رمـانکـده مـذهـبـی
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد 💠 قسمت #نود_ودو در اتاق زده شد. احمد آقا وارد اتاق شد. ک
💠 ❁﷽❁ 💠
💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد
💠 قسمت #نود_وسه
با صدای مادرش، چادرش را درست کرد، و ☕️☕️سینی چایی ☕️☕️را بلند کرد.
مطمئن بود،با این استرسی که داشت، چایی را حتما روی شهاب می ریخت.... 😬🙈
بسم الله گفت، و وارد پذیرایی شد.
_سلام!😊
سرش را پایین انداخت.
از همه پذیرایی کرد. به شهاب که رسید، دسش شروع به لرزش کرد.🙈 شهاب استکان چایی را برداشت و تشکری کرد.
سینی را روی گل میز، گذاشت و کنار مادرش نشست.
بحث در مورد اقتصاد و گرانی بود.☹️
شهین خانوم لبخندی زد.☺️
_حاج آقا! فکر کنم یادتون رفت، برای چی مزاحم احمد آقا و مهلا جان شدیم!!
محمد آقا خنده ای کرد.😁
_چشم خانوم!... حاجی، شما که در جریان هستید؛ ما اومدیم خواستگاری دخترتون برای پسرم شهاب!😊... خدا شاهده وقتی حاج خانوم گفتند؛ که مهیا خانوم، بله رو گفتند، نمیدونید چقدر خوشحال شدم. بهتر از مهیا خانم مطمئنم پیدا نمی کنیم.😍
مهیا، با خجالت سرش را پایین انداخت.☺️🙈
_این پسرمم که خودت از بچگی، میشناسیش... راستش قابل تحمل نیست؛ اما میشه باهاش زندگی کرد.😁
همه خندیدند.😂😁😃😄😀
شهاب سرش را پایین انداخت.
_وقتی مادرش موضوع را با من در میون گذاشت؛ و گفت شهاب دختری رو برای ازدواج انتخاب کرده، اینقدر تعجب کردم...😳 آخه میدونید؛ هر موقع در مورد ازدواج باش صحبت می کردیم، اخم و تخم می کرد. ولی الان... موضوع فرق کرده...😉
شهاب، با خجالت ☺️سرش را پایین انداخت.
_الآن هم اگه اجازه بدید، برند حرف های خودشون رو بزنند.
احمد آقا لبخندی زد.😊
_اختیار دارید. مهیا جان بابا، آقا شهاب رو راهنمایی کن.
مهیا، چشمی زیر لب گفت و از جایش بلند شد.
شهاب، با اجازه ای گفت و به طرف مهیا رفت. مهیا در اتاقش را باز کرد...
_بفرمایید...
شهاب، وارد اتاق شد. مهیا بعد از او وارد شد.
مهیا، روی تخت نشست. شهاب صندلی میز تحریر مهیا را برداشت و روبه روی تخت گذاشت و روی آن نشست.
به اتاق مهیا نگاه می کرد، 👀که نگاهش روی قسمتی از دیوار ثابت ماند.
مهیا که سکوت شهاب را دید سرش را بالا آورد که با دیدن نگاه خیره شهاب رد نگاهش را گرفت.
لبخندی به عکس شهید همت😊🌷 زد.
ساین چفیه ایه که من بهتون دادم؟!👆
_بله...😊
🍃ادامہ دارد....
#نـویسـنده_فـاطمہ_امـیرے
📚 @romankademazhabe
رمـانکـده مـذهـبـی
✨ رمان جالب ، #بصیرتی و #مفهومی ✨👤✨ #مردی_در_آینه✨ ✨ قسمت #نود_ودو ✨طبقه بندی شده با تعجب داشت
✨ رمان جالب ، #بصیرتی و #مفهومی
✨👤✨ #مردی_در_آینه✨
✨ قسمت #نود_وسه
✨جانشین
کم کم صداي اذان به گوش مي رسيد ... هر چند از دور پخش مي شد و هنوز از ما فاصله داشت ...
- اگه اشکالي نداره مي تونم شغل شما رو بدونم؟ ...
- يه کارآگاه پليسم ... از بخش جنايي ...
چهره اش جدي شد ... براي يه لحظه ترسيدم ... ' نکنه من رو نيروي نظامي ببينه؟ ' ...
نگاهش برگشت توي آينه وسط ...
- احيانا ايشون همون کارآگاهي نيستن که ... 😳
و دنيل با سر، جوابش رو تاييد کرد ...☺️
ديگه نزديک بود چشم ها به دو دو کردن بيوفته ...
نکنه دنيل بهش گفته باشه که من چقدر اونها رو اذيت کردم ... و حالا هم من رو آورده باشن که ...😧😨
با لبخند آرامي بهم نگاه کرد ...
نفسي که توي سينه ام حبس شده بود با ديدن نگاهش آرام شد ...
