رمـانکـده مـذهـبـی
هوالمحبوب 🕊رمان #هادےدلـــــہا قسمت #هفده 🍀راوے عطیه (توسڪا)🍀 صبح ۲۲ بهمن همراه زینب،خانم رضایی
هوالمحبوب
🕊رمان #هادےدلـــــہا
قسمت #هجده
وقتی چشمامو باز ڪردم بیمارستان بودم
زینب:
_پاشو دختر لوس خجالت نمیڪشه😒
فرت و فرت غش میڪنه.. عطیه غشه کار خودشو کرد.. ولی عطیه تا غش کردی آقاے علوے دستو پاشوبد جور گم کرد😁😉
دست بی جونمو آوردم بالا وڪوبیدم به ڪتف زینب😬👊
صدای در بلند شد مامان و بابام بودن اشڪ توچشماشون حلقه زده بود😢
چند ساعت بعد از بیمارستان مرخص شدم
اولین قدمِ با #چادر رو برمیداشتم😍
مثل ڪودڪے بودم ڪه تازه روزای اول راه رفتنشه☺️
حال زینب این روزا خیلی داغون بود💔
پنجشنبه غروب با بچه ها و مدعوین رفتیم مزار شهید #میردوستے
زینب با اشڪ😭 و بغض😢
ڪیڪ رو برید
بعد از تولد، بهار مارو برد بام تهران شلوغ بود ولی گویا این شلوغی برای زینب مهم نبود
رفت جلوتر دستاشو ازهم باز ڪرد وشروع ڪرد به دادزدن...
حسسسسسیییییننننن😭
حسییییییییننننننننن😭
داااداش #گمناااااااامم کجااااااااایییی😭
تولدتتتتتتتتتتتتتتت مبااااااااررررررررڪڪ گمنااااااآاااااااااممممممممم ترییییین سررررررربازززززز بی بی زیییینببببب😭
دویدم سمتش...
اگه همینجوری داد میزدحتما حنجره اش زخم میشد😔
بغلش ڪردم وگفتم بسههه زینب😢
زینب:
_عطیههههههه داداشممممم نیییست😭من نمیدونم #پیڪر عزیزم کجااسست😭 #حرمله چه بلایی سرش آورد😭
چادرم لوله ڪرد تودستش سرشو پنهان کرد توسینم وگفت:
_دلم برای عطر تنش تنگ شده.. من حتی یه #مزار از برادرم ندارم ڪه ناز و تمنام رو اونجا بریزم😣😭
بهار:
_پاشید بریم خونه،زینب حالت بد میشه ها.. یادت نره حسین چی خواسته ازت....
ادامہ دارد...
نام نویسنده ؛ بانو مینودری
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق 💞قسمـــٺ #ه
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق
💞قسمـــٺ #هجده
چند روزی گذشت...
صبح بود و یوسف مشغول مطالعه.
ذهنش بسمت کنکور پرکشید...
کنکور کارشناسی ارشد.همان رشته ای که خیلی دوستش میداشت.مهندسی ساخت و تولید.هدفش این بود که یا اهواز قبول شود،یا شیراز، شهری که از بچگی عاشق آب و هوایش بود.😍نگران آینده اش بود...😥
فخری خانم حسابی سرگرم تدارک مراسم جشن عقد و عروسی یاشار بود.
هرچه که درگوش یوسف خواندند، که مهسا همانست که تو میخواهی، اما قبول نکرد.! آن هم #بدون_اینکه دل پدر و مادرش #بشکند...!👌
کوروش خان که خیلی از این وصلت راضی بود...
فردای همان روز خانه ای ویلایی، را به نام یاشار زد، تا کمی، یوسف را #وسوسه کند..!😥
همه در خانه در تکاپو بودند...
خانواده خاله شهین هم دست کمی از آنها نداشتند. مدام در بازار برای خریدجهیزیه، یا کارهای عروسی، آن هم چه عروسی ای..! مختلط، بیرون از شهر...!! 😰
کوروش خان نتوانست...
به هدفش برسد.میخواست مراسم دو پسرش را یکی کند.
اما نه یاشار رضایت داشت و نه یوسف. فقط با این تفاوت..
🍃که یاشار با چن بار #بحث_ودعوا حرفش به کرسی نشست..!
🍃اما یوسف #باآرامش و بدون اینکه #بی_احترامی به آنها کرده باشد.👌
در این میان، کسی یادش نبود..😞
که نتیجه کنکور یوسف می آمد!.
چه کرده بود...!؟
قبول میشد..!!؟؟
چه رشته ای زده بود...!؟
😞فقط پول حرف اول را میزد.!😞
باصدای زنگ گوشی به خودش آمد...
بدون آنکه نگاهی به صفحه بیاندازد، تماس را برقرار کرد.
_الو سلام
صدای خسته عمومحمد، آن طرف خط بود.
