رمـانکـده مـذهـبـی
🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃 🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 📚رمان پرواز در هوا خیال تو۲ #پارت_صدودوازده امیر علی میون تموم درداش تلخ خندید
🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
📚رمان پرواز در هوا خیال تو۲
#پارت_صدوسیزده
از اول امیر علی از دمنوش بدش می اومد وقتی سرما میخورد به زور باید به خوردش میدادم ولی برام جای تعجب بود که به راحتی دمنوش رو خورد وچیزی نگفت.
انگار خودش متوجه تعجبم شد که با خنده گفت:
_الهی تب کنم شاید پرستارم تو باشی مصداق حال و روزه منه از خدا خواستم یک بار دیگه پرستارمو بهم برگردونه
اونجوریم نگاهم نکن،الانم از دمنوش متنفرم ولی چون دوباره پرستارم اومده برای پرستاری و ذوق اون رو داشتم اصلا طعم بدش رو حس نکردم.
باز از درِ احساسات وارد شده بود ومیخواست منو گول بزنه ولی من آدمش نبودم.
بدون هیچ واکنشی گفتم:
+امیر علی مطمئنی سرت به جایی نخورده؟تو قبلا اصلا احساساتت رو بروز نمیدادی الان چیشده یکددفعه این احساسات پنهانت دارن شکوفا میشن؟
حرف خنده داری نزده بودم ولی امروز امیرعلی دلش خنده میخواست وبا کوچیکترین حرفم میخندید:/
بعد از اینکه حسابی خندید گفت:
_مطمئنه مطمئنم سرم به جایی برخورد نکرده و سالمه،
دیگه انقدر بی معرفتم نباش دیگه من کجا بی احساس بودم؟الانم همچین با آدم قبلی فرقی نکردم وهمون امیر علی گذشتم فقط موهام سفید شده وگرنه قرار نبود با گذر عمر تمام اخلاق وخصوصیاتم رو بزارم کنار…
اعتراف میکنم تمام حرفاش رو قبول داشتم و نمیتونستم انکار کنم:
+منم نگفتم تمام اخلاقیاتت باید تغییر می کرد فقط گفتم باید یکم بزرگ تر میشدی مثلا پدر بزرگی…
امیر علی با آوردن اسم پدربزرگ گل از گلش شکفت وکاملا بحث رو عوض کرد:
_وای حسنا نوه هامون رو دیدی؟
با یاد آوردی امیر محسن تپلو و هاله فندوق لبخندی زدم وگفتم:
+آره خیلی ناز و شیرینن،دلت میخواد لپ های محسن و دست وپاهای کوچیک هاله رو دائم بوس کنی…
✍به قلم :↻ فاطمه پوریونس
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🍃
🌹🍃
🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃
🍃🌹🍃🌹🍃