رمـانکـده مـذهـبـی
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژا
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
«♡بـسـم رب العشق ♡»
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_دویست_و_هفدهم
#فصل_دوم🌻
[[[[ از زبان مروا ]]]]
شومیز سفید رنگی با آستین های پف و دامن بلند مشکی به تن کردم.
چادر حریر صورتی رو هم از روی تخت خواب برداشتم و به سر کردم، به خودم نگاهی انداختم بدک نبودم میشه گفت تا حدودی خوب بودم البته بدون در نظر گرفتن جوش های پیشونی و سیاهی خیلی کم زیر چشم هام.
از این مراسم به جز مامان و بابا هیچ کس قرار نبود مطلع بشه حتی کاوه!
اگر بابا اینا متوجه بشدند که حجتی سرطان داره خدا میدونه که چه بلبشوای بر پا میشه.
روی تخت خواب نشستم، چند تا نفس عمیق کشیدم و آیت الکرسی رو زیر لب خوندم امشب اصلا آرامش نداشتم.
علتش نامعلوم بود فقط می دونستم دلم گرفته از کی رو نمی دونم ولی خیلی ناراحت بودم، به خودم که نمی تونستم دروغ بگم مدام حرف های حجتی توی ذهنم تداعی میشد.
اون یک درصد هم به فکر من نیست پس این مراسم خواستگاری دیگه چه صیغه ایه!
گریم گرفته بود از رفتار های سرد حجتی، یعنی بعد از عقد هم قراره اینجوری باشه!
نمیشه که!
خدایا تا اینجاش رو به خودت سپردم درستش کردی بقیه راه رو هم میسپارم دست خودت.
اصلا غمی نیست وقتی تو هستی، آره خدا جونم این بنده گناهکارت غیر از خودت هیچ کس دیگه ای رو نداره.
وقتی با خدا صحبت می کردم عجیب آروم میشدم، آرامش واقعی پیش خود خودشه، این آرامش رو هیچ جای دیگه تجربه نکرده بودم خیلی عجیب بود مواقعی که با خدا صحبت می کردم و بعدش بدون اراده خودم حسابی آروم میشدم.
توی صحیفه سجادیه یه متن بود که خیلی به دلم مینشست.
" يامُنْتَهيمَطْلَبِالحاجات
ایتنهاشنوایحرفهایدلم."
چشمام رو بستم و خیلی آروم زمزمه کردم.
&ادامـــه دارد ......
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژا
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
«♡بـسـم رب العشق ♡»
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_دویست_و_هجدهم
#فصل_دوم🌻
سرم رو از روی میز برداشتم و فلاسک رو کمی جلوتر هل دادم، رو به مامان که داشت با میوه های روی میز ور می رفت گفتم:
- مامان نیم ساعت گذشت ولی هنوز نیومدن!
نکنه پشیمون شدن؟!
همزمان با اتمام جمله ام آیفون به صدا در اومد که یک خط لبخند محو روی صورتم نقش بست، روسریم رو مرتب کردم و چادر رو جمع و جور کردم.
همراه مامان به سمت در حرکت کردم، دستام میلرزید و توان کنترل دست و پام هام رو نداشتم، چند باری هم آب دهنم رو با صدا قورت دادم و با بسم الهی از هال خارج شدم.
برای چند ثانیه نگاهم رو بهشون دوختم و وقتی متوجه موقعیتی که در اون قرار داشتم شدم خیلی سریع نگاهم رو دزدیدم.
فقط حجتی با پدر و مادرش اومده بودن و این کمی استرس رو کمتر می کرد، اینجوری تعداد استکان های چایی هم کمتر بود.
همین جور داشتم با خودم محاسبه می کردم که سبد گلی روبروی چشمام قرار گرفت لبخندی زدم و سبد گل رو از دست مادر آقای حجتی گرفتم و با مهربونی در آغوشش گرفتم.
با پدر و مادرش خیلی گرم سلام و علیک کردم اما وقتی به خودش رسیدم سر به زیر سلامی کردم که خیلی آروم جوابم رو داد.
از آشپزخونه به بیرون خیره شدم، مامان کنار فلاسک چایی حبسم کرد و گفت تا دم نکرده حق خروج از آشپزخونه رو ندارم، مدام تکونش می دادم تا هرچه سریعتر دم کنه.
صدای خنده بابا و پدر حجتی روی مخم رژه می رفت آخه اینجا مراسم خواستگاریه یا ...
لا اله الا الله، الان یه چیزی می گفتم که ...
+ خل شدی؟!
چرا با خودت حرف میزنی؟!