_سلام پسرم.. خوبی عمو.. کجایی؟خونه ای؟😕
_آره عمو چطور.؟!😊
_ای بابا..! امروز که مراسم، هست مگه نمیای کمک.؟! کی میای؟! الان میای؟🙁
سرش را بلند کرد به صندلی کامپیوترش تکیه داد نگاهی به ساعت کرد و گفت
_الان عمو؟!👀🕙
_الانم خیلی دیره هنوز نصفی از داربست ها علم نشده..! اومدیااا!!😊
اسم هیئت عمو محمد،که وسط بود. دیگر این مغزش نبود که فرمان میداد..!😍
_باشه....! باشه..! بشمار سه اومدم😁😍
_آ... باریک اله پسر منتظرم! یاعلی😊
_یاعلی☺️
💚هیئت عمومحمد💚 تکیه ای بود صدمتری..
ادامه دارد...
✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌷🌷🇮🇷🇮🇷🇮🇷💞💞🇮🇷🇮🇷🌷🌷🌷 🌷مـــا زنده بہ آنیـمـ ڪہ آرامـ نگیریمـ.. 🌷موجیـم ڪہ آسودگی ما عدم ماسٺ..
🌷🌷🇮🇷🇮🇷🇮🇷💞💞🇮🇷🇮🇷🌷🌷🌷
🌷مـــا زنده بہ آنیـمـ ڪہ آرامـ نگیریمـ..
🌷موجیـم ڪہ آسودگی ما عدم ماسٺ..
° #ابوحــلمـــا
°قسمت #هجده
°°پروانگی
+گفتی محرم ترک؟
_آره اولین شهید #مدافعحرم ایرانی...
مادر محمد سینی چای را روی زمین گذاشت و گفت:
×محمد ریز ریز یواش چی میگی به عروس خوشکلم که اینطوری رنگش پریده؟
محمد سرش را بلند کرد،
و سعی کرد غمی که برصدایش سایه انداخته بود را پنهان کند:
_هیچی مامان اخبار منطقه رو براش میخوندم
×سرتو از اون گوشی بیار بیرون یه شبم که اومدید ببینیمتون....اِ حاجی خیره باشه بلاخره از اتاقت اومدی بیرون!
حلما و محمد پیش پای حاج حسین،
بلند شدند.
محمد جلو رفت،
و دست پدرش را بوسید
حلما لبخندی زد و سلام کرد.
حاج حسین ابروهای کم پشت و سفیدش را بالابرد و روبه حلما گفت:
_بیا کارت دارم بابا
حلما با گوشه چشم نگاهی به محمد انداخت و گفت:
_اتفاقا ماهم کارتون داریم باباجون
حاج حسین روی سر بی مویش دستی کشید، و قبل از اینکه چیزی بگوید، موبایلش زنگ خورد.
مادر محمد اخمی کرد،
و خطاب به شوهرش گفت:
×باز که رفتی حاجی...خب نمیشه به من بگید بعد خودم به حاجی میگم
دهان محمد به لبخند بازشد،
جوری که دندانهای ردیف و سفیدش پیدا شدند،
بعد دست حلما را گرفت و همانطور که او را روی زمین می نشاند گفت:
_نه نمیشه از این دست اخبار رو فقط یه بار میگن
مادرش گردن راست کرد و گفت:
×وا مگه چی میخوای بگی حالا...اصلا تو بگو حلما جان
+منکه هرچی آقامون بگه
_راه نداره مامان باید صبر کنی تا بابا بیاد
×چه جورم میخنده...لابد میخوای خبرای جنگ و کشتار و اینارو بگی باز بعد مثلا بگی فلان شهر سوریه از دست فلان جنایت کار خلاص شد
_آزادی مردم مسلمون بیگناه از شر تروریستا کم خبریه؟
×نه مادر ولی همچین ربطش به ما...
_مامان شما روزی صدبار این بحثارو با بابا میکنی خسته نمیشی؟
×خب باباتم که هرچی میگه من آخرش نمیفهمم مدافع حرم یعنی چی آخه، قربون حضرت زینب برم منم دلم راضی نمیشه کسی به قبر نوه پیغمبر بی احترامی کنه ولی...
_مامان فکرمیکنی اگه داعشیا حرم حضرت زینبو زبونم لال...خراب کنن بعد برن سراغ حرم بقیه ائمه...چی میشه؟ این داعشیا #بهاسماسلام دارن آدم کشی و ظلم و جنایت میکنن اگر مسلمونای #واقعی جلوشون نایستن از اسلام واقعی چیزی نمی مونه! چند سال بعدم میگن از کجا معلوم حسین و زینب و عباسی درکار بوده اگه بود قبری ازشون لااقل نشونی چیزی می موند، پس اسلام همینه که ما میگیم. اسلام رو فقط یه نماز با هر وضعی درحال ظلم و غصب به دنیا معرفی میکنن دین مونو #منحرف میکنن #شیعه رو نابود میکنن تازه فکر میکنی شعارشون چیه؟شنیدی تاحالا؟ دولت اسلامی عراق و شام...میخوان بعدش بیان ایرانم بگیرن به قول خودشون کافرای مجوس منظورشون ما ایرانیاییم مردا رو سر ببرن و ناموس...
