eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
3.8هزار دنبال‌کننده
186 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸💎🌸💎🌸 💎🌸💎🌸 🌸💎🌸 💎🌸 🌸 💎رمان آموزنده، کوتاه و امنیتی #عشق_رنگین ❣قسمت ۱ و ۲ داستان از زمانی شروع شد
🌸💎🌸💎🌸 💎🌸💎🌸 🌸💎🌸 💎🌸 🌸 💎رمان آموزنده، کوتاه و امنیتی ❣قسمت ۳ و ۴ امروز آخرین امتحانم را دادم,احتمالا معدل نهاییم ,خوب بشه,اخه به نظرم تمام امتحاناتم , عالی بود.خیلی خوشحالم,نه از اینکه امتحاناتم تموم شده,بلکه برای عصرش که قراره با بابا بریم برای ثبت نام کلاس نقاشی.. بابا حسین قبلنا یک موتور داشت ,اما حالا باکلی تلاش ودوندگی یه پراید خریده بود, مهدی بالا وپایین میپرید ,منم بیام ,منم بیام... از مامان پرسیدم: _مامان ببرمش همرام؟ مامان: _اره دخترم ,اشکال نداره,فقط مراقبش باشین. با داداش مهدی سوار پراید شدیم. بابا: _راهش دوره ,من که هرروز نمیتونم برسونمت, باید ببینی با مترو تاکجاهاش میتونی بری. رسیدیم درساختمون,اوه عجب ساختمان بزرگ وشیکی بود هااا.بابا شرایط ثبت نام راپرسید ,وقتی گفت ترمی......تومان میشه, قشنگ دیدم بابا توفکررفت,خودمم پشیمون شدم,اخه خیلی زیاد میگفتن,ماکه ازاین پولا نداشتیم,کلا دخترقانعی بودم. اومدم به بابا بگم که پشیمون شدم و نمیخوام اسم بنویسم.دیدم بابا دست کرد توجیبش ویک دسته پول دراورد,۵۰۰۰تومانی ۲۰۰۰تومانی, ۱۰۰۰۰تومانی و...دلم سوخت, اخه چقد باید بابا به خودش,سختی بدهد تا این پول راجمع کنه... شروع کلاس,از هفته ی آینده بود.نشستیم توماشین وبه بابا گفتم: _بابا نمیخواستم اسم بنویسم ,اخه هزینه‌اش بالا بود. بابا دستی به صورتم کشید وبالبخندی مهربان گفت: _درسته ,کاروکاسبی کساده اما تواین دنیا ازهمه چیز مهم تر ,برام خانوادم هستند,اگه شده درکنار اون دکه ,مسافرکشی هم کنم , میکنم تا شما احساس راحتی کنید,توکل به خدا,خدا خودش همه چیز رادرست میکنه. ازاینهمه مهربانی وازخودگذشتگی وایمان بابام ,اشک توچشام جمع شد.خداراشکر کردم که خانواده ی سالم وصالحی بهم عنایت کرده... کاش قدرِ همین سادگی وصمیمیت رامیدونستم ,کاش ..... امروز اولین جلسه ی کلاس بود,فضای کلاس کمی برام سنگین بود اخه تعداد هنرجوهای تازه کار چندنفری بیشترنبودند, بقیه هنرجوها اکثرا ترم دوم وسومشون بود, کلاس مختلط بود ,تنها دختر چادری هم من بودم,همینجور که داشتم ,سرووضع بچه ها را بررسی میکردم, دوتا دختر خانم وارد شدند وچون کنارمن صندلی خالی بود امدند کنارمن ویکیشون روش راکرد به من و گفت: _اجازه هست؟ یک نگاه کردم بهش,وای خدای من هفتاد قلم آرایش کرده بود ,مانتوکه نه بیشترشبیه یک بولیز کوتاه وتنگ پوشیده بودکه همه ی داروندارش رابه معرض نمایش قرار داده بود, من: _بفرمایید.... دختره نشست وخودش را ساره معرفی کرد.... دخترکناریش هم که وضعش بدتراز ساره بود ,باهام دست دادوسلام علیک کرد. ساره رو کرد به من وگفت: _چقد ناز وملیحی,چقد توچادر پاک ومعصوم نشون میدی,من عاشق دخترای چادریم.. با خنده گفتم: _خوب خودتم چادر بپوش تا عاشق خودتم بشی... ساره با قهقه ای, زد به پشتم وگفت: _منم یه روز چادری بودم ,روزگار این شکلیم کرده....الانم رانبین ,حالا سرفرصت باهات آشنا میشم وبرات تعریف میکنم. استاد امد داخل و ناگزیر ساکت شدیم. کلاس نقاشی را خیلی دوست داشتم و استاد بعداز,یک تست اولیه از ما تازه کارها, برای من گفت , _استعدادت فوق العاده هست واینجا با کمک هم ازشما یک پیکاسو معروف میسازیم ساره ترم دومی بود,انصافا خیلی,خیلی مهارت داشت.روز اول کلاس بااین احوالات گذشت واما.... ❣ ادامه دارد.... 💎نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ 💎 🌸💎 💎🌸💎 🌸💎🌸💎
