eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
3.8هزار دنبال‌کننده
185 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
رمـانکـده مـذهـبـی
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱ 💫یا رفیــــق‌ مݩ‌ لا رفیــــق‌ له💫 🌿رمان جذاب و آموزنده #ســـرباز 🌿قسمت
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱ 💫یا رفیــــق‌ مݩ‌ لا رفیــــق‌ له💫 🌿رمان جذاب و آموزنده 🌿قسمت حاج محمود خنده ش گرفت.با خودش گفت تو خجالتی تر از فاطمه هستی. گفت: _یه ساعت دیگه شیفتش تموم میشه. باهم برین یه دوری بزنین و شام بیاین خونه،منتظریم. -ولی آقای نادری... -ولی و اما هم نداره.برو پایین پسرم. خداحافظی کرد و پیاده شد. گرچه خیلی خجالت کشید ولی ته دلش خیلی هم خوشحال شد و از حاج محمود تشکر میکرد. به گلفروشی رفت، و یه دسته گل خرید.تو محوطه بیمارستان منتظر فاطمه بود.فاطمه از جلوش رد شد ولی متوجه افشین نشد. -خانم نادری فاطمه برگشت.اول تعجب کرد بعد لبخند زد و گفت: _سلام.تو اینجا چکار میکنی؟! از نگاه فاطمه،تو دل افشین قند آب میشد. نزدیکتر رفت. -سلام... فاطمه به گل ها اشاره کرد و گفت: _اینا برای منه؟ -بله.قابل شما رو نداره. گل رو گرفت. -اوم..چه همسر خوش سلیقه ای. ممنونم.. بابا میدونه اینجایی؟ افشین لبخندی زد و گفت: _خودشون منو آوردن اینجا. -اوه،بابا چه هوات هم داره.خوش بحالت. افشین جان،بریم سوار ماشین بشیم، اینجا خوب نیست. باهم سمت ماشین فاطمه رفتن. فاطمه سویچ رو به افشین داد.افشین نگرفت. -نه،ماشین خودته.خودت رانندگی کن. -میخوام مثل یه خانوم بشینم کنار راننده و بگم اونجا برو،اینجا وایستا. افشین لبخند زد و سویچ رو گرفت. تا سوار شدن،حاج محمود با فاطمه تماس گرفت.فاطمه گفت: _چه حلال زاده. گوشی رو گذاشت روی بلندگو و همونجوری که به افشین نگاه میکرد،گفت: -سلام بابا جونم. -سلام،کجایی؟ -بیمارستان. -کجای بیمارستان؟ متوجه منظور حاج محمود شد. -دیدمش بابا جون. حاج محمود خندید و گفت: _پس بهت گفته چی گفتم. -نه،چی گفتین؟ -برین یه دوری بزنین،شام بیاین خونه. -چشم بابایی،خیلی مخلصیم. -فاطمه یادت نره چی گفتم. متوجه منظور پدرش شد ولی میخواست افشین هم بشنوه.گفت: _چی گفتین؟ -دختر حواس جمع ما رو..برای بار آخر بهت میگم ها،حواس تو جمع کن...اذیتش کنی،بهش بگی بالا چشمت ابرو،با من طرفی.فهمیدی؟ افشین با تعجب به فاطمه نگاه کرد. فاطمه لبخند زد و گفت: _تا وقتی افشین وکیل مدافعی مثل شما داره،کی جرأت داره بهش کمتر از گل بگه. افشین از حرف حاج محمود خیلی خوشحال شد. -همه چی برام مثل خوابه. -میفهمم. -هروقت به پدرت یا امیررضا اینطوری با محبت نگاه میکردی،با خودم میگفتم کاش فاطمه به منم اینجوری نگاه میکرد. خیلی منتظر این لحظه ها بودم. فاطمه مثلا با دعوا گفت: _خب بگو دیگه. افشین تعجب کرد. -چی رو؟!!! -اصل حرف تو بگو دیگه. -اصل حرفم چیه؟!!! فاطمه مکث کرد.با لبخند نگاهش کرد و گفت: _افشین جان،من دوست دارم. افشین که تازه متوجه منظور فاطمه شده بود،خندید.ماشین رو روشن کرد،حرکت کرد و مثلا بی تفاوت گفت: _که اینطور...اونوقت از کی؟ -خیلی بدجنسی.مثلا میخوای بحثو عوض کنی که اصل کاری رو نگی،آره؟! افشین بلند خندید.فاطمه جدی گفت: _نمیدونم از کی،ولی...خیلی وقته..بعد از اینکه اومدی بیمارستان تا ازم بپرسی ازت متنفرم یا نه،تصمیم گرفتم بشناسمت. وقتی خوب شناختمت،بهت علاقه مند شدم. افشین کنار خیابان نگه داشت. -پس این همه مدت که من!!...چرا کمکم نکردی؟!!..فاطمه میدونی من این مدت چی کشیدم؟ -چکار باید میکردم؟! بابا راضی نبود. -تو بهش گفتی که... -گفتم..ولی اعتماد کردن برای بابا سخت بود. افشین ساکت شد... ادامه دارد... ✍دومیـن اثــر از؛ ✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم» ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ ◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
رمـانکـده مـذهـبـی
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇 ♥️ #رمان: #رهایی #پارت: #نودودو
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇 ♥️ : : پیدا بود چیزی را ازم پنهان می کند. چند روزی بود که تا من را می دید راهش را عوض می کرد. کلاس های امروز هم گذشت. از مدرسه که بیرون زدم با پرهام مواجه شدم. راهم و ادامه دادم که پشت سرم آمد وقتی دید به راهم ادامه می دهم اسمم را صدا زد. + رها اولین بار بود اسمم را صدا می زد همیشه ابجی صدایم می زد کمی تعجب کردم. _ چیه پرهام؟ + سلام حالا من گفتم رها تو چرا میگی پرهام _ چرا تو میگی من نگم؟ + باشه لجباز خانم بیا بریم سجاد و کاشتم اومدم. چرا راهت و گرفتی میری من اومدم ببینمت کارت دارم _ خوب باشه بریم غر نزن باهم به کوچه خلوتی رفتیم که سجاد را آنجا دیدم. سجاد دوست پرهام و محسن بود یکبار با او دیدار داشتم که همان یکبار هم با او بحثم شد. وقتی به محسن جدی گفت احمق به من برخورد و جوابش را دادم اما او خطابش فقط با محسن بود و حرف حرف خودش بود. _ چیکارم داری بگو میخوام برم + چرا عجله داری چیزی شده؟ _ نه اما سجاد و آوردی که الان بهم ثابت بشه که محسن دقیقا همون چیزیه که سجاد می گفت؟ + حرف مهم تر از اون هست : : ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