در همین هنگام صدای حاج حسین از اتاق بلند شد:
_حلما بیا اینجاااا
ادامه دارد...
🕊اثــرےاز؛ بانوسین.کاف.غین
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🕊🕊🕊🌷🌷🌷🌷🌷🌷🕊🕊🕊
رمـانکـده مـذهـبـی
✨بنــــامـ خـــــ✨ــــداے 💞 #عݪــــے و #فــاطیـــما✨💞 🕋داســـٺان جذاب و واقعی #قیمـــٺ_خدا نام دیگ
✨بنــــامـ خـــــ✨ــــداے 💞 #عݪــــے و #فــاطیـــما✨💞
🕋داســـٺان جذاب و واقعی #قیمـــٺ_خدا
نام دیگر رمـــان؛ #ٺمــامـ_زندگــےمن
✝قســـــــمٺ #هجده
✨دل شکسته
دلم سوخته بود...
و از درون له شده بودم … #عشق و #صبر تمام این سال های من، ریز ریز شده بود …
تازه فهمیده بودم علت ازدواجش با من، علاقه نبود …😭‼️
می خواست به همه #فخر بفروشه … همون طور که #فخرمدرکش رو که از کشور من گرفته بود به همه می فروخت … می خواست پز بده که یه زن خارجی داره …
باورم نمی شد …
تازه تمام اون کارها، حرف ها و رفتارهاش برام مفهوم پیدا کرده بود … تازه قسمت های گمشده این پازل رو پیدا کرده بودم …
و بدتر از همه …
به گذشته من هم #اهانت کرد … شاید جامعه ما، از هر حیث آزاد بود … اما در بین ما هم #هنجارهای_اخلاقی وجود داشت … هنجارهایی که من به تک تکش پایبند بودم …
با صدای بلند وسط خونه گریه می کردم …
به حدی دلم سوخته بود و شخصیتم شکسته شده بود که خارج از تحمل من بود …😭
گریه می کردم و با خدا حرف می زدم …
🕋– خدایا! من غریبم …😭 تنها توی کشوری که هیچ جایی برای رفتن ندارم … اسیر دست آدمی که بویی از محبت و انسانیت نبرده …😭خدایا! تو رو به عزیزترین و پاک ترین بندگانت قسم میدم؛ کمکم کن …!
کمی آروم تر شدم …
اومدم از جا بلند بشم که درد شدیدی توی شکمم پیچید …😣
اونقدر که قدرت تکان خوردن رو ازم گرفت …
به زحمت خودم رو به تلفن رسوندم …
هر چقدر به متین زنگ زدم جواب نداد … چاره ای نبود …
به پدرش زنگ زدم …
ادامه دارد....
🕋❤️✝✝🕋❤️🕋
✍نویسنده:
شــہـــید مدافـــع حرمـ طاهـــا ایمانـــے
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌹هوالمحبـــــــوب 🌹رمان زیبا و واقعے #اینڪ_شوڪران 🌹قسمت #هفده از آشپزخانه سرك کشیدم. منوچهر پ
🌹هوالمحبـــــــوب
🌹رمان زیبا و واقعے #اینڪ_شوڪران
🌹قسمت #هجده
بعد از اون مثل گذشته شد...☺️
شوخی میکرد، میرفتیم گردش، با علی بازی ميکرد،
دوست داشت علی رو بنشونه توي کالسکه و ببره بیرون...
نمیذاشت حتی دست من به کالسکه بخوره...!😍
نان سنگک و کله پاچه را که خردیده بودم، گذاشتم روی ميز، منوچهر آمده بود.
دوست داشتم هر چه دوست دارد برایش آماده کنم.
صداي خنده علی از توي اتاق می آمد. لاي در را باز کردم منوچهر دراز کشیده بود و علی را با دو دستش بلند کرده بود و با او بازی میکرد. دو انگشتش را در گودي کمر علی می گذاشت و علی غش غش می خندید.
باز هم منوچهر همانی شده بود که میشناختم..
بدنش پر از ترکش شده بود، اما نمی شد کاري کرد،
جاهاي حساس بودن باید مدارا میکرد...
عکس های سینش رو که نگاه میکردی سوراخ سوراخ بود.
به ترکش هاي نزدیک قلبش غبطه میخوردم.😔
می گفت:
_"خانوم شما که توي قلب مایید!".
دیگه نمیخواستم ازش دور باشم، به خصوص که فهمیدم خیلی از خانواده هاي بچه هاي لشکر، جنوب زندگی میکنن.
توي بازدیدی که از مناطق جنگی گذاشته بودن و بچه هاي لشکر رو با خانواده ها دعوت کرده بودن،
با خانم کریمی، خانم ربانی و خانم عبادیان صمیمی شدم.😊
اونا جنوب زندگی میکردن.
دیگه نمیتونستم تهران بمونم....
خسته بودم از این همه دوري.....
منوچهر دو سه روز اومده بود ماموریت.
بهش گفتم:
_ "باید ما رو با خودت ببري."😢☝️
ادامه دارد..
🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ
✍نویسنده؛ مریم برادران
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
💖بنــامـ خــ✨ــــدایـــے ڪہ مـــــرا #خـــوانــــد و #دعـــوٺ ڪـــرد💖 🌟 #عاشـــــــقانہ_اےبراےٺــ
💖بنــامـ خــ✨ــــدایـــے ڪہ مـــــرا #خـــوانــــد و #دعـــوٺ ڪـــرد💖
🌟 #عاشـــــــقانہ_اےبراےٺـــــو
🌟قســـــــمٺ #هجده
🌟بی پناه
اون شب خیلی گریه کردم ...😭😣
توی همون حالت خوابم برد ...
😴توی خواب یه خانم🌸 رو دیدم که با محبت دلداریم می داد ...
دستم رو گرفت ..
سرم رو چرخوندم دیدم برگشتم توی مکتب نرجس ... .😢
با محبت صورتم رو نوازش کرد و گفت:
🌸_مگه ما مهمان نواز خوبی نبودیم که از پیش مون رفتی؟ ... .
صبح اول وقت، به روحانی مسجد گفتم می خوام برم ایران ...🇮🇷🛫
با تعجب گفت:
_مگه اونجا کسی رو می شناسی؟ ...😳
گفتم:
_آره مکتب نرجس ...
باورم نمی شد ...
تا اسم بردم اونجا رو شناخت ... اصلا فکر نمی کردم اینقدر مشهور باشه ... .☺️
ساکم که بسته بود ...
با مکتب هم تماس گرفتن ... بچه های مسجد با پول روی هم گذاشتن ... پول بلیط و سفرم جور شد ... .😊
کمتر از هفته، سوار هواپیما داشتم میومدم ایران ...
اوج خوشحالیم زمانی بود که دیدم از مکتب، چند تا خانم اومدن استقبال من ...
نمی تونستم جلوی اشک هام رو بگیرم ...
از اون جا به بعد ایران،🇮🇷😍 خونه و کشور من شد ...
ادامه دارد...
✍نویسنده:
شــہـــید مدافـــع حرمـ طاهـــا ایمانـــے
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌷🍀رمان امنیتی #عقیق_فیروزهای 🌷🍀 قسمت #هفده عقیق خودش هم نمیدانست چرا به محض دیدن لیلا، جارو ب
🌷🍀رمان امنیتی #عقیق_فیروزهای 🍀🌷
قسمت #هجده
فیروزه
مثل همیشه، به میز تکیه داده بود،
اما این بار دست به سینه و اخم آلود. همین حالتش برای بچههایی که با بگو بخند وارد میشدند، سوال ایجاد میکرد؛ طوری که کمی خودشان را جمع و جور کنند.
یکی دو نفر هنوز نفهمیده بودند بشری عصبانی است و روی صندلی یله میدادند.
بشری که دید بچهها هنوز در حال و هوای جلسه نیستند، درحالی که به سمت در میرفت آرام و محکم گفت:
-بشینید رو زمین!
چند نفری که صدایش را شنیده بودند،
از ترس عصبانیتش نشستند اما بقیه حواسشان نبود. در را بست و بلندتر گفت:
-بشینین رو زمین!
حالا دیگر همه ده، دوازده نفر نگاه متعجبشان به بشری بود. مریم که خنده روی لبهایش خشکیده بود، سوال کرد:
-چرا روی زمین؟
بشری با کنار پایش لگدی به در زد و صدایش را بالاتر برد:
-گفتم بشینید رو زمین!
هیچ کس تا به حال عصبانیت و فریاد کشیدن بشری را ندیده بود. برای همین همه بهت زده روی زمین نشستند و حتی کسی جرأت نکرد برای تهویه هوای گرفتۀ دفتر بسیج، بلند شود و پنجره را باز کند.
بشری دست به سینه مقابل بچهها ایستاد؛ صاف و با شانههای عقب رفته و پاهای به عرض شانه باز.
بچهها در سکوت مطلق، روی زمین سرد و میان جعبههای پوستر و کتاب، منتظر حرفهای بشری بودند. بشری اول با صدای آرام شروع کرد:
- کسی براتون دعوتنامه داده بود خانوما؟
جواب نشنید.
- پس قبول دارید به زور تشریف نیاوردید شورای بسیج، مسئولیتاتونم خودتون باتوجه به علاقهتون انتخاب کردید. درسته؟
سرشان را تکان دادند. بشری هم سرش را تکان داد.
- چقدر خوب که باهام صادقید. پس یه توانایی و ظرفیتی توی خودتون دیدین، وگرنه اصلا ازتون بعیده همین طوری و الکی سرتون رو زیر بندازید بیاید توی کار امام زمان(عج). مگه نه؟ چون میدونید اگه اینجا مسئولیت بگیرید و جا اشغال کنید و از ظرفیتاش استفاده کنید، ولی کار نکنید و فقط اسمش روتون باشه، یا کار رو خراب کنید و بندازید روی دوش این و اون، اون دنیا خود آقا جلوتون رو میگیره میگه تو که نمیتونستی واسه چی اومدی جا گرفتی؟
صدای بشری با هر کلمه بالاتر میرفت. دستش را زد روی میز؛ بچهها تکان خوردند.
