رمـانکـده مـذهـبـی
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد 💠 قسمت #صد_وهجده مریم، قند را در لیوان ریخت و با قاشق هم
💠 ❁﷽❁ 💠
💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد
💠 قسمت #صد_ونوزده
ساعت، از یک گذشته بود؛... 🕜
اما هیچ خبری از مهیا نبود. شهاب، تک تک مکان هایی که به ذهنش رسیده بود را؛
همراه محسن رفته بود. اما خبری از مهیا نبود.
همه در حیاط خانه محمد آقا، جمع شده بودند....
مهلا خانم بی تابی می کرد و شهین خانوم و مریم، با اینکه حال مساعدی نداشتند؛ اما سعی میکردند او را آرام کنند.
احمد آقا، نگاهی به شهاب، که کلافه و عصبی😣😠 در حیاط قدم می زد، انداخت....
دو روز پیش، زمانی که مهیا دانشگاه
بود؛ شهاب، به خانه آن ها آمده بود و موضوع رفتنش به سوریه را گفته بود. احمد آقا هم از ابتدای آشنایی اش
متوجه شده بود؛ ✨که این پسر ماندنی نبود...✨
شهاب، کلافه و نگران به سمتشان برگشت.
ــ من میرم دنبالش بگردم!😣😠
احمد آقا، با اینکه خودش هم نگران بود؛ ولی متوجه اوضاع بد شهاب شده بود.
ــ پسرم، کجا میری؟! تو که همه جا رو گشتی!😥
ــ میدونم حاجی! ولی نمیتونم اینجا بشینم! زنم نیستش...اصلا وقتی به این فکر میکنم، که شاید براش اتفاقی افتاده باشه؛ دیونه میشم. پس ازم نخواید که نرم!.. 😒
محسن به طرف شهاب رفت و کمکش کرد، که روی لبه ی باغچه بنشیند.
شهاب، روی لبه ی باغچه نشست. خسته سرش را پایین انداخت.
زیر لب زمزمه کرد.
ــ کجایی مهیا؟! کجایی؟!😣
احساس بدی، از نبود مهیا در کنارش داشت.
دوست داشت، او الآن کنارش بود و مثل همیشه با حرف هایش آرامش می کرد. با بهم ریختن موهایش و اذیت کردنش بلند او را بخنداند و با عشق به خنده هایش نگاه کند.😞
می ترسید با حال بدی که مهیا داشت؛ اتفاقی برایش بیفتد.😥
دیگر نمی توانست بنشیند و منتظر بماند.
منتظر بماند، که به او زنگ بزنند و خبری از مهیا بدهند... از جایش بلند شد.
محمد آقا به طرفش آمد.
ــ کجا شهاب؟؟
ــ نمیتونم دیگه تحمل کنم! نمیشه که بشینم و منتظر باشم.😕😥
محمد آقا، که متوجه حال بد شهاب، بود؛ میترسید که پسرش کاری دست خودش بدهد. اولین بار بود، که شهاب را
آنقدر نگران و آشفته می دید.
ــ پسرم صبر کن؛ یکم دیگه برو...😒
شهاب تا می خواست، جواب محمد آقا را بدهد؛ صدای موبایلش📲 بلند شد.
سریع تلفنش را درآورد. با دیدن شماره ناشناس، ناامید، با صدای خسته، جواب داد:
ــ الو...
ــ سلام !
ــ سلام ! بفرمایید؟!
ــ ببخشید؛ تازه خانومی رو آوردن بیمارستان که آخرین تماس رو با شما داشتند.
شهاب دستش را به در گرفت، تا جلوی افتادنش را بگیرد.
نشنید که پرستار چه گفت؛ فقط آن لحظه چهره معصوم مهیا، جلوی چشمانش آمد.
ــ الو... آقا...
_کدوم بیمارستان؟!😒
بقیه با شنیدن اسم بیمارستان، 🏥نگران به طرف شهاب آمدند.
مهلا خانم، گریه می کرد و امام حسین (ع) را صدا می کرد.
شهین خانوم و مریم هم، پا به پای او اشک می ریختند
محسن به طرف شهاب، رفت.
ــ شهاب، بده گوشی رو من حرف بزنم.
شهاب دست محسن را کنار زد.
ــ کدوم بیمارستان؟!
شهاب، تماس را قطع کرد و بی توجه به صدا کردن های بقیه به طرف ماشینش دوید...🏃🚙
🍃ادامہ دارد....
