رمـانکـده مـذهـبـی
سراغ دفترچه ام میروم و شماره ی خانم غلامی را پیدا میکنم و میگیرم. صدای بوق ممتد پرده ی گوشم را آزار
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه
🌱 #خاطرات_یک_مجاهد
✍قسمت ۱۱۳ و ۱۱۴
_کجا میری؟
+هر جا برم قلبم پیش توعه!
میدانم میخواهد بحث را عوض کند و مثلا دلبری کند ولی محلش نمیگذارم و حتی پا پیچ اش هم نمیشوم که باز چیزی از من مخفی کند.
باشه میگویم و کتش را برمیدارد و میرود.
خانه در دریای سکوت غرق شده و من تنها موجود این دریا هستم.
چشمانم را میبندم اما افکار مزاحم راحتم نمیگذارند.به بالکن میروم و لباسها برمیدارم و تا میکنم.
خودم را با کار سرگرم میکنم تا کمتر فکر بکنم. سیاهی آسمان را در خود حل میکند و بانگ اذان در کوچه پس کوچه های دل میپیچد.
وضو میگیرم و سجاده را به سوی قبله پهن میکنم.دستانم را بالا میگیرم و نیت میکنم. بسم الله الرحمن الرحیم، الحمدالله رب العالمین و.....
السلام علیکم و رحمه الله و برکاته.دستانم را روی پاهایم میکشم و الله اکبر الله اکبر میگویم. روایتی را از امام زمان (عجلالله تعالی فرجهالشریف) شنیده ام
که میفرمایند پس از نماز دو سجده شکر بجا بیاوردید. سجده ام طولانی میشود و خودم هیچ احساس نمیکنم. دست به دعا بلند میکنم
و از خودش میخواهم مرتضی را قبل از این که در باتلاق عقاید سازمان غرق شود نجاتش بدهد
صدای در بلند میشود و به عقب برمیگردم. مرتضی سلام میدهد و قبول باشد میگوید. جعبه شیرینی را جلویم میگیرد و میگوید:
_بردار.
از او میپرسم:
_شیرینی؟ برای چی؟
_کار پیدا کردم.
+کجا؟
_چاپخونه. میرم و روزنامه چاپ میکنم.
آهانی میگویم و برایش آرزوی موفقیت میکنم.
سجاده اش را جلوتر از من پهن میکند و دستانش را به گوشش میرساند.میخواهد نیت کند که به طرفم برمیگردد و میگوید:
_نمازتو بخون که بریم.
+کجا؟
اخم مصنوعی میکند و میگوید:
_گفتم که میبرمت یه شام مهمونِ من!
میخندم و باشه ای میگویم. وقتی نمازمان تمام میشود، لباس میپوشم و چادرم را سر میکنم.متوجه حضورش نمیشوم که دقیقه هاست از آینه نگاهم میکند
_چیه؟
به دیوار تکیه میدهد و میگوید:
_نه!
دوباره سرگرم روسری و چادرم میشوم که پشت سرم ظاهر میشود. از اینکه چیزی متوجه نمیشوم، شوک میشوم و میگویم:
_چیزی شده مرتضی؟ چرا همچین نگاهم میکنی؟
+راستش خیلی وقته یه چیزی میخوام بهت بگم
_چی؟
+با چادر خیلی خوشگل میشی. یکی از فرقهایی که با بقیه داری همینه که خواستنی ترت میکنه. تو این دوره و زمونه هر کسی سعی داره بیشتر خودشو به نمایونه ولی تو فرق داری
_خوب منم میخوام خودمو به نمایونم!
اخم میکند و میگوید:
_یعنی چی؟
از اینکه اینطور #غیرتی میشود خوشم می آید و میگویم:
_من دلم میخواد با این کارام خودمو به #خدا به نمایونم. فرقش اینه برا کی خوشگل کنی!
گره اخمهایش را باز میکند و میخندد.باهم از خانه خارج میشویم و مرتضی به ماشین اشاره میکند و میگوید:
_درست شد
توی تاریکی کوچه در نگاه اول نمیتوانم فلوکس را ببینم، ولی بعد که مرتضی میگوید میفهمم این فلوکس خودش است.جلویش را نگاه میکنم و میگویم:
_خوب شده ها!
_آره
سوار میشویم و به راه می افتد.سعی دارم صورتم را بپوشانم که مرتضی متوجه میشود و میگوید:
_داری استتار میکنی؟
+خب برای اینکه تشخیص ندن دیگه!
میخندد و میگوید:
_اینجوری که ضایع تره! تو میدونستی چجوری ساواک امسال تونست خیلی از کله گنده های سازمانو بگیره؟
+نه، چطوری؟
_یه روز که دیدن هیچ غلطی از دستشون برنمیاد، ریختن تو خیابون و مشکوکا رو دستگیر کردن.بین اونا افراد سازمانم بود.
+به همین راحتی؟
_به همین راحتی!
جلوی کبابی می ایستد و باهم وارد مغازه میشویم.منقل کباب به راه است و بوی گوشت همه جا پیچیده.معده ام التماس میکند تا زودتر چیزی بخورم.
مرتضی سفارش چهار سیخ میدهد. فروشنده کباب را لای نان میپیچد و با جعفری و پیاز روی میز میگذارد.
شروع میکنم به خوردن و آخرین لقمه را به زور نوشابه میخورم که مرتضی سفارش چهار سیخ دیگر میدهد.هر چه اصرار می کنم بسه! میگوید باید جون بگیری، خیلی کم میخوری.
خلاصه هم من و هم خودش را به زحمت می اندازد.وقتی میبیند نمیخورم خودش لقمه برایم میگیرد و مجبورم میکند بخورم.
سومین لقمه را به دستم میدهدکه نگاهی به اطرافم می اندازم و می بینم چند نفری ما را نگاه میکنند.به طرف مرتضی خم میشوم و میگویم:
_میگم زشته! دارن نگاه میکنن.
+ما که کار بدی نمیکنیم! نگاه بکنن.
مرتضی پول کبابها را حساب میکند و از پله ها پایین می آییم.خانم بی حجابی جلویم می ایستد و با لبخند رنگی اش نگاهم میکند و میگوید:
_میشه باهاتون حرف بزنم؟
من و مرتضی متعجب میشویم و زن میگوید:
_تنها البته! زیاد وقتتونو نمیگیرم