- مگه بهتون نگفتم هفت صبح به جای صبحگاه میاین اینجا جلسه؟ مرده بودین همهتون؟ باید بیام دونه دونه با التماس از توی کلاس بکشمتون بیرون که بیاین جلسه؟
رو کرد به اولین کسی که مقابلش بود:
-خانم احمدیان، مگه مسئول نیروی انسانی نباید دائم اینجا باشه مدارک رو تحویل بگیره؟ این چه وضع پوشههاست؟
قبل از جواب احمدیان، رفت سراغ بعدی:
-مریم مگه مسئولیت پانل با واحد فرهنگی نیست؟ سه هفتهست پانل به روز نشده!
نرگس تیم اجرایی تو برای نمایشگاه چرا کاری نکردن؟
عاصمی هنوز گزارش اردوی گلستان شهدا تحویل من نشده!
وقتی همه را از دم تیغ انتقادش گذراند، نرگس به خودش جرات داد:
-خب بشری خیلی انتظار داری! چرا جو گیر شدی که فرماندهای؟ ما رو درک کن، همهمون کنکوری هستیم!
بشری سعی کرد منفجر نشود و آرام باشد:
-اولا من فرمانده نیستم، مسئولم! دوما جوگیر نشدم، شماها بی حال شدین! سوما مگه من کنکور ندارم؟ پس فرق ما باهم چیه؟ من درس نمیخونم؟ بچهها من درس نمیخونم؟ غیر درس خوندن، درسای حوزه رو هم باید بخونم، باشگاه هم میرم، پس فرقم با شما چیه؟ چرا من میرسم، شماها نمیرسین؟ اگه نمیخواین کار کنین بهونه نیارین. راحت بگید نه تا من یه تیم دیگه جور کنم، یا علی!
و از دفتر بیرون رفت.
🍀 ادامه دارد...
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
👹رمان اعتقادی و امنیتی #نقاب_ابلیس👹
🌟قسمت #هجده
(الهام)
کتابهایی که داده ،
هم بیشتر درباره سکولاریسم است و از زبان اندیشمندان خارجی و معدودی مثلا اندیشمند ایرانی،
تلاش دارد اثبات کند،
دین یک تجربه و احساس شخصی است نه نیاز جامعه! بعد هم خیلی نرم به تبلیغ و ترویج عقاید بنیادین بهاییت مانند میثاق و مظهر الهی و... میپردازد
(به دلیل خطر شدید انحراف این کتب ضاله، از نامبردن آنها معذوریم).
اصلا دردمان همان وقت شروع شد،
که دین را از زندگیمان کنار زدیم و الان به جایی رسیدهایم که باید توی سرمان بزنیم و بگوییم چرا انقدر آمار افسردگی در جوامع مدرن بالا رفته؟
دلیلش هم واضح است.
دین را اگر از جامعه حذف کرد، کفاف نیازهای فردی را هم نمیدهد؛ چون انسان درون غار زندگی نمیکند که فقط نیاز فردی داشته باشد!
با وجود اینکه مطمئن شدهایم ،
خانم حسینی سعی دارد عقاید بهایی را به شکلی فریبنده به خورد مردم بدهد، چندان ناامید نیستیم.
مریم برای عادی کردن ماجرا،
چندبار دیگر هم به مراسم میرود، اما درحال طراحی سوالات مسابقه کتابخوانی هستیم. پول هم از نذرها و کمکهای مردم جور شده و توانستهایم تعداد قابل توجهی کتاب بخریم. مریم تمام وقتش را گذاشته تا کتاب را خلاصه کند و بریدههای کتاب را به صورت بروشور چاپ کنیم.
در کل، با هزار و یک بدبختی بسته فرهنگی مختصری آماده کردهایم برای بیست و هشت صفر.
سعی کردهایم #شبهات را تا جایی که شده به زبان ساده پاسخ بدهیم.
مصطفی جعبهها را پشت صندوق عقب ماشین پدرش -که الان دست ماست- میگذارد و مریم صندلی عقب مینشیند.
راه میافتیم برای پخش بسته.
در خانهها را میزنیم و ضمن تسلیت ایام، درباره مسابقه کتابخوانی توضیح میدهیم.
چند کوچه پایینتر که میرویم ،
-حوالی خانه همان مثلا مادر شهید- خانمی با گرفتن بسته میپرسد:
-ممنون ولی دیروز بهم کتاب دادین.
بی آن که بخواهم، اخمهایم درهم میرود؛
اما سعی دارم عادی جلوه دهم و به زور میخندم:
-ما امروز شروع کردیم به کتاب دادن. کی کتاب بهتون داد؟
-گفتن از طرف موسسه (...) اومدن. میگفتن یه موسسه خیریهست و اینا. خدا خیرشون بده، یه صدقهای هم دادم که بدن به بچههای بی بضاعت.
-شما ازشون کارت خواستین؟
-نه... میگفتن برای فقرای اقلیتهای مذهبی هم کمک جمع میکنن. خمس و زکات و فطریه هم میگیرن.
