eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
3.8هزار دنبال‌کننده
189 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
رمـانکـده مـذهـبـی
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد 💠 قسمت #هشتاد_وشش _وای بابا! باورم نمیشه، یعنی میگید بر
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان 💠 قسمت _لباس پوشیدی... جایی میری؟! _آره مامان! با دخترها و آقا محسن میریم معراج شهدا...😊🌷 سبسلامتی قبول باشه! دعامون کنید. _محتاجیم به دعا! بابایی نیستش؟! _نه! رفته مسجد. جلسه دارند. _باشه... پس من رفتم دیر کردم نگران نشید چون ممکنه برا نماز هم اونجا بمونیم.😊 _باشه عزیزم؛ ولی زنگ زدم موبایلت رو جواب بده.😊 _چشم! از پله ها پایین آمد. در را باز کرد. دختر ها دم در بودند. _سلام! همه جواب سلامش را دادند.... مهیا، به ماشین محسن اشاره ای کرد. _بریم دیگه؟! مریم به او اخمی کرد. _انتظار ندارید که همتون رو همراه خودم و حاجیم ببرم...😠😜 سارا، ایشی گفت!😬 _پس با کی میریم؟! انتظار داری پشت سرتون سینه خیز بیایم؟!😁 مریم خندید.😄 _دیوونه تو و سارا و... چشمکی😉 به او زد. _نرجس جونت با شهاب میاید! این بار مهیا، برعکس بارهای قبلی با آمدن اسم شهاب، اخم هایش😠 در هم جمع شد. شهاب و نرجس آمدند.... نرجس با دیدن مهیا، حتی سلامی نکرد. مهیا آرام سلامی گفت؛ که شهاب با اخم😠 جوابش را داد. مهیا اخم هایش را جمع کرد. و در دلش به خودش کلی بدو بیراه گفت؛ که چرا سلام کرد!!😠😞 همه سوار شدند.... مهیا که اصلا حواسش به بقیه نبود، سرجایش مانده بود. حتی وقتی سارا صدایش کرد؛ متوجه نشد. شهاب بلند تر صدایش کرد. مهیا به خودش آمد. _خانم محترم بیاید دیگه!😠 و با اخم سوار ماشین شد. مهیا، دوست داشت، بیخیال رفتن شود. اما مطمئن بود؛ شهاب این بار مسلماً کله اش را می کند. سوار ماشین شد.... نرجس جلو نشست و سارا و مهیا پشت. مهیا با ناراحتی به شهاب و نرجس نگاهی انداخت.😒👀 نمی دانست چرا تا الان فکر می کرد؛ شهاب، از نرجس دل خوشی ندارد. اما اشتباه فکر می کرد. شهاب خیلی خوب با او رفتار می کرد. یاد رفتارهای اخیر شهاب افتاد. دوست نداشت بیشتر از این به این چیز ها فڪر کند... چشمانش را محکم روی هم بست. _حالت خوبه مهیا؟! مهیا به طرف سارا برگشت. لبخندی زد. _خوبم! سرش را بلند کرد، با اخم شهاب😠 در آینه مواجه شد. مجبور شد سرش را پایین بیندازد.😔 موبایل مهیا زنگ خورد....📲 مهیا بی حوصله موبایلش را درآورد. با دیدن اسم 🔥مهران🔥، از عصبانیت دستانش مشت شد. رد تماس زد، اما مهران بیخیال نمی شد. _مهیا خانم؛ نمی خواید به تلفنتون جواب بدید؛ خاموشش کنید....سرمون رفت. و آرام زیر لب شروع به غرغر کردن کرد. سارا و نرجس که خیلی از رفتار شهاب شوکه شده بودند؛... حرفی نزدند. سارا به مهیا که در خودش جمع شده بود، و چمشانش سرخ شده بودند نگاهی انداخت. مهیا، دلش از رفتار جدید شهاب، شکسته بود....😔💔 باور نمی کرد، این مرد همان شهابی باشد، که روز هایی که ماموریت بود، شب و روز به خاطر نبودش گریه😣 می کرد.... به محض رسیدن مهیا پیدا شد. سارا قبل از پیاده شدن روبه شهاب گفت: _آقا شهاب! رفتارتون اصلا درست نبود.😐 نرجش حالت متعجب😳 به خود گرفت: ـــ ای وای سارا جون! آقا شهاب چیزی نگفتن که... _لطفا تو یکی چیزی نگو!✋ سارا هم پیاده شد.... مریم کنار سارا ایستاد. مریم_ سارا؛... مهیا چشه چشماش پر از اشک بودند. ازش پرسیدم، چته؟! فقط گفت، من میرم داخل... سارا، ناراحت به رفتن مهیا نگاهی انداخت. _از خان داداشت بپرس!😐 مریم متوجه قضیه شد... برادرش هم دیشب؛ هم الان؛ رفتار مناسبی با مهیا نداشت. حرفی نزد و همراه محسن به داخل رفتند... 🍃ادامہ دارد.... 📚 @romankademazhabe
