رمـانکـده مـذهـبـی
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱ 💫یا رفیــــق مݩ لا رفیــــق له💫 🌿رمان جذاب و آموزنده #ســـرباز 🌿قسمت
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
💫یا رفیــــق مݩ لا رفیــــق له💫
🌿رمان جذاب و آموزنده #ســـرباز
🌿قسمت #نودوپنجم
نزدیک یه شیرینی فروشی به علی گفت:
_نگه دار.
و پیاده شد.
علی گفت:
-صبر کن الان باهات میام.
-نه،تو ماشین باش،میام.
چند دقیقه بعد با یه جعبه کیک اومد. جعبه رو صندلی عقب گذاشت.علی گفت:
_تولد کسیه؟
-بعدا میفهمی.
-خب اگه تولد کسیه منم هدیه بگیرم.
-نه.
در جلو رو باز کرد،چادرشو مرتب کرد و نشست.علی به چادر فاطمه نگاه میکرد. پایین چادرشو گرفت و با احترام بوسید. سرش پایین بود.
-بخاطر گذشته..خیلی شرمنده م.
-من فقط جاهای خوبش یادم مونده.
با شرمندگی نگاهش کرد و گفت:
_کجاش خوب بود؟!!
-دو بار سیلی زدم بهت.
علی هم لبخند زد و گفت:
-دیگه؟
-دو بار هم بابا زد تو گوشت.
علی خندید و گفت:
-دیگه؟
-امیررضا هم که.. نگم دیگه.
علی بلند خندید و گفت:
-کلا قسمت های کتک خوردن من خوب بود،آره؟!
-همه ی اینا به کنار.کتک کاری ای که با پویان کردی از همه باحال تر بود.
هردو خندیدن.
-مخصوصا بعدش که همدیگه رو بغل کردین و باهم رفتین.
دوباره خندیدن.
فاطمه زنگ آیفون رو زد.امیررضا گفت:
_به به! چه عجب.روده کوچیکه داشت روده بزرگه رو میخورد..میذاشتین برای سحری میومدین.
فاطمه گفت:
_من هیچی نگم همینجوری ادامه میدی.. درم باز نمیکنی،نه؟
-نخیر.
-پس شما با در همسایه رو به رویی مشغول صحبت باش.ما با کلید درو باز میکنیم.
کیک دست فاطمه بود و دسته گل فاطمه، دست علی.امیررضا و حاج محمود و زهره خانوم به استقبال رفتن.امیررضا گفت:
_به به.دست پر هم اومدی.بده ببینم چی هست؟
-نخیر.این مال تو نیست..ادبتو رو کن دیگه.به همسر من ادای احترام کن.
امیررضا رو به پدرش گفت:
_وای بابا،پررویی های فاطمه تمومی نداره.
فاطمه خندید و گفت:
_چیه؟ میخوای منو به اتاقم راهنمایی کنی؟
زهره خانوم گفت:
_بسه دیگه.آقا افشین رو دم در نگه داشتین.
رو به علی گفت:
_بفرمایید افشین جان.
علی تشکر کرد و داخل رفت..با حاج محمود و امیررضا روبوسی کرد.همه روی مبل نشستن.فاطمه جعبه کیک رو روی میز گذاشت و کنار علی نشست.امیررضا بلند شد در جعبه رو برداره،فاطمه گفت:
_دست نزن.گفتم مال تو نیست.امیرجان حرف گوش بده.
-مثل تو؟ که حرف گوش میدی و خجالت میکشی؟
حاج محمود گفت:
_حالا این کیک برای چی هست؟
فاطمه گفت:
_آها..و اما این کیک.میگم براتون ولی قبلش میخوام ایشون رو خدمت تون معرفی کنم.
با دست به علی اشاره کرد.
امیررضا گفت:
_ایشون معرف حضور هستن.کیک رو معرفی کن.
همه خندیدن.
فاطمه گفت:
_امیرجان،اندکی صبر.
صداشو صاف کرد.با دست به علی اشاره کرد و گفت:
_ایشون همسر بنده..تاج سر من..سرور من.. علی آقا ..هستن.