- الله اکبر ... قرار بود کريس روي اين صندلي نشسته باشه ... اما حالا خدا اون کسي رو مهمان ما کرده که ...😊
نفسش گرفته و سنگين شد ...
و ادامه جمله اش پشت افکارش باقي موند ...
- شما، اون رو هم مي شناختيد؟ ...😟😳
- به واسطه دنيل،🌸 بله ... يه چند باري توي نت با هم، هم صحبت شده بوديم ... نوجوان خاصي بود ... وقتي اون خبر دردناک رو شنيدم واقعا ناراحت شدم ... خيلي دلم مي خواست از نزديک ببينمش ...😒
و پيچيد توي يه خيابون عريض ...
- نشد ميزبان خودش باشيم ... ان شاء الله ميزبان خوبي واسه جانشينش باشيم ...☺️😍
چه عبارت عجيبي ...
من به جاي اون اومده بودم و جانشينش بودم ... از طرفي روي صندلي اون نشسته بودم و جانشينش بودم ...
مرتضي #ظرافت_کلام_زيبايي داشت ...
يه گوشه پارک کرد ...
✨مسجد، ✨سمت ديگه خيابون بود ... يه خيابون عريض تمييز، که دو طرفش مغازه بود ... با گل کاري و گياه هايي که وسطش کاشته بودن ... با محيط نسبتا آرام ...
از ماشين خارج شدم و ورود اونها رو نگاه کردم ...👀
اون در بزرگ با کاشي کاري هاي جالب ... نور سبز💚 و زردي💛 که روي اونها افتاده بود ... در فضاي نيمه تاريک آسمان واقعا منظره زيبايي بود ...✨🌃
چند پله مي خورد و از دور نمای اندکی از حوض⛲️ وسط حياطش ديده مي شد ...
افرادي پراکنده از سنين مختلف با سرعت وارد مسجد مي شدن ...
و يه عده بي خيال و بي توجه از کنارش عبور می کردن ...😟🤔
مغازه دارهاي اطراف هنوز توي مغازه هاشون بودن ...
و يکي که مغازه اش رو همون طور رها کرد و وارد مسجد شد ...😳🤔
مغازه اش چند قدم پايين تر بود ... اما به نظر مي اومد کسي توش مراقب نيست ...😟🤔
از کنار ماشين راه افتادم و رفتم پايين تر ... و از همون فاصله توي مغازه رو نگاه کردم ... کسي توش نبود ...
همونطوري باز رهاش کرده بود و رفته بود ...😳😟
توي پرواز استانبول ـ تهران، حجاب گرفتن خانم ها رو ديده بودم اما واسم عجيب نبود ...
زياد شنيده بودم که زن هاي ايراني مجبورن به خاطر قانون به اجبار روسري سر کنن ...
اما اين يکي واقعا عجيب بود ...😳😟
کمي بالا و پايين خيابون رو نگاه کردم ... گفتم شايد به کسي سپرده و هر لحظه است که اون بياد ... اما هيچ کسي نبود ...
چند نفر وارد مغازه شدن ...
به اطراف نگاه کردن و بعد که ديدن نيست بدون برداشتن چيزي خارج شدن ...
کنجکاوي نگذاشت اونجا بمونم و از عرض خيابون رفتم سمت ديگه ...🚶
✨✍ #شهیدمدافع_طاهاایمانی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
﷽ ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━ 🌟رمان جذاب و دلنشین #رفیق جلد اول قسمت #نود_ودو حسین خودش همه اینها را خوب
﷽
━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━
🌟رمان جذاب و دلنشین #رفیق جلد اول
قسمت #نود_وسه
بعد از آنهمه اتفاق تلخ،
جملات طنزآمیز صادق، توانست لبخند به لبهای حسین بیاورد:
- اولاً سلامت کو؟ دوماً اگه من جغدم، تو هم مثل خرس میگیری میخوابی و به ساعت یازده میگی نصف شب!
صادق خمیازه کشید و صدایش را کمی صاف کرد:
- خب، حالا چکار داشتی؟
- خانمم گفت چندبار تماس گرفته بودی با خونه... .
نتوانست حرفش را ادامه دهد؛
بغض در کلامش نشست. صادق هم زود موضوع را به یاد آورد:
- آهان...آره. بچههای عراقی، توی کردستان عراق یه پیکر پیدا کردن که ایرانیه. فرستادنش ایران؛ هم پلاکش به اسم شهید سپهر هست، هم مشخصاتش به سپهر میخوره.
ابهام عجیبی به دل حسین افتاد؛
ابهامی که شوقِ بازگشت سپهر را برایش کمرنگ میکرد. آن شب، وحید و سپهر و آن بلدچی با هم رفتند؛ یعنی سه نفر. بین اسرا هم که نبودند.