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸💎🌸💎🌸 💎🌸💎🌸 🌸💎🌸 💎🌸 🌸 💎رمان آموزنده، کوتاه و امنیتی #عشق_رنگین ❣قسمت ۳ و ۴ امروز آخرین امتحانم را
🌸💎🌸💎🌸 💎🌸💎🌸 🌸💎🌸 💎🌸 🌸 💎رمان آموزنده، کوتاه و امنیتی ❣قسمت ۵ و ۶ دوهفته ای از کلاسم میگذشت,تو قسمت سیاه‌قلم خیلی پیشرفت داشتم.ساره خیلی راهنماییم میکرد,تواین مدت خیلی باهم اخت شدیم, ساره برخلاف ظاهرش دختری ساده بود , مال خودتهران نبود,ازشهرستان آمده بود, قصه ی زندگی پر دردی داشت,در۱۵سالگی ازدواج میکنه درنتیجه ادامه تحصیلش برباد میره,اما علاقه واستعداد زیادی درنقاشی داشته, بعداز سه سال زندگی مشترک و پراز تشنج,در۱۸سالگی از شوهرش جدا میشود و برای گریز ازحرفهای خاله زنکی مردم به تهران, پیش داداش بزرگش میاید ودرحین اینکه دنبال کارمیگرده,تواین کلاس نقاشی هم شرکت میکنه,توهمین اوضاع با همکلاسیش, شکیلا,اشنا میشه ووقتی شکیلا از وضع زندگی ساره باخبر میشه,قول میدهد در رابطه باکار ساره با پدرش صحبت کند, پدر شکیلا,اقا بهزاد پزشک هستش وبا شنیدن قصه ی ساره,ساره رابرای منشی مطبش استخدام میکنه.ساره به دلیل بعضی اخلاقای زن داداشش,یک خونه ی جدامیگیره.اما چیزی که برام خیلی عجیبه , اینه که,اپارتمان ساره بالا شهره ,نمیدونم یک حقوق منشی گری کفاف ,اجاره ی همچی آپارتمانی رادارد؟؟!!! امروز ساره وشکیلا باخوشحالی وارد کلاس شدند ,مثل اینکه فرداشب جشن تولد شکیلاست...شکیلا من رادعوت کرد وساره هم که انگار صاحب مجلس هست,اصرار رواصرار که من جشن بیام.خوب من نمیتونم که,باید به بابا ومامانم بگم.... به شکیلا گفتم: _شب بهت خبر میدم اما ساره گفت: _ببین فکرنیومدن راازسرت به درکن,من میام دنبالت هااا... اه نمیدونم چکارکنم...باهزارتافکر وارد خونه شدم.به مامان سلام کردم ویه بوسه هم از صورت مهدی که از سروکولم بالا میومد گرفتم وگفتم: _داداشی گلم ,حوصله ندارم,شیطونی نکن... مامان: _چی شده دختر؟وقتی که رفتی خوب بودی , با کلاس نقاشی هم بهترمیشدی.چی شدی هااا؟؟ گفتم: _هیچی مامان,یکی از دوستام جشن تولدشه , دعوتم کرده. مامان: _این که خوبه,کدوم یکی مامان؟؟ من: _نمی شناسیش,توکلاس نقاشی باهمیم, اسمش شکیلاست,خونه شان بالاشهره, باباش دکتره.. مامان: _اوه,اوه,اصلا توفکرش نرو,نمیخواد بری,به قول شما جوونا,گروه خونی پایین شهربه بالاشهرنمیخوره,یک بهانه بیار وکنسلش کن... من: _نمیشه ماماااان,ساره خیلی اصرارداره,حتی گفت نیای خودم میام دنبالت. مامان: _واه,ساره دیگه کیه؟ من: _دوست مشترکمون باشکیلاست,منشی بابای شیکلاهم میشه. مامان: _درهرصورت من که راضی نیستم,مطمینا بابات هم راضی نمیشه,اخه دخترم اونا جشن گرفتنشونم با ما فرق میکنه,اصلا صلاح نیست که بری.....تازه کادو را چکار میکنی,فک میکنی مثل دوستت مریم, سروتهش بایک عروسک پونزده تومانی هم بیاد؟...... مامان راست میگفت اما ساره راچکارش کنم, بعدشم یه جورایی ته دلم میخواست برم خونه,زندگی وجشنهای بزرگان راببینم, بایدفکری میکردم....زیر تشک تختم را نگاه کردم,اخه یه جورایی قلک وبانک پس انداز من بود,هروقت سرخرید پول اضافه میاوردم یا بابا بهم پول توجیبی میداد,زیرتشک قایمش میکردم برای روز مبادا.