رمـانکـده مـذهـبـی
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد 💠 قسمت #هشتاد_ویک _ای بابا! این دیگه کیه؟!😐 دوباره رد تم
💠 ❁﷽❁ 💠
💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد
💠 قسمت #هشتاد_ودو
مهیا، کارتون 📦را جلوی قفسه گذاشت.
_بابا! این کتاب هارو هم بگذارم تو این کارتون؟!
احمد آقا، که در حال چیدن کتاب ها📚 بود؛ نگاهی به مهیا انداخت.
_آره بابا جان! بی زحمت این ها رو هم بگذار.😊
مهیا، شروع به چیدن کتاب ها 📚📦در کارتون کرد.
مهلا خانم، سینی🍺🍺🍺 به دست وارد اتاق شد.
_خسته نباشید...دختر و پدر!😊
مهیا با دیدن لیوان شربت، سریع لیوانی برداشت.
_آخیش...مرسی مامان!
احمد آقا لبخندی زد.
_امروزم خستت کردیم دخترم!😊
_نه بابا! ما کوچیک شما هم هستیم.😍✋
مهلا خانم، نگاهی به کارتون ها انداخت.
_این ها رو برا چی جمع می کنید؟!
احمد آقا، یکی از کارتون ها را چسب زد.
سبرای کتابخونه مسجدند من خوندمشون، گفتم ببرمشون اونجا، به حاح اقا موسوی هم گفتم؛ اونم استقبال کرد.😊
همزمان، صدای تلفن مهیا📲 بلند شد.
مهیا، سریع از بین کارتون ها رد شد.
اما تا به گوشی رسید، قطع شد.
نگاهی انداخت.
🔥مهران🔥 بود.... محکم روی پیشانیش زد.
موبایلش، دوباره زنگ خورد. سریع جواب داد.
_آخه تو آدمی؟!... احمق بهت میگم بهم زنگ...😠
_مهیا...
مهیا با شنیدن صدای مریم؛ کپ کرد.
ــ اِ تویی مریم؟! 😳
_پس فکر کردی کیه؟!
_هیچکی! یه مزاحم داشتم!
ــ آهان... راستی مهیا، شهاب زنگ زد، گفت خودش رو حتما برای فردا میرسونه... فردا مراسم عقده!☺️🙈
مهیا دستش را روی قلبش💓 که بی قرار شده بود؛ گذاشت.
_جدی؟!😊🙈
مریم با ذوق گفت:
_آره گل من! فردا منتظرتم...😍
_باشه گلم!😊
مهیا تلفن را قطع کرد....
روی تخت نشست. لبخند از روی لبش لحظه ای پاک نمی شد.🙈🙊
به عکس شهید همت نگاهی انداخت و زمزمه کرد...
_یعنی فردا میبینمش؟!
****
ــ مهیا بدو مادر! الآن مراسم شروع میشه!
مهیا که استرس داشت، دوباره به لباس هایش نگاهی انداخت.
مهلا خانم به اتاق آمد.
_بریم دیگه مهیا...
_مامان؟! این روسری خوبه یا عوضش کنم ؟!😇
_ای بابا! تا الآن یه عالمه روسری عوض کردی، بریم همین خوبه!😊
مهیا چادرش را سرش کرد. کیف و جعبه کادوی را برداشت.
احمد آقا، با دیدنشان از جایش بلند شد.
ــ بریم؟!
_آره حاجی! بریم تا دخترت دوباره روسری عوض نکرده!!😄
مهیا، با اعتراض پایش را به زمین کوبید.
ــ اِ...مامان!😬
از خانه خارج شدند و مسافت کوتاه بین دو خانه را طی کردند.
احمد آقا دکمه آیفون را فشار داد.
در با صدای تیکی باز شد.
دستان مهیا، از استرس عرق کرده بودند.
هر لحظه منتظر بود، شهاب را ببیند.
در ورودی باز شد، اما با چیزی که دید دلش از جا کنده شد.
مریم و شهین خانوم با چشمان پر از اشک کنار هم نشسته بودند.😢😢
سارا هم گوشه ای نشسته بود و با دستمال اشک چشمانش را پاک می کرد.
