رمـانکـده مـذهـبـی
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂 🍃🍁🍂🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁 🍃
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂
🍃🍁🍂🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁
🍃🍁
🍁
༻﷽༺
#پارت_آخر
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
نه نریم همینجا خوبه
-اه ...پاشو میگم زشته
با لبو لوچه ای آویزون گفت :
-باشه بریم
جلوی آینه ایستادم تا شالم رو مرتب کنم توی آینه دوباره نگاهم روش نشست بعد مرتب کردن لباسش فاصلش رو باهم کم کرد و پشت سرم قرار گرفت،
صورتش رو به صورتم چسبوند و توی آینه به چشمام زل زد :
-بهت گفته بودم خیلی زیبای
-نه ...
-گفته بودم می بینمت دیونت میشم؟
-نه ...
-گفته بودم میمیرم برات ؟
-خدا نکنه عزیزم
برم گردوند و پیشونیم رو بوسید
-به خاطر همه این سالها معذرت میخوام جبران میکنم برات ،
ازت ممنونم که این فرصت رو بهم دادی:
-همین الانم هیچی از غم و غصه هام یادم نمیاد من مزد صبرم رو گرفتم امیرم ...
روی چشمام رو بوسید و گفت:
-دوستت دارم
-منم دوستت دارم
"پایان"
نویسنده : آذر_دالوند
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🍁
🍃🍁
🍂🍃🍁
🍁🍃🍂🍁
🍃🍂🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁
🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍃🍁
🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁
رمـانکـده مـذهـبـی
رمان عاشقانه مذهبی #مقتدا #پارت_سی_نهم 🌈 پاهایم به سختی تکان میخوردند، رسیدیم به در اتاق. بیمار کن
رمان عاشقانه مذهبی #مقتدا
#پارت_آخر 🌈
تابوت مثل قایقی روان روی امواج حرکت میکند. سیدمهدی وقتی میرفت، فقط مال من بود؛ اما حالا مال یک شهر است. حالا که از بین دود اسفند و پرچم های “لبیک یا زینب(علیها السلام)” به طرف قطعه مدافعان حرم میرود، خیالم راحت است که تا ابد کنارم می ماند. خاطرات قشنگمان از جلوی چشمهایم رد میشود. با همین فکرهاست که گریه و خنده ام درهم می آمیزد. انگشتر عقیقش حالا در دستان من است، البته چون گشاد است مدام دور انگشتم می چرخد. زیر لب با تسبیحش ذکر میگویم تا آرام بمانم. میثم لباس نظامی پوشیده (البته آستین هایش کمی بلند است) و با بشری بازی میکند. به بچه ها گفته ام بابا انقدر بزرگ شده که رفته پیش خدا، و ما دیگر نمیتوانیم ببینیمش، اما او ما را می بیند و کنارمان هست. گفته ام انقدر بزرگ شده که بدنش به دردش نمیخورد! گفته ام چون بابا شهید شده، همه ما را می برد بهشت. گفته ام بابا قهرمان شده و حالا همه او را می شناسند و دوست دارند…
این حرفها را روزی صدربار برایشان می گویم تا بلکه خودم کمی آرام شوم. بچه ها هم با حرف های من خوشحال می شوند، حتی بشری دوست دارد اندازه بابا بشود تا خدا را ببیند. میثم هم از الان شغلش را انتخاب کرده؛ میخواهد دوست حاج قاسم شود، منظورش پاسدار است.
از وقتی سیدمهدی را در قطعه مدافعان حرم به خاک سپرده اند، هربار که آنجا میروم احساس روز اول را دارم، حس میکنم سیدمهدی صدایم میزند. از آن روز به بعد، همیشه اول میروم از آقا محمدرضا بخاطر این نسخه که برایم پیچیده تشکر میکنم.