#نـویسـنده_فـاطمہ_امـیرے
📚 @romankademazhabe
رمـانکـده مـذهـبـی
✨ رمان جالب ، #بصیرتی و #مفهومی ✨👤✨ #مردی_در_آینه✨ ✨ قسمت #صد_وهجده ✨راز سر به مهر با چند ضر
✨ رمان جالب ، #بصیرتی و #مفهومی
✨👤✨ #مردی_در_آینه✨
✨ قسمت #صد_ونوزده
✨تبعه شما
خانواده ساندرز و مرتضي برنامه ديگه اي داشتن اما من مي خواستم دوباره برم حرم ...🕌💖
حرم رفتن ديشبم با امروز فرق زيادي داشت ...😎☝️
ديروز انسان ديگه اي بودم و امروز ديگه اون آدم وجود نداشت ... مي خواستم براي #احترام به يک #اولي_الامر به حرم قدم بزارم ...
مرتضي بين ما مونده بود ... با دنيل بره يا با من بياد ...
کشيدمش کنار ...
ـ شما با اونها برو ... من مسير حرم رو ياد گرفتم ...😊 و جاي نگراني نيست ... مي خوام قرآنم رو بردارم و برم اونجا ...
👈نياز به حمايت اونها دارم براي اينکه بتونم حرکت با بينش روح رو ياد بگيرم ...☺️✨
👈دو بعد اول رو می شناختم اما با بعد سوم وجودم بيگانه بودم ...👉 حتي اگر لحظاتي از زندگي، بي اختيار من رو نجات داده بود يا به سراغم اومده بود ... من هيچ علم و آگاهي اي از وجودش نداشتم ...
و از جهت ديگه، حرکت من بايد #باآگاهي و #بصيرت_اون پيش مي رفت ... و مي دونستم اين نقطه وحشت شيطان بود ... همون طور که حالا وقتي به زمان قبل از سفر نگاه مي کردم به وضوح رد پاي شيطان رو مي ديدم ... زماني که با تمام قدرت داشت من رو به جهت مخالف جريان مي کشيد ... و مدام در برابر دنیل قرار می داد ...
من #اراده_محکم و غير قابل شکستي داشتم اما شرط هاي من در جهات ديگه اي شکل گرفته بود ...
و بايد به زودي آجر آجر وجود و روانم رو از اول مي چيدم ...
خراب کردن اين بنيان چند ده ساله کار راحتي نبود ...
به خصوص که مي دونستم به زودي بايد با لشگر دشمن قديمي بشر هم رو به رو بشم ... اين #نبردهمه_جانبه، جنگي نبود که به تنهايي قدرت مقابله با اون رو داشته باشم ...
مقابل ورودي صحنه آينه ايستادم ... چشم هام رو بستم و دستم رو گذاشتم روي قلبم ...✋❤️
ـ مي دونم صداي من رو مي شنويد ... همون طور که تا امروز صداي دنيل و بئاتريس رو شنيديد ...
و همون طور که اون مرد خدا رو براي نجات من فرستاديد ...
من امروز اينجا اومدم نه به رسم ديشب ...
که اينجام تا #بنيان_وجودم رو #ازابتدا بچينم ...
و مي دونم که اگه تا اين لحظه هنوز مورد حمله شيطان قرار نگرفته باشم ... بدون هيچ شکي تا لحظات ديگه به من حمله مي کنن تا داده هاي مغزم رو به چالش بکشن ...
و مبنايي رو که در پي آغاز کردنش اينجام آلوده کنن ...
چشم هام رو باز کردم و به ايوان آينه خيره شدم ...
ـ پس قلب❤️ و ذهنم💭 رو #به_شما مي سپارم ...
اونها رو #حفظ کنيد و من رو در مسير بعد سوم ياري کنيد ...
و به من #يادبديد هر چيزي رو که به عنوان بنده خدا ... و تبعه شما بايد بدونم ... و بايد بهش عمل کنم ...
قرآن رو گرفتم دستم و گوشه صحن، جايي براي خودم پيدا کردم ...
صفحات يکي پس از ديگري پيش مي رفت و تمام ذهنم معطوف آيات بود ... سوال هاي زيادي برابرم شکل مي گرفت اما اين بار هيچ کدوم از باب شک و ترديد نبود ...
#شوق به دانستن، #علم_به_حقيقت و مفهوم اونها در وجود من قرار داشت ...
با بلند شدن صداي اذان، ✨🗣براي اولين بار نگاهم رو از ميان آيات بلند کردم ...
هوا رنگ غروب🌆 به خودش گرفته بود ... کمي شانه ها و گردنم رو تکان دادم و دوباره سرم رو پايين انداختم ...
