eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
4هزار دنبال‌کننده
199 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
رمـانکـده مـذهـبـی
رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای قسمت ششم پوزخندی زد و گفت: _راحت باش... (به خودش اشاره کرد) _بگو من لی
رمان زیبای قسمت هفتم وقتی داشت میرفت لبخندی زد و گفت: _مراقب باش. همه ش به فکر سهیل و نگاهها👀 و حرفهاش بودم... تناقض عجیبی داشت. خانواده سهیل مذهبی بودن ولی اینکه خودش اونطور رفتار میکرد،.. شاید بخاطر این باشه که از دچار تعارض شده. شاید اگه جواب سوالهاشو بگیره،رفتارش اصلاح بشه، ولی اگه بهم علاقه مند بشه،چی؟ مطمئن بودم نمیخوام باهاش ازدواج کنم.نمیخوام کنم. تا بعدازظهر تو همین فکرها بودم و به هیچ نتیجه ای نمیرسیدم... رفتم خونه ی محمد.جمعه بود و محمد خونه بود. تا چشمم بهش افتاد،گفت: _سلام! اینقدر بهش فکر نکن. -سلام.یعنی چی؟ -چند دقیقه ست ایستادی فقط نگاه میکنی،نه سلامی،نه حرفی،نه میای تو. رفتم تو خونه و بالبخند گفتم: _هوش و حواس ندارم داداش،فکر کنم از دست رفتم. محمد باعصبانیت گفت: _حواست باشه ها،بگی میخوای باهاش ازدواج کنی... پریدم وسط حرفش و گفتم: _از ارث محرومم میکنی یاشیر تو حلالم نمیکنی؟ من و مریم بلند خندیدیم. محمد هم لبخند زد و اومد دنبالم که از دستش فرار کردم و رفتم پشت مریم قایم شدم، گفتم: _قربون داداش مهربونم که اینقدر نگران منه. از پشت مریم اومدم بیرون و روی مبل نشستم. محمد همونطوری که روی مبل می نشست گفت: _چرا گفتی درموردش فکر میکنی؟ مریم برامون چایی آورد.گفتم: _همون اول که دیدمش فهمیدم چرا گفتی آدمی نیست که من بخوام.گفت میخواد بعد ازدواج برگرده خارج منم گفتم به درد هم نمیخوریم.بعد عوض شد ولی نه... گفت همونجوری میشه که من بخوام. بالبخند تلخی گفتم:گفته ریش میذاره و دکمه یقه شو میبنده. محمد گفت: _تو باور میکنی؟ -نمیتونم بهش اعتماد کنم. -پس میخوای جواب منفی بدی دیگه؟ -جوابم منفیه ولی... -دیگه ولی نداره. -ولی شاید برای جواب منفی دادن زود باشه. مریم گفت: _منظورت چیه؟وقتی جوابت منفیه میخوای پسر مردمو سرکار بذاری؟ -نه،من بهش گفتم جوابم منفیه ولی ازم خواست بیشتر باهم آشنا بشیم.به نظرم بیشتر حس داره،احتمالا میخواد بدونه دختری مثل من چطوری به زندگی نگاه میکنه. محمد گفت: _اگه بهت علاقه مند بشه چی؟ -همه نگرانی منم همینه.اومدم پیش شما که بهم بگین چکار کنم. محمد سرشو انداخت پایین و فکر میکرد. مریم نگاهی به من انداخت و بعد به لیوان چایی ش نگاه کرد. بعد مدتی مریم گفت: _محمد!چطوره اول تو باهاش صحبت کنی؟شاید بفهمی چی تو سرشه،شاید تو بتونی به جای زهرا کمکش کنی. من و محمد اول به مریم نگاه کردیم و بعد به هم و باهم گفتیم: _این بهتره. سه تامون خندیدیم. از خنده ی ما ضحی بیدار شد و اومد بغلم.وای خدا چقدر این دختر نازه.به اصرار ضحی شام خونه ی محمد بودم. شب محمد و مریم منو رسوندن خونه. وقتی احوالپرسی محمد با مامان و بابا تموم شد،مامان به من گفت: _خانم صادقی تماس گرفت،گفت یادشون رفت بپرسن کی زنگ بزنن برای گرفتن جواب.چقدر زمان میخوای تا جواب بدی؟ نگاهی به محمد انداختم وگفتم: _سه روز دیگه. یه کم بعد محمد و مریم خداحافظی کردن و رفتن. قبل ازخواب محمد پیام داد: _شماره سهیل رو داری؟ براش نوشتم: _نه. نوشت: _یه جوری پیداش میکنم. فردا باید میرفتم دانشگاه.... شنبه ها با استادشمس کلاس نداشتم.مثل شنبه های دیگه کلاس رفتم و بعد ازکلاسهام تو بسیج بودم. وقتی از دفتر بسیج اومدم بیرون آقایی گفت: _ببخشید! خانم مهدی نژاد داخل دفتر بسیج هستن؟ نمیکردم. گفتم:... ادامه دارد... نویسنده بانو 📚 @romankademazhabe
رمـانکـده مـذهـبـی
رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای قسمت هفتم وقتی داشت میرفت لبخندی زد و گفت: _مراقب #دلت باش. همه ش به ف
رمان زیبای قسمت هشتم نمیکردم.گفتم: _بله. -میشه لطف کنید صداشون کنید؟ -الان صداشون میکنم. رفتم تو دفتر بسیج و به حانیه گفتم یکی بیرون کارت داره. حانیه دوستم بود. گفته بود داداش مجرد نداره.دوباره با بقیه خداحافظی کردم و پشت سر حانیه رفتم بیرون. چند قدم رفتم که حانیه صدام کرد.برگشتم سمتش.گفت: _خونه میری؟ -آره -صبرکن با امیــــــن میرسونیمت. -نه،ممنون.خودم میرم،خداحافظ -نگفتم میخوای برسونیمت یا نه.گفتم میرسونیمت. از لحنش خنده م گرفت. بهش نزدیکتر شدم.نزدیک گوشش گفتم: _میخوای با نامزدت دور بزنی چرا منو بهونه میکنی؟ لبخندی زد و گفت: _بیا و خوبی کن. بعد رو به پسری که کنارش بود گفت: _ابوطیاره تو کجا پارک کردی؟ پسر گفت: _تا شما بیاین من میام جلوی در. بعد رفت.به حانیه گفتم: _نگفته بودی؟خبریه؟ -آره،خبرای خوب.به وقتش بهت میگم. سوار ماشین شدیم.... حانیه که خونه ما رو بلد بود به پسر جوان آدرس میداد. مدتی باهم درمورد کلاسها صحبت کردن بعد حانیه برگشت سمت من و بی مقدمه گفت: _ایشون هم امین رضاپور داداشمونه. خنده م گرفت،اما خنده مو جمع کردم و یه نگاهی به حانیه کردم که یعنی آره جون خودت. حانیه گفت: _راست میگم به جون خودش.امین پسرخاله مه و برادر رضاعی من. گیج شده بودم. سوالی به حانیه نگاه کردم.لبخند میزد.معنی لبخند حانیه رو خوب میدونستم. تو دلم گفتم خدایا قبلنا میذاشتی تکلیف یکی رو معلوم کنم بعد یکی دیگه میفرستادی. تو فکر بودم که حانیه گفت: _زهرا خانوم رسیدیم منزلتون،پیاده نمیشید؟! میخوای یه کم دیگه دور بزنیم؟! بعد خندید. من یه نگاهی به اطرافم کردم.جلوی در خونه بودیم. من اصلا من اصلا متوجه نشده بودم.خجالت کشیدم. حانیه گفت: _برو پایین دیگه دختر.زیاد بهش فکر نکن.خیره ان شاءالله. سؤالی نگاهش کردم. لبخند طولانی ای زد.بالاخره خداحافظی کردم و پیاده شدم. حانیه شیشه پایین داد و باخنده گفت: _لازم به تشکر نیست،وظیفه شه. اینقدر گیج بودم که یادم رفت تشکر کنم.... قلبم تند میزد. تشکر مختصری کردم و سریع رفتم توی حیاط. پشت در... ادامه دارد.. نویسنده بانو 📚 @romankademazhabe
رمـانکـده مـذهـبـی
رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای قسمت هشتم #نگاهش نمیکردم.گفتم: _بله. -میشه لطف کنید صداشون کنید؟ -الان