مهیا، که دیگر نمی توانست خودش را کنترل کند.😨
تکیه اش را به مادرش داد و...
🍃ادامہ دارد....
#نـویسـنده_فـاطمہ_امـیرے
📚 @romankademazhabe
رمـانکـده مـذهـبـی
✨ رمان جالب ، #بصیرتی و #مفهومی ✨👤✨ #مردی_در_آینه✨ ✨ قسمت #هشتاد_ویک ✨مسیرهای ایدئولوژیک سوال
✨ رمان جالب ، #بصیرتی و #مفهومی
✨👤✨ #مردی_در_آینه✨
✨ قسمت #هشتاد_ودو
✨صراط مستقیم
کمي به جلو خم شد ...
آرنجش روي زانوهاش قرار گرفت و براي لحظاتي سرش رو پايين انداخت ...
سکوت عميقي بين ما شکل گرفت ... سکوتي که چندان طول نکشيد ...
سرش رو بالا آورد و با لبخند به من نگاه کرد ...😊
- بيا مسيرهاي آشفته و متفاوت ما مسلمان ها رو کنار بذاريم ...
بحث اینکه چی میشه که آدم ها همه از یه نقطه شروع می کنن اما از هم فاصله می گیرن ... و گروهی شون کلا از مسیر اصلی دَوَران می کنن ... رو فعلا بهش کاری نداشته باشیم ...😊👌
خدا خودش، بيش از هزار سال پيش ... در قرآن ... به سوال امروز تو جواب داده ...
اول از همه ... بيان کرده که راه هاي بسياري هست ... 👌👈سوره حمد ... آيه 6 ... "ما را به مسير صحيح هدايت کن" ...
✨قرآن، ✨کتابي نه براي مردم زمان پيامبر ... که براي همه انسان هاي تا پايان دنياست ... اين يعني تا پايان جهان، هر راه و هر مسيري ... با هر اسم و عنواني که مطرح بشه ...
چه نام خدا بر اون باشه ... چه غير از خدا ... فقط يکي از اونها مسيرها صحيحه و مستقيم به خدا ميرسه ...
خدا مي دونسته روزي ميرسه که مسيرها به حدي بهم نزديک ميشه که ما اين قدرت رو از دست ميديم ...
تا بتونيم خودمون اون رو پيدا کنيم ... باطل، لباس حق رو بر تن می کنه ... و چشم ها قدرت پیدا کردن و دیدن حق رو از دست میدن ...
براي همين در قسمت بعد ميگه ... "مسير اونهايي که در پيش تو #مقرب و #برگزيده هستند" ...😊👌
و ما براي تشخيص اينکه چه کسي در برابر خدا مقرب و انتخاب شده است ... بايد به پيامبر نگاه کنيم ...
چون پيامبر کسي هست که توسط خدا انتخاب و تاييد شده ... پس اون اولین مقرب و برگزیده است ...
هر کسي به لحاظ علم و ايمان به پيامبر نزديک تر باشه ... مصداق آيه ديگري از قرآن قرار مي گيره ...
"اي کساني که ايمان آورده ايد، از خدا، رسولش و اولي الامرهاي (in authority* among you) خود اطاعت کنيد" ...
اگر 🌺شيعه🌺 باشي ... یعنی شخصي مثل من ... اين جواب کاملا واضحه ... براي ما بحث امامت و خاندان پيامبر مطرح هست ...
افرادي که براي تشخيص صحيح بودن عمل مون ... بايد اين عمل رو با اونها بسنجيم ... اگه مسیر عمل مون به اونها نزديک باشه يا در مسير نزديک شدن به اونها قرار بگیره ... پس اين مسير درسته ...
و اگر نه ... یعنی ادعای من نسبت به حرکت در مسیر اسلام ... فقط یک دروغه ... و من يک دروغگو هستم ...😊
و اگر 🌹سني🌹 باشم ... بايد عملم رو با پيامبر بسنجم ...
