رمـانکـده مـذهـبـی
﷽ ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━ 🌟رمان جذاب و دلنشین #رفیق جلد اول قسمت #صدوچهل حسین به خودش که آمد، دید مو
﷽
━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━
🌟رمان جذاب و دلنشین #رفیق جلد اول
قسمت #صدوچهل_ویک
- آقا مرصاد! شمام ماموریتت همونه که گفتم. اگه قصد تخلیه داشت جلبش کن. هماهنگ شده و دسترسی لازم رو داری.
- به روی چشمم. یا زهرا.
- ابراهیمی جان؛ شمام که از قبل توجیه شدی. با من هماهنگ باش.
صدای ابراهیمی از میان تظاهرات به سختی شنیده میشد:
- چشم. یا زهرا.
حسین نگاهی به امید انداخت ،
که پشت سیستم بود و کمیل که ایستاده بود کنارش.
به امید گفت:
-امید جان؛ تو هم مثل همیشه پشتیبانی مخابراتی عملیات رو انجام میدی. با من هم مرتبط باش و خبر تازهای شد درجریانم بذار.
امید از جایش بلند شد و لبخند زد:
- درخدمتم آقا. یا زهرا.
کمیل طاقتش تمام شد:
- پس من چی حاجی؟ من چکار کنم؟
- تو با خودم بیا.
لبهای کمیل به خنده باز شد؛
طوری که کنار چشمانش چروک افتاد و دندانهایش پیدا شدند. گردنش را کج کرد و گفت:
- غلامتم حاجی! یا زهرا!
*
نیازی چند پوشه و وسایل مورد نیازش را ،
در سامسونت رمزدار گذاشت و درش را بست. گوشی غیرکاریاش را در آورد
و برای بهزاد پیام داد:
- یه یادگاری به دکتر بخش دادم که بتونی بهش سر بزنی و ازش تشکر کنی.
نگاهی به اتاق کارش کرد،
سرش را به چپ و راست تکان داد و از اتاق خارج شد. داشت تندتند در راهرو قدم برمیداشت که مرصاد را دید؛
مرصاد با دیدن نیازی، ایستاد و احترام گذاشت:
- سلام قربان.
نیازی حتی نایستاد تا جواب مرصاد را بدهد؛ سر تکان داد و زیر لب سلامی پراند. مرصاد با دیدن این واکنش نیازی تعجب نکرد
و لبخند زد.
پیام نیازی که برای بهزاد رسید،
میان حرص خوردن و اخمش لبخند زد.
دوتا کوکتلمولوتف و اسلحه کمریای که داشت را گذاشت داخل کولهاش و در آینه مسافرخانه، به چهره جدیدش نگاه کرد.
ریش پرپشتِ جوگندمی و سر کچلش از او بهزادی دیگر ساخته بود یا شاید وحیدی دیگر؛ فرقی نمیکرد. خیلی وقت بود که برایش اهمیتی نداشت نامش چه باشد؛
هویت برایش تبدیل شده بود به یک قراردادِ بیاعتبار.
کولهاش را در گونیِ بزرگی انداخت
و لباس مندرسی پوشید؛ گونی را انداخت روی کولش و دوباره در آینه نگاه کرد:
-دارم میام سراغت حاج حسین!
و الفِ «حاج حسین» را کشید.
***
🇮🇷ادامه دارد....
✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━
رمـانکـده مـذهـبـی
🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت #صدو
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت #صدوچهل_ویک
شانه بالا میاندازم و بغض گلویم را میگیرد:
-شهید شد.
چشمانش از خوشحالی برق میزنند.
میدانم به چه فکر میکند. از فکرش هم اعصابم به هم میریزد.
برای این که فکرش از سرم بیرون بیاید،
ادامه میدهم:
-تنها کسی بود که باهاش عقد اخوت خوندم. برادرم بود...
دیگر نمیتوانم جملهام را ادامه بدهم.
میترسم صدایم از بغض بلرزد. میترسم بغضم بترکد.
حامد آه میکشد:
-خوش بحالش.
- جاش الان خیلی خالیه. اگه بود، حتماً مدافع حرم میشد. خیلی سر نترسی داشت.
به حامد نگاه میکنم و جملهام را کامل میکنم:
-مثل تو!