رمـانکـده مـذهـبـی
✨ رمان جالب ، #بصیرتی و #مفهومی ✨👤✨ #مردی_در_آینه✨ ✨ قسمت #هشتاد_وشش ✨حمله اگرها ... همه چيز ب
✨ رمان جالب ، و ✨👤✨ ✨ ✨ قسمت ✨ کمتر از ثانیه ديگه داشتم ديوونه مي شدم ... انگار زيرم ميخ داشت ... يه چيزي نمي گذاشت آروم بگيرم ... هي از اين پهلو به اون پهلو ... و گاهي تکيه به پشت ... و هر چند وقت يه بار مهماندار مي اومد سراغم ... - قربان اگه راحت نیستید می خواید چیزی براتون بیارم؟ ...😊 چند بار بي دليل پاشدم رفتم سمت دستشويي ...🚶🚽 فقط براي اينکه يه فضاي کوچيک هم که شده واسه کش و قوس رفتن پيدا کنم ... تنها قسمت خوبش اين بود که صندلي کناريم خالي بود ... اگه يکي ديگه عين خودم مي نشست کنارم و هر چند دقيقه يه بار يه کش و قوس به خودش مي داد ... اون وقت مجبور مي شدم يا خودم رو از هواپيما پرت کنم بيرون يا اون رو ... ساندرز، 🌸رديف جلوي من ... تمام مدت حواسش به همسر🌸 و بچه اش👧🏻 پرت بود ... صندلي نورا بين اونها بود ... گاهي مي رفت روي پاي مادرش و با اون حرف مي زد و بازي مي کرد ... گاهي روي صندلي خودش مي ايستاد و مي پريد توي بغل دنيل ... اون هم مثل من نمي تونست يه جا بشينه ... و اونها با صبر خاصي باهاش بازي مي کردن و سعي در مديريت رفتارش داشتن ... تا صداي خنده هاي اون بقيه رو اذيت نکنه ... ناخودآگاه محو بچه اي شده بودم که بيشتر از هر چيزي در دنيا دلم مي خواست ازش فاصله بگيرم ...😊 خوابش که برد ... چند دقيقه بعد بئاتريس هم خوابيد ... و دنيل🌸 اومد عقب، پيش من ... - خسته که نشدي؟ ...😊 با لبخند اومده بود و احوالم رو مي پرسيد ... فقط بهش نگاه کردم و سري تکان دادم ... - طول پرواز رو داشتم کتاب مي خوندم ...📖 - صدامون که اذيتت نکرد؟ ...😊 - نه ... لبخند بزرگي صورتش رو پر کرد ... - تو که هنوز صفحه بيست و چهاري ...😁 نگاهم که به کتاب افتاد خودمم بي اختيار خنده ام گرفت ...😃 سرم رو چرخوندم سمتش ... - فکر کنم سوژه دوم برام جذابيت بيشتري داشت ...😃 و اون همچنان لبخند زيبا و بزرگي به لب داشت ... - چي؟ ...😊 - تو ... همسرت ... دخترت ... به نظرم خيلي دوست شون داري ... نگاهش چرخيد سمت صندلي هاي جلويي ... هر چند نمي تونست دخترش رو درست ببينه ... - آره ... خدا به زندگي من برکت هاي فوق العاده اي رو عطا کرده ...☺️❤️❤️ نگاهش دوباره برگشت سمت من ... - شما چطور؟ ... هنوز بچه نداريد؟😊 - نه ...😒 نيم کتف، پاهاش رو انداخت روی هم ... و در حالي که هنوز نگاهش سمت من بود ... به صندلي تکيه داد ... - کاش همسرت رو هم با خودت مي آوردي ... سفر خوبيه ... مطمئنم به هر دوتون خيلي خوش مي گذشت ... اينطوري مي تونست با بئاتريس هم آشنا بشه ... تو هم تنها نبودي ...