رمـانکـده مـذهـبـی
🌷🍀رمان امنیتی #عقیق_فیروزهای🌷🍀 قسمت #سی_وشش فیروزه بی بی دستان بشری را گرفت و نوازش کرد: -دیگه ا
🌷🍀رمان امنیتی #عقیق_فیروزهای 🍀🌷
قسمت #سی_وهفت
رکاب (خانم)
مربی با بی حوصلگی لباس رزمی سفید پریا را مرتب میکند و با کمربند، میبنددش که باز نشود. غر میزند که:
-مگه نگفتم بگو مامانت جلوی لباست وو بدوزه که باز نشه؟
پریا موهای طلاییاش را که از روسریکوتاهش بیرون زده، به داخل هل میدهد و با صدایی کودکانه میگوید:
-چرا... ولی مامانم رفته ماموریت.
این حرفش، اندوهی عجیب در دلم میریزد. خاطرات بچگیام مرور میشود؛
نبودنهای همیشگی پدر و کارمندی مادر که باعث میشد بیشتر وقتها تنها باشم.
مادر کارمند بود؛
عصر میآمد و وقتی میآمد، خسته بود. نه این که نخواهد؛ نمیتوانست برایم وقت بگذارد. میترسم بچه خودم هم تنهایی بکشد.
-کجا رفته مامانت؟ مگه کجا کار میکنه؟
-کارمنده. نمیدونم. رفته ماموریت دیگه.
پریا میخواهد از زیر سوال در برود.
یاد بچگیهای خودم میافتم و جواب همیشگیام درباره شغل پدر.
مربی بلند میگوید:
-خب بچهها سرد کنید، کلاس تمومه!
پریا، مرا که میبیند به سمتم میدود:
-خاله!
در آغوشم جای میگیرد.
چقدر کوچک و دوست داشتنی است. محکم میفشارمش. من هم چند وقت دیگر صاحب یکی از این فرشتهها خواهم شد. پاک، معصوم و بی گناه. به اندازه تمام وقتهایی که بامادرش نبوده میبوسمش.
خیلی وقت بود با بچههای کوچک سر و کار نداشتم. چقدر از این دنیای کثیف دورند!
کمکش میکنم لباسهایش را عوض کند.
چند ماه دیگر، اولین بار مادر شدن را تجربه خواهم کرد و باید این کارها را بلد باشم. اصلا انگار خواست خدا بود همکارم زهرا بخواهد دنبال دخترش بروم!
پریا روی صندلی عقب ماشین مینشیند و کمربندش را میبندد.
کسی که پدر و مادرش نظامی باشند،
طبیعی است قانونمند تربیت شده باشد! یعنی بچه من هم مثل او آنقدر دوست داشتنی میشود؟
قطعا! نمیدانم چه کسی ناخنهای پریا را لاک زده، اما بچهام اگر دختر شد، به دستهایش لاک نمیزنم. مواد شیمیایی ممکن است پوست و ناخنش را آسیب بزنند. خودم از بچگی هم به لاک حساسیت داشتم.
از وقتی فهمیدهام باردارم،
روحیهام کمی لطیفتر و رقیقتر شده است. باهم میرویم سرکار و محیط پر تنش کاریام را نشانش میدهم.
به دنیا نیامده، جاهایی رفته هیچ کس،
حتی آدم بزرگها هم فکرش را نمیکنند. حس میکنم تازگیها به لطف مادر بودن، فطرت زنانهام را بیشتر درک میکنم. دقیقا در زمانی آمد که بین برزخ مرد یا زن بودن گیر کرده بودم.
من خیلی وقت است بسیاری از اخلاقیات زنانه را کنار گذاشتهام اما مرد نشدهام.
حالا با وجود این فرشته کوچک،
میتوانم «مادر»باشم و بهشت را زیر پاهایم حس کنم. هیچوقت فکر نمیکردم به عنوان یک مامور امنیتی، درباره چنین مسائلی فکر کنم!
دلم نمیخواهد بچهام بی مادر بزرگ شود.
از اول هم قرار نبود بچهدار شویم؛ چون دلم نمیخواست بچهام با حسرت زندگی کند. اما صلاح خدا در این بوده که یک فرشته کوچولو، بیاید وسط زندگی دوتا مامور امنیتی؛ آن هم ناخواسته.
ماه چهارم است و روح دارد.
برای همین دوستش دارم و حس غریبی میگوید او هم از همین الان دوستم دارد. خیلی وقتها با هم حرف میزنیم.
اما بین حرفهایمان، نمیگویم اگر پا به دنیا بگذارد، با مادر و پدری مواجه میشود که بیشتر وقتها نیستند. نگرانش هستم.
در عوض، آقای همسر ظاهرا نگرانیهای من را ندارد. خیلی هم خوشحال است. قیافهاش آن شب که فهمید بچهدار شدهایم چقدر بامزه بود. من گریه میکردم و او میخندید.
من بی صدا و او بلند.
آن قدر ذوق دارد،
که اسم بچه را هم انتخاب کرده! اگر پسر شد #امیرمهدی و اگر دختر شد #ضحی. سلیقه خوبی دارد.
هنوز به کسی نگفتهایم.
مادر اگر بفهمد، اجازه نمیدهد از خانه تکان بخورم. شده برود برایم استعفانامه تنظیم کند و تحویل مقامات ذی ربط بدهد!
خیلی وقت است از همه چیز دل کندهام.
از وقتی وارد این شغل شدم.
پدر و مادر، خواهر، بی بی و حتی همسر. دوستشان دارم؛ خیلی دوستشان دارم. اما نه بیشتر از کسی که #سربازش شدهام و خیلی وقت است دلم را در صحنش جا گذاشتهام. دوست داشتن و محبتم برای خانواده است و دلبستگیام برای او. اما تازگی، به این بچه دلبسته شدهام. بخشی از وجود من است.
نمیتوانم دلبسته نشوم.
از همین میترسم. میترسم دو وظیفهام باهم تداخل پیدا کند.
پریا آدرس میدهد،
تا به خانه مادربزرگش برسیم. پیادهاش میکنم و منتظر میشوم داخل خانه برود. برایم دست تکان میدهد و بوسه میفرستد. برایش دست تکان میدهم.
پریا انعکاس بچگیهای خودم است و شاید تصویر آینده بچهام است؛ آینده امیرمهدی یا ضحی کوچولوی من!
🍀 ادامه دارد...
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