یالا چایی ها رو بیار دیگه!
با شنیدن صدای مامان هینی کشیدم و با تته پتته گفتم:
- چرا مثل جن ظاهر میشی مادر من!
نزدیک بود سکته کنم!
باشه، خب الان میارم تو برو خودم میارم اینجا باشی استرس میگیرم!
باشه ای گفت و با سرعت از آشپزخونه خارج شد، صلواتی فرستادم و چایی رو ریختم.
عجب چایی شده بود!
لبخند گله گشادی زدم که خیلی سریع جمعش کردم و با برداشتن سینی از آشپرخونه خارج شدم.
&ادامـــه دارد ......
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژا
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
«♡بـسـم رب العشق ♡»
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_دویست_و_نوزدهم
#فصل_دوم🌻
نگاهم رو از سینی چایی گرفتم و به چشمای بابا دوختم، به سینی نگاه نکن مروا!
به سینی نگاه نکن که الان همشون میریزن!
نفسم رو حبس کردم و سینی رو نزدیک آقای حجتی کمی پایین تر گرفتم، به قند های توی قندون چشم دوختم تا مبدا با حجتی چشم تو چشم بشم.
استکان چایی رو برداشت و سر به زیر تشکری کرد، به سمت پدر و مادرش رفتم و به اون ها هم چایی تعارف کردم.
در آخر هم استکان بابا رو کنار دستش گذاشتم و روی مبل کنار مامان نشستم.
زیر چشمی به حجتی نگاه کردم، یالا بخور دیگه!
چقدر لفتش میدی تو!
استکان رو برداشت و کمی از چایی خورد، گذاشتن استکان در زیر استکانی همانا و چشم تو چشم شدنمون همانا، وقتی متوجه شد که من هم به اون نگاه میکنم چایی توی گلوش پرید و چند تا سرفه کرد، خجالت زدم لبهی چادر رو گرفتم و سرم رو پایین انداختم.
بالاخره بعد از ربع ساعت چایی خوردن حجتی تمام شد و نگاهی به پدرش کرد.
پدرش چاقویی که در دست داشت رو کنار پرتقال گذاشت و رو به بابا گفت:
+ آقای فرهمند اگر اجازه بدید بچه ها برن و کمی راجب خودشون صحبت کنند.
بابا لبخند خیلی گرمی زد و رو به من کرد.
× بله حتما، مروا جان آقای حجتی رو راهنمایی کنید.
لبخند محوی روی لبم نشوندم و بلند شدم که همراه با من حجتی هم بلند شد، پیش قدم شدم به سمت راه پله رفتم.
خیلی آروم پله ها رو بالا می رفتم، حدود بیست تا پله رو طی کردیم که متوجه شدم حجتی به سختی نفس میکشه.
بدون اینکه به سمتش برگردم گفتم:
- حالتون خوبه؟!
سرفه ای کرد.
+ ب ... بله.
سه پله دیگه بالا رفتیم، در اتاقم رو باز کردم و سر به زیر گفتم:
- بفرمایید.
&ادامـــه دارد ......
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژا
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
«♡بـسـم رب العشق ♡»
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_دویست_و_بیستم
#فصل_دوم🌻
هنوز چند ثانیه از نشستنِمون نگذشته بود که حجتی شروع کرد به صحبت کردن.
+ بااجازه اول بنده شروع میکنم.
زیاد اهل مقدمه چینی نیستم و یک راست میرم سراغ اصل مطلب.
ببینید خانم فرهمند بنده از وقتی که شما بر اثر گرما راهی بیمارستان شدید و حالتون بد بود متوجه شدم که به شما علاقه مند هستم.
تا قبل از اون حتی به شما فکر هم نمی کردم، اما اون روز متوجه شدم که حسی که نسبت به شما دارم عشقه.
دلیل اینکه از شما دوری می کردم و یا خیلی سرد با شما برخورد می کردم بخاطر خودم و شما بود که خدایی نکرده نمی خواستم از راه دیگه ای وارد بشم و گناه محسوب بشه.
بعد از مرخص شدنتون از بیمارستان تصمیم گرفتم از راه شرعی و قانونی پیش برم و پس از اومدنمون به تهران شما رو از خانوادتون خواستگاری کنم.
اما شما غیبتون زد و تمامی محاسبات بنده بهم ریخت، حالا این موضوعات به کنار مهم اینه که شما الان اینجا هستید.
اون زمان که بنده از شما خوشم اومده بود شما چادری نبودید واقعیتش خیلی برای بنده مهمه که همسر آیندم چادری باشه و از همه مهمتر اینکه با چادر تبرج نکنه.