چندتا هزاری یک ور,چندتا پنج هزاری و....همه را روهم گذاشتم شد,۶۳هزار تومان,به نظرم خیلی بود دیگه,با ۵۰تومانش یک هدیه ی,شیک میخریدم و۱۳تومانشم برای مترو و... اومدم بیرون وگفتم, _ماماااان....هدیه را خودم یک کاریش, میکنم, توفقط بزارمن برم باشه؟ مامان: _اولا اصلا صلاح نیست که بروی,درثانی منم که اجازه بدهم بابات اجازه نمیده. _مامان توراجون مهدی,بزاربرم,به بابا بگو رفته جشن تولد مثلا همین مریم,یانه زری دختر فاطمه خانم... مامان: _من دروغ نمیگم. من: _اصلا دروغ نگو ,بگو یکی از دوستاش که من نمیشناسم. مامان: _از دست توووو,ولی بایدقول بدهی اولا زود بیای,درثانی اگر دیدی مجلسشون درشأن اعتقادات مانیست,سریع کادوت را بدی وبیای خونه... یک بوسه از گونه ی مامان گرفتم وگفتم: _چششششم اول صبح پاشدم برم خریدکادو.... همینجورکه توخیابون حیرون وسرگردون بودم,یکدفعه چشمم افتاد به یک‌ عطرفروشی...آره خودشه,یه عطرخوشبوووو رفتم داخل,عطر از گرمی ۱۰۰۰داشت تا گرمی۵۰۰۰تومان ...من گرمی ۲۰۰۰را انتخاب کردم وبعدش رفتم سراغ یک ظرف شکیل که خودظرف, مثل یک دریا میموند که ته ظرف فک میکردی پراز سنگای رنگین هست وسرشم مثل الماسی اشکی شکل وآبی رنگ بود,خیلی ازش خوشم امد پرسیدم: _ آقا این چنده؟؟ پسره نگاهی کردوگفت: _الحق که زیبا پسندید,قابل شمارانداره, پسندتون باشه باهم کنارمیایم, ده گرم ازاون عطره راگفتم بریزه داخل همون ظرف ومیخواست ظرف رابگذاره داخل جعبه ,روکرد به من وگفت: _طرف دختره یاپسر؟؟پایین شهری یابالا شهری؟
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸💎🌸💎🌸 💎🌸💎🌸 🌸💎🌸 💎🌸 🌸 💎رمان آموزنده، کوتاه و امنیتی #عشق_رنگین ❣قسمت ۵ و ۶ دوهفته ای از کلاسم میگذش
با عصبانیت گفتم: _اولا عطر دخترونه برای پسرنمیگیرند,بعدشم من اصلا اهل دوست دختروپسری و اینجور هنجارشکنیها نیستم,دوستمم مال بالا شهره... فروشنده: _بابا جوش نیار ,میدونستم چون به تیپ و قیافت نمیخوره که ازاین اراذل باشی,شوخی کردم. اهسته پیش خودم گفتم مرررض برو باعمه ات شوخی کن ,پسره ی اکبیری.. فروشنده یک دونه مارک که بند طلایی رنگی داشت ,آویزون کرد به سر شیشه ی عطر وگفت: _برای پایین شهریا این مارکه, الکیه ,اما بالا شهریا همچی ذوق میکنن ومیگن واااای جنسش مارررکه خخححح,همه فروشنده ها ازاین سادگی سو استفاده میکنن و جنسشون را با ده برابر قیمت به خاطرهمین یک ذره کاغذ که اسمش مارکه , میفروشند, اما من برای شما آبجی گلم ,مجانی میزارم. خواستم پولش راحساب کنم ,گفت: _۵۷ هزارتومان . منم بدون کل کل,۵۰هزارتومان گذاشتم رو میز وگفتم _بیشترازاین ندارم.... خلاصه فروشندهه قبول کرد ومنم راهی خونه شدم,هنوز کلی کار داشتم,باید یه دوش میگرفتم ویه لباس انتخاب میکردم, بعدشم بامترو.تا یک جاهایی میرفتم و بعد از اون زنگ میزدم به ساره تا بیاد دنبالم,اخه ساره خودش ماشین داشت.... ❣ ادامه دارد.... 💎نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ 💎 🌸💎 💎🌸💎 🌸💎🌸💎
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸💎🌸💎🌸 💎🌸💎🌸 🌸💎🌸 💎🌸 🌸 💎رمان آموزنده، کوتاه و امنیتی #عشق_رنگین ❣قسمت ۵ و ۶ دوهفته ای از کلاسم میگذش
