eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
3.8هزار دنبال‌کننده
189 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
🌈 روی تختم دراز کشیدمو به تقویم نگاه میکردم یه ماه مونده بود به عروسی لعنتیم ایکاش میشد کاری کرد حتی تصور در کنار نوید بودن برام عذاب آور بود نوید پسر عموم بود ،پسری بی بندو بار ،اینقدر خودشو درمقابل دیگران خوب نشون میداد که اگه استغفرلله ،خدا هم میاومد میگفت این پسره بدرد نمیخوره کسی باورنمیکرد پدرمم به خاطر ،شراکتی که با عموم داشت ،و به خاطر آینده خودش اصرار داره که با نوید ازدواج کنم نویدی که هر هفته با چند نفر رابطه داره ،چه طور میتونم با همچین آدم کثیفی زندگی کنم چند بار خودکشی کردم ،ولی باز همه چیز دست در دست هم داده بود تا از این زندگی نکبت خلاص نشم دیگه هیچ راهی به فکرم نمیرسید در اتاق باز شد ،مامانم بود ،هیچ وقت نزاشت مامان صداش کنم ، به نظر خودش کلمه گفتن مامان سنش و بالا میبره زیبا: صبح بخیر رها جان - صبح بخیر زیبا: رها جان ،نوید زنگ زده به بابات،اجازه گرفته که امشب ببرتت بیرون - بیخود کرده ،من جایی نمیرم زیبا: عع رها!بابا اجازه داده ،اگه شب بیاد بفهمه نرفتی همراش ناراحت میشه - زیبا جون یعنی من آدم نیستم،از من نباید کسی سوال کنه (زیبا اومد کنارم نشست و بغلم کرد) زیبا : عزیز دلم، ما خوشبختی تو رو میخوایم3 - خوشبختی؟ ،مسخره است فرستادن دخترتون داخل جهنم خوشبختیه؟ زیبا: کافیه دیگه ، لطفن دوباره شروع نکن ، الانم کاراتو انجام بده ،که شب با نوید بری بیرون (زیبا بلند شد و رفت و در و محکم به هم کوبید ، منم سرمو گذاشتم زیر بالش و شروع کردم گریه کردن) هوا تاریک شده بود که صدای در اتاقم اومد ،درباز شد و هانا ،خواهر کوچیکم وارد اتاق شد تنها کسی که منو درک میکرد هانا باسن کمش بود هانا: خواجون ،مامان گفته که کم کم آماده بشی ( اشک از چشمام سرازیر شد) : باشه با رفتن هانا ،رفتم یه دوش گرفتم یه لباس خیلی ساده ای پوشیدم ، موهامو دم اسبی بستم صدای زنگ آیفون و از اتاقم شنیدم رفتم لب پنجره ،نگاه کردم نوید دم دره چند دقیقه بعد زیبا وارد اتاق شد زیبا: رها جان، زود باش نوید منتظره ( یه نگاهی به لباس و تیپم انداخت)الان این شکلی میخوای بری همراش ؟ - خوب مگه اشکالی داره زیبا: قرار نیست بری مراسم ختمااا،میخواین برین مهمونی ( زیبا رفت از داخل کمدم یه مانتوی بلند حریر رنگ صورتی جلو باز ،با یه تیشرت سفید و شال سفید برداشت ) زیبا: عوض این لباسای مسخره ات ،ایناره بپوش ،در ضمن یه رنگ و لعابی هم به صورتت بزن ( بعد از اتاق رفت، میدونستم اگه چیزی بگم بازم فایده ای نداره ،لباسارو عوض کردم و کمی آرایش کردم رفتم پایین ) نوید تو سالن روی مبل نشسته بود با دیدنم از جاش بلند شد نوید: سلام رها جان خوبی؟ -( منم خشک و بی روح جوابشو دادم ) : سلام زیبا: خوب برین خوش بگذره بهتون ادامه دارد.... نویسنده:فاطمه باقری ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
❤️رمان شماره :59 ❤️ 💜نام رمان : مقتدا 💜 💚نام نویسنده: … 💚 💙تعداد قسمت : 41 💙 🧡ژانر: عاشقانه_مذه