اما اون زمان شما چادری نبودید و میتونستم حدس بزنم به برکت وجود شهدا قطعا چادری میشید چون شما خیلی دل پاکی دارید و حداقلش خودم میتونستم پس از ازدواج شما رو چادری کنم.
اینقدر قشنگ صحبت کرد که غرق حرف هاش شدم، دیگه از دستش ناراحت نبودم چون خیلی واضح دلیل کارهاش رو برام توضیح داد.
با صداش به خودم اومدم و دست از فکر کردن برداشتم.
+ شما سوالی ندارید؟!
دستای خیس عرقم رو باز کردم که کمی هوا بخورن و لب زدم.
- برای ازدواج با شما مشکلی ندارم اما چند تا شرط دارم.
اولا اینکه همسر آیندم باید با ایمان باشه که در با ایمان بودن شما هیچ شکی نیست چون این بهم اثبات شده.
دوم اینکه خوش اخلاق باشه و حتی برای اینکه به خودت بیای هم بهت سیلی نزنه.
خیلی با لحن جدی این جمله رو گفتم که خجالت زده سرش رو پایین انداخت.
- سوم اینکه مادیات اصلا برام مهم نیست و همین که با عشق زیر یک سقف زندگی کنیم کافیه حتی اگر نون شب هم نداشته باشیم بخوریم.
همین ها ...
حجتی لبخند پیروزمندانه ای زد و کمی صاف تر نشست.
+ یک موضوع دیگه هم باید مطرح کنم، که بسیار مهم هست.
حتی به پدر هم گفتم که با خانوادتون در میان بزاره.
&ادامـــه دارد ......
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژا
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
«♡بـسـم رب العشق ♡»
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_دویست_و_بیست_و_یکم
#فصل_دوم🌻
سرفهای کردم و لبخند مصنوعی بر روی لبم نشوندم.
- بفرمایید.
+ همون جور که خودتون در جریان هستید ، بنده به سرطان مبتلا شدم و فقط خدا میدونه که آخر و عاقبتم قراره چه جوری باشه.
اصلا هیچی مشخص نیست، حتی ممکنه بر اثر این بیماری فوت کنم.
این ها رو باید پیشاپیش به شما و خانوادتون می گفتم که بعدا مشکلی در این رابطه پیش نیاد.
از طرفی بنده از چند روز دیگه باید شیمی درمانی رو شروع کنم، ممکنه بر اثر شیمی درمانی موهام شروع به ریزش کنه و چهره ام دیگه برای شما قابل تحمل نباشه.
عوارض دیگه ای هم داره که شما با توجه به شغلتون خیلی بیشتر از این موارد مطلع هستید اما بنده هم وظیفه دارم این موارد روبگم.
سردرد های متعدد، درد های عضلانی، خستگی، زخم گلو، زخم دهن ...
همه ایناها عوارضش هستند.
آیا شما با وجود این همه عوارض و اینکه مشخص نیست بنده تا چه زمانی در قید حیات
هستم حاضر هستید با همچین شخصی ازدواج کنید؟!
بغض کردم.
من این همه مدت زجر کشیدم برای به دست آوردن خودش!
فقط خود واقعیتش نه قیافش، نه مادیاتش!
نگاهم رو بالا آوردم و توی چشماش زل زدم، اینبار نگاهش رو از چشمای بی قرارم ندزدید.
نگاهش چنگ زد به قلبم که ثانیه به ثانیه بی تاب تر می شد و در حال پس افتادن بودن.
نگاه منتظرش رو که دیدم گفتم:
- به قول مولانا.
آن چنان جای گرفتی تو به چشم و دل من
که به خوبان دو عالم نظری نیست مرا .
لب گزیدم و ادامه دادم.
- فکر کنم اونقدر عشق بنده بهتون اثبات شده باشه که بدون در نظر گرفتن همچین مواردی اومدید خواستگاری درسته؟!
این موارد اصلا مهم نیست، مهم شمایید.
قیافه که در درجات خیلی پایین اولویت های بنده هست مهم اوناهایی بود که خدمتتون گفتم.
لبخند خیلی محوی زد که سریع ناپدید شد.
+ بله کاملا درست میفرمایید.
شناخت کاملی روی شما داشتم که به خودم اجازه دادم برای خواستگاری خدمت برسم.
سوال دیگهای هست در خدمتم.
- خیر سوالی نیست.
+ بسیار خب.
حجتی با گفتن یه یاعلی بلند شد که من هم بلند شدم و همراه با هم از اتاق خارج شدیم.