🌸💎🌸💎🌸 💎🌸💎🌸 🌸💎🌸 💎🌸 🌸 💎رمان آموزنده، کوتاه و امنیتی ❣قسمت ۷ و ۸ ازمترو پیاده شدم سریع خودم رابه سرقرار باساره رساندم,یک مانتو ابی خوشرنگ با شلوار لی ابی وشال ابی وروش هم چادر ملی,زیرمانتو هم یه تاپ عروسکی ,صورتی وابی تنم کردم که اگر مجلس دخترونه بود مانتوم را درآرم. تو آیینه مغازه روبرو خودم را وارسی کردم, عجب خوشگل شده بودم هااا,یک ماچ واسه خودم فرستادم که باصدای,بوق ماشین ساره که یه ۲۰۶جگری بود از عالم خودم بیرون امدم...سوارشدم. من: _سلام ساره... ساره: _سلام سلام خوشگل خانم,چه ناز شدی هااا, به پا ندزدنت.... با شوخی وخنده به فرمانیه ,جلوی خونه ی شکیلا,رسیدیم..وااای عجب خونه ی بزرگی, عجب ساختمان شیکی...ساره ماشین را پارک کرد ومنم کیفم رابرداشتم که پیاده شم. ساره: _نمخوای چادرت را درآری؟ من: _نه که نمیخوام,من بالاجبار ننداختم سرم که راحت درش بیارم,باعشق پوشیدمش.. ساره: _احسنت خواهررررر,ماتسلیم,کاش منم یکم جنم تورا داشتم الان روزگارم این نبود. پرسیدم : _وضعت خوبه چرا مینالی؟ ساره: _هی توموبینی ومن پیچش مو,بیرونم ادم گول میزنه اما غم درونم راهیچ کس نمیبینه... حالا وقتش نیست,بعدا برات میگم. وارد خونه شدیم وای خدای من اینجا چه خبره؟؟!!وارد سالن شدم,خدمتکار امد طرفم وگفت: _بفرمایید اتاق,تعویض,لباس اینطرفه گفتم: _نه ممنون همینجورراحت ترم اخه مجلس مختلط بود ,یک مشت دختر با لباسهای باز که بهتره بگم عریان,توبغل پسرها حرکات موزون انجام میدادند,صدای اهنگشونم که تاسرخیابان میرفت....اصلا من باچادرم برای این جمع ,وصله ی ناجوری بودم,مامانم راست میگفت کاش اصلا نیومده بودم.....چادرم را دراوردم وتا کردم, گذاشتم کیفم ,میخواستم بشینم که ساره وشکیلا بایک خانم واقا امدند جلوم,شیکلا دست داد,سلام علیک کردیم وگفت: _بابا ,مامان....دوست خوشگلم سمیه... سمیه..., اینم ,مامان وبابای گلم ... سرم را خم کردم وگفتم خوشبختم,وباتعارف اقای دکتر نشستم رو صندلی,اونا رفتند و فقط ساره کنارم موند,روکردم به ساره و گفتم: _نمخوای کشف حجاب کنی؟؟ ساره: _اگه تونبودی شاید مانتوم رادرمیاوردم,اما به احترام دوست گلم نه,منم همینجور میمونم وبعدش,ادامه داد, _نظرت راجب بابای شکیلا چیه؟؟ گفتم: _اولا به من ربطی نداره,بعدش خوشتیپه منتها من از نگاهش خوشم نیومد. ساره یک اهی کشید وگفت: _هعی,شیرینی بخور. دلیل آه کشیدنش را نفهمیدم...اصلا ازجو مجلس خوشم نیومد,اینا توپول غرق بودند واین پول به قهقرا میکشوندشون....درهمین حین یک خدمتکار امد وبلند گفت: _اقای دکتر نوشیدنی مخصوص بیارم؟؟ دکتر: _بله حتما... رو به ساره گفتم: _نوشیدنی مخصوص دیگه چیه؟؟ ساره: _نه بابا ,یعنی اینقد پاستوریزه هستی!!!! ,خوب معلومه همون آب شنگولی دیگه, ش ر ا ب...🔥 تا اسمش راشنیدم, کل بدنم یخ کرد,مگه اینا مسلمون نیستن؟مگه دین وایمان ندارند؟؟ یعنی اینقد از دین فاصله گرفتند که توجشنشون از حرام واضح ،استفاده میکنن؟؟!!درهمین حین,خدمتکاری با سینی بزرگی که پرازجام های کوچک بود وارد شد, تعارف کرد تابه من رسید...از شدت‌ عصبانیت بدنم میلرزیدم,دیگه اختیار ازکف دادم چون چیزی داشتم میدیدم که همه عمر تو گوشم خونده بودند,دری ازجهنمه وخوراک ابلیس هست....باتمام قدرتم زدم زیر سینی,جام ها همه برهوا رفت وصدای بلندی داد... ❣ ادامه دارد.... 💎نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ 💎 🌸💎 💎🌸💎 🌸💎🌸💎
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸💎🌸💎🌸 💎🌸💎🌸 🌸💎🌸 💎🌸 🌸 💎رمان آموزنده، کوتاه و امنیتی #عشق_رنگین ❣قسمت ۷ و ۸ ازمترو پیاده شدم سریع خ
