رمـانکـده مـذهـبـی
#تسبیح_فیروزه_ای #پارت_پنجاه_و_هفتم 🌈 مراسم قرآن به سر شروع شده بود رضا هم یه قرآن گذاشت روی سر من
#تسبیح_فیروزه_ای
#پارت_پنجاه_و_هشتم 🌈
با صدای فاطمه از خواب بیدار شدم
به اطرافم نگاه کردم ،رضا نبود
فاطمه اومد کنارم دراز کشید
موهای خرمایی رنگشو نوازش میکردم تا به دستای من عادت کنه
زمان رفتن رضا رسید
مامان و بابا و نرگس وآقا مرتضی برای خداحافظی اومده بودن
فاطمه با دیدن ساک ،فکر میکرد باز بابا رضا میخواد بره مأموریت
ساک و کشان کشان برد توی اتاقش زیر تختش گذاشت تا باباش باز سفر نره
اما افسوس که نمیدونه این سفر با سفرهای دیگه فرق میکنه
افسوس که توان گفتن اینکه بابا رضا کجا میخواد بره و نداشتم
رضا که دید فاطمه رفت توی اتاق
بلند شد و رفت سمت اتاق فاطمه
بعد با هم از اتاق بیرون اومدن
لحظه رفتن رضا ،لحظه ی سختی بود
فاطمه گریه میکرد و ساک و از دست رضا میکشید ،همه با دیدن این صحنه شروع کردن به گریه کردن
رفتم فاطمه رو بغل کردم و نگاهی به رضا کردم
- رفتی پیش بی بی زینب ،از طرف من و دخترت هم زیارت کن
اشک از چشمای رضا سرازیر شد
رضا: مواظب خودتون باشین
با فاطمه رفتم توی اتاقش درو بستم
صدای بسته شدن در حیاط و شنیدم
فاطمه رو روی سینه هام فشار میدادم و بغضمو قورت میدادم1 1 9
فاطمه اینقدر گریه کرد که توی بغلم خوابش برد
فاطمه رو گذاشتم روی تختش از اتاق بیرون رفتم
همه سکوت کرده بودن
آقا مرتضی رضا رو برده بود فرودگاه
نرگس اومد سمتم ،یه فلش داد به من
نرگس: اینو داداش رضا داد بدم به تو
فلش و گرفتم رفتم توی اتاق
زدم به لپ تاب
صدا بود
صدا رو پلی کردم
با شنیدن صدای رضا
صدای گریه ام بلند شده بود
رضا واسه فاطمه صدا ضبط کرده بود
که در نبودش فاطمه هر شب قصه های رضا رو گوش کنه و آروم شه
دیگه نمیتونستم جلوی خودمو بگیرم شروع کردم به گریه کردن
همه اومدن داخل اتاق
منو بغل میکردن تا آروم شم
ولی هیچ چیزی آرومم نمیکرد
جز صداهای رضا
چند روزی فاطمه بیتابی میکرد
فلش و به تلوزیون میزدم تا هم من آروم بشم با صدای رضا هم فاطمه بی تابی هاش کمتر بشه
بیشتر اوقات فاطمه رو میبردم کانون تا با بچه ها بازی کنه
بعد یه هفته سر سفره شام بودیم که تلفن خونه زنگ خورد
فاطمه هم بدو بدو دوید سمت تلفن گوشی رو برداشت و با خوشحالی جیغ کشید : بابای،بابای
ادامه دارد...
نویسنده:فاطمه باقری
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