بيشتر از دو سوم صفحات قرآن رو پيش رفته بودم که حس کردم يه نفر کنارم ايستاده و داره بهم نگاه مي کنه ...
سريع نگاهم رفت بالا ...
مرتضي بود که با لبخند خاصي چشم ازم برنمي داشت ... سلام کرد و نشست کنارم ...
ـ ديدم هتل نيستي حدس زدم بايد اينجا پيدات کنم ...😊😍
ـ به اين زودي برگشتيد؟ ...☺️
خنده اش گرفت ...
ـ زود کجاست؟ ...😁 ساعت از 9 شب گذشته ...🕙 تازه تو اين نور کم نشستي که چشم هات آسيب مي بينه ... حداقل مي رفتي جلوتر که نور بيشتري روي صفحه باشه ...😁
بدجور جا خوردم ...😳😧
سريع به ساعت مچيم نگاه کردم ... باورم نمي شد اصلا متوجه گذر زمان نشده بودم ...
ـ چه همه پيش رفتي ...😊
نگاهم برگشت روي شماره صفحه و از جا بلند شدم ...
ـ روي بعضي از آيات خيلي فکر کردم ...☺️ دفعه بعدي که بخوام قرآن رو بخونم بايد يه دفترچه🗒🖊 بردارم و سوال هام رو ليست کنم ...
چند لحظه مکث کردم ...
ـ برنامه ات براي امشب چيه؟ ...☺️
ـ مي خواي جايي ببرمت؟ ..😊
با شرمندگي دستي پشت گردنم کشيدم و نگاه ملتمسانه اي بهش انداختم ...
ـ نه مي خوام تو بياي اونجا ...😅
با صداي نسبتا آرامي خنديد و محکم زد روي شونه ام ...
ـ آدمي به سرسختي تو توي عمرم نديدم ...😍 زنگ ميزنم به خانوم ميگم امشب منتظر نباشن ...😎😊
✨✍ #شهیدمدافع_طاهاایمانی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت #صد_و
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت #صد_ونوزده
از اتاق بیرون میزنم،
تا وضو بگیرم و بروم نمازخانه. در راهرو، سیاوش و پوریا را میبینم که خوابآلود راه میروند.
پوریا سعی دارد موهایش را با کشیدن دست مرتب کند.
چشمان سیاوش هنوز درست باز نشده و نزدیک است که زمین بخورد.
برای این که بیدار شود، میزنم سر شانهاش:
-چطوری داداش؟
سیاوش از جا میپرد ،
و برمیگردد سمت من؛ حالا چشمانش هم باز شده.
کمی نگاهم میکند تا موتور مغزش گرم شود و بعد راه میافتد:
-مخلص داش حیدر!
خوب است که هنوز کسی اسم واقعیام را نمیداند.
باید به حامد هم بسپارم دیگر اسم جهادیام را صدا بزند.
با سیاوش دست میدهم.
نماز صبح را که میخوانیم،
حامد درحالی که دستم را گرفته تا به اتاق ببردم میگوید:
-بیا که خیلی باهات کار دارم.
وارد اتاقمان میشویم. حامد در را میبندد:
-نمیخواستی بخوابی که؟
سرم را به چپ و راست تکان میدهم که نه. مینشیند مقابلم و میگوید:
-ببین، فکر کنم خودت خبر داری قراره یه عملیات بزرگ داشته باشیم که انشاءالله شر داعشیها به کل کنده بشه. اینم میدونی که قبل از شروع عملیات، نیاز به عملیات شناسایی داریم. برای شناسایی، بهترین افراد نیروهای بومی هستن؛ چون هرچی باشه سالها توی این منطقه زندگی کردن و با مردم منطقه و بافت شهری آشناترند. ما هرچقدر هم نیروی اطلاعات عملیات خوب و زبده داشته باشیم، تهش به خوبی نیروهای بومی نمیشن، آخرشم که تاابد نمیتونیم اینجا باشیم. باید نیروهای بومی آموزش ببینند که اگه ما هم نبودیم بتونن از پس خودشون بربیان.
راست میگوید.
تقریباً منظورش را گرفتم. برای همین میپرم وسط حرفش:
-خب؛ الان قراره اون نیروها رو آموزش بدم؟
صورت حامد از هم باز میشود:
-آ باریکلا. میخوام یه گروه شناسایی از نیروهای بومی و بچههای فاطمیون تربیت کنی. فرصت زیادی هم نداری.
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