رمـانکـده مـذهـبـی
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱ 💫یا رفیــــق مݩ لا رفیــــق له💫 🌿رمان جذاب و آموزنده #ســـرباز 🌿قسمت
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
💫یا رفیــــق مݩ لا رفیــــق له💫
🌿رمان جذاب و آموزنده #ســـرباز
🌿قسمت #هشتادوهفتم
افشین بیشتر از روزهای قبل بیرون مغازه ایستاد.بعد رفت.
دو ماه دیگه هم گذشت.
افشین یه گوشه امامزاده نماز میخوند. بعد نماز همونجا نشسته بود و تو دلش با خدا حرف میزد.
*خدایا..نه دلشو دارم که بگم یه کاری کن فراموشش کنم،نه روم میشه بگم یه کاری کن بهش برسم...هرکاری تونستم کردم، بازهم میکنم ولی هیچ کاری از هیچکس برنمیاد..خودت یه کاریش بکن.. هیچکس جز تو نمیتونه کمکم کنه.
چند روز گذشت.
حاج محمود بعد از اینکه جواب سلام افشین رو داد،رفت تو مغازه.افشین هنوز ایستاده بود.
شاگرد حاج محمود بهش گفت:
_بیا تو،حاجی کارت داره.
افشین مؤدب ایستاده بود.
حاج محمود پشت میزش نشسته بود و به دفتری که جلوش باز بود،نگاه میکرد.
-بشین.
افشین روی صندلی نشست.
-تا کی میخوای هرروز بیای اینجا؟
-تا وقتی که شما منو لایق دامادی تون بدونید.
-تو هنوزم سمجی.هنوزم تا به چیزی که میخوای نرسی،دست بردار نیستی.پس خیلی هم تغییر نکردی.
-ولی خواسته هام خیلی تغییر کرده. دیگه نمیخوام اذیتش کنم.میخوام همیشه آرامش داشته باشه.
حاج محمود سرشو بلند کرد و به افشین نگاه کرد.افشین به دست هاش نگاه میکرد.
-پدر و مادرت راضی ان؟
-نه.
-رضایت شون برات مهم نیست؟
-خیلی دلم میخواست منم پدری مثل شما داشتم ولی پدر و مادر منم برای من #امتحان هستن.با وجود همه مخالفت هاشون با من،باید احترام شون رو نگه دارم..بهشون گفتم میخوام با دختر شما ازدواج کنم ولی پدرم که اصلا براش مهم نبود.مادرم هم سعی کرد نظرمو عوض کنه.وقتی متوجه شد نمیتونه،گفت برای عقد و عروسیت هم دعوت مون نکن.
-پس با کی میخوای بیای که درمورد مسائل عقد و این چیزها صحبت کنیم؟
با تعجب به حاج محمود نگاه کرد.
حاج محمود برای اولین بار با محبت نگاهش میکرد.
زبانش بند اومده بود.
اصلا نمیدونست چی بگه.بلند شد و گفت:
_یعنی شما...موافقین؟....اجازه میدین... که....
-حرفت یادت نره.تمام تلاش تو برای خوشبختیش بکن.
-همه ی تلاش مو میکنم.مطمئن باشید. قول میدم.
-آخر هفته با هرکی خواستی بیا خونه ما. حالا هم برو به کارت برس.
مردد بود سوال شو بپرسه.
-چشم...ولی..دخترتون هم...راضی هستن؟!!!
حاج محمود از اینکه فاطمه خیلی وقته راضیه خنده ش گرفت.بالبخند نگاهش کرد.
افشین مطمئن شد،
فاطمه هم راضیه.خیلی خوشحال شد. خداحافظی کرد و رفت.
بیرون مغازه ایستاد.
به اطراف نگاهی کرد.چند نفس عمیق کشید.چشم هاشو بست و گفت:
*خدایا شکرت،همین که نگاهم میکنی خیلی نوکرتم.
دوباره به مغازه حاج محمود نگاه کرد،...
ادامه دارد...
✍دومیـن اثــر از؛
✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
رمـانکـده مـذهـبـی
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇 ♥️ #رمان: #رهایی #پارت: #هشتادو
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇
♥️🖇
♥️
#رمان: #رهایی
#پارت: #هشتادوهفتم
لبخندی کنج لب هایش نقش بسته بود. کاش هیچوقت محسنی نبود که حالا پرهام باشد. کاش گیر نمی کردم بین این همه آدم که نمی دانم کدوم آدم درست و مال من است.
پرهام سکوت طولانی مدتم را که دید عقب کشیدم.
+ ابجی
نگران نبود شاید از بابت من هم مطمئن بود که پا پس نمی کشید.
_ پرهام من باید برم خداحافظ
بی هیچ حرفی به راه افتادم توقع داشتم صدایم کند اما چیزی نگفت. برگشتم همانجا ایستاده بود ایستادم و دستی برایش تکان دادم. لبخندش پر رنگ تر شد. تا خانه به اتفاقی که چَندی پیش افتاده بود فکر کردم.
چند ماه از آن ماجرا گذشته خیلی بیشتر پرهام را می دیدم اما سعی می کردم سرد برخورد کنم. خیلی اوقات هم پیشش نمی رفتم و راه خانه را در پیش می گرفتم. موبایلم زنگ خورد.
_ بله ؟
+ سلام خوبی عشق؟
نمی دانم از خوشحالی بود یا درد دلتنگی که قدرت تکلم نداشتم.
+ صدای نمیشنوی بچه؟
_ سلااام
+ دورت بگردم چرا کم حرف شدی؟
بغض گلویم دوباره سرباز کرده بود. دوباره شدم همان آدم قبل باهمان ضعف، من همیشه جلوی محسن کم می آوردم. سعی کرده بودم فراموشش کنم اما سعی نکرده بودم از قلبم بیرونش کنم.
_ محسن خودتی؟ صدات آخه
+ بغض نکن لعنتی، آره خودمم بعد از چند وقت می خوام صدات و بشنوم.
همراه آب دهانم بغضمم قورت دادم. خودش بود انتظار به پایان رسید و زنگ زده بود. صدای پسری از آنطرف گوشی بلند شد. " بیا برو سرکارت " در جواب محسن به او گفت " داداش بعد از چند وقت عشقم برگشته بزار صداش رو بشنوم " خوشحالی در صدایش روح من هم سرزنده کرد. مستانه می خندید.
+ چی کار کنم حرف بزنی؟
_ نمی خواد کاری کنی فقط نمیدونم چی باید بگم
+ تو که کم حرف نبودی همیشه کلی برام بلبل زبونی می کردی
_ آدمی که عاشق میشه هیچوقت حرفاش با عشقش تموم نمیشه همیشه حرف داره واسه زدن.
+ رها هنوز دوستم داری؟ دروغ نگو رها
#نویسنده : #ثنا_عصائی
#نشانه : #ث_نون_الف
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