&ادامـــه دارد ......
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژا
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
«♡بـسـم رب العشق ♡»
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_دویست_و_بیست_و_دوم
#فصل_دوم🌻
مادر حجتی با دیدنمون شیرینیش رو کنار استکان چایی گذاشت و با لبخند بهم خیره شده.
لبخند مصنوعی زدم و به مامان و بابا ای خیره شدم که حالا متوجه شدن بودند که حجتی سرطان داره، بابا آرامش خیلی خاصی توی چشماش بود و این یعنی مشکلی نداشت. اما مامان لبخندی خیلی مصنوعی بهم زد و این یعنی مخالف این وصلت بود.
هنوز همون جوری ایستاده بودیم که مادر حجتی گفت:
+ خب دخترم میتونیم دهنمون رو شیرین کنیم؟!
برای بار آخر به مامان نگاه کردم، همون لبخند مصنوعی رو هم دیگه بر لب نداشت و این بار خیلی بی روح بهم خیره شده بود.
- ب ... بله بفرمایید.
با گفتن این جملهام بابا و پدر و مادر حجتی بهمون تبریک گفتند اما مامان همون جوری بهم خیره شده بود.
حجتی رفت و کنار پدرش نشست، من هم روی مبل تک نفره ای نشستم.
بابا و پدر حجتی مشغول صحبت کردن بودند که این بار بابا ، با صدای بلندی گفت:
× دخترم بیا کنار آقا آراد بشین که یه صیغه محرمیت بینتون خونده بشه، ان شاءالله فردا بریم برای آزمایشات و بقیه چیزها.
احساس می کردم خوابم، مگه ممکنه اینقدر زود همه چیز درست شده باشه و به اونی که
دوستش داشتم رسیده باشم.
برای آخرین بار به مامان نگاه کردم که لبخند دردناکی روی صورتش جا خوش کرد.
با شنیدن دوباره صدای بابا بلند شدم و به سمت حجتی رفتم با فاصله کنارش نشستم و به میوه های روی میز خیره شدم.
مهریه و بقیه چیزها رو هم از قبل تعدادشون رو تعیین کرده بودیم و فقط مونده بود آزمایش ها.
&ادامـــه دارد ......
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژا
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
«♡بـسـم رب العشق ♡»
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_دویست_و_بیست_و_سوم
روی دست چپ خوابیدم و به آیندهی نامعلومم فکر کردم، بعد از رفتن حجتی مامان شروع کرد به داد و هوار کردن که چرا وقتی برات ابرو بالا می انداختم متوجه نشدی که راضی به این وصلت نیستم.
قرار بود فردا بریم برای آزمایش خون، برای اینکه شیمی درمانی حجتی چند روز دیگه شروع می شد باید سریعتر کارهای عقد رو انجام می دادیم.
مامان اینقدر عصبانیتش اوج گرفت که با کاوه تماس گرفت و همه چیز رو براش توضیح داد.
کاوه هم که از خدا بی خبر شکه شده بود، به جز آرزوی خوشبختی چیز دیگه ای نگفت و این باعث شد مامان بیشتر عصبانی بشه.
البته نیم ساعت بعد وقتی به خودش اومد، باهام تماس گرفت که کاملا براش توضیح دادم.
با شنیدن صدای پیامک موبایلم دست از فکر کردن برداشتم و به صفحه موبایل خیره شدم.
"منبلدنبودمچهجورىبفهمونمدوسِت
دارم؛ولىاميدواربودمخودتبفهمى .
آراد"
خندهی بلندی کردم و با ذوق به پیامش خیره شدم.
یعنی اون پسره مغرور و خشن از این کارهاهم بلده؟!
عجب ...
برای اینکه حرصش رو در بیارم پیام رو سین کردم ولی پاسخی ندادم.
بعد از چند دقیقه دوباره پیامکی از جانبش ارسال شد.
"ﻣﺸﮑﻠﯽ ﻧﯿﺴﺖ ﺑﮕﻮﯾﻨﺪ ﻃﺮﻑ ﮐﻢ ﺩﺍﺭﺩ
ﺑﺎ ﺗﻮ ﺁﻣﻮﺧﺘﻪ ﺍﻡ ﻋﺸﻖ ﺟﻨﻮﻥ ﻫﻢ ﺩﺍﺭد!"
این بار نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و بلند خندیدم، عجب آدمیه!
باورم نمیشه این آراد همون آراد باشه!
لبخند محوی جا خوش کرد کنج لبم و این بار من براش تایپ کردم ...
"هرچی دارم فکر میکنم میبینم من خیلی بهت میام! حالا دیگ خود دانی."
