رمـانکـده مـذهـبـی
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد 💠 قسمت #نود_ویک _ متوجه نمیشم، چی دارید میگید؟!😟 مریم
💠 ❁﷽❁ 💠
💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد
💠 قسمت #نود_ودو
در اتاق زده شد.
احمد آقا وارد اتاق شد.
کنار مهیا نشست.
_ مهیا جان، خودت خوب میدونی برای چی اومدم. پس لازم به مقدمه چینی نیست.😊
مهیا سرش را به علامت تایید، تکان داد.
احمد آقا، دست سرد دخترش را، گرفت.
_ ما فقط تو رو داریم، خیلی هم عزیزی؛
پس هیچوقت دوست نداشتم، از ما جدا بشی...😊حتی برای مدت کم!... من همیشه از ازدواج تو و جدایی تو از ما وحشت داشتم، اما خوشبختیه تو مهمتر از دلتنگی من و مادرته...😢
احمد آقا، با دستش اشکایی که در چشمانش جمع شده بودند را، پاک کرد. با لحن شوخی گفت:
_ بحث احساساتی شد...😄
مهیا خنده ی آرامی کرد.☺️
_ دخترم! من همیشه وقتی مادرت اسم خواستگار می آورد؛ اخم و تخم می کردم.
اما این دو گزینه خیلی خوب بودند، که من اجازه دادم بشینی، و جدی بهشون فکر کنی...
👈هم اسماعیل پسر قدرت خان؛
👈هم شهاب پسر آقای مهدوی!
این دیگه انتخاب تو هستش میدونم. سخته اما هر دختری باید این مسیر سخت رو تنهایی بره...
_ بابا به نظرتون، من با کدوم میتونم با آرامش زندگی کنم و یک زندگی موفق داشته باشم.😟😊
_ دخترم! اینجا نظر من یا مادرت مهم نیست، اینجا حرف این😉 مهمه...
و به قلب مهیا❤️👉 اشاره کرد.
احمد اقا، از جایش بلند شد. بوسه ای بر سر دخترش زد.
_ درست فکرات رو بکن! شب باید جواب رو به محمد آقا بدم.😊
مهیا سری تکان داد. احمد آقا از اتاق خارج شد.
****
مهیا از پدرش اجازه گرفته بود، جایی با خودش خلوت کند،...
تا راحت تر بتواند تصمیم بگیرد و چه جایی بهتر از اینجا...
به تابلوی طوسی و قرمز👣 معراج شهدا،👣 نگاهی انداخت....
وارد معراج شد.
مستقیم به سمت مزار شهدای گمنام، رفت. خوبی این مکان این بود، این موقع خلوت بود
کنار مزار نشست.
گل ها 🌹🌹را روی مزار گذاشت.
فاتحه ای خواند. کتاب کوچک دعایش را درآورد.
و شروع به خواندن ✨حدیث کسا✨شد. عجب این دعا به او آرامش 💎می داد.
بعد از تمام شدن دعا، کتاب را بست.
احساس کرد، کسی بالای سرش ایستاده بود.
با بالا آوردن سرش، از دیدن شهاب تعجب کرد...
شهاب سلامی کرد و با فاصله آن طرف مزار نشست.
مهیا سرش را پایین انداخت.
_ شما تعقیبم می کنید؟!😐
_ نه این چه حرفیه، مهیا خانم! حالم خوب نبود، اومدم معراج! که شما رو دیدم.😔
_خدایی نکرده اتفاقی افتاده؟!
_نه! چیز خاصی نیست.😔
سکوت بینشان حکم فرما شد.
مهیا احساس می کرد،الان بهترین فرصت برای پرسیدن سوالش بود؛...
اما تردید داشت. ولی با حرفی که شهاب زد، خوشحال خدا را شکر کرد.
_ مهیا خانم! احساس می کنم سوالی دارید؟!😒
مهیا سرش را پایین انداخت.
_ بله همینطوره...
_ بپرسید؛ تا جایی که بتونم جواب میدم.😔
_ در مورد موضوعی که...مم... اون موضوع که مر...
مهیا خجالت می کشید، 🙈که حرف از خواستگاری بزند، که شهاب کارش را آسان کرد.