رمان زیبای قسمت نهم سریع رفتم توی حیاط.پشت در ایستادم.... تاصدای حرکت کردن ماشین اومد نفس راحتی کشیدم. اولین باری که تو این موقعیت قرار میگرفتم.. ولی نمیدونم چرا ایندفعه اینقدر گیج بازی درآوردم. یه کم صبرکردم تاحالم بیاد سرجاش.بعد رفتم توی خونه. آخرشب محمد بهم زنگ زد.بعد احوالپرسی گفت: _امروز رفتم پیش سهیل. -خب؟ -خیلی حرف زدیم.زبونش یه چیز میگفت نگاهش یه چیز دیگه.مختصر و مفید بگم قصدش برای ازدواج جدی نیست.یعنی اگه تو بخوای از خداشه ولی حالا که تو نمیخوای بیشتر به قول خودت کنجکاوی از سبک زندگیته و جواب سؤالایی که داره. -چه سؤالایی؟ -اونجوری که خودش میگفت بادیدن تو و سؤالای زیادی براش به وجود اومده. -شما جواب سؤالاشو دادی؟ -بعضی هاشو آره.بعضی هاشم میخواد از خودت بپرسه. -شما بهش چی گفتی؟ -با بابا صحبت میکنم اجازه بده تو یه جای عمومی سهیل حرفهاشو بهت بگه. منکه از تعجب شاخ درآورده بودم،پرسیدم: _واقعا محمدی؟ خنده ای کرد و گفت: _ آزاردهنده ست،یه کم هم پرروئه،یه کم که نه،خیلی پرروئه.ولی آدم صادقیه. میشه کمکش کرد. -اگه بهم علاقه مند شد چی؟ -خبه،خبه..حالا فکر کردی تا دو کلمه با هر پسری حرف بزنی عاشقت میشن. خجالت کشیدم.گفتم: _ولی داداش تجربه چیز دیگه ای میگه. -من و مریم هم باهاتون میایم که حواسمون بهتون باشه. بالبخند گفتم: _شما هوس گردش کردین چرا ما رو بهونه میکنین؟حالا برای کی قرار گذاشتین؟ -خجالت بکش،قبلنا یه حیایی،یه شرمی...با بابا صحبت میکنم اگه اجازه داد فردا بعد ازظهر خوبه؟ -تاعصر کلاس دارم. -حالا ببینم بابا چی میگه.خبرت میکنم.خداحافظ -خداحافظ صبح رفتم دانشگاه.... اولین کلاس با استادشمس.خدا بخیر کنه.همه کلاسام با استادشمس اول صبح بود.رفتم سرکلاس. هنوز استاد نیومده بود.خبری از ریحانه نبود. چند دقیقه بعد از من،امین رضاپور اومد کلاس. تعجب کردم.نمیدونستم همکلاسی هستیم. اونم از دیدن من تعجب کرده بود.اومد جلوی من و گفت: _خانم رسولی باشما صحبت نکردن؟ -در مورد چی؟ -در مورد این کلاس!که دیگه نیاین این کلاس!.. تازه یاد حرفهای خانم رسولی افتادم. قرار بود من دیگه به این کلاس نیام.تا وسایلمو برداشتم که برم،استادشمس رسید. نگاهی به امین انداختم، خیلی ناراحت و عصبی شده بود.رفت جلو و ردیف اول نشست. منم سرجام نشستم.استادشمس نگاه معناداری به من کرد،بعد نگاهی به امین کرد و پوزخند زد و رفت روی صندلی نشست. نگاهم به امین افتاد که ازعصبانیت دستشو زیرمیزش مشت کرده بود. پس کسیکه قرار بود جای من جواب استادشمس رو بده امین رضاپور بود. استاد شمس شروع کرد به... ادامه دارد... نویسنده بانو 📚 @romankademazhabe
رمـانکـده مـذهـبـی
🌾 #رمان_بی_تو_هرگز 🌾قسمت #هفتاد_و_دوم شبیه پدر دستش بین موهام حرکت می کرد … و من بی ا
🌾 🌾قسمت بخشنده باش زمان به سرعت برق و باد سپری شد …لحظات برگشت🇩🇪 به زحمت خودم رو کنترل کردم …  نمی خواستم جلوی مادرم گریه کنم …  نمی خواستم مایه درد و رنجش بشم …😣  هواپیما که بلند شد …🛫  مثل عزیز از دست داده ها گریه می کردم …😭 حدود یک سال و نیم دیگه هم طی شد …  ولی دکتر دایسون دیگه مثل گذشته نبود … حالتش با من عادی شده بود …حتی چند مرتبه توی عمل دستیارش شدم … هر چند همه چیز طبیعی به نظر می رسید …  اما کم کم رفتارش داشت تغییر می کرد … نه فقط با من … با همه عوض می شد …😟 مثل همیشه دقیق … اما احتیاط، چاشنی تمام برخوردهاش شده بود …ادب … احترام … ظرافت کلام و برخورد … هر روز با روز قبل فرق داشت …😟 یه مدت که گذشت …  حتی رو هم کنترل می کرد…دیگه به شخصی زل نمی زد … در حالی که هنوز جسور و محکم بود …  اما دیگه بی پروا برخورد نمی کرد … رفتارش طوری تغییر کرده بود که همه تحسینش می کردن … بحدی مورد تحسین و احترام قرار گرفته بود … که سوژه صحبت ها، شخصیت جدید دکتر دایسون و تقدیر اون شده بود …  در حالی که هیچ کدوم، علتش رو نمی دونستیم …😟 شیفتم تموم شد …  لباسم رو عوض کردم و از در اتاق پزشکان خارج شدم که تلفنم 📲زنگ زد … – سلام خانم حسینی … امکان داره، چند دقیقه تشریف بیارید کافه تریا؟ … می خواستم در مورد موضوع مهمی باهاتون صحبت کنم … وقتی رسیدم …  از جاش بلند شد و صندلی رو برام عقب کشید … نشست …  سکوت عمیقی فضا رو پر کرد … – خانم حسینی … می خواستم این بار، رسما از شما خواستگاری کنم … اگر حرفی داشته باشید گوش می کنم…و اگر سوالی داشته باشید با صداقت تمام جواب میدم …😊🙈 این بار مکث کوتاه تری کرد … – البته امیدوارم … اگر سوالی در مورد گذشته من داشتید …مثل خدایی که می پرستید بخشنده باشید …☺️ ادامه دارد ... ✍نویسنده: 📚 @romankademazhabe
رمـانکـده مـذهـبـی
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق 🕌قسمٺ #نودوچهار دل کوچک من بال بال می
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان 🕌قسمٺ و یک نفس نجوا میکرد.. _✨فَاللَّهُ خَیْرٌ حَافِظًا وَهُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِین.✨ و من هنوز نمیدانستم از ترس چه ابوالفضل حاضر نشد تنها راهی ایرانم کند.. که دوباره در این خانه پنهانم کرد... حالا نه ابوالفضل🕊 بود و نه مصطفی🌸 که از ترس اسارت به دست تروریست های ارتش آزاد جانم به لبم رسیده.. و با اشکم به دامن همه ائمه(ع) چنگ میزدم تا معجزهای شود..😭🤲 که درِ خانه به رویمان گشوده شد... مصطفی برگشته بود، با صورتی که دیگر آرامشی برایش نمانده و چشمانی که از غصه به خون نشسته بود...😣😞 خیره به من و مادرش از دری که به روی خودمان قفل کرده بودیم،.. حس کرد تا چه اندازه وحشت کردیم.. که نگاهش در هم شکست.. و من نفهمیدم خبری ندارد که با پرسش بی پاسخم آتشش زدم _پیداش کردید؟😥 همچنان صدای تیراندازی شنیده میشد.. و او جوابی برای اینهمه چشم انتظاری ام نداشت.. که با شرمندگی😞 همین تیرها را بهانه کرد _خروجی شهر درگیری شده بود، برا همین برگشتم.😞 این بیخبری دیگر داشت جانم را میگرفت.. و امانت ابوالفضل پای رفتنش را سُست کرده بود که هم مثل به زیر افتاد _اگه براتون اتفاقی میافتاد نمیتونستم جواب برادرتون رو بدم!😞😓 مادرش با دلواپسی پرسید _وارد داریا شدن؟😨 پایش پیش نمیرفت جلوتر بیاید.. و دلش پیش 💚✨ مانده بود که همانجا روی زمین نشست.. و یک کلمه پاسخ داد _نه هنوز!😞 و حکایت به همینجا ختم نمیشد.. که با ناامیدی به قفل در نگاه کرد و صدایش را به سختی شنیدم _خونه شیعه های اطراف دمشق رو میزنن تا شن فرار کنن! سپس سرش به سمتم چرخید... ادامه دارد.... 🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق 🕌قسمٺ #صدوهجده سقوط شهرک های اطراف دا