🌸💎🌸💎🌸 💎🌸💎🌸 🌸💎🌸 💎🌸 🌸 💎رمان آموزنده، کوتاه و امنیتی ❣قسمت ۹ و ‌۱۰ دکتر امد نزدیکم وگفت: _اینجا چه خبره؟ روکردبه خدمتکار وبا تحکم گفت: _چرا حواست راجمع نمیکنی. بلندشدم وگفتم: _اقاااای دکتر من مخصوصا زدم زیر سینی دکتر: _اونموقع میتونم دلیل این کار جنون امیزتون را بدونم؟؟ من: _اولا کارمن بسیارعاقلانه بود وکارشما ,عین دیوانگیست,مشروب سرو میکنید,مشروبی که از حرامهای اکید در دین است,مشروبی که اگر بخورید,خدای بزرگی که از مادر بر بنده‌هاش مهربان تره,از دیدن شخص کراهت داره,مشروبی که عین نجاسته,شما خودتون دکترید وکاملا از مضرات این ماده باخبرید, مگرنه اینکه عقل را زایل میکنه؟؟مگه سیستم گوارش رابهم نمیریزه؟؟مگه تو عملکرد سلولهای بدن اختلال ایجاد نمیکن؟مگه الکلش باعث خیلی ازبیماریها نمیشه؟؟مگه امامان ما کلی روایت در حرام بودن و مضربودن مشروب نگفتند؟؟درنجاست مشروب همین بس که مولاعلی,ع میفرماید: اگر یک قطره شراب توچاهی بریزه و هکتارها زمین با آب اون چاه ابیاری بشه و هزاران تن گندم ازاون زمینها برداشت بشه, منه علی,یک دانه ازاون گندم رانمیخورم....حالا ازاین حضاربپرسین حاضرن برن دسشویی وبرای تفنن از نجاست خودشون بخورن؟؟خوردن مشروب هم عین خوردن همون نجاسته.... این راکه گفتم,صدای حضاربلندشد ودکتر یک قدم امد جلو وگفت: _خیلی بی شرمی دختر... من: _بی شرم تو وامثال توهستین که با تعارف این نجاسات انسان رااز اشرف مخلوقات به مقام حیوانیت میرسانید... چادرم راسر کردم ودرمیان بهت جمعیت بیرون امدم...ساره پشت سرم بیرون دوید وصدا زد: _سمیه,سمیه صبرکن دختر,,برسونمت تا برگشتم عقب یکهو دیدم دکتراومده دست ساره راگرفته ومیگه: _بیا داخل به,این دختره هم محل نده... برام جای تعجب بود ,ساره بدون کوچکترین مخالفتی همراش رفت.ازخانه اومدم بیرون, آخی اینجا میشد نفس کشید,تواون خونه هواش مسموم بود.به سرخیابون رسیدم, یک ماشین پلیس دیدم,رفتم طرفش وگفتم: _ببخشید اون خونه جشن داره ومشروب سرو میکنن. پلیسها از روی تاسف سری تکون دادند وگفتند: _تومملکتی که دولت مردانش,ادعای روشنفکری میکنندوبدون کوچکترین تاملی درکارهاشون از غرب پیروی میکنند ,اوضاع مردم هم بهترازاین نمیشه..... جواب خودم راگرفتم,ازماشین دورشدم که دیدم یک ماشین برام بوق میزنه,نگاهش نکردم,اما دیدم یک جنسیس قرمز رنگ بغلم آهسته میاد,رانندش سرش رااز پنجره ماشین بیرون اورد وصدا زد: _سمیه خانم..... برگشتم طرفش وگفتم: _شما؟؟ _من اشکان پسرخاله,شیکلا هستم. _خوب امرتون؟؟؟ اشکان : _بفرمایید سوارشید خدمتتون عرض میکنم. من: _نه ممنون,همینجا راحتم. اشکان: _بفرمایید تا یک جایی برسونمتون. من: _ممنون,شما بفرمایید به جشن دختر خاله ی بزرگوارتان برسید.. اشکان: _خواهش میکنم سوارشید,الان اون ماشین پلیس فکر میکنه, مزاحمتونم ,برام مشکل پیش میاد. باالاجبارسوارشدم,البته عقب نشستم. اشکان: _غریبگی نکنید,درسته من پسرخاله شکیلام, اما اعتقاداتم با اونا فرق داره,اون حرکتتون هم که دیدم خیلی کیف کردم,الحق که شیردختری برای خودت... من: _ممنون,من همیشه پای اعتقاداتم می‌ایستم. اشکان: _باتوجه به رفتارتون ,من الزاما باید برم سراصل مطلب وگرنه با منم همون کاری رامیکنیدکه بااقای دکترکردید خندم گرفته بود اما جلوی خودم راگرفتم, بابی خیالی گفتم: _خوب؟!! اشکان: _حقیقتش من خیلی وقته دنبال یک دختر زیبا واصیل مثل شما برای همکاری در کار و هم زندگی.. میگشتم. من: _من چه کاری میتونم بکنم,تازه هنوز امسال دیپلم ناقص گرفتم,بعدشم درزندگی؟؟؟؟؟ اشکان: _من یه جورایی شغلم بیزینس هستش وفک میکنم شما بتونید کمک خوبی باشید ومورد دوم هم منظورم همون خواستگاری بود انگاری یک کاسه ی اب یخ ریختند سرم,به تته پته افتادم وگفتم : _میشه من را نزدیک ایستگاه مترو پیاده کنید؟؟ اشکان: _دوست داشتم تا درمنزل برسونمتون ,اما اگر شما اینجوری راحتید ,چشم..میدونم الان غافلگیر شدید ,اگرامکانش هست شماره همراهتون را به من بدهید ,تاخودم ازتون خبربگیرم. شماره را دادم اما نمیدونستم کار درستی کردم یانه... پیاده شدم,چادرم راکشیدم جلو واز اشکان خداحافظی کردم... همینجورکه توفکر بودم به اتفاقات امروز میاندیشیدم سوارمترو شدم... ❣ ادامه دارد.... 💎نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ 💎 🌸💎 💎🌸💎 🌸💎🌸💎
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸💎🌸💎🌸 💎🌸💎🌸 🌸💎🌸 💎🌸 🌸 💎رمان آموزنده، کوتاه و امنیتی #عشق_رنگین ❣قسمت ۹ و ‌۱۰ دکتر امد نزدیکم وگفت: _
🌸💎🌸💎🌸 💎🌸💎🌸 🌸💎🌸 💎🌸 🌸 💎رمان آموزنده، کوتاه و امنیتی ❣قسمت ۱۱ و ۱۲ به خونه رسیدم,مغزم کارنمیکرد, ساره,... دکتر,... اشکان.... سلام کردم... مامان: _سلام دخترم چقد زود اومدی,فک میکردم دیروقت بیای. بی هیچ حرفی رومبل توهال کنارمامان نشستم. مامان: _چی شده سمیه جان,توفکری؟؟ اهی کشیدم,برای مامان تمام اتفاقات جشن تولد راتعریف کردم...مامان لبخندی زد وگفت: _از دختر عزیز من همین توقع میرفت,فقط خیلی تند رفتی,یه تذکر کوچک به شکیلا میدادی ومجلس را ترک میکردی.. من: _نه مامان ,اینا تدارکات بزرگترای شکیلا بود, پس کسی میبایست تو روی اونا وای‌میستاد, خندم گرفت وگفتم: _وقتی گفتم خوردن مشروب عین خوردن کثافات توالت هست,دلم خنک شد خخخ یکدفعه یادم اومد من اصلا کادو هم ندادم, با خودم گفتم خوب بهتر,عطربه این خوبی , قسمتش نبود.به موضوع اشکان ,خیلی فکر کردم واخر سری به این نتیجه رسیدم گروه خونی ما بهم نمیخوره,هرچند ادعا کندکه اعتقاداتش با اقوامش متفاوته ولی بالاخره تو همون محیط بزرگ شده من باهرچی بتونم کناربیام با چیزای خلاف شرع نمیتونم..هرچه که بیشتر فکر میکردم, بیشتربه این نتیجه میرسیدم که مابه درد هم نمیخوریم. فرداش اشکان بهم زنگ زد. من: _الو بفرمایید اشکان: _سلام خانم محمودی,صبوری هستم من: _صبوری؟؟؟ اشکان: _بله اشکان صبوری من: _آهان الان به جا اوردم. اشکان: _ببخشید مزاحمتون شدم,حقیقتش دیگه بیش از این نتونستم طاقت بیارم,اگرمیشه یه جا قراربگذاریم تا ببینمتون. من: _نه,...نیازی نمیبینم اشکان: _یعنی چه خانمم؟؟ من: _اولا چای نخورده,پسرخاله نشید لطفا.... در ثانی من به دوتا پیشنهادتون فک کردم و جوابم منفی است ,اقای محترم. اشکان: _شما یک فرصت به من بدهید یه چندوقت مثل دوتا دوست باهم باشیم ,مطمئنم نظرتون عوض میشه. من: _حرف من همونه که گفتم ,اهل دوست پسر و دختری هم که این‌روزا ناجورباب شده نیستم,چون من جنس حراجی وبنجل نیستم که چوب حراج به جسم وابروم با خزعبلاتی مثل دوستی بانامحرم بزنم,من مثل یک الماس گرانبها هستم که برای خودم حرمت قایلم. کاملا معلوم بود که عصبانی شده, اشکان: _پس منتظر من باش خانم الماس گرانبهاااا, اگه کاری نکردم که به دست وپام بیافتی مرد نیستم.. من: _خخخخ همین الانشم مردنیستی ,روباه مکارررر وتلفن را قطع کردم.اما غافل ازاینکه این روباه مثل مار زخمیست وتا نیشش رانزنه ول کن نیست .... امروز دوباره کلاس نقاشی داشتم ,نمیدونم برخورد شکیلا چی میتونه باشه.