eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
3.8هزار دنبال‌کننده
189 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
رمـانکـده مـذهـبـی
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇 ♥️ #رمان: #رهایی #پارت: #بیستم
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇 ♥️ : : " چقدر خوب میگی بازم بگو ، سرم را گذاشته بودم روی سینه اش و صدای قلبش را که محکم به اسکلت بدنش می کوبید را می شنیدم. همین بوسه های شیرینت ، همین بغل کردنات که جونم و واسش میدم همین قیافه قشنگت و چشایی که کل دنیای منه ، اگر شرایط واسه تو سخته واسه منم سخته آسون نیست. من را از خودش جدا کرد و بوسه ای روی گونه ام زد و دستی روی سرم کشید. دستی روی کمرم گذاشت و با یک خداحافظی من را روانه خانه کرد. نباید کم می آوردم هرطور شده بود ، مدت کمی که نبود به قول محسن نزدیک به یکسال می شد که با او در رابطه ام و نمی‌توانستم همینطوری الکی به رابطمان خاتمه دهم. ما قبلا هم لو رفتیم قبلا هم تو همین چاله چوله ها پاهایمان گیر کرده دیگر باید عادت کنیم سختی عشق است دیگر رسیدم خانه کسی حرفی نزد و دوباره به لانه خودم پناه بردم تنها جایی که درآن آرامش داشتم بغل محسن بود محسن برای من جدایی از خانوادم بود و عزیز کرده قلبم ، از خانوادم بدم نمی‌آمد اما وقتی محسن را نمی‌خواستند و عشق مارا نادیده می گرفتند دلیلی نداشت که آنها را دوست داشته باشم. همش که خرید کردن نبود همش که خورد و خوراک نبود من محبتی ندیده بودم ، من حتی از زبان آنها جانمی نشنیده بودم. پس این چطور دوست داشتنی بود که ازش دم می زدند؟ در اتاق باز شد و قامت پدرم را دیدم و صورتم رنگ باخت ترسيدم به گمانم باز من را دیده دیگر این دفعه ریختن خونم حلال بود. رها صد دفعه گفتم با مادر لعیا برو بیا باز که خودت اومدی و باهاش نیمدی؟ بس نبود کتکی که پسره خورد؟ این دفعه یا تورو می کشم یا اونو که خیال خودت راحت بشه " من فقط ندیدمش وگرنه می رفتم باهاشون میومدم ، جایی هم نرفتم یه راست اومدم خونه امیدوارم همین چیزی که میگی باشه یادته قبلا هم گفتم ماه پشت ابر نمی مونه همون موقعی که از خونه بهش زنگ میزدی و هی صحبت می کردی تا زمانی که گوشیت و گرفتم اصلا انگار نه انگار دارم با تو حرف میزنم و بهت میگم تمومش کن و هشدار بهت میدم. : : ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇 ♥️ #رمان: #رهایی #پارت: #بیست‌و
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇 ♥️ : : هردفعه گوش زد می کردند و توجه نکردم آخریش هم یادم هست که شب هنگام چت کردن گوشی یکدفعه از دستم گرفته شد هرچه سعی کردم از دست پدرم بگیرم نشد. در صفحه چت بود و این نگرانم می کرد ، تلگرام یک قسمت چت های خصوصی داشت که برای آنها رمز می گذاشتی تا کسی وارد نشد اما آنها وارد شده بودند چون یکدفعه و ناگهانی گوشی را از دستم گرفت به عان یادم رفت از آن خارج شوم. چراغ اتاقشان را روشن کردند و مطمئن بودم دارند پیام ها را می خوانند جرعت نداشتم بروم و بگویم گوشی ام را بدهید. اضطراب و دلهره بدی داشتم خودمم عاقبتش را می دانستم. پیام هایم به محسن زیاد نبود زود به زود پاک می کردم اما چت هایم با آروین از قبل مانده بود و می دانم که تمام آنها را خواندند. پدرم به غیر از من به مادرم هم می توپید که چرا حواسش به من نیست. دلم برای مادرم سوخت چه می کرد؟ مگه کسی جلو دارم بود. مادرم از قضیه عشق من به آروین می دانست، هرچی بود از نگاه های من باید می فهمید که دل دادم و دل بستم و همه اش تاکید می کرد دورو و بر آروین نباشم و خانواده آروین از این ماجرا بویی نبرند که دوستی خانوادگی ایمان بهم بخورد. همه این هارا از چشم آروین میبینم چه می شد که منتظرم می ماند؟ پسر با خدایی بود و سربه زیر زیاد نگاهم نمی کرد همین اعصابم را بهم می‌ریخت چرا باید عاشق کسی بشوم که عاشقم نیست؟ روزها درحال گذاشتن بود و من یواشکی و خیلی کم محسن را می دیدم آن هم با هزار دنگ و فنگ یکبار که وارد یک پاساژ نوپا شدیم که برق هایش هنوز کامل وصل نشده بود و تقریبا تاریک بود ، وارد راه پله شدیم که محسن چسباندم به دیوار و خودش روبرویم قرار گرفت. سلام خوبی ؟ میدونی چقدر دلم تنگ شده چرا دیگه نمیای پیشم محکم درآغوشم گرفت و بوسه ای بر پیشانی ام نشاند. چشم های لرزانم را به او دوختم. " سلام ، محسن نمیدونی چقدر دلم برات تنگ شده که بابام همش تهدیدم میکنه و آمار در آورده که من چندباری هم از خونه بهت زدم قشنگ فهمیده و راه به راه تهدیدم میکنه که پشت سرتم من خیلی میترسم یه وقت باهم ببینمتون کارمون با کرامول کاتبینع : : ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمـانکـده مـذهـبـی
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇 ♥️ #رمان: #رهایی #پارت: #بیست‌
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇 ♥️ : : بغض نکن دیگه حالا که هم و دیدیم ، دست هایمان در دست هم بود تازه انگار خون در رگ هایمان جریان پیدا کرده بود. صورتش را نزدیک آورد و گونه هایم را بوسید هنوز شر داشتم اما نه آنقدر که بتواند اذیتم کند و کارش را بد بشمارم. برایم انگار عادی شده بود فقط دو هفته به عید مانده بود که دیگر قرار بود به مدرسه نرویم به هزار دل کندنی ار محسن جدا شدم و راهی مدرسه شدم هرازچندگاهی برمی گشتم و صورتش را از نظر می گرداندم و دوباره به راهم ادامه می دادم. دیگر دلم را به دریا زده بودم و باید بعد از مدرسه هم او را می دیدم ، می خواستم قبل از عید یکبار هم اورا ببینم. انگار انتظار طوری بود که ساعت هم دلش می خواست در برابرش مقاومت کند ، نمی گذشت و من را خسته کرده بود و کلافه ، از تک تک بچه ها خداحافظی کردم و راه افتادم به جای همیشگی کم کم داشتم نا امید می شدم که محسن و پرهام را دیدم. پرهام با نیلوفر بهم زده بود و نیلوفر اصرار داشت من هم با محسن بهم بزنم اما مگر می توانستم جانم هم برای محسن می رفت. به طرفم آمد و آرام سلامی داد و به گوشه ای مرا برد. نمی دانم از کی انقدر چموش و نترس شده بودم که وقتی فقط در آن کوچه محسن و پرهام بودند قدم گذاشته بودم و حالا محسنی که صورتش را مماس صورتم قرار داده بود. لحظه ای چشمانم را بستم تا آرامش را روانه وجودم کنم. چشم که باز کردم با محسن چشم تو چشم شدم. دستم را گرفت و متعدد می بوسید خواستم متقابلا این کار را انجام بدهم که نتوانستم و بر طبق عادت بوسه ای محکم روی گردنش زدم از آنجایی که در مدرسه آرایش کرده بودم و رژ قرمزی زده بودم رد لبانم روی گردنش جویای همه چی بود. : : ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇 ♥️ #رمان: #رهایی #پارت: #بیست‌و
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇 ♥️ : : برای اینکه اذیتش کنم چیزی درباره قرمزی گردنش نگفتم ، دلم نمی خواست از محسن برای لحظه ای جدا شوم کاش آنقدر آزاد بودم که کنار محسن بودم و از کنارش جم نمی خوردم. بغلش گرفتم که دست هایش را دور کمرم گذاشت. عاشقم شدی که ، چجوری بدون من تحمل می کنی واقعا نمی دونم " عاشق شدن مگه گناهه؟ خودمم میدونم عاشقتم اونی که باید بفهمه نمی‌فهمه منم عاشقتم خودت و لوس نکن نمک ، ببینم هنوز باشگاه میری؟ " آره روز هاش و کمتر کردن اما یک روز دو سانس میمونم مسابقه دارم خوب شد پس همون روز یه سانس و بپیچون بیا پیشم خوبه؟ " میترسم چیزی نشه ، یموقع مامانم بفهمه چی رها تو ترسو نبودی که بعدم از کجا بفهمه کی میخواد بفهمه تو برای چی رفتی فقط تابلو بازی در نیار من تو همون کوچه منتظرتم اما با ماشین اوکی؟ پژو مشکی خوب پس نترس و سوار شو ته دلم پر از ترس بود مگر کجا می خواستیم برویم که احتیاج به ماشین داشته باشیم؟ اما نمی دانم چرا روحیه بچه ها تخس را پیدا کرده بودم و شجاع شده بودم که یک کلمه هم از او نپرسیدم کجا قراره برویم. " باشه همونجا منتظر باش من همون ساعت ۵ میام اونجا امیدوارم مربیم گیر نده دیگه خودت حلش کن اگر می خوای من و ببینی چون که عید نه مدرسه ای هست نه باشگاهی " باشه ، پرهام چطوره خوبه؟ با نيلو کات کردن چرا؟ دستش را روی بینی ام گذاشت و زیر لب گفت هیس نمیدونم هرچی هست زدن به تیپ و تاپ هم همشم که تو قهر و دعوان " بیا قدره من و نمی دونی که والا قهرم میکنه دلم نمیاد سری آشتی میکنم. مثل بچه ها لب هایم را آویزان کردم و بینی ام را جمع و چروک و ناراحت نگاهش کردم. خنده ای کرد و بینی ام را آرام گاز گرفت. صدای آخم بلند شد. خوب تقصیر خودته دیگه بس که با نمکی دیگه قیافت و اونجوری نکن شبیه دختر بچه تخسا میشی : : ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمـانکـده مـذهـبـی