حس میکنم شاخهایم درحال روییدن است. تعجبم را به روی خودم نمیآورم چون باید زیر زبانش را بکشم:
-آفرین... حالا چی دادن بهتون؟
-چه میدونم مادر... بذار برم بیارم.
خداراشکر که همکاری میکند.
میرود و چندلحظه بعد با یک کتاب برمیگردد. کتاب باریکی است. با خواندن عنوان کتاب، چشمانم از حدقه بیرون میزند.
یکی از ضالهترین کتابهایی که به مریم هم داده بود؛ وای من!
باید بر خودم مسلط شوم. آرام میپرسم:
- به همه همسایهها میدادن؟
-آره. گفتن هدیهست.
-آهان... حالا شما این هدیه ما رو هم بگیرین بخونین... ما از طرف مسجدیم؛ ولی حاج خانم، هرکسی اومد گفت از موسسه خیریهام اول مدارکش رو دقیق ببینین. چون من چیزی درباره این موسسه نشنیدم و فکر نکنم معتبر باشن.
-خدا خیرت بده دخترم. بیا، این کتابش رو بگیر، ببین چیه؟ یه موقع حرفای ضاله نداشته باشه!
خدا به چنین آدمهای هوشیاری خیر بدهد. لبخند میزنم و تشکر میکنم که حواسش هست هرکتابی ارزش خواندن ندارد!
🇮🇷ادامه دارد...
✍️نویسنده خانم فاطمه شکیبا
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#نقاب_ابلیس ، تحلیلی موشکافانه در رابطه با فرقه های ضاله به ویژه تشیع انگلیسی
✍️با ما باشید
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
﷽ ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━ 🌟رمان جذاب و دلنشین #رفیق جلد اول قسمت #هفده - بیکلامه! حرف حساب نداره! و
﷽
━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━
🌟رمان جذاب و دلنشین #رفیق جلد اول
قسمت #هجده
بالاخره بعد از پنج دقیقه ،
که از ورود سارا به کافه گذشته بود، توانست حدس بزند یک خانم مانتویی که صورتش را با ماسک پوشاندهاست،
از کافه بیرون آمده ،
و شباهت زیادی به قد و جثه سارا دارد. همراه زن، یک کیف و چمدان بود که کمیل آن را همراه سارا ندیده بود.
فیلم را عقب زد.
زنی با این مشخصات وارد کافه نشده بود.
کمیل زیر لب گفت:
- خودِ جاسوسشه!
چهار دقیقه بعد از خروج سارا،
پیشخدمت کافه همان کیسه کذایی را بیرون آورد و انداخت توی سطل زباله بیرون کافه! کمیل حالا باید میفهمید ،
آیا سارا فقط با پیشخدمت هماهنگ بوده یا کس دیگری هم کمکش کرده است؟
و مهمتر از آن، این که سارا کجا رفته است؟
رد سارا را میان دوربینها گرفت ،
و درکمال ناباوری دید که سارا سوار تاکسی نشد؛ بلکه سوار یکی از ماشینهای پارک شده در پارکینگ فرودگاه شد و رفت!
کمیل پلاک ماشین را برداشت ،
و مدل و رنگش را به خاطر سپرد.
از اتاق دوربین بیرون زد و بیسیم زد به حسین. نمیدانست شرمنده باشد یا خوشحال.
به خودش جرأت داد و گفت:
- حاج آقا فهمیدم چیکار کرده. رفت توی یه کافه، لباساشو عوض کرد، از یکی هم یه چمدون و کیف تحویل گرفت و اومد بیرون. یه ماشینم براش گذاشته بودن توی پارکینگ فرودگاه که سوارش شد رفت!
- پلاک ماشین رو برام بفرست یه استعلام بگیریم ببینیم مال کی بوده.
- چشم. فقط حاجی... این با مستخدم کافه هماهنگ بود. چند دقیقه بعد که بیرون اومد، مستخدمه وسایلشو آورد بیرون و انداخت توی سطل آشغال. برم از مستخدمه پرس و جو کنم؟ به نظرتون فقط با همون مستخدم هماهنگ بوده یا کس دیگهای هم برای پشتیبانیش بوده؟
- خودت چی فکر میکنی؟
- به نظرم مستخدم خیلی کارهای نبوده. چون اون همیشه اینجاست و در دسترسه، ریسک بزرگیه که روش حساب کنن.
- خب، پس برو سراغش ببین چی میگه. اگرم همکاری نکرد بازداشتش کن.
- چشم آقا!
و قدم تند کرد به سمت کافه.
نشست پشت یکی از میزها. همان پیشخدمت آمد که سفارشش را بگیرد.
با همان لبخند تصنعی ایستاد مقابل کمیل:
- چی میل دارین براتون بیارم آقا؟
کمیل نگاه تیزی به پیشخدمت انداخت.
سن و سالی نداشت؛ شاید حدود بیست سال؛ لاغر و سبزهرو. دستش را زیر کتش برد
و گفت:
- ببینم، گرفتی که وسایل یه زن بیگناه رو ببری بندازی توی سطل آشغال و کمک کنی بکشنش؟
رنگ پیشخدمت پرید و عرق نشست روی پیشانیاش.