همه سکوت کردن.علی سرش پایین بود.حاج محمود و زهره خانوم و امیررضا سوالی به فاطمه نگاه میکردن.
امیررضا گفت:
_پس افشین رو چکار کردی؟ دیوونه ش کردی،ولت کرد و رفت؟
همه خندیدن.
زهره خانوم به علی گفت:
_افشین جان،فاطمه چی میگه؟ یعنی چی؟!!
علی هنوز سرش پایین بود.فاطمه گفت:
_علی جان،چرا جواب نمیدی؟
امیررضا گفت:
_افشین مبهوت قسمت اول معرفی فاطمه ست.
دوباره همه خندیدن.علی سرشو بلند کرد و با لبخند به بقیه نگاه کرد.فاطمه گفت:
_شنیدی اصلا؟!
-بله.
به زهره خانوم نگاه کرد و گفت:..
ادامه دارد...
✍دومیـن اثــر از؛
✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
رمـانکـده مـذهـبـی
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇 ♥️ #رمان: #رهایی #پارت: #نودوچه
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇
♥️🖇
♥️
#رمان: #رهایی
#پارت: #نودوپنجم
_ یکبار خیلی سرفه کرد من هم خیلی ترسیده بودم بهش گفتم درمانگاه نزدیکه هرطور شده بیا بریم بهم گفت خودم میدونم از چیه برای چی بریم دکتر گفتم اگر میدونی برای چیه پس چرا دارو و دوا نمیخوری که خوب بشی بهم گفت چون درمان نمیشم . توی گلوم توده دارم منم از اون موقع خیلی ناراحت شدم و سعی می کردم ملاحظه کنم و وقتی کنارشم زیاد مریضیش رو بروش نیارم
+ ابجی محسن اصلا مریض نیست
_ اما خودش گفت گفت حتي عکسم انداخته شاید به تو و سجاد نگفته اما دلیلی نداره الکی بگه
+ محسن شب و روز پیش من بوده وقتی از کل جیک و پوک رابطتتون باخبرم قطعا از این هم با خبرم که محسن مریض نبوده و الکی گفته
تمام بدنم یخ زد. محسن چقدر می توانست من را بازی دهد؟ منی که کل عمرم را و تمام بود و نبودم را فدایش کردم. چقدر سخت بود کنترل کردن بغضی که هی متورم میشد. چقدر وقتی فهمیدم مریض است تایید و تمجید کردم با هر اتفاقی باز هم کنارش هستم چقدر دلگرمی به وجود محسن تزريق کردم. اما محسن در قِبال خوبی هایم غیر از بازی دادنم کار دیگری نکرد. خیلی وقت بود که سعی در مهار کردن بغض گلویم داشتم حال هم اجازه نمی دادم سر باز کنم. بغضم را همراه با آب دهنم فرو داده و در قبال چشمان ترحم آمیز سجاد صاف ایستادم.
_ دیر شناختم. خیلی دیرشناختم، مادرم راست می گفت محسن لیاقت نداره من از سر محسن زیادی بودم در قبال صداقتم تنها چیزی که نصیبم شد دروغ بود و دروغ و دروغ اشکال نداره منم خدایی دارم
می دانستم نه پرهام من را درک می کند و نه سجاد چشمانم لحظه ای به نگاه سجاد گره خورد مهربان نگاهم می کرد و نمی شد از چشم هایش چیزی خواند. دستانم لحظه لرزید و نگاهش بین چشمان و دستانم در رفت و آمد بود.
+ فکر کنم رها حالش خوب نیست پرهام داداش بهتره ماهم بریم بزاریم رها هم بره
+ اره ابجی تو دیگه برو خونه دیر شده بازم میام بهت سر بزنم مواظب خودت باش گاهی من نبودم سجاد هست کاری داشتی بهش بگو
قدم هایم را آرام برداشتم و از آنها دور شد میخواستم سکوت کنم که مبادا لب تر کنم برای صحبت اما صدایم به لرزد. خداحافظی زیر لب گفتم و از آنجا گذشتم. طاقت نیاوردم و اشک چشم سِمجی روی گونه هایم افتاد.
#نویسنده : #ثنا_عصائی
#نشانه : #ث_نون_الف
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