خنده ای کردم و پیام رو براش ارسال کردم، خیلی سریع سین کرد.
چند دقیقه بعد دوباره پیامکی ارسال کرد.
"اینهمه جلوه مکن، دل نبر از من، بس کن
شیطنت کم کن و
بگذار مسلمان باشیم!"
&ادامـــه دارد ......
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژا
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
«♡بـسـم رب العشق ♡»
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_دویست_و_بیست_و_چهارم
با تکون های شدیدی که به بدنم وارد میشد چشمام رو کمی باز کردم، با دیدن چهره مژده
خمیازه ای کشیدم، پتو رو بالا کشیدم.
که با صدای داد کاوه کلافه پتو رو کنار زدم و با فریاد گفتم:
- شما دوتا دلتون درده مگه؟!
نمیبینید آدم خوابه!
برین بیرون میخوام بخوام، تا صبح بیدار بودم.
مژده خندهای کرد و با دستش به بازوم ضربه زد که اخمی کردم، خندش محو نشد بلکه بیشتر خندید.
- چته تو؟!
شیرین مغزی؟!
مژده چشمام باز نمیشه، مگه نمیبینی!
برو بیرون!
اینبار کاوه دستی به ریشهاش کشید و خونسرد گفت:
× این دفعه رو میبخشم ولی اگر یکبار دیگه
ببینم با خانومم اینجوری صحبت میکنی، حسابت رو میزارم کف دستت آبجی خانوم.
افتاد؟!
با بغض گفتم:
- روانی های مردم آزار.
کف اتاق نشستم و زانوهام رو در آغوش گرفتم.
کاوه اصرار کرد که مژده از اتاق بیرون بره اما مرغ مژده یک پا بیشتر نداشت، بالاخره کاوه خودش از اتاق بیرون رفت که به سمت مژده برگشتم.
- خب من که میدونم برای چی اینجا ایستادی.
سوالات رو بپرس بعدشم برو بیرون بزار استراحت کنم بعدازظهر قراره با آراد بریم دکتر.
مژده به سمت در رفت و قفلش کرد بعد با خنده کنارم نشست.
+ چه زود پسر خاله شدی شیطون، آراد؟!
عجب ...
از دیشب که کاوه گفت حجتی اومده خواستگاریت تا خود صبح از هیجان خوابم نبرد.
آخه این همه یهویی!
مگه میشه مگه داریم؟! آقاجون گفت همون دیشب صیغه کردید، آخه دختره ندید پدید مگه میترسیدی فرار کنه که سریع صیغهاش شدی؟!
پوزخندی بهش زدم و با انگشتم شقیقهام رو کمی خاروندم.
- خودت رو نمیگی؟!
اون روز اومدی خونمون رو که یادته؟! یاد آوری کنم آیا مژی ژون؟!
بزار روشنت کنم ...
متاسفانه آراد سرطان خون داره و این باعث شد که خیلی از کارهامون رو جلو بندازیم.
آره دیشب بابای آراد یه صیغه محرمیت بینمون خوند که بتونیم راحت تر باهم رفت و آمد داشته باشیم، چون قراره که کارهای درمانش رو زیر نظر دکتر عباسی انجام بدم به همین خاطر دیگه یه صیغه بینمون خونده شد.
مژده لبخند بی روحی زد و کلافه گفت:
+ اوهوم، آیه بهم گفت که سرطان داره.
مروا یه وقت ناامید نشی ها!
امیدت به خدا باشه، آیه می گفت که خوش خیمه، ان شاءالله که خیلی زود سلامتیش رو به دست میاره.
&ادامـــه دارد ......
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژا
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
«♡بـسـم رب العشق ♡»
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_دویست_و_بیست_و_پنجم
#فصل_دوم🌻
ظرف های ناهار رو توی ماشین ظرفشویی گذاشتم، سینی چایی رو برداشتم و به سمت مبل ها رفتم.
کنار کاوه نشستم و استکان چاییم رو در دست گرفتم.
- با آقای حجتی صحبت کردی؟!
مژده خنده ای کرد و لب زد.
+ توی اتاق که آراد بود.
چشم غرهای بهش رفتم و به کاوه خیره شدم.
+ مگه با تو نیستم!
باهاش تماس گرفتی؟!
کاوه شکلاتی برداشت و گفت:
+ آره صحبت کردم.
ولی راجب مهریه و اینجور چیزا ازش چیزی نپرسیدم، کِی تعداد سکه ها رو تعیین کردید؟!
