان صدف را دید، لبخند زد، صندلی پشت میز را عقب کشید و گفت:
- چرا ترسیدی؟
صدف سعی کرد به خودش مسلط شود:
- مـ...من؟ مـ...من نـ...نترسیدم!
بشری نشست و لبخند زد:
- دستات داره میلرزه، لبت رو هم خون انداختی انقدر که جویدیش!
صدف تازه متوجه شد دارد آرامآرام پوست لبش را میجود. سریع دستش را بر لبش گذاشت و سر به زیر انداخت.
بشری از پارچ آب روی میز،
لیوان فلزی را پر کرد و به سمت صدف هل داد:
- بخور، خنکت میکنه. باید با هم حرف بزنیم.
صدف لیوان را برداشت ،
و چند جرعه نوشید. چادر رنگیای که بخاطر قوانین زندان سرش کرده بود، از روی سرش سُر خورد و افتاد روی شانههایش. با عجله، سعی کرد چادر را جمع و جور کند و آن را روی سرش تنظیم کند.
بشری به صندلی تکیه زد:
- میدونستی چادر خیلی بهت میاد؟
صدف لبخند کمرنگی زد ،
و نسبت به بشری احساس نزدیکی و صمیمیت بیشتری کرد. همین جمله کوتاه بشری، آرامش ریخت در جانش.
بشری گفت:
- یادته گفتم از همون روزی که با شیدا وارد ایران شدید، زیر چتر اطلاعاتی ما بودید؟
صدف سرش را تکان داد.
بشری ادامه داد:
- اون شبی که رفتید دانشگاه صنعتی رو یادته؟
صدف باز هم با سر تایید کرد.
بشری گفت:
- قرار بود اون شب بمیری!
صدف ناباورانه به بشری نگاه کرد:
- من؟
🇮🇷ادامه دارد....
✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━
رمـانکـده مـذهـبـی
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق 🕌قسمٺ #صدوسه تمام تنم از ترس سِر شده
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹
🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق
🕌قسمٺ #صدوچهار
که تمام تنم تنم به رعشه افتاده..😰😰😭😭
و فقط خدا را صدا میزدم بلکه معجزه ای شود که هیولای تکفیری در قاب در پیدا شد و چشمانش به صورتم چسبید...
اسلحه را به سمتم گرفته و نعره میزد تا پیاده شوم..😰😰😰
و من مثل جنازهای به صندلی چسبیده بودم که دستش را به سمتم بلند کرد. با پنجه های درشتش سرشانه مانتو و شالم را با هم گرفت و با قدرت بدنم را از ماشین بیرون کشید..
که دیدم سیدحسن زیر لگد این وحشی ها روی زمین نفس نفس میزند و با همان نفس بریده چشمش دنبال #من بود.😰😰
خودش هم #شیعه بود و میدانست سوری بودنش شیعه بودنش را پنهان میکند..
و نگاهش برای من میلرزید..
مبادا زبانم سرم را به باد دهد. مادر مصطفی گوشه خیابان افتاده و فقط ناله "یاالله "جانسوزش بلند بود..✨😥
و به هر زبانی التماسشان میکرد دست سر از ما بردارند...
یکیشان به صورتم خیره👁 مانده بود و نمیدانستم در این رنگ پریده و چشمان وحشت زده چه میبیند که دیگری را صدا زد...
عکسی را روی موبایل نشانش داد و انگار شک کرده بود که سرم فریاد کشید..
_اهل کجایی؟😡👿🗣
لب و دندانم از ترس به هم میخورد...
و سیدحسن فهمیده بود چه خبر شده که از همان روی خاک صدای ضعیفش را بلند کرد
_خاله و دختر خاله ام هستن. لاله، نمیتونه حرف بزنه!
چشمانم تا صورتش دوید و او همچنان میگفت
_داشتم میبردمشون دکتر. خاله ام مریضه.
و نمیدانم چه عکسی در موبایلش میدید که دوباره مثل سگ بو کشید
_ایرانی هستی؟😡👿🗣🗣
یکی با اسلحه بالای سر سیدحسن مراقبش بود و دو نفر، تن و بدن لرزانم را به صلّابه کشیده بودند...😰😭
و من حقیقتاً از ترس...
ادامه دارد....
🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