کمیل سر جایش ایستاده و میگوید:
-من نتونستم به تو حالی کنم ما شهدا زندهایم، هستیم.
و ادایم را درمیآورد:
-اگه بود! انگار نیستم!
به جایی که کمیل ایستاده نگاه میکنم ،
و بیاختیار با دیدنش لبخند میزنم:
-هنوزم نمیتونم باور کنم رفته. هنوز با هم رفیقیم.
- من شهادت خیلیها رو دیدم؛ ولی هیچوقت با یه شهید انقدر صمیمی نبودم. خوش به حال تو.
سرم را برمیگردانم ،
به سمت صورت حامد و نگاهم چندبار میان حامد و کمیل میچرخد. چقدر شبیه هماند!
حامد میپرسد:
-وقتی شهید شد پیشش بودی؟
از یادآوری آن شب دلم در هم میپیچد. هیچکس این سوال را از من نپرسیده بود.
چه سوال وحشتناکی...
بوی دود و گوشت سوخته میزند زیر بینیام.
به سختی لب میجنبانم:
-نه...وقتی من رسیدم شهید شده بود. دیر رسیدم، خیلی دیر!
نمیدانم حامد چه چیزی در چشمانم میبیند، که دستش را جلو میآورد
و دستم را میگیرد.
دستش گرم است.
کمی فکر میکند تا چیزی یادش بیاید و
بیمقدمه میگوید:
-واخَیتُکَ فِی اللَّهِ وَ صَافَیتُکَ فِی اللَّهِ وَ صَافَحْتُکَ فِی اللَّهِ...( برای خدا با تو برادری و صفا (یکرنگی) میورزم و برای خدا دستم را در دستت قرار میدهم...)
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق 🕌قسمٺ #صدوچهل این صورت شکسته را در ای
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹
🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق
🕌قسمٺ #صدوچهل_ویک
پس از نماز صبح بدون اسلحه برگشت و کنارم نشست....😥
نگاهش دریای نگرانی بود،..😥😥
نمیدانست از کدام سر قصه آغاز کند و مصیبت ابوالفضل آهن دلم را آب داده
بود که خودم پیش قدم شدم
_من #نمیترسم مصطفی!😊✨
از اینکه حرف دلش را خواندم..
لبخندی غمگین☺️😢 لبهایش را ربود و پای #ناموسش در میان بود..
که نفسش گرفت
_اگه دوباره دستشون به تو برسه، من چی کار کنم زینب؟😥❤️
از هول #اسارت دیروزم..
دیگر جانی برایش نمانده بود که نگاهش پیش چشمانم زمین خورد..
و صدای شکستن دلش بلند شد
_تو نمیدونی من و ابوالفضل دیروز تا پشت در خونه چی کشیدیدم، نمیدونستیم تا وقتی برسیم چه بلایی سرتون اومده!😠😥❤️
هنوز صورت و شانه و همه بدنم از ضرب لگدهای وحشیانه شان درد میکرد،..😣
هنوز وحشت😥 شهادت بیرحمانه مادرش به دلم مانده..
ترس آن لحظات در تمام تنم میدوید، ولی میخواستم با همین دستان لرزانم باری از دوش غیرتش #بردارم..❤️✌️
که دست دلش را گرفتم و تا پای حرم بردم..
_یادته داریا منو سپردی دست حضرت سکینه (س)؟ 😊اینجا هم منو بسپر به حضرت زینب(س)!😊✨🕌
محو تماشای چشمانم ساکت شده بود،.. از بغض کلماتم طعم اشکم را میچشید و دل من را ابوالفضل با خودش برده بود..
که با نگاهم دور صحن و میان مردم گشتم و حضرت زینب(س) را شاهد عشقم گرفتم
_اگه قراره بلایی سر #حرم و این #مردم بیاد، #جون_من دیگه چه ارزشی داره؟😊☝️
و نفهمیدم با همین حرفم...
با قلبش چه میکنم که شیشه چشمش ترک خورد😢 و عطر عشقش در نگاهم پیچید❤️✨
_این #حرم و جون این #مردم و جون #تو همه برام عزیزه!😢برا همین مطمئن باش #تامن_زنده_باشم نه دستشون به حرم میرسه، نه به این مردم نه به تو!😢😠🕌❤️
در روشنای طلوع آفتاب...
ادامه دارد....
🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