😊 سرم برگشت پايين روي حلقه ام ... انگشت هام کمي با حلقه بازي بازي کرد و تکانش داد ... - بيشتر از يه سال ميشه ولم کرده ... توي يه پيام فقط نوشت که ديگه نمي تونه با من زندگي کنه ... گاهي به خاطر اينکه هنوز خودم رو متاهل مي دونم و درش نميارم احساس حماقت مي کنم ...😞😣 و خنده تلخي چهره ام😒 رو پوشاند ... حالت جدي و در هم چهره من، حواس دنيل 🌸رو معطوف خودش کرد ... لبخندش کور شد اما هنوز مي تونستم گرماي نگاهش رو روي چهره ام حس کنم ... - متاسفم ... حرف و پيشنهاد بي جايي بود ...😒 - مهم نيست ... بهش حق ميدم من همسر خوبي نبودم ...😣 کمي خودم رو روي صندلي جا به جا کردم ... - اما يه چيزي رو نمي فهمم ... بعد از اينکه توي اين دو روز رفتارت رو با همسرت و علي الخصوص نورا ديدم يه چيزي برام عجيبه ... با دقت، نگاه گرمش با نگاهم گره خورد ... - چطور مي توني اينقدر راحت با کسي برخورد کني ... که چند ماه پيش نزديک بود بچه ات رو با تير بزنه؟ ...😕 خشکش زد ...😳 نفس توي سينه اش موند ... بدون اينکه حتي پلک بزنه نگاه پر از بهت و يخ کرده اش 😧😳رو از من گرفت ... و خيلي آروم به پشتي صندلي تکيه داد ... تازه فهميدم چه اشتباه بزرگي کردم ...😨😥 نمي دونست اون شب ... دخترش با مرگ، کمتر از ثانيه اي فاصله داشت ... به اندازه لحظه کوتاه گير کردن اسلحه ... اون همه ماجرا رو نمي دونست ... و من به بدترين شکل ممکن با چند جمله کوتاه ... همه چيز رو بهش گفته بودم ...😑 ✨✍ ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
﷽ ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━ 🌟رمان جذاب و دلنشین #رفیق جلد اول قسمت #هشتاد_وشش حسین با خودش گفت دیگر مشک
﷽ ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━ 🌟رمان جذاب و دلنشین جلد اول قسمت حسین، کلافه و خواب‌آلود در میان موهایش چنگ زد و روی صندلی رها شد. چشمانش را بر هم گذاشت و سرش را به پشتی صندلی تکیه داد: - کاری که گفتم رو بکنید. چاره دیگه‌ای نیست. ذهنش رفت سمت میلاد؛ راستی چند روزی می‌شد که ندیده بودش! از کمیل پرسید: -راستی، خبری از میلاد نشده؟ کمیل شانه بالا انداخت: - نمی‌دونم قربان، مرخصی رد کرده چند روز، پیمان اومده به جاش. مثل این که درگیر مشکلات خانوادگیشه. این جملات کمیل، حس بدی به حسین داد. میلاد کجا رفته بود؟ نمی‌دانست. چندبار تلاش کرد با میلاد تماس بگیرد؛ اما موفق نشد. تلفنش خاموش بود. حدس کم‌جانی که در ذهنش جوانه زده بود، داشت کم‌کم جان می‌گرفت. *** تعداد شرکت‌کنندگان به طرز قابل‌توجهی از روزهای قبل کم‌تر شده بود؛ اما خیابان‌های تنگ و شلوغ مرکز شهر با همان جمعیت کم هم بند می‌آمدند. مانند روزهای قبل، صدف و شیدا میان جمعیت میانداری می‌کردند و حسام و شاهین، هواداری. کمیل که روی موتورسیکلتش نشسته بود، خواست کمی از استرس بچه‌ها را بکاهد؛ مخصوصاً پیمان و مرصاد را که تازه‌کار بودند و نگرانی‌شان بیشتر. پشت بی‌سیم گفت: - بچه‌ها، دقت کردین این دختر و پسرا چقدر با هم مهربونن؟ اصلاً تاحالا این حجم از محبت و همبستگی رو یه جا دیده بودین؟ دست در دست هم، پا به پای هم! فکر کنم اصلاً مشکلشون انتخابات و اینام نباشه، احتمالاً دیدن اوضاع شلوغه، پا شدن اومدن عشق و حال! صدای خنده عباس را از پشت بی‌سیم شنید. خودش هم خنده‌اش گرفت. انگار واقعاً هدف خیلی از جوان‌های حاضر در تظاهرات، چیز دیگری بود و بهانه‌اش را انتخابات جور کرده بود! ناجا تعداد نیروهایش را نسبت به قبل بیشتر کرده و هر چند متر، یک ون ناجا به همراه چندین مامور پلیس ایستاده بودند. پشت سرشان هم، یکی دو لایه صف از بچه‌های بسیج بود. بعضی از بسیجی‌ها اصلا سنی نداشتند؛ تازه داشت پشت لبشان سبز می‌شد و لباس‌های چریکی بسیج به تنشان زار می‌زد. نیروهای انتظامی و بسیجی، انتهای خیابان را هم بسته بودند تا بتوانند جمعیت را متوقف کنند و نگذارند معترضان به سمت مراکز حساس بروند. بعضی مردم سرشان را از پنجره ساختمان‌های اطراف بیرون آورده بودند و با موبایلشان فیلم می‌گرفتند. هوا گرم‌تر از قبل شده بود ، و بر التهاب مردم می‌افزود. معترضان ابتدا فقط شعار می‌دادند؛ ولی وقتی به نیروهای انتظامی رسیدند، شروع کردند به هو کردن و سنگ‌پرانی. حسام جلوتر از همه، سنگ اول را پرتاب کرد و سنگ مستقیم خورد به کلاه کاسکت یکی از ماموران پلیس. بعد از آن، باران سنگ روی سر بچه‌های ناجا و بسیج باریدن گرفت و کم‌کم، درگیری شروع شد. نیروهای انتظامی ته خیابان را بسته بودند و آرام‌آرام جلو می‌آمدند تا آشوبگران را متفرق کنند. جمعیت سرازیر شدند به سمت میدان انقلاب. آن‌هایی که برای کنجکاوی آمده بودند، کم‌کم خودشان را گم و گور کردند تا گیر نیفتند. جمعیت تقریباً نصف شد. 🇮🇷ادامه دارد.... ✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━
رمـانکـده مـذهـبـی
🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت #هشت
🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت صدای هشدار پیامکش را از داخل شنیدم. صدای تلوزیون کم شد و سایه‌اش را پشت در دیدم. از اتاق که بیرون آمد و من را دید، دهانش برای فریاد زدن باز شد و من سریع انگشت اشاره‌ام را گذاشتم روی دهانم که یعنی: - هیس! دستش را گذاشت روی دهانش و سرش را تکان داد. دو سه قدم جلو رفتم و با صدای خفه‌ای گفتم: - می‌شه بیام تو؟ سرش را تکان داد. پشت سرش وارد خانه شدم و در را بستم. خانه کوچک و قدیمی‌ای داشت. بساط تخمه وسط اتاق پهن بود و پنکه با تمام توانش کار می‌کرد. دستپاچه و درحالی که داشت پوست تخمه‌ها را جمع می‌کرد گفت: - بفرمایین بشینین. نشستم روی تشک‌های کنار اتاقش. داشت بشقاب پوست تخمه‌ها را می‌برد به آشپزخانه: - بشینین تا من یه چیزی بیارم بخورین. خنده‌ام گرفت از این مبادی آداب بودنش. گفتم: - مهمونی که نیومدم. بیا کارت دارم. آمد دوزانو مقابلم نشست و دستانش را گذاشت روی زانوهایش. سرش را جلو آورد و گفت: - حالا چرا اینطوری اومدین؟ - چون نباید هیچکس ارتباط ما رو متوجه بشه حتی همسایه‌ها. خب حالا اینا رو ول کن، ببین، یه نفر غیر از تو هست که اون کانال خرید و فروش اسلحه رو می‌چرخونه. اون کیه؟ رنگش پرید و دهانش باز ماند. زبانش را کشید روی لب‌های خشکش و آرام گفت: - سمیر دیگه! نگاه عاقل اندر سفیهی به جلال انداختم و گفتم: - خودتم می‌دونی منظورم اون نیست. یکیه که با اکانت تو کار می‌کنه. سرم را کج کردم و چشمانم را ریز. دست کشید میان موهایش. گفتم: - حواست باشه نمی‌تونی بپیچونی. خب حالا قشنگ توضیح بده! 🕊 ادامه دارد.... 🍃نویسنده فاطمه شکیبا ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