رمـانکـده مـذهـبـی
🇮🇷رمان امنیتی و عاشقانه #نامزدشهادت 🇮🇷 🌸قسمت #سوم از رنگ پریده و چهره وحشتزدهام فهمیدند حالم ب
🇮🇷رمان امنیتی و عاشقانه #نامزدشهادت 🇮🇷
🌸قسمت #چهار
با غیظ و غضبی که گلویش را پُر کرده بود، اعتراض کرد:
_تا تونستن تقلب کردن! رأیمون رو بالا کشیدن! دارن دروغ میگن!
چندنفر دیگر از بچهها هم رسیدند،
همه از طرفداران #میرحسین بودیم و حالا همه همچنان در بهت این #تقلب_بزرگ، ماتمزده بودیم. هر چند آنها همه از دانشجوهای کمحجاب دانشگاه بودند و من تقریباً تنها چادری جمعشان بودم، اما به راه مبارزهشان ایمان آورده و یقین داشتم نظام رأی
ما را دزدیده است.
همه تا سر حد مرگ عصبانی و معترض بودیم که یکی صدایش را بلند کرد و با خشمی آتشین خروشید:
_ما خودمون باید حق خودمون رو پس بگیریم! باید بریزیم تو خیابونا..
و هنوز حرفش تمام
نشده بود ،
که پریسا کسی را با گوشه چشم نشان داد و با اشاره او، سرها همه چرخید. مَهدی بود که با حالتی مردد قدمی به سمتمان میآمد و باز به هوای حضور دوستانم، پایش را پس میکشید. با دیدن او، آتش خشمم
بیشتر شعله کشید و خواستم با بچهها بروم که دیدم دخترها فاصله گرفتند و رفتند.
چرا نباید از دستش عصبانی باشم وقتی نه تنها در اردوگاه دروغ و فریب، برای نظام مزدوری میکرد بلکه حتی دوستانم را هم از من میگرفت! قامت باریک و بلندش پوشیده در پیراهنی سفید و شلواری کِرِم رنگ، بیشتر شبیه دامادها شده بود و همین عصبانیترم میکرد.
میدید من در چه وضعیتی هستم ،
و بیتوجه به همه چیز، تنها به خیال خودش خوش بود. نزدیکم که رسید با لبخندی ظاهری سالم کرد و به عمق چشمانم خیره شد و از همین انتهای نگاهش حسی کردم که دلم ترسید.
نگاهی که روزی با عشق به پایم مینشست، امروز به شدت به شک افتاده بود. خوب میدانستم در همین چند ماه نامزدیمان که مَحرم شده بودیم، به دنبال دنیایی از بحث و جدلهای سیاسی بر سر انتخابات، هر روز رابطهمان سردتر میشد، اما امروز رنگ تردید نگاهش از همیشه پُررنگتر بود.
با همان رد تردیدِ نگاهش از چشمانم تا پیشانیام رسید و به نظرم موهایم از مقنعه
بیرون آمده بود که برای چند لحظه خیره ماند، اما همچون همیشه باحیاتر از آنی بود که حرفی بزند که باز لبخندی زد و سر به زیر انداخت.
خودم فهمیدم،
با یک دست موهایم را مرتب کردم و همزمان پاسخ سالمش را به سردی دادم که دوباره سرش را بالا آورد و با دلخوری پرسید:
_حالا که انتخابات تموم شده، نمیشه برگردیم سر خونه اولمون؟
و آنچنان از عصبانیت شعله کشیدم که از نگاه خیرهام فهمید و خواست آرامم کند اما
اجازه نداده و به تلخی توبیخش کردم :
_خونه اول؟؟؟ کدوم خونه؟؟؟ دروغ گفتید! تقلب کردید! خیانت کردید! حالا انگار نه انگار؟؟؟ برگردیم سر خونه اولمون؟؟؟
از تندی کالمم جا خورد،
در این مدت و به خصوص در این دو ماه آخر، سر انتخابات زیاد بحث کرده بودیم، کارمان به مجادله هم زیاد کشیده بود، اما هیچگاه تا این اندازه تند نرفته بودم و دست خودم نبود که
تحمل اینهمه وقاحت سیاسی را نداشتم. صورتش در هم رفت،
گونههایش از ناراحتی گل انداخت و با لحنی گرفته اعتراض کرد :
_مگه من تو ستاد انتخابات بودم که میگی تقلب کردم؟ اگه واقعاً فکر میکنین تقلب شده،
چرا آقایون رسماً به شورای نگهبان شکایت نمیکنن؟
سپس با نگاه نگرانش اطرافش را پائید و با صدایی آهسته ادامه داد ...
🌸🍃ادامه دارد....
🇮🇷نویسنده؛ فاطمه ولی نژاد
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