_ بله خواستگاری...😔
_ می خواستم بدونم، منو شهین خانم و مریم معرفی کردند، یا شما خو...😔
شهاب نگذاشت مهیا ادامه بدهد.
_نه! هیچکس شما رو به من معرفی نکرد. خودم انتخاب کردم.😔
مهیا، سرش را پایین انداخت....
صورتش سرخ شده بود. ☺️🙈احساس می کرد،
👈 باید از اینجا می رفت.👉
از جایش بلند شد، شهاب همپایش بلند شد.
_من باید برم خونه، دیر شده!🙈
_ بگذارید برسونمتون...😊
_نه درست نیست. خودم میرم.👉✋
شهاب همراه مهیا بیرون رفت، ماشینی گرفت، مهیا را سوار کرد.
به رفتن ماشین نگاهی کرد، خداراشکر کرد، او را دید....
بعد از صحبت هایی که شنید، دیدن مهیا او را آرام کرده بود.☺️
مهیا وارد خانه شد.
پدرش، کنار مادرش، نشسته بود. سلام کرد و به طرف اتاقش رفت.
_ مهیا بابا...
سرجایش نشست.
_ جوابت چی شد؟!
مهیا چشمانش را بست.
_ به آقای مهدوی زنگ بزنید. جوابم مثبته...☺️🙈
مهیا به اتاقش رفت و در را بست. به در تکیه داد و به پنجره اتاق شهاب که رو به رویش بود خیره شد...👀
🍃ادامہ دارد....
#نـویسـنده_فـاطمہ_امـیرے
📚 @romankademazhabe
رمـانکـده مـذهـبـی
✨ رمان جالب ، #بصیرتی و #مفهومی ✨👤✨ #مردی_در_آینه✨ ✨ قسمت #نود_ویک ✨نقطه مشترک حس عجيبي داشتم
✨ رمان جالب ، #بصیرتی و #مفهومی
✨👤✨ #مردی_در_آینه✨
✨ قسمت #نود_ودو
✨طبقه بندی شده
با تعجب داشت بهم نگاه مي کرد ... نمي تونست علت اونجا بودن من رو پيدا کنه ...
دوباره نگاهش برگشت روي دنيل ... انگار منتظر شنيدن حرفي از طرف اون بود ... يا شايد قصد گفتن چيزي رو داشت که مي خواست اون رو با توجه به شرايط بسنجه ...
نگاهش گاهي شبيه يک منتظر بود ... و گاهي شبيه يک پرسشگر ...
در نهايت دنيل سکوت رو شکست ...
- رنگ هوا نشون ميده به زمان نماز خيلي نزديک شديم ... اگه اشکال نداره نزديک ترين مسجد توقف کنيم ... دلم مي خواد ورودمون رو به کشور اسلامي با نماز شروع کنم ...😍😊
و نگاهش چرخيد سمت خانومش ... اون هم لبخند زد و از اين پيشنهاد استقبال کرد ...
- منم بسيار موافقم ... اما گفتم شايد از اين پرواز طولاني خسته باشيد و بخوايد اول بريد هتل ... و الا چه بهتر ...😊
مرتضي دوباره نيم نگاهي به من انداخت ... از جنس نگاه هاي قبل ...
- فقط فکر اين رفيق مون رو هم کرديد که خسته نشه؟ ...😊
با شنيدن اين جمله تازه دليل دل دل کردن نگاهش رو فهميدم ... مونده بود چطوري به من بگه ...
- مي دونم من اجازه ورود به مسجد رو ندارم ...
از بريدگي اتوبان خارج شد ... در حالي که مي شد تعجب😳 و آرام شدن رو توي چهره اش ديد ...
- قبل از اينکه بيام در مورد اسلام تحقيق کردم ... و مي دونم امثال من که کافر محسوب ميشن حق ندارن وارد مراکز مقدس بشن ...😐
حالا ديگه کامل خيالش راحت شده بود ...
معلوم بود نمي دونست چطوري اين رو بهم بگه ... اما از جدي بودن کلامم ذهنش درگير شد ...
خوندن چهره اش از خوندن چهره ساندرز براي من راحت تر بود ... یه خصلت جالب ...