حالا سهم من از دنیای عاشقانه مان، بشری و میثم و خاطرات گذشته است و سهم ام از جهاد در دفاع از حرم، تنهایی و گریه های نیمه شب. هر وقت بتوانم میروم گلستان شهدا، به یاد وقت هایی که خودمان دوتایی بودیم… هنوز هم کنار مزار شهدای فاطمیون می نشینم و سیدمهدی از آن طرف قطعه با لبخند نگاهم میکند (ببخشید باهاتون نسبتی دارن…؟؟). هنوز هم جانماز سیدمهدی را وقت نماز جلوی خودم پهن میکنم و پشت سرش نماز میخوانم،
به یاد وقت هایی که #مقتدایم بود…
"پایان"
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃 🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 📚رمان پرواز در هوا خیال تو۲ #پارت_صدوهشتادونه با مامان مرجان در طول این یک ساع
🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
📚رمان پرواز در هوا خیال تو۲
#پارت_صدونود
#پارت_آخر
صدای خنده جمع بلند شد و بالاخره روی تک تک لب خنده نشسته بود وخداروشکر کردم…
شوک بعدی عروسی حلما وماهان بود که مهسا گفت هرچه زودتر برگزار بشه و اون ها هم برن سر خونه زندگی شون…
خوشحال بودم از همه اتفاقات خوبی که داشت پشت هم رقم میخورد ولبخندای روی لب بچه هام نشونه های خوبی برای قلب زخمی من داشت…
همه مشغول حرف زدن بودن و امیرعلی دید حواس بقیه بهمون نیست زیر گوشم گفت:
_"ما را به غم عشق،
همان عشق علاج است...!"
خندیدم و گفتم:
+اینجوریاست دیگه آقا امیرعلی؟!
امیرعلی لبخندی زد وگفت:
_آره اینجوریاست…
خندیدم وبا آرامش گفتم:
+"عاشقی را چه نیاز است به توجیه و دلیل
که تو ای عشق همان پرسش بی زیرایی"
امیرعلی زیرلب زمزمه کرد:
_"کسی سوال میکند به خاطر چه زنده ای؟
و من برای زندگی تو را بهانه میکنم"
لبخندی زدم ودیگه جوابش رو ندادم…
انگار بهش برخورده بود که با اخم رو ازم گرفته وبا حامین مشغول صحبت شده بود…
نمیدونست چه سوپرایزی براش دارم واینجوری رو می گرفت…
پلی رو زدم واین اولین آهنگی بود که از طرف من براش در فضای کافه پخش میشد وهمه محو آهنگ بودن وتنها امیرعلی متوجه شده بود این آهنگ توسط من در فضای کافه پلی شده:
+"چشای خوشگلت برام همیشه خط قرمزه
کنار اسمت تو گوشیم یه دونه قلب قرمزه
روزایی که میبینمت از عطر تو شبم پره
بقیه پوچ و خالین کنار تو چپم پره
برو بیایی داری تو قلبم اثر مثبت داری رو قلبم
خودم میخواستم که زندگیم شی اجازه داری همیشگیم شی
برو بیایی داری تو قلبم اثر مثبت داری رو قلبم
خودم میخواستم که زندگیم شی اجازه داری همیشگیم شی
من نشونی چشاتو با چشای بسته حفظم
دوست دارم صدام کنیو میم بذاری ته اسمم
خودتم خبر نداری اون نگات چقدر مریضه
دوست دارم پیشم که هستی خنده از لبت بریزه
برو بیایی داری تو قلبم اثر مثبت داری رو قلبم
خودم میخواستم که زندگیم شی اجازه داری همیشگیم شی
برو بیایی داری تو قلبم اثر مثبت داری رو قلبم
خودم میخواستم که زندگیم شی اجازه داری همیشگیم شی"
بعد از پایان آهنگ به سمت امیرعلی رفتم وکنارش نشستم که با صدای فوقالعاده جذاب وآروم کنار گوشم پچ زد:
+حسنام!حسنا بانوی امیرعلی!ممنون که اجازه دادی زندگیت بشم…
"پایان"
"داستان زندگی ما مثل یک کتاب رمان است.
ما رمان را تند ورق میزنیم تا به پایان قصه و پایان ماجرای کاراکترهای داستان برسیم اما دریغ از اینکه داستان و قصه در پایانِ آن نیست بلکه در تک تک ورق های این کتاب است
روزهای زندگی را هم تند تند ورق می زنیم و فکر می کنیم چیزی آن سوی روزها پنهان شده، درحالیکه همین روزها آن چیزیست که باید دریابیم و درکش کنیم و چقدر دیر می فهمیم که بیشتر غصههایی که خوردیم، نه خوردنی بود نه پوشیدنی، فقط دور ریختنی بود. زندگی، همین روزهاییست که منتظر گذشتنش هستیم."
#فاطمه_پوریونس
پایان: 1402/9/30
ساعت: 23:55
✍به قلم :↻ فاطمه پوریونس
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🍃
🌹🍃
🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃
🍃🌹🍃🌹🍃