خیلی سوالا دارم که از ساره بپرسم. بالاخره به کلاس رسیدم,سرجای همیشگیم نشستم,اما هنوز خبری ازساره وشکیلا نبود. بعداز یک ربع ,ساره آمد ,مثل همیشه کنارم نشست وباخنده گفت: _به به خانم آشوبگرمون چطوره؟ من: _سلام,چرادیرکردی؟شکیلا کجاست؟ ساره: _با اجازتون حالش خوب نبود,نمیتونست بیاد, یه کم عذاب وجدان گرفتم ,اخه حتما به خاطرمن ,جشنش به هم ریخته,دلم سوخت.اهسته گفتم: _حتما به خاطراون کارمن.... ساره: _نه بابا,تقصیرخودشه,زیادی نوشید ,الانم توحالت نیمه هوشیاره,باباش ازبس عذاب وجدان داره ازکنارتختش تکون نمیخوره اووووف,خیالم راحت شد وبرگشتم به ساره گفتم : _حس کلاس راندارم میای بریم یه دور بزنیم؟ ساره: _جانا توسخن از دل ما میگویی.. ولی من میخواستم به بهانه ی گردش یه کم با ساره صحبت کنم. سوارماشین شدیم , رو کردم به ساره وگفتم: _ساره من دوست ندارم به رفیقم سوظن داشته باشم وچون رک وراستم ,میخوام چند تا سوال ازت بپرسم بشرطی که ناراحت نشی هاا ساره: _بپرس بابا,مقدمه چینی نکن.. _ببین ساره,گفتی ازشهرستان اومدی دنبال کار, این نشون میده که احتیاج به پول داشتی و الانم یک منشی ساده هستی که نهایتش ماهی یک میلیون بگیری ,اما بااین یک میلیون پول اجاره ی اون آپارتمان که خیلی بیشتر از حقوقته را ازکجا میاری؟؟ببین قصد بدی ندارم,یه جورکنجکاویه.من خواهرندارم ساره جان,احساسم به تو مثل خواهر نداشته ام است.بعدشم تو منشی بابای شکیلا هستی ومیدونم اینقد بی‌اعتقاد نیستی که اجازه بدهی هرکسی دستت را بگیره,من دیدم دکتر دستت راگرفت ودنبال خودش کشوند,آخه برای چی؟؟.... ساره یک نگاه بهم کردو آهی کشید و... ❣ ادامه دارد.... 💎نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ 💎 🌸💎 💎🌸💎 🌸💎🌸💎
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸💎🌸💎🌸 💎🌸💎🌸 🌸💎🌸 💎🌸 🌸 💎رمان آموزنده، کوتاه و امنیتی #عشق_رنگین ❣قسمت ۱۱ و ۱۲ به خونه رسیدم,مغزم کار
🌸💎🌸💎🌸 💎🌸💎🌸 🌸💎🌸 💎🌸 🌸 💎رمان آموزنده، کوتاه و امنیتی ❣قسمت ۱۳ و ۱۴ _ازهمون لحظه ی اول که دیدمت فهمیدم دختر باایمان وتیزی هستی ومیدونم قابل اعتمادی, خواهشا هرچه که میگم بین خودمون باشه.....راستش از روزی که استخدام اقای دکتر یا همون بابای شکیلا شدم, یه جورایی احساس میکردم حرف ناگفته‌ای تو کارهای بهزاد(دکتر) هست, هر روز به بهانه‌ای, به من پولی چیزی میداد , گاهی بی‌مناسبت و بامناسبت هدیه‌های گران قیمت برام میخرید وکلا نامحسوس به من محبت میکرد ومنم جذبش شدم,خوب آدمم, احساس دارم,ازشوهر قبلیم که هیچ شانسی نیاوردم وهیچ محبتی ندیدم,وقتیکه بهزاد محبتم میکرد ناخوداگاه بیشتروبیشتر به سمتش کشیده میشدم ,تااینکه یک روز به خودم آمدم,دیدم به بهانه‌ی ازدواج و نشان دادن عشقی رنگین وفریبنده , زن‌صیغه‌ای بهزاد شدم,من همسن شکیلام, یعنی هم سن دخترشم,اما الان زن موقتشم که ازدواج دائمم را هرروز به بهانه ای عقب میاندازد.اون آپارتمان هم ,بهزاد برام رهن کرده واین دویست وشش هم برام خریده....