- والا سکه ها رو پدر حجتی گفته بود هر چی من بگم همونه، عصر همون شبی که قرار بود بیان خواستگاری مامان بهم گفت منم گفتم که آدم ها با قلبشون زندگی میکنند، نه تعداد سکه! تعداد سکه و مادیاتش اصلا برام مهم نیست و فرقی نمیکنه چند تا سکه مهرم باشه.
دیگه قبل از خوندن صیغه تعداد چهارده تا مشخص شد.
کاوه آهانی گفت و دوباره مشغول دیدن تلویزیون شد.
موبایلم رو از جیبم بیرون آوردم و دیدم که چندین تماس بی پاسخ از آراد دارم.
خیلی سریع شمارهاش رو گرفتم، که پس از چند بوق جواب داد.
+ سلام خانومم، حالت خوبه؟!
نگاهی به کاوه انداختم که کنجکاو بهم خیره شده بود.
آراد چند تا جمله رو تکرار کرد که در جوابش با تته پته گفتم:
- سلام مرجان خوبی عزیزم؟!
آره آره، مدارک رو آوردی؟!
باشه میام، قربانت خداحافظ.
استکان چایی رو بر روی میز قرار دادم و به سمت اتاقم دویدم، شماره مژده رو پیدا کردم و بهش پیامکی دادم.
" مژده آراد اومده دنبالم بریم بیرون.
تو رو خدا کاوه چیزی متوجه نشه ها! مامان بابا میدونن ولی کاوه بو نبره.
من از در پشتی میرم، حواست باشه!"
خیلی سریع لباس هام رو تعویض کردم و با برداشتن چادرم از اتاق خارج شدم و به سمت در حیاط دویدم.
با دیدن ماشین آراد دستی براش تکون دادم که بعد از چند ثانیه کنار پام ترمز کرد.
در رو باز کردم و توی ماشین نشستم.
لبخندی زدم.
- سلام، خوبی؟!
ببخشید معطل شدی.
نگاهش چرخید روی صورتم و با لبخند بهم خیره شد.
نگاهم رو دزیدم، خجالت میکشیدم سرم رو بلند کنم و به چشماش زل بزنم.
+ خانومم من رو ببین.
با لحنی بچهگانه و کشیده گفتم:
- آراد اینجوری نگاه نکن خجالت میکشم!
+ بیا بنشین به بالینم که صبرم را سر آوردی.
تو هم آنقدر زیبایی که شورش را درآوردی.
دستم رو جلوی دهنم گذاشتم و جیغ خفیفی کشیدم، با دستم به بازوی آراد زدم و گفتم:
- آراد اینجوری میکنی من غش میکنما!
دلم واسه اون خنده هات و شعرات ضعف میره دیوونه اینجوری با دلم بازی نکن!
چونهام رو توی دستش گرفت و به اجبار صورتم رو به سمت خودش چرخوند که نگاهم به چشمای آبیش قفل شد.
+ حرفای تازه میشنوم دلبر، نگفته بودی!
خجالت کشیدم و لب پایینم رو گزیدم.
با این حرکتم خندهی نسبتا بلندی کرد که این بار من گفتم:
- خبر داری که شهری روی لبخند تو شاعر شد؟
چرا اینگونه،کافرگونه،بیرحمانه می خندی؟!
اینبار صدای قهقههاش بلند شد و با خنده استارت زد.
+ پس تو هم طبع شاعری داری دلبرکم.
با خنده لب زدم: - به شما رفتم دیگه آقایی.
قهقهه کنان سری تکون داد و به سمت مطب دکتر عباسی حرکت کرد..
•
&ادامـــه دارد ......
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژا
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
«♡بـسـم رب العشق ♡»
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_دویست_و_بیست_و_ششم
#فصل_دوم🌻
مدارک پزشکی رو توی کیفم قرار دادم و با عجله یکی یکی پله ها رو پایین اومدم.
به محض سوار شدنم آراد با چهرهای آشفته گفت:
+ دکتر چی گفت؟!
نفس بلندی کشیدم که حاکی بغض توی گلوم بود، قلبم مشت شد و نفس کشیدن سخت.
+ مروا جانم حالت خوبه؟!
دکتر بهت چی گفته؟!
لعنت به اشکهام که راه باز کردن روی صورتم که از خفگی نمیرم.
بی هوا خودم رو پرت کردم توی آغوشش که دستاش بدون لحظه ای مکث حلقه شد دور شونه هام، با صدایی پر از بغض لب زدم.
- آراد خانم عباسی گفت که خوب میشی.
گفت بدون شیمی درمانی هم میتونی بهبودیت رو به دست بیاری از طریق روش های دیگه.