#خصلتي که من رو ترغيب مي کرد تا بقيه ايراني ها رو هم بسنجم ...
دلم مي خواست بدونم ذهنش براي چي درگيره ...
حدس هاي زيادي از بين سرم مي گذشت ... که فقط يکي شون بيشترين احتمال رو داشت ...
مشخص بود که مي خواد من از اين سفر حس خوبي داشتم ...
و شايد مي ترسيد اين ممنوع الورود بودن، روي من تاثير بدي گذاشته باشه ...
چند لحظه نگاهم روش موند و اون حالت هميشه، دوباره در من زنده شد ... جای ساندرز رو توی مغز من مال خود کرد ... حالا دیگه حل کردن معادلات روحي اون برام جالب بود ...☺️☝️
لبخند خاصي صورتم رو پر کرد ...
مي خواستم ببينم چقدر حدسم به واقعيت نزديکه ...
- مشکلي نداره ... اين براي من طبيعيه ... مثل پرونده هاي طبقه بندي شده است ... يه عده مي تونن بهشون دسترسي داشته باشن ... يه عده به اجازه مافوق نياز دارن ... اين خيلي شبيه اونه ... به هر دليلي شما اجازه دسترسي داريد ... من نه ...😊
چهره اش کاملا آرام شد ...
و مي شد موفقيت من روي توي اون ديد ... حدسم دقيق بود ... صفر ـ يک ... به نفع من ...😅
✨✍ #شهیدمدافع_طاهاایمانی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
﷽ ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━ 🌟رمان جذاب و دلنشین #رفیق جلد اول قسمت #نود_ویک *** مقابل آسانسور ایستاد ،
﷽
━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━
🌟رمان جذاب و دلنشین #رفیق جلد اول
قسمت #نود_ودو
حسین خودش همه اینها را خوب میدانست و شنیدن دوباره این حرفها فقط اعصابش را خردتر میکرد. با این وجود، به میز عسلی مقابلش چشم دوخت
و سرش را تکان داد:
- من و تیمم داریم تلاش خودمون رو میکنیم؛ ولی سرنخهای قبلی همه سوختن. یکم کار سخت شده. انشاءالله درستش میکنیم.
نیازی، ناامیدانه لبش را کج کرد و با کمی درنگ پرسید:
- غیر از اون دختره که تیر خورد و کشته شد، بقیه اعضای تیمش چی شدن؟
نگاه حسین، ناخودآگاه و سریع تا صورت نیازی بالا آمد. سعی کرد واکنشش را کنترل کند و با آرامش گفت:
- یه دختر بود و یه پسر، که هردوشون دستگیر شدن. یکی دیگهشون هم تیر خورده ولی پیداش نکردیم.
از گفتن جمله آخر احساس بدی داشت؛ اما چیز دیگری نمیتوانست بگوید.
نیازی اخم کرد:
- یعنی چی که پیداش نکردین؟
حسین زبانش را بر لبش کشید:
- نمیدونم. فرار کرد. فکر کنم یکی فراریش داد.
اخمهای نیازی در هم رفت، به حالت نیمخیز نشست و صدایش را بالا برد:
- یعنی چی که فراریش دادن؟ پس شما اونجا چکاره بودین؟
- همیشه همه چیز اونطور که باید پیش نمیره قربان. متاسفم؛ ولی قول میدم پیداش کنم.
حسین احساس میکرد باید زودتر این گفت و گو را تمام کند؛ حوصله توبیخهای نیازی را نداشت.
برای همین، وقتی سکوتِ نیازی را دید،
از جا بلند شد و دستش را برای دست دادن دراز کرد:
- دیگه با من امری ندارید؟
نیازی هم ایستاد و با چهرهای که نشان میداد ذهنش درگیر شده است،
دست حسین را فشرد:
- نه. در پناه خدا.
حسین از دفتر نیازی که بیرون آمد،
نفسش را بیرون داد و دکمه بالای پیراهنش را باز کرد.