به لکنت افتاد:
- من نمیدونم منظورتون چیه آقا!
- چرا! خوب میدونی! خودت کشتیش یا کسی بهت گفت؟
و قبل از واکنش پیشخدمت،
از جا بلند شد و با فاصله کمی از او ایستاد. بعد آرام در گوشش گفت:
- بریم یه گوشه یکم با هم درباره قتل یه بدبخت حرف بزنیم؟
پیشخدمت آرام نالید:
- آقا قتل کدومه؟ به خدا من هیچکسو نکشتم.
اون خانمه وقتی از اینجا رفت زنده بود!
کمیل نفسش را با خشم بیرون داد:
- هنوزم نفهمیدی منظورم چیه؟ لازمه یه طور دیگه بهت بفهمونم؟
🇮🇷ادامه دارد....
✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━
رمـانکـده مـذهـبـی
🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت #هفده
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت #هجده
با آرامش، برگه تردد را نشانش میدهم ،
و میگویم ماموریتم محرمانه است. خدا را شکر، مامور کم سن و سال به تورم خورده و توانستم با چهارتا هندوانه زیر بغلش، خامش کنم تا زیاد پاپیچم نشود.
راه که میافتم،
نفس راحتی میکشم. یک ایست بازرسی با موفقیت رد شد، خدا بقیهاش را به خیر بگذراند.
-خوب خرش کردیا! شانست گفت جوجه داعشی به تورت خورد.
صدای کمیل است ،
که نشسته روی صندلی کمکراننده. نمیدانم حاج حسین کجا رفت؟!
میگویم:
-من هنوز لو نرفتم. هیچ عکسی ازم ندارن...
و نگاهی به سمت فرات میکنم ,
و سلام میدهم به ارباب بیکفن. اگر اینجا شهید بشوم، جنازهام همینجا میماند و من هم بیکفن میشوم.
کمیل فکرهایم را میخواند و میگوید:
-آخ گفتی...تنها شهید شدنم عالمی داره ها...
لبخند میزنم؛
تنها شهید شدن هم عالمی دارد...تک و تنها. فقط من باشم حضرت عشق. هیچکس نباشد که سرم را بگذارد روی زانویش و پیشانیام را ببوسد، هیچکس چشمانم را نبندد و پارچه روی سرم نکشد.
همانطور که اربابم هم تنها شهید شد؛
خودش سر همه اصحاب را به دامن گرفت؛ ولی هیچکس سر خودش را...
-بس کن عباس! دیگه نگو.
کمیل است که صدایش در آمده.
هیچوقت طاقت روضه نداشت؛ آن هم روضه قتلگاه. گریه نمیکرد،
میزد توی سر خودش، داد میزد،
شاید هربار میمُرد. برای همین، بجز مجلس روضه، جرأت نداشتیم اصلاً حرفش را جلوی کمیل بزنیم.
یکی روضه قتلگاه بود که دیوانهاش میکرد، یکی هم روضه حضرت زینب(علیهاالسلام) و فاطمیه.
اینها را که میشنید،
از آن کمیلِ آرام و خوشخنده تبدیل میشد به یک مجنونِ شوریدهسر. ما هم دیگر حواسمان بود جلویش مراعات کنیم.
فکرم را میبرم سمت نحوه شهادتم...
مثلا اگر در یکی از ایست بازرسیها، بهم مشکوک شوند و ماشین را تیرباران کنند،
یا مجبور شوم درگیر شوم و آخرش، محاصرهام کنند و...
نه. اسارت را دوست ندارم؛
هرچند بد هم نیست اگر علاوه بر بیکفن بودن، بیسر هم باشم.
به خودم و خیالبافیهایم میخندم. من کجا و شهادت کجا؟
-اشکال نداره. وصف العیش، نصف العیش.
کمیل راست میگوید.
فکر کردن به شهادت هم من را سر حال میآورد. مهم نیست چطوری باشد؛ شهادت زیباست.
نزدیک دیرالزور هستم ،
و تا به آنجا برسم، چند ایست بازرسی دیگر را هم با سلام و صلوات رد میکنم.
آنها هیچ تصویری از چهره قاتل سمیر - که من باشم- ندارند و همین کارم را آسانتر کرده است.
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
✿❀بِسمِـ الرَّبِّ الشُّهداء والصِّدیقین❀✿ 💞 #ازســـوریہ_ٺامنـــا🕊 💞 قسمت #هفده دو روز مشهد بودیم
✿❀بِسمِـ الرَّبِّ الشُّهداء والصِّدیقین❀✿
💞 #ازســـوریہ_ٺامنـــا🕊
💞 قسمت #هجده
بعد از کمی سکوت خوابش برد.
چشمانم می سوخت و خیره به جاده رانندگی می کردم.
اشک دیدم را تار کرده بود.😭
هر از گاهی به چهره ی آرام صالح خیره می شدم👀 و از آرامشش غبطه می خوردم.