و از شخصي تبعيت کنم که نزديک ترين کردار رو به پيامبر داره ... و البته کمي سخت تر ميشه ... 😊👌چون حجم داده هايي که منابع شيعه قدرت مقايسه و سنجش رو بیشتر می کنه ...
و فاصله علمای اهل سنت تا پيامبر بيشتر از فاصله علمای شیعه تا آخرين امام هست ... و مطالب رسيده هم به مرور زمان بيشتر شده ...
👈من به عنوان شيعه ... در کنار پيامبر ... دوازده امام دارم از يک نور واحد و يک وجود واحد ... که در شرايط مختلف زندگي کردند ...
و من مي تونم با شرايط مختلفي که با اونها رو به رو ميشم ... شرايط و جواب مناسب خودم رو پيدا کنم ...😍👌
نفسم توي سينه حبس شده بود ...😧
حس مي کردم مغزم در حال انفجاره ... بدون اينکه بتونم حتي درست پلک بزنم ...
محو صحبت و کلماتش شده بودم ... تا اينکه بحث به اينجا رسيد ...
- و چه مدت بين شما و آخرين امام تون فاصله است؟ ... *😧😳
لبخند آرامي چهره اش رو پر کرد ...
- فراموش کردي اون شب ... درباره زنده بودن آخرين امام صحبت کرديم؟ ...☺️⛅️
با شنيدن اين جمله بي اختيار با صداي بلند خنده ام گرفت ...😂
انگار از عمق وجودم منفجر شده بود ...
چرخيدم و چند قدم رفتم عقب ... دستم رو آوردم بالا و قطرات اشکم رو که از شدت خنده گوشه چشمم جمع شده بود، پاک کردم ...😂😢
برگشتم سمتش ... متعجب بهم خيره شده بود ...
به زحمت خودم رو کنترل کردم ... در حالي که هنوز صورتم مي خنديد و عضلاتش درد گرفته بود ...
- يه چيزي رو مي دوني دنيل؟ ... شما شيعه ها خيلي موجودات خنده داري هستيد ...😅😂
*توضیحات *
* شخصی که دانش فراوانی دارد. قدرت و یک مقام رسمی که شخص را در جایگاه رهبری قرار داده و به وی اجازه تصمیم گیری و حاکمیت می دهد.
* مي خواستم بدونم چقدر اين مسير براي سنجش عمل، قدرت تطبيق با شرايط حال رو داره ...
✨✍ #شهیدمدافع_طاهاایمانی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
﷽ ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━ 🌟رمان جذاب و دلنشین #رفیق جلد اول قسمت #هشتاد_ویک دکتر برگشت به سمت حسین ،
﷽
━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━
🌟رمان جذاب و دلنشین #رفیق جلد اول
قسمت #هشتاد_ودو
راست میگفت.
حسین ته دلش به صابری آفرین گفت. فکر نمیکرد یک دختر، آن هم از نوع تازهکارش اینطوری بتواند تحلیل کند.
گفت:
- با این حساب، خیلی بهمون نزدیک شدن... .
نتوانست حرفش را ادامه بدهد و حرف را به جای دیگری کشید:
- خانم صابری، هماهنگ کن جنازه مجید رو بیدردسر به خانوادهش بدن. بعدم برو مراسم خاکسپاریش، ببین کسی از دوستاش میان یا نه. درضمن، میخوام اعترافات شهاب رو موبهمو و خطبهخط بخونی، با دقت کامل. ببینم چی از توش درمیاری.
صابری: چشم قربان.
حسین برگشت و ایستاد:
- فقط...حواست هست که فردا صبح هم قرار تظاهرات گذاشتن و باید بری مواظب شیدا و صدف باشی. مخصوصا شیدا.
صابری تعجب کرد:
- چرا شیدا؟ قبلاً که تمرکزمون روی صدف بود. شیدا نیروی عملیاتیه. بعیده حذفش کنن.