هق زدم و دوباره گریم رو از سر گرفتم.
- خدایا باورم نمیشه.
خدایا شکرت.
حلقهی دست آراد دور شونه هام شل شد که با فین فینی از آغوشش بیرون اومدم.
رنگش پریده بود و چندان حال مساعدی نداشت.
درب بشکه رو باز کردم و به سمتش گرفتم.
با دستش بشکه رو پس زد و سرش رو، روی فرمون گذاشت، انگار اون هم مثل من با شنیدن این خبر شکه شده بود.
گریه کنان لب زدم.
- آراد ببین همه چیز درست شد.
آراد باورم نمیشه، خدایا شکرت.
تو خوب میشی آراد، دیگه مال هم میشیم.
دیگه هیچی از خدا نمی خوام هیچی ...
هق هقم اوج گرفت و سرم رو، روی داشبود گذاشتم، با شنیدن صدای در ماشین سرم رو بلند کردم که متوجه شدم آراد از ماشین خارج شده.
از پشت شیشه بهش خیره شدم دستاش رو دور گردنش حلقه کرده بود و به سمت جلو حرکت می کرد، نفس کم آورده بودم درب بشکه رو باز کردم و چند قلپ آب ازش خوردم.
از ماشین پیاده شدم و به طرف آراد رفتم.
روبروش ایستادم و توی چشمای آبیش زل زدم.
- خوبی تو؟!
نگاهی به اطراف کرد و دستش رو به سمت صورتم آورد، قلبم از کوبش ایستاد.
روسریم رو کمی جلو آورد و لب زد.
+ خوبم عزیزم.
نمی دونم چی بگم واقعا!
فقط میتونم بگم خداروشکر، صد هزار مرتبه شکر.
دستش رو توی جیبش بُرد و جعبهی قرمز رنگی رو از جیبش بیرون آورد.
چشمام از خوشحالی برقی زد و با شیطنت گفتم:
- آرادی این مال منه دیگه؟!
اَبرویی بالا انداخت که بلند خندیدم دستم رو
به طرف دستش بردم، دستش رو عقب کشید و گفت:
+ اینجا؟!
به کوچه نگاهی انداختم و گفتم:
- آراد اذیت نکن دیگه بازش کن!
مچ دستم رو گرفت و همراه خودش به سمت ماشین کشید، سوار ماشین شدیم که جعبه قرمز رنگ رو باز کرد با دیدن آویزی با شکل قلب ذوق زده لب زدم.
- وای آرادی این مال منه؟!
لبخندی زد به ذوق کردنم و کش دار بله ای گفت.
آویز رو از دستش گرفتم و توی هوا تکونش دادم، لبخند پهنی زدم و گفتم:
- اینجاست که شاعر میفرماید: مدتی هست که
درگیر سوالی شدهام!
توچه داری که من،
اینگونه هوایی شده ام.
بلند بلند خندید و دستی به چشمام که نسبتاً خیس اشک بودند کشید.
+از تو گفتن کار هر کس نیست ای زیبا غزل!
من برای داشتنت باید که مولانا شوم.
&ادامـــه دارد ......
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژا
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
«♡بـسـم رب العشق ♡»
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_دویست_و_بیست_و_هفتم
#فصل_دوم🌻
پلاستیک های خرید رو توی دستم جابهجا کردم و با دستی که آزاد بود کلید رو توی در چرخوندم، با پا در رو هل دادم که باز شد.
نفسی از روی کلافهگی سر دادم و وارد خونه شدم.
با صدایی خواب آلود گفتم:
- کسی خونه نیست؟!
مژده کفگیر به دست از آشپزخونه خارج شد.
+ چه عجب تو اومدی!
بابا ول کن پسر مردم رو!
خندهای کردم و گفتم:
- تو که هنوز اینجایی عروس خانوم.
مامان اینا کجان؟!
کاوه کجاست؟!
به سمتم اومد و پلاستیک های تنقلات رو از دستم گرفت و به سمت آشپزخونه رفت.
+ مامان اینا رفتن خونه بی بی.
کاوه هم دیگه کم کم باید سر و کلش پیدا بشه.
رفتید دکتر، دکتر چی گفت؟!
چادر رو از سرم در آوردم.
- آره رفتیم، گفت از طریق روش های دیگه درمانش رو شروع میکنند.
می دونی مژده خیلی زود متوجه شدند که سرطان داره، این خیلی خوبه چون از پیشرفت بیماری جلوگیری میکنه دیگه.