همیشه در مقابل نیازی احساس ناراحتی میکرد؛
دست خودش نبود. شاید بخاطر این که نیازی را از دوران جبهه میشناخت و از آن زمان، احساس میکرد نیازی با بقیه فرق دارد. نمیتوانست با او صمیمی شود؛ گویا اطرافش را هالهای از ابهت گرفته بود. از همان زمان جبهه، کم حرف میزد، کم میخورد و کم میخوابید؛ بیشتر روزها را روزه میگرفت. میگفتند در سجده بعد نماز صبحش، زیارت عاشورا را کامل میخواند. حسین خودش بارها نماز شبهای نیازی را بیرون سنگر دیده بود؛ حتی در عملیاتهای شناسایی.
با این وجود، نمیتوانست با نیازی ارتباط برقرار کند.
نیازی را نمیفهمید؛
گویا نیازی انقدر در کتمان احساسات و افکارش ماهر بود که کسی جرات نزدیک شدن به او را نداشت.
همین ویژگیها هم بود که باعث شد نیازی، واحد اطلاعات عملیات را انتخاب کند.
تلفن همراهش را تحویل گرفت ،
و نگاهی به تماسهای بیپاسخ و پیامهایش انداخت.
عطیه دوباره یادآوری کرده بود برای تماس با بنیاد شهید. احساس بدی پیدا کرد از این که سپهر و وحید را از یاد برده بود.
سریع شماره مددکار بنیاد شهید را پیدا کرد؛ یکی از دوستان قدیمیاش که او هم یادگار دوران جنگ بود.
سوار ماشینش شد و بیتوجه ساعت،
شماره رفیقش صادق را گرفت. چهار، پنجتا بوق خورد تا صدای خوابآلوده صادق از پشت خط بیاید
که از همان ابتدا غر میزد:
- تو خواب نداری حسین؟ حالا خودت خواب نداری به جهنم، فکر کردی منم مثل خودتم و عین جغد تا نصفه شب بیدارم؟
🇮🇷ادامه دارد....
✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━
رمـانکـده مـذهـبـی
🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت #نود
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت #نود_ودو
و کمی به شانهام فشار آورد ،
تا دراز بکشم روی مبل. کفشهایم را درآوردم و سرم را گذاشتم روی دسته چرمی مبل. چشمانم را بستم.
آخرین تصویری که مقابلم دیدم،
میلاد بود که لپتاپش را گذاشته بود روی زانوهایش و نور آبیِ لپتاپ بر صورتش افتاده بود.
صدای برخورد انگشتان میلاد با صفحه کیبورد و فشرده شدن دکمهها برایم حکم لالایی داشت.
خوابم سنگین نشد؛
یعنی کلا خواب من سبک است.
هنوز کمی صدای اطراف را میشنیدم؛ صدای فشرده شدن دکمهها. گاهی قطع میشد و گاهی نه.
کمکم این صدا هم آرام گرفت ،
و هرازگاهی صدای کلیک کردن و تک صدای زدن دکمه اینتر به گوش میرسید.
از بیرون هم صدایی نمیآمد؛
شهر در سکوت بود و فقط یک جیرجیرک در حیاط اداره کنسرت راه انداخته بود. آرامش شب را دوست داشتم.
نمیدانم چقدر پلکهایم را گذاشتم روی هم ،
و در خلسه خواب و بیداری غوطهور شدم؛
اما ناگاه حس کردم ،
صدای فشرده شدن دکمههای کیبورد و کلیکهای میلاد تندتر و بیشتر شده؛ مثل صدای بارانی که ناگهان شدت بگیرد و تبدیل به رگبار شود.
چشمانم را باز کردم.
نگاهم به ساعت دیواری افتاد که ساعت چهار صبح را نشان میداد.
چشمانم سر خورد به سمت صورت میلاد ،
که نور لپتاپ روشنش کرده بود. اخمهایش رفته بود توی هم و چشم از مانیتور نمیگرفت.
سرم را کمی بلند کردم و گفتم:
- میلاد چی شده؟
جواب نداد. اصلا فکر کنم نشنید. نشستم روی مبل و کفشهایم را پا زدم:
- میلاد با توام! چیزی شده؟
میلاد سرش را بلند کرد. هنوز اخم داشت:
-یکی داره گوشی خانم رحیمی رو هک میکنه!
***
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