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان 🕌قسمٺ از همان نگاه سر به زیرش به ساحل قلبم میکوبید.. و نفسم بند آمده بود که ابوالفضل پادرمیانی کرد _مادر! شما چرا خودت پسرت رو زن نمیدی؟😁 و محکم روی پا مصطفی کوبید _این تا وقتی زن نداره خیلی بی کلّه میزنه به خط! 😁زن و بچه که داشته باشه، بیشتر احتیاط میکنه کار دست خودش و ما نمیده!😜 کمکم داشتم باور میکردم.. همه با هم هماهنگ شدند تا بله را از زیر زبان من بکشند..☺️🙈 که مادر مصطفی از صدایش شادی چکید _من میخوام مصطفی رو زن بدم، منتظر اجازه شما و رضایت خواهرتون هستیم!😊😄 بیش از یک سال در یک خانه.. از داریا تا دمشق با مصطفی بودم،.. بارها طعم احساسش را چشیده و یک سحر در حرم حرف عشقش را از زبان خودش شنیده بودم.. و باز امشب دست و پای دلم میلرزید... دلم میخواست از زبان خودش حرفی بگوید.. و او همه احساسش در 👀❤️ بود که امشب دلم را بیش از همیشه زیر و رو میکرد... ابوالفضل کار خودش را کرده بود.. که از جا بلند شد و خنده اش را پشت بهانه ای پنهان کرد _من میرم یه سر تا مقرّ و برمیگردم.😊 و هنوز کلامش به آخر نرسیده، مصطفی از جا پرید😧 و انگار میخواست فرار کند که خودش داوطلب شد _منم میام!🤭😧 از اینهمه دستپاچگی،... مادرش خندید😄 و ابوالفضل دیگر دلیلی برای پنهانکاری نداشت که با نمک لحنش پاسخ داد _داداش من دارم میرم تو راحت حرفاتو بزنی، تو کجا میخوای بیای؟😉😁 از صراحت شوخ ابوالفضل این بار من هم به خنده افتادم.. 😅🙈 و خنده بی صدایم مقاومت مصطفی را شکست.. که بی هیچ حرفی سر جایش نشست و میدیدم... ادامه دارد.... 🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌷🕊🕊🌷🇮🇷🌷🕊🕊🌷 💚رمان عاشقانه، جذاب، آموزنده و شهدایی 🤍 #از_روزی_که_رفتی ❤️ قسمت ۵۵ و ۵۶ _....تمام
🌷🕊🕊🌷🇮🇷🌷🕊🕊🌷 💚رمان عاشقانه، جذاب، آموزنده و شهدایی 🤍 ❤️ قسمت ۵۷ و ۵۸ _....به غرّه نشو که به لحظه‌ای فراموشی بند است... آیه بانو... من تمام روزهایی را که کنارت زندگی کرده‌ام را به خاطر سپرده‌ام، نترس از بانو! نترس از من بانو! کسی هست که را به امانتم دوخته و امانتدار خوبی هم هست؛ اگر مادرم غم در دلت نشاند، بر من ببخش... ببخش بانو، مادر است و دلشکسته، رفتن پدر کمرش را خم کرده بود. نبود من درد بر درد کهنه‌اش گذاشته است. وصیت اموالم را به پدرت سپرده‌ام. هیچ در دنیا ندارم و داشته‌هایم برای توست. بانو... مواظب خودت، دخترکم و مردی که نیازمند ایمان تو است باش! حلالم کن که تنهایت گذاشته‌ام! تو را اول به خدا و بعد به او میسپارم! بعد از من زندگی کن و زندگی ببخش! تو آیه ی زیبای خدایی! من در انتظارت هستم و به امید دیدار دوباره‌ات چشم به راه میمانم. 🕊✍همسفر نیمه‌راهت «سید مهدی علوی» آیه نامه را خواند و اشک ریخت... نامه را خواند و نفس زد... "در خوابت چه دیده‌ای که مرا رها کردی؟ آن َمرد کیست که مرا به دستش سپردی؟ تو که میدانی تا دنیا دنیاست تو مرد منی! تو که میدانی بی‌تو دنیا را نمیخواهم! در آن خواب چه دیده‌ای مرد؟ ***************** رها: _خودم میومدم، لازم نبود اینهمه راه رو بیای صدرا: _خودمم میخواستم حاج علی رو ببینم؛ بالاخره مراسم هفتم بود دیگه، ارمیا رو هم دیدم نمی‌دونستم اونا هم از بچه‌های تیپ شصت و پنجن! انگار همکار سیدمهدی بودن، همدوره و همرزم بودن. رها در جایش جابه‌جا شد: _همکارای سیدمهدی برای همه مراسم‌ها اومدن، فردا هم تو مرکزشون مراسم دارن؛ آیه گفت با حاج علی میاد فردا تا به مراسم برسه. صدرا سری تکان داد و سکوت کرد. رها در جایش جابه‌جا شد: _ببخشید این مدت باعث زحمت شما شدم، نامزدتون خیلی ناراحت شدن؟ صدرا: به‌خاطر نبودم ناراحت نبود، چون با تو بودم ناراحت شد و قهر کرد؛ شدم مثل این مردای دو زنه، هیچوقت فکر نمی‌کردم منم بشم مثل اون مردایی که دوتا زن دارن و هیچ جایی تو زندگی هیچکدومشون ندارن. همه جا متهمم، کلی به خاطر این قهر کردنش پول خرج کردم. پوزخندی به یاد رویا زد: _شما زنها عجیبید، تا وقتی براتون پول خرج کنن، براتون فرق نداره زن چندمید، مهم نیست شوهرتون اخلاق داره یا نه، اصلا مهم نیست آدمه یا نه؛ حالا برعکسش باشه، یه مرد خوش اخلاق مهربون عاشق، باشه و پول نداشته باش؛ براش تره هم خرد نمیکنن! رها: _اینجوری نیست، شاید بعضی آدما اینجوری باشن که اونم زن و مرد نداره؛ بعضیا اعم از زن و مرد مادیات براشون مهمه؛ پول چیز بدی نیست و بودنش تو زندگی ، اما بعضیا پول رو زندگی میدونن! این اشتباه میتونه زندگی‌ها رو نابود کنه. عده‌ای هم هستن که کنار همسرشون کار میکنن و زندگی رو کنار هم با همه سختی‌هاش میسازن! مهم اینه که ما از کدوم دسته‌ایم و همسرمون رو از کدوم دسته انتخاب میکنیم صدرا: _یه عده‌ی دیگه هستن که جزء دسته‌ی دوم هستن اما وسط راه خسته میشن و ترجیح میدن برن جزء دسته‌ی اول! رها: _شاید اینجوری باشه اما زن‌های زیادی تو کشور ما هستن که با بی‌پولی و بدی‌ها و تمام مشکلات همسرشون، باز هم خانواده رو حفظ کردن؛ حتی عشقشون رو هم از خانواده دریغ نمیکنن! صدرا: _تو جزء کدوم دسته‌ای؟ رها: _من در اون شرایط زندگی نمیکنم! صدرا: _تو الان همسر منی، جزء کدوم دسته‌ای؟ رها دهانش تلخ شد: _من خدمتکارم، اومدم تو خونه‌ی شما که زجر بکشم... که دل شما خنک بشه، همسری این نیست، فراتر از این حرفاست؛ از رویا خانم بپرسید جزء کدوم دسته‌ست. تلخی کلام رها، دهان صدرا را هم تلخ کرد. این دختر گاهی چه تلخ میشود! صدرا: _یه کم بخواب، تا برسیم استراحت کن که برسی خونه وحشت میکنی؛ مامان خیلی ناخوشه، منم که بلد نیستم کار خونه رو انجام بدم! خونه جای قدم برداشتن نداره! خودت تلخ شدی بانو! خودت دهانم را تلخ کردی بانو! من که از هر دری وارد میشوم تو زهر به جانم میپاشی! رها که چشم باز کرد، نزدیک خانه‌ی زند بودند. در خانه انگار جنگ به پا شده بود. رها: _اینجا چه خبر بوده؟ صدرا: _رویا و شیدا و امیر و احسان اینجا بودن، احسان که دید تو نیستی شروع کرد جیغ زدن و وسایل خونه رو به هم ریختن؛ بعدشم به من گفت تو چه جور مردی هستی که میذاری زنت از خونه بره بیرون! این حرف رو که زد رویا شروع کرد جیغ زدن و وسایل خونه رو پرتاب کردن سمت من؛ البته نگران نشو، من جا خالی دادم! رها سری به افسوس برایش تکان داد ، و بدون تامل مشغول کار شد. فکر کردن به رویا و کارهایش برای او خوب نبود! کارهایش که تمام شد، نیمه شب شده بود. شام را آماده کرد. خانم زند که پشت میز نشست.... 💚ادامه دارد..... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