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇 ♥️ #رمان: #رهایی #پارت: #بیست‌و
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇 ♥️ : : " کی به کی میگه تخس کاری نداری برم دیگه شنیدم چی گفتیااا نه کاری ندارم حتما اون روز بیا ببینمت باشه ای گفتم و نگاه به گردن محسن کردم گردنبندی که ولنتاین به او کادو داده بودم بر گردن داشت. اما آن یکی که اسم من بود بر گردنش نبود ناراحت شدم من پلاک اسمم را به او داده بودم که گردن بندازد اما مثل اینکه دوست نداشت و یا هر دلیل دیگری از بحث خوشم نمی آمد پس بیخیال شدم. محسن رد نگاهم را خواند اما چیز دیگر برداشت کرد. من را در آغوش کشید و مثل همیشه با این تفاوت که جدیدا بی قرار تر شده بودم و محکم گردن محسن را بوسیدم. محسن سرم را بوسید. عروسک دیرت میشه برو دیگه " بدت نمیاد برما ولی باشه بای ، فقط حواست باشه زنگ نزنی بهم که گوشی دستم نیست باز خودم تونستم با یه خط بهت زنگ میزنم. بابای بوسی برایش فرستادم و خندید به این خل و چل بازی هایم و من راه خانه را با آسوده خاطری پشت سر گذاشتم خاطرم راحت بود که باز هم اورا خواهم دید. اما شانزده روز تعطیلی را چه می کردم؟ آن هم بدون گوشی و درحالیکه خانواده ام هم خونه اند. بیخیال فکر کردن شدم اینطوری فقط خودم را عذاب می می دادم ، یکدفعه یادم افتاد گردن محسن همانطوری قرمز مانده بود و من نگفتم ، مطمئنا بعدا کلی ازم شاکی می‌شد. رسیدم خانه که مادرم چیزی نگفت فکر می کرد همراه لعیا آمدم : : ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇 ♥️ #رمان: #رهایی #پارت: #بیست‌و
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇 ♥️ : : دوروز دیگر باید به باشگاه می رفتم از آنجایی که باید برای مسابقات کشوری آماده می شدیم و کاراته باز های حرفه ای بالا آمده بودند مربی به صلاح دید دو سانس مارا نگه دارد تا آمادگی بهتری پیدا کنیم. سخت بود اما گوش زد می کرد خستگی و سختی الان بهتر از باختنه ، کاراته را خیلی دوست داشتم و می دانستم شاید آنقدر خوب هم نباشم اما تلاش روز افزونم این اطمینان را می داد که بهتر و بهتر خواهم شد. صبح بلند شدم و دستی به سر و صورتم کشیدم و یاد محسن افتادم بهتر بود با او تماس می گرفتم با هزار بدبختی گوشی قدیمی نوکیا ای را پیدا کردم و سیم کارتی که برای محسن بود را داخل آن انداختم و شماره اش را از حفظ شماره گیری کردم. به به سلام رها خانوم چه عجبببب فردا میبینمت دیگ باید از خجالتم دربیای " سلام چه عجب چیه خوب تو که میدونی گوشی ندارم تازه فکر کنم تو عید اصلا نتونم زنگ بزنم بهت و یا بیام بیرون اشکال نداره ، بعد عید که دیگ تو بغل خودمی " خیلی دوست دارم منم ، دیروز چرا نگفتی گردنم رژی شده خندیدم و داشت حرص می‌خورد. رها آبرو واسم نموند هی میگم بابام چرا تیکه بارم میکنه مخصوصا که قضیه تورو هم میدونه بهم میگه مطمئنی فقط یه بوسه بوده همانطور که می خندیدم خجالت هم کشیدم. پدرش هم مثل خودش بود. نخند دیگه توله ، من تورو فردا میبینم دیگ " اِ پس نمیاما داری خطرناک میشی حالا ایندفعه او بود که می خندید . نترس تو بیا " پرهامم میاد ؟ مهمه برات ؟ داوشت همیشه حضور داره ولی خوب میره و نمی‌مونه " اها اوکی خجالت میکشم ازش دیگه داوشی منه خندید و می دونستم از لاتی حرف زدن خوشش نمی آید و حتما تذکر می دهد : : ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