اما یک چیز این روزها ذهنم را مشغول کرده وبه طوریکه به سرم میزنه از بهزاد جدا شم... آخه متوجه شدم با زن دیگه ای در ارتباطه,آخه برام غیرقابل باوره , یک مرد تواین سن باوجودیک زن دائم ویک زن جوان موقت ,بازم دنبال دوست دختره ..... خیلی براش متأسف شدم,اما چیزی نگفتم ,فقط توصیه کردم عاقلانه تصمیم بگیره و توکل به خدا کند وهیچ وقت با ریسمان پوسیده‌ی بهزاد تو چاه نره و به راحتی زن دائمش نشه... ازموضوع اشکان هم با کسی ,چیزی نگفتم حتی به ساره ,چون از نظر من موضوع تمام شده بود و لزومی نداشت کسی درجریان باشه. درسته توجشن شکیلا اعصابم خیلی خورد شد اما دعا میکردم حالش خوب بشه. از ساره خداحافظی کردم وسوارمترو شدم, اما یک حسی بهم میگفت کسی داره تعقیبم میکنه .... یک هفته ای از جشن شکیلا میگذشت ,اما طبق خبرایی که ساره میداد,حال شکیلا وخیم شده بود ,مثل اینکه یکی از دوستای شکیلا, قرص اکس بهش میده وعلاوه برآن مشروب هم میخوره وهمه ی اینها باعث شده بود تا کار شکیلا به تیمارستان بکشه. توآشپزخونه بودم ,مامان صدازد _سمیییییه....گوشیت خودش راکشت,ببین کیه.. سریع خودم را رسوندم به اتاقم ,ساره بود. من: _الو سلام خانننم ,چه خبرا؟؟ ساره: _سلام,خبراکه زیاده باید ببینمت,پاشو بیا همون کافی شاپی که همیشه میریم. من: _نمیشه راهم دوره الانم که دیروقته,حالا تلفنی یه جاهاییش رابگو ,یک روز دیگه قرار میذاریم تاهم راببینیم. ساره: _وای دختر انگاری شانس بهم رو آورده ,به حرفت گوش کردم وعاقلانه تصمیم گرفتم.به بهزاد گفتم که متوجه ارتباطش با اون دختره شدم وبهزاد هم خیلی پررو برداشت گفت :خوب که چی دوسش دارم. گفتم: مرتیکه‌ی هوس‌باز مگه دل تو هتل پنج ستاره است که محبت هرچی خوشگل و خوشتیپه توش لونه کرده؟!پررو برگشته میگه:همین که هست میخوای بخوا ونمخوای نخوا...منم رهن آپارتمان رابه جا مهریه ام برداشتم وازش جدا شدم..... سمییییه, دیگه بهزادی برای من وجود نداره, منشی مطبش هم نیستم امروز باهام تسویه کرد....بعدشم انگاری شانس بهم رو آورده ,بایکی دوست وهمکارشدم که قول ازدواج هم داده....سمیه خیلی معرکه است, هم پولداره ,هم جوونه,هم خوشتیپه وهم منو دوست داره... من: _ببین ساره جان ,چشمات رابازکن دوباره گول نخوری ,تو دوبار انتخاب نابه جا داشتی, خواهشا خوب فکرات را بکن عزیزم.... ساره: _چشم خانومی....دلم میخواد به زودی ببینمت ,اخه رودر رو بیشتر کیف میده, تعریف کنیم.... چون ترم نقاشیم ,۴۵روزه بود,تمام شده ومنم به بابا گفتم راه دوره وهزینش هم زیاده دیگه کلاس نمیرم.... ❣ ادامه دارد.... 💎نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ 💎 🌸💎 💎🌸💎 🌸💎🌸💎
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸💎🌸💎🌸 💎🌸💎🌸 🌸💎🌸 💎🌸 🌸 💎رمان آموزنده، کوتاه و امنیتی #عشق_رنگین ❣قسمت ۱۳ و ۱۴ _ازهمون لحظه ی اول که
🌸💎🌸💎🌸 💎🌸💎🌸 🌸💎🌸 💎🌸 🌸 💎رمان آموزنده، کوتاه و امنیتی ❣قسمت ۱۵ و ۱۶ یک هفته ازتماس ساره میگذشت وامروز دوباره تماس گرفت ومن رابرای یک دورهمی دوستانه دعوت کرد.دوست نداشتم با شکیلا برخوردی داشته باشم واین موضوع رابه ساره گفتم واونم اطمینان خاطرداد که شکیلا نیست,گفت که چندنفراز دوستاش که دختر هستند و تنها مرد مجلس,نامزدش اونجاست,اما نگفت نامزدجدیدیش کیه و چون میخواست یک جور غافلگیری باشد, احساس میکردم که بشناسمش ,یعنی ساره یک جوری برخوردمیکرد که من نامزدش را میشناسم. به مامان گفتم ومامان طبق تعریفهایی که از ساره کرده بودم ,رضایت داد تا بروم اما شرط گذاشت که با پدرم بروم و منم مخالفتی نکردم. چندروزی بودگوشی مامان خراب شده بود, همینجورکه کفشهام رامیپوشیدم, صدازدم: _مامان گوشیت رابده ,شاید بین راه تونستم بدم تعمیرش کنند , مامان گوشیش را داد,گوشی مامان راا نداختم توکیفم و یک نگاه به ساعت موبایلم کردم , اوووه داشت دیرمیشد,گوشیم را گذاشتم تو جیب مانتوم و از مامان