حسین: قبلاً با الان فرق میکرد. الان ما نفوذی داریم. صدف یه نیروی ساده مثل مجیده که چیز زیادی نمیدونه. پس بعیده الان دیگه ارزش حذف کردن داشته باشه؛ اما شیدا نیروی عملیاته، نیروی عملیاتی انقدر مهمه که حاضرن حتی به قیمت لو رفتن نفوذیشون حذفش کنن و نذارن دست ما بیفته. اینو همیشه یادت باشه.
صابری متفکرانه سرش را تکان داد.
اصلاً از کجا معلوم خود صابری نفوذی نباشد؟ هرچند، با توجه به وقایعی که اتفاق افتاده بود، حسین احساس میکرد نفوذ باید در ابعاد بزرگتری باشد؛ خیلی بزرگتر از ماموران سادهای مانند صابری و امید.
ناگاه فکری مانند برق از خاطرش گذشت؛
هردو متهم را کمیل باجویی کرده بود. نکند کمیل... .
مغزش مچاله شد.
صدای صابری نگذاشت بیشتر از این فکر و خیال کند:
- قربان، اگه حفره داشته باشیم یعنی تا الان فهمیدن که توی تور تعقیب هستن.
راست میگفت.
حسین یاد گزارش امین افتاد درباره جابجایی بهزاد و سارا از باغ. نگرانیای که به جانش افتاده بود را بروز نداد
و به صابری گفت:
- آره درسته. شما برو کاری که گفتم رو انجام بده. یالا وقت نداریم.
صابری: بله قربان.
صابری که رفت، حسین تقریبا به اتاقش رسیده بود.
با بیسیم، امین را پیج کرد:
- شاهد شاهد، مرکز...شاهد شاهد مرکز... .
فقط صدای فشفش به گوشش رسید. چرا امین جواب نمیداد؟
دوباره صدایش کرد:
- امین جان کجایی؟ چرا جواب نمیدی؟
صدای فشفش بیسیم قطع و وصل میشد. انگار کسی داشت انگشتش را بر شاسی بیسیم میفشرد. چیزی به سینه حسین چنگ انداخت. چرا این روز تمام نمیشد؟
باز هم امین را صدا زد:
- امین! جواب بده!
- فشش...فش...فشش... .
🇮🇷ادامه دارد....
✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━
رمـانکـده مـذهـبـی
🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت #هشتا
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت #هشتاد_ودو
آرنجم را به میز تکیه دادم و با دو انگشت، تیغه بینیام را گرفتم. گفتم:
- باید حضوری حرف بزنیم...
نگاهی به ساعت کردم. ده شب بود. ادامه دادم:
- خانمت کجا رفته؟
باز هم مکث کرد.
معلوم بود جا خورده. نمیدانست ما حواسمان به خانهاش هست و تحت نظرش داریم.
گفت:
- شما...
صدایم را کمی بالا بردم:
- کِی برمیگرده؟
با صدای گرفته گفت:
- رفته...رفته پیش خواهرش بیمارستان...چند روز پیش خواهرش میمونه، خواهرش میخواد فارغ بشه.
نفس راحتی کشیدم. گفتم:
- مبارکه. فعلا خداحافظ.
- آقا...
جوابش را ندادم. از جایم بلند شدم و به امید گفتم:
- نقشه و تصویر هوایی خونه جلال رو میخوام.
امید برگشت، عینکش را برداشت و با اخم نگاهم کرد:
- نمیگی میخوای چکار کنی؟
لبخند زدم و ابروهایم را انداختم بالا:
- نگران نباش، فقط با ت.م جلال هماهنگ کن من دارم میرم اونجا.
***
ماشین را همان ابتدای جاده ورودی کاروانسرا پارک میکنم.
پراید مشکی جلوتر از ما میرود و وارد پارکینگ کاروانسرا میشود.
ون سبز بچههای عملیات هم از کنارمان میگذرد و میرود داخل پارکینگ.
با مرصاد، جاده درختکاری شده ورودی را پیاده گز میکنیم.
سر ظهر تابستان، از کله هردومان دود بلند میشود. تند قدم برمیداریم که عقب نیفتیم؛ هرچند میدانیم بچههای عملیات هوایشان را دارند.
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