آنقدر بی صدا گریه کرده بودم و بغضم را خورده بودم که گلویم ورم کرده بود و چشمانم شده بود کاسه ی خون.😣
شب شده بود.
به پمپ بنزین رسیدیم. ماشین را متوقف کردم و صالح را بیدار کردم. جابه جا شدیم و بعد از اینکه باک بنزین را پر کرد حرکت کردیم.
ــ چشمات چرا قرمزه خانوم گلم؟😊
ــ هیچی... به رانندگیم دقت کردم. چشمام سرخ شده. نور خورشید روی جاده انعکاس بدی داشت.☺️
ــ مثل اینکه انعکاسش به دماغت هم سرایت کرده. چرا گریه کردی؟😒
سکوت کردم و روبه جاده سرم را چرخاندم.
شام خوردیم و نماز خواندیم و شهر به شهر جلو می رفتیم.
ساعت از نیمه گذشته بود. هر چه صالح اصرار می کرد نخوابیدم. دلم نمی آمد لحظات با هم بودنمان را در خواب سپری کنم.
به روزهای #تنهایی ام که فکر می کردم دلم فشرده می شد. 😣💔حس خفگی داشتم اما مدام با صالح بگو بخند راه می انداختم.☺️😂
اذان صبح بود که رسیدیم.
بی صدا وارد منزل شدیم. پدر صالح نماز می خواند و سلما هم تازه بیدار شده بود. با احوالپرسی کوتاهی به اتاقمان خزیدم.
سلما که آمد با تعجب گفت:
ــ چرا اینقدر زود برگشتید؟ اتفاقی افتاده؟!😳
بغضم شکست و خودم را به آغوشش انداختم.🤗😭
ــ چی شده مهدیه دیوونه شدم.😨
میان هق هقم گفتم:
ــ ظهر اعزام میشه. خفه شدم بس که خودمو کنترل کردم. گلوم درد می کنه از بس بغضمو خوردم.😭
ــ الهی فدات بشم عزیزم. قرار بود دو هفته دیگه بره. اصلا برای همین عجله داشت که عروسی بگیرید. دلش می خواست سر فرصت مسافرت برید بعد آمادهت کنه و بهت بگه که میره.😔
صالح توی اتاق آمد و من خودم را از آغوش سلما بیرون کشیدم. سیلی آرام و شوخ مآبانه ای به گونه ی سلما زدم و گفتم:
ــ خیلی دلم برات تنگ شده بود سلما... هیچوقت شوهر نکنی ها... من دیوونه میشم از دوریت.😁
سلما هم بدون حرفی از اتاق بیرون رفت. صالح به نماز ایستاد و من با اشک به نماز خواندنش دقیق شده بودم.
"لعنت بر شیطان... بلند شو نمازتو بخون مهدیه"😞😭
ادامه دارد...
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق 🕌قسمٺ #هفده سوال کرد _شما #ایرانی ه
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹
🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق
🕌قسمٺ #هجده
دستان سعد سُست شده بود،..
همه بدنش میلرزید..
و دیگر #رجزی برای خواندن نداشت که به لکنت افتاد
_من تو این شهر کسی رو نمیشناسم! کجا برم؟😥
و🌸 او🌸 در همین چند لحظه فکر همه جا را کرده بود که با آرامشش پناهمان داد
_من اهل اینجا نیستم، اهل دمشقم. هفته پیش برا دیدن برادرم اومدم اینجا که این قائله درست شد، الانم دنبال برادرزاده ام زینب اومده بودم مسجد که دیدم اون نامرد👿 اینجاست. میبرمتون خونه برادرم!😊
از کلام آخرش فهمیدم زینبی که صدا میزد من نبودم،..
سعد ناباورانه نگاهش میکرد و من فقط میخواستم با او بروم..
که با اشک چشمانم به پایش افتادم
_من از اینجا میترسم! تو رو خدا ما رو با خودتون ببرید!😭
از کلمات بی سر و ته عربی ام اضطرارم را فهمید..
و میترسید هنوز پشت این پرده کسی در کمین باشد..
که قدمی به سمت پرده رفت و دوباره برگشت
_اینجوری نمیشه برید بیرون، شناساییتون کردن.
و فکری به ذهنش رسیده بود که #مثل_برادر از سعد خواهش کرد
_میتونی فقط چند دیقه مراقب باشی تا من برگردم؟
برای #حفاظت از جان ما در طنین نفسش #تمنا موج میزد و سعد صدایش
درنمیآمد که با تکان سر خیالش را راحت کرد..
و او بالفاصله از پرده بیرون رفت...
فشار دستان سنگین آن وهابی را هنوز روی دهانم حس میکردم،..
هر لحظه برق خنجرش😰🔪 چشمانم را آتش میزد..
و این ترس دیگر قابل تحمل نبود که با هق هق گریه به جان 🔥سعد🔥 افتادم
_من دارم از ترس میمیرم!😰😭
رمقی برای قدمهایش نمانده بود،..پای پرده پیکرش را روی زمین رها کرد..
و حرفی برای گفتن نداشت که فقط...
ادامه دارد....
🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