پرسید:
- خب آخه سپهر که تنها نبود. باید دونفر دیگه هم همراهش باشن! مطمئنی سپهره؟
از گفتن این جمله هم دلش لرزید.
قرار بود بعد از سالها، رفیقش را ببیند و چه چیزی بهتر از این؟
صادق باز هم خمیازه کشید:
- ببین، توی اون محدوده فقط همون پیکر پیدا شده؛ پلاک هم که به اسم سپهره. دیگه معلومه خودشه؛ قد و هیکلش هم به سپهر میخوره. اون قرآن جیبی و دفترچهای که میگفتی هم همراهش بود؛ البته برای منم عجیبه که چرا اون دونفر دیگه همراهش نیستن.
حسین حرفی نزد؛
داشت به خواب هفته قبلش فکر میکرد؛ سپهر را دیده بود با گلویی پاره شده و خونین؛ انگار حرفی داشت که میخواست بزند.
صدای صادق را شنید:
- حسین! هستی؟
- چی...؟ آره هستم...میگم صادق، متوجه نشدی سپهر چطوری شهید شده؟
صادق دوباره صدایش را صاف کرد:
- والا...دقیق نمیشه فهمید چون خیلی از زمان شهادتش گذشته.
حسین ماشینش را جلوی در پارکینگ پارک کرد و پیاده شد:
- ببین صادق، من حس میکنم خیلی قضیه مشکوکه. میتونی به پزشکی قانونی بسپاری ببینی میشه چیزی ازش فهمید یا نه؟
- دوباره تو جیمزباند شدی برای من آقای باهوش؟ باشه...میسپرم ببینم چی میشه.
حسین در پارکینگ را باز کرده بود و میخواست دوباره در ماشین بنشیند که چیزی یادش آمد:
- راستی...به مادرش خبر دادین؟
- نه هنوز. یه سری مراحل اداری داره، خواهرزادههای حاج خانم دارن انجام میدن. بعد به خودش خبر میدیم.
- باشه. دستت درد نکنه. کاری نداری؟
صادق برای سومین بار خمیازه کشید:
- نه. از اولم کاری باهات نداشتم مردمآزار! زابهراهم کردی، خواب از سرم پرید. خدا شهیدت کنه به حق پنج تن!
حسین بلند خندید:
- انشاءالله! یا علی!
🇮🇷ادامه دارد....
✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━
رمـانکـده مـذهـبـی
🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت #نود_
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت #نود_وسه
***
مطهره چهارزانو نشسته است ،
روی فرشهای حرم و زیارتنامه میخواند؛ همانجایی که دلم میخواست در اولین سفر مشهدی که با هم میرویم آنجا بنشینیم.
صحن انقلاب، روبهروی پنجره فولاد.
هیچوقت نشد با هم بیاییم اینجا.
الان هم خودش تنها نشسته و یک دستش را زیر چانه زده، یک نگاهش به گنبد است و یک نگاهش به زیارتنامه.
دوست دارم بروم کنارش بنشینم؛ اما خجالت میکشم.
میدانم که ذهنم را میخواند ،
و حتماً فهمیده یک نفر دیگر غیر از خودش هم چند روزی ست در ذهنم قدم میزند.
از مطهره خجالت میکشم،
از خودم و از امام رضا علیهالسلام هم.
دوست دارم مطهره را صدا بزنم،
با هم حرف بزنیم و بپرسم از دستم ناراحت است یا نه.
من الان مطهره را دوست دارم؟ قطعاً...
هر بار مادر پیشنهاد ازدواج را وسط میکشید محکم ردش میکردم چون حس میکردم هیچکس مثل مطهره نیست.
چون دوست داشتم همیشه مطهره را در قلبم زنده نگه دارم. شاید چون تا مدتها بعد از مطهره، من با فکرش زندگی میکردم.
بعد از مطهره، دیگر جرات نزدیک شدن به زندگی شخصی و معمولی را نداشتم.
پناه میبردم به پروندههای امنیتی؛
به کار. نه این که زندگیام یکنواخت باشد، نه. زندگی یک مامور امنیتی هیچوقت یکنواخت نمیشود.
شاید حتی کارم بهتر از قبل هم شده بود؛
چون میتوانستم تمام حواس و تمرکزم را بگذارم روی پروندهها.
مانند جنگجویانی که همه کشتیهای پشت سرشان را آتش زده بودند تا مجبور باشند پیشروی کنند و راهی برای عقبنشینی نداشته باشند، من هم راه عقبنشینی را بسته بودم.
شاید کارم را بهتر انجام میدادم؛
اما تمام فشار را هم خودم باید تحمل میکردم.
من الان مطهره را دوست دارم یا نه؟
دیگر خسته شدم از این که این سوال را برای هزارمین بار از خودم بپرسم و هرچه زیر و روی مغزم را بگردم، برایش جواب پیدا نکنم.
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