آها راستی فراموش کردم بگم، آزمایش خون رو هم رفتیم بیمارستان خودمون دادیم.
صدای قهقهه مژده بلند شد و خیلی بلند داد زد.
+ چقدر شما دوتا هولید!
به طرف آشپزخونه رفتم و با کفگیر چند دونه برنج از توی قابلمه در آوردم، توی دهنم گذاشتم و با قیافه ای چندش آور رو به مژده کردم.
- این چیه درست کردی دختر!
چقدر شوره!
درست این رو آبکش کن شوریش بره!
+ خب حالا توهم!
همینم بلد نیستی درست کنی، اینها رو ولش یه خبر توپ برات دارم.
- اولا که بنده موقعی که در شمال به سر میبردم خودم آشپزی میکردم.
دوما بفرمایید اون خبر توپتون رو.
با خنده از کنارم رد شد و به سمت گاز رفت.
+ امروز عصر بعد از اینکه تو رفتی با کاوه یه سر رفتیم خونمون، صدای بحث کردن بابا اینا تا توی کوچه میاومد و بحثشون حسابی بالا گرفته بود.
تو بگو برای این بوده که مرتضی باید بره و زن بگیره و از این بلاتکلیفی در بیاد.
خب بابا اینا هم درست می گفتن دیگه، مرتضی هنوز که هنوز پیراهن سیاه رو در نیاورده، خلاصه که یکی بابا می گفت یکی مرتضی، آخرش مرتضی با داد گفت اگر قراره من زن بگیرم فقط و فقط فاطمه خانوم ولا غیر.
با خنده روی میز کوبیدم و گفتم:
- فاطی دوست من دیگه؟!
+ بلی بلی همون.
با شنیدن این جمله صدای خنده هر دوتامون بلند شد، آقا مرتضی خشمگین و آنالی دست و پا چلفتی چه شود!
&ادامـــه دارد ......
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژا
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
«♡بـسـم رب العشق ♡»
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_پایانی_فصل_دوم
#فصل_دوم🌻
با دیدن چهره آراد در آینه یک خط لبخند محو روی صورتم نقش بست، سنگینی نگاهم رو که حس کرد کمی سرش رو بالا آورد و در آینه بهم خیره شد.
نگاهم رو ازش دزدیم اما باز قلبم فرمان داد که
به چشمای آبی رنگش خیره بشم.
با شنیدن صدای عاقد قلبم بی وقفه شروع به کوبیدن کرد.
× قال رسول ا...(ص) النکاح سنتی فمن رغب عن سنتی فلیس منی ...
دوشیزه مکرمه سرکار خانم مروا فرهمند فرزند
مهدی آیا به بنده وکالت میدهید که با مهریه یک جلد کلام ا... مجید، یک دست آینه و شمعدان، صد و چهارده عدد شاخه گل رز و تعداد ۱۴ عدد سکه بهار آزادی شما را به عقد دائم جناب آقای آراد حجتی فرزند محسن در بیاورم؟!
آیا بنده وکیلم؟!
چند ثانیه سکوت رو اختیار کردم، سنگینی نگاه همه رو، روی خودم حس می کردم، صلواتی زیر لب فرستادم و با صدایی لرزون لب زدم.
- به نام نامی الله به ازن فاطمه زهرا
با اجازه آقا امام زمانم، با اجازه پدر و مادر همسرم و پدر و مادر خودم و بزرگترای این جمع، بله.
با گفتن بله یک آرامش دلنشین در درونم بر پا شد، قلبم بی وقفه میکوبید.
آراد هم که بله رو گفت صدای دست زدن جمع بلند شد، برای چند ثانیه نگاهم رو به جمعیت دوختم.
مادر آراد کنارمون ایستاد و حلقهی ظریف طلا رو به دست آراد داد، انگشت هام شروع کردن به لرزیدن ...
دست چپم رو به سمت آراد گرفتم که نگاه زیر چشمیش باعث شد لبخندی بزنم و آنالی همیشه در صحنه حاضر در همین حال یک عکس گرفت.
بعد از حلقه انداختن اولین باری بود که به اصرار مادرش دستم بین دستهای مردونهاش که گرمای خاصی داشت گم میشد.
و اما قلبم باز فرمان داد، نگاهم به سمت جمعیت بود اما فشار آرومی به انگشت هاش دادم که نگاهش به نگاهم قفل شد.
و لبخند محزونی روی لبم نشست.
بخوان از راز های نهفتهی رمان.💕
آراد:فرشتہموڪلبردین.
مروا:فاݪنیڪ.
فاݪۍدرآغوشفرشتہ.
"پایان"
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