..یازهرا ..:
🦋به نام خدای یکتا 🦋
🌼#گلنرگس
✨#پارت46
📚#یازهرا
__________________
نرگس)
قرار بود امروز بریم پیش امیر حسین برا عیادت یه حس خیلی خوبی بهم دست داده یه حس عیر قابل فهم اصلا.
سریع رفتم جا نماز رو آوردم..
دورکعت نماز برا امام زمانم خواندم..
بعد نماز یک زیارت عاشورای دلنشین خوندم..
حاضر شدم.. که بریم..
-نرگس چطوری بابا؟
+خوبم بابا جان عالی..
-بخاطری میخوای بری پیش امیر حسین عالی هستی.؟
+نه بابا اصلا ربطی به اون نداره..
گوشیم داشت زنگ میخورد..
واااای خدااایییی منننن
ارسلاااان
این دیگه چی میگه اینجاااا
وااای جلووووو باباممم
خدااااا
نمیخواستم کسی بفهمه
خدااایا خودت کمکم کنننن خدااا
-کیه نرگس؟
چرا جواب نمیدی؟
یک ساعت فقط صفحه گوشیتونگاه میکنی..؟
+ناشناسه بابا..
قطع شد..
-باز زنگ خورد که
بده من جواب میدم..
+نمیخواد بابا ولش کنن
-نه جواب میدم..
+نمیخواد ولش کن
-بده من گفتم
+بفرما
-بزار بزنم رو آیفون
(وااای خداای مننن
بابامم
چکار کنم اخه😭
کاش جواب میدادم.
کاش میگفتم پریاس..
کاش میزدم رو بیصدا:(
-الو..
-الووو
_سلام
-سلام شما؟؟
_نرگس نیسته؟
-نرگس کیه؟
_ببخشید اشتباه گرفتم
-با کدوم نرگس کار داری اقا؟
_نرگس دیگه
مگه این گوشی نرگس راد نیستش؟؟
تو کی هستی اصلا که گوشیشو جواب میدی
گوشیوبده صاحبش
-ببین پسر گل..
_پسر گل خل نکن اینجا واسه منن
(بابام بد جور داشت نگام میکرد..
گوشیو قطع کرد اشاره کرد که برم تو اتاقم
بغضم شدید تر شد..
الان بابام
یعنی میخواد چکار کنه باهام😭
تمام حس های خوبی که داشتم همین لحظه خراب شد..
تا حالا بابامو اینقدر عصبانی ندیده بودم..
اگه بخواد فکر بد کنه راجبم دیگه باهاش کاری ندارم 😭
چادرمو درآوردم..
رفتم سجده و کلی اشک ریختم...
رمـانکـده مـذهـبـی
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂 🍃🍁🍂🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁 🍃
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂
🍃🍁🍂🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁
🍃🍁
🍁
༻﷽༺
#پارت46
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
با این فکر محکم وسط اتوبان ترمز کردم که با بوقهای اعتراض زیادی روبه رو شد، آروم ماشین رو گوشه ای کشیدم
چرا من باید دلم براش تنگ بشه ؟ چرا همچین فکری کردم ؟ اصلا این چه احساسیه که وقتی می بینمش قلبم میلرزه ؟ چرا هروز که به دفتر بسیج میرم ناخودآگاه منتظر دیدنش میشم ؟ چی داره به سرم میاد ؟
به دستم نگاه کردم همون دستی که دست امیر علی رو گرفته بود . خدا ی من یک لحظه تنم از فکر اینکه دست امیرعلی توی دستم بوده گرم شد . دستش چه گرمای داشت انگار هنوزم دستم گرمه
ناخود آگاه دستم سمت لبام رفت و اون رو بوسیدم
دادی کشیدم چرا ؟ چرا ؟ چی شده ؟ و با صدای بلند شروع کردم به گریه کردن من این رو نمی خواستم من فقط می خواستم ازش انتقام بگیرم پس چرا الان ناراحتیش داره داغونم می کنه
خودم رو به لواسون خونه عزیز رسوندم باید با یکی حرف بزنم و چه کسی بهتر از گیتی
تلفنی به مامان خبر دادم که چند روز خونه عزیز میمونم و از اونجای که اتاق مخصوصی اونجا داشتم بدون براداشتن وسیله ای حرکت کردم
تا شب که گیتی بیاد توی اتاق بودم و به امیر علی و عصبانیتش فکر می کردم شب وقتی گیتی اومد شروع کردم به تعریف کردن جریان از اول تا اون روز
گیتی :خوب این یه لجبازی بچه گانه بوده پیش میاد بیخیال شو بهش فکر نکن عزیزم
-ولی چیزای دیگه هم هست
- مثلا چی؟چیه ک اینطوری به همت ریخته؟
با بغض گفتم:...
نویسنده : آذر_دالوند
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🍁
🍃🍁
🍂🍃🍁
🍁🍃🍂🍁
🍃🍂🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁
🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍃🍁
🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