رمـانکـده مـذهـبـی
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿 #قسمت_چهل_و_هفت با آمدن عزیز و آقاجون، دوباره مقیم شدهام خانهشان. دلم ل
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿
#قسمت_چهل_و_هشت
لبخند میزند و دستش را میگذارد روی دستم:
-تو هم مثل یوسفی. کلا مدلش اینجوری بود که نمیاومد بگه فلان چیز رو میخوام. باید خودمون میفهمیدیم.
حتی سر غذا خوردنشم نمیاومد بگه گرسنمه. خودم باید دقت میکردم هر بار یه چیزی به خوردش بدم. انقدر غرق کار و درسش بود که خودشو فراموش کرده بود. تو هم همینطوری اریحا.
اصلا حواست به خودت نیست. اما من دارم میبینم، مثل همون روزای یوسف شدی. یکم پکری.
مغزم آژیر میکشد. اگر از همین الان موضع دفاعی نگیرم، شب نشسته ام سر سفره عقد.
با ازدواج مخالف نیستم اما باید این مشکلات بگذرد، بعد با یک ذهن آرام درباره اش فکر کنم. سریع میگویم:
-من خوبم.
-عموت درباره یه بنده خدایی حرف زد. گفت بچه خوبیه. شاید خوب باشه روش فکر کنی.
حس میکنم لیوان چایی را روی سرم خالی کرده است. داغ میشوم و میگویم:
-من که الان دارم میرم!
-خب بعد فرصت مطالعاتیت چی؟
-حالا بذارین برگردم... اون وقت درباره ش فکر میکنیم. باشه؟
عزیز گله مندانه نگاه میکند. چاره ای جز تسلیم ندارد. پیشانی اش را میبوسم که از دلش دربیاورم. میگوید:
-امشب آماده شو، یه سر بریم قم و جمکران.
از پیشنهاد ناگهانی و شیرین عزیز ذوق زده میشوم. دم رفتن، واقعا نیاز دارم به چنین زیارتی. انقدر که تا زمانی که رسیدیم به قم، روی ابرها بودم و نفهمیدم مسیر چطور طی شد.
الان خودم را در میان شهدای مقابل حرم پیدا کردهام. مثل کسی که آخرین بار است برای زیارت آمده، به همه جا دست میکشم و به صورتم میکشم.
باید ذره ذره غبار حرم را برای شش ماه آلمان ذخیره کنم. در آلمان، نه خاک شهید پیدا میشود و نه حرم کریمه اهل بیت. نمیدانم مردمش چطور زنده مانده اند وقتی این عناصر مهم حیاتی را ندارند.
وارد مرز آسمانی حرم میشوم. جایی که زمین از آسمان جدا میشود. پرواز میکنم تا ضریح و درآغوش میگیرمش.
بالاخره کسی را پیدا کردم که بشود درگوشش بگویم دردم را. کسی که اگر از خدا بخواهد، دعایش ردخور ندارد. یاد غربتش میافتم. یک دختر در بلاد غریب...
اشک از چشمم میچکد و یادم میرود برای خودم دعا کنم که میخواهم بروم به بلاد غریب...
مادر خودش من را رساند فرودگاه. با پدر در خانه خداحافظی کردم، اما عزیز و آقاجون همراهمان آمدند. دلم میخواست با لیلا هم خداحافظی کنم اما نمیشد جلوی مادر.
حالا در سالن نشسته ایم منتظر اینکه پروازم را اعلام کنند. دلم برای عمو صادق تنگ میشود. تلفنی خداحافظی کردیم؛ هرچند خوب خط نمیداد و صدایش را درست نمیشنیدم. در فکر عمو صادقم که مادر با حالتی کمیعصبی میگوید:
-پروازت نیم ساعت تاخیر داره!
ادامه دارد ...
#شاخه_زیتون
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