رمان عاشقانه مذهبی 🌈 آن روز اصلا نمیخواستم در نماز جماعت شرکت کنم. مدیر مجبورم کرد. تا قبل از آن حتی پایم را در نمازخانه مدرسه نگذاشته بودم. بین دو نماز، امام جماعت شروع به سخنرانی کرد و بین حرفهایش گفت ایرانیان باستان با جان و دل اسلام را پذیرفته اند چون تا قبل از آن در شرایط اجتماعی خوبی نبودند… از حرفهایش خونم به جوش آمد؛ روی ایران باستان تعصب خاصی داشتم. بعد از نماز عصر محکم و مصمم از جایم بلند شدم و با توپ پر رفتم به طرفش. چند نفس عمیق کشیدم و با غیظ گفتم: شما به چه حقی درباره ایران باستان اینطور حرف میزنید؟ اصلا چیزی دربارش میدونید؟ اعراب ایران رو خراب کردن! اولین منشور حقوق بشر مال کوروش کبیر بوده! و خلاصه هرچه توانستم گفتم. صبر کرد و حرفهایم را گوش داد، حتی نگاهم نکرد. سرش را پایین انداخته بود و تکان میداد. حرفهایم که تمام شد، شروع کرد به استدلال هایش. تعبیری جدید از اسلام به عنوان دینی جهانی و نه قبیله ای. چطور تابحال به این دید نگاه نکرده بودم؟ او بی تعصب صحبت میکرد و مرا به این نتیجه رساند که تعصب کورم کرده. وقتی رسیدم خانه، ذهنم پر از سوال های جدید شده بود. روی تخت دراز کشیدم و چشم هایم را بستم. دستم را از لبه تخت آویزان کرده بودم که متوجه تکه کاغذی شدم. با بی حوصلگی برش داشتم و نگاهش کردم، بروشور کتابخانه تخصصی بنیاد مهدویت اصفهان بود… ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
❤️رمان شماره :60 ❤️ 💜نام رمان : سجده عشق 💜 💚نام نویسنده: عذرا خوئینی 💚 💙تعداد قسمت : 36 💙 🧡ژانر
☑️داستان عاشقانه مذهبی 💞 نوشته:عذراخوئینی 🌈 همراه بااهنگ حرکات موزون انجام می دادم موزیک که خاموش شد انگاریکی هیجان ونشاطم روازبرق کشید.مامان نگاه عاقل اندرسفیهی بهم انداخت. _چه خبره خونه روگذاشتی روسرت سرسام گرفتم. حتمادوباره میگرن به سراغش اومده بودکه عصبی نشون میداد.گونه اش رابوسیدم ودستمودورشانه اش حلقه کردم _ببخشیدمامان خوشگلم دیگه تکرارنمیشه.لبخندنازی زد_عشقمی دیگه نبخشم چی کارکنم؟. خیلی زودلحنش مهربون شدبلاخره یکی یدونه بودم ونازم خریدارداشت._بایدچندروزی دوراهنگو خط بکشی. جیغ بنفشی زدم_یعنی چی؟من که عذرخواهی کردم. _نه فدات شم حرفم علت دیگه ای داره.گوشام تیزشدوبیشترکنجکاوشدم _نیم ساعت پیش بابات زنگ زد شوهردخترخالش فوت کرده بایدبریم قم. _کدوم دخترخالش؟. _تونمی شناسی مابافاطمه خانم زیادرفت وآمدنداریم بیشترازسه،چهاربارندیدمش ولی برای احترام هم که شده بایدتومراسم باشیم. یک لحظه ذهنم هوشیارشدیادحرف های ساراافتادم_میگم مامان این فاطمه خانم همونی نیست که ساراروبرای پسرش می خواست.به فکرفرورفت بعدش لپم روکشید_اره شیطون بلاخودشه خوب یادت مونده. ژستی به خودم گرفتم وگفتم:مااینیم دیگه!! سارادخترکوچیکه عموبهرام بود ریزنقش وتپل!باچهره ای بانمک ودوست داشتنی فاطمه خانم ساراروتومهمونی دیده بودوازوقارومتانتش خوشش اومده بود حرف خواستگاری که مطرح شدزن عموی من مخالف بود!کلی هم شرط وشروط سنگین گذاشت چون می گفت نمی خوام دامادم طلبه باشه!خلاصه به نتیجه نرسیدندوبهم خورد هرچندساراهم هیچ تمایلی نداشت وباخنده می گفت یک درصد فکرکنید زن آخوندبشم! ماهم ازخنده ریسه می رفتیم!!تصورش هم محال بود ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
❤️رمان شماره :61 ❤️ 💜نام رمان : بیسیمچی عشق 💜 💚نام نویسنده: زهرا بهاروند 💚 💙تعداد قسمت : 32 💙 🧡
🌈 خسته و کلافه از گرمای خرداد ماه دزفول، درِ حیاط را باز میکنم !کفشهایم را در میآورم و کنار حوض پرت میکنم !اگر عمو سبحان اینجا بود میگفت آنقدر شلختهام که اگر ازدواج کنم، سر یک هفته پسم میفرستند .گفتم عموسبحان، دردانه عمو و ته تغاری خانواده .عمو ستوان ارتش است، در نیروی زمینی کار میکند و یک سالی میشود به تهران منتقل شده است .لبخندی میزنم و زیر لب "دلم برات تنگ شده عمو"یی میگویم میخواهم چادرم را دربیاورم که با کفشهای زیادی دم در مواجه میشوم، شستم خبردار می شود که .خانوادهی عمو سعید مهمان خانهمان هستند !در را که باز میکنم و داخل میشوم، صدای حرف زدن عموسبحان به گوشم میخورد ناگهان، آنقدر حسِ خوب به رگهایم تزریق میشود که خوشحال و ذوق زده، واردِ پذیرایی میشوم و .وقتی تکیهزده به پشتیها میبینمش، امانش نمیدهم و به سمتش میروم .خندان از جایش بلند میشود و به سمتم میآید !به عادت بچگی از گردنش آویزان میشوم .میخندد و دستش را نوازشگونه از روی مقنعهی سورمهای رنگم روی سرم میکشد آخه بچه! دیگه وقتِ شوهر دادنت رسیده اینجوری آویزون میشی! کی میخوای بزرگ شی؟ - .استفاده از تضادها، آن هم در چند جملهی کوتاه فقط تخصص عموسبحان است با لبخندِ بزرگی روی صورتم از او جدا میشوم و با لحن به شدت لوسی که همیشه اعتراض مادرم را به :دنبال دارد میگویم !دلم تنگ شده بود برات عمو جونم - .صدای اعتراض گونهی مادرم بلند میشود !هانیه - نگفتم؟ به لحن لوس حساس است و میخواهد خانم باشم، انگار نه انگار هم که مقصر خودشانند! بالاخره .تک فرزند بودن این نازک نارنجی بار آمدنها را هم دارد دیگر! تازه یادم میافتد که کلی آدم نشستهاند .خجالتزده و آرام سلامی میدهم و همه با خنده جوابم را میدهند .نگاهم به جایی درست کنار پدرم میافتد، مَردِ چشم آبی بچگیهایم آنجا نشسته !قلبم میکوبد، بیامان .پس بالاخره برگشت، بعد از یک سال و دوماه؛ بالاخره برگشت .به اتاقم میروم تا لباسهایم را عوض کنم .لباسهایم را میپوشم و چادرِ گلدارم را سرم میکنم میخواهم از اتاق خارج شوم که چشمم میخورد به عکس کوچکی که درون یک قاب عکس آبی روی میز .تحریرم جا خوش کرده است .نگاهم که به چهرهی دو کودکِ خندان و شادِ درون عکس میافتد، لبخندی روی لبانم نقش میبندد تو عجین شدهای، « با خاطراتم، بچگیهایم، ..!و دنیایم !»عجین شده را، خیالِ رفتن از سر نیست از اتاق بیرون میآیم و میخواهم بروم سمت حیاط تا وضو بگیرم که یکی از کودکان داخل همان قابِ !عکس، منتها در سر و شکلی بزرگتر، جلویم سبز میشود :همانطور که نگاهش سمتِ فرش است و با یقهی پیراهن خاکی رنگش ور میرود میگوید میشه یه سجاده به من بدین هانیه خانم؟ - .آره الان میارم ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
❤️رمان شماره :93 ❤️ 💜نام رمان :پرواز در هوای خیال تو 💜 🤍جلد دوم🤍 💚نام نویسنده: خانم فاطمه پوریونس
🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃 🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 📚رمان پرواز در هوا خیال تو۲ مقدمه: بهش میگن خیال همونی که باهاش میتونی همه جا بری؛نه نیازی به بلیط هواپیما هست نه قطار نه اتوبوس نه مترو و نه هیچ چیزه دیگه میتونی یه گوشه از اتاقت بشینی زانوهاتو بغل کنی و تو خیالت همه جا بری همه جا... حتی میتونی اون ادمی ام که خیلی دوسش داری اما کنارت نیست رو تو خیالت باهاش زندگی کنی،باهاش حرف بزنی، لباسی که فکر میکنی بهش میاد رو تنش کنی، باهم همه جا برید، خیابونارو قدم بزنید،حتی میتونید سه تایی؛ "تو" و "اون" و "خیال" رو میگم، سه تایی برید مسافرت، تو خیالت میتونی بهش بگی که چقدر دوسش داری. خیال خیلی جالبه:) تنها چیزیه که کسی نمیتونه ازت بگیرتش،یه چیزیه واسه خودت،کاملا شخصی که میتونی یه دنیای جدید باهاش بسازی آدم ها با خیالِ که زنده اند گاهی بعضی حقیقتها تو دنیای واقعی اونقدر تلخه که فقط شیریینی دنیای خیاله که میتونه اون تلخی رو خنثی کنه! گاهی لازمه تو رویا باشی برای اینکه بتونی تو دنیای واقعی دَوْوم بیاری! بعضی وقتا باید بیخیال دنیای واقعی شد و تو خیال زندگی کرد... مثل من که عمری در هوای خیال تو پرواز کردم … . فاطمه پوریونس شروع رمان: 1401/11/24 ☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆ از پله های هواپیما پایین اومده و هوای آلوده تهران رو وارد ریه هام کردم. هوا همون هوای قدیمی بود ولی آدم ها با قبلشون زمین تا آسمون فرق کرده بودن. از فرودگاه خارج شدم صدای همهمه‌ی تاکسی ران ها به گوشم خورد،به سمت تاکسی ای که در دور ترین نقطه از ماشین های دیگه ایستاده بود رفتم و به رانندش که بی خیال دنیای اطرافش در فکر فرو رفته بود گفتم: +ببخشید آقا… نمی دونم چی ذهنش رو در گیر کرده بود که صدام رو نشنید ، پشت سره هم صداش زدم تا جوابم رو داد: _اوووو خانم چته انقدر بلند داد میزنی… طلبکار گفتم: +آقا صد دفعه صدات زدم انقدر تو فکر بودی جواب ندادی الان بدهکارم شدم؟ انگار فهمیده بود مقصره که گفت: _ببخشید خانم انقدر مشکلات زندگی زیاد شده حواس برام نمیزاره؛کجا میخوای بری؟ +من…اممممم…من دید گیج میزنم گفت: _تهران رو نمیشناسی؟میخوای ببرمت… پریدم وسط حرفش و تند تند گفتم: +چرا فقط موندم کجا برم… خندید و گفت: _میخوایید ببرمتون هتل؟ خجالت زده گفتم: +اگه میشه منو ببرید بالاشهر… _نمیدونی کدوم خیابون میخوای بری؟بالاشهر فقط یه خیابون نیست که ببرمتون… +خب…خب…اممممم برید تو راه بهتون مسیر رو نشون میدم… غری زد و سوار ماشین شد،منم در صندلی عقب جاگیر شدم، چمدونم رو صندون عقب گذاشته بود. هرچی از فرودگاه مهرآباد دور تر وبه شهر نزدیکتر میشدیم تپش قلبم شدید تر میشد و بعد از گذشت نیم ساعت دیگه نتونستم طاقت بیارم به راننده گفتم نگه داره تا از داروخونه قرص بگیرم. ✍به قلم :↻ فاطمه پوریونس ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ 🍃 🌹🍃 🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃 🍃🌹🍃🌹🍃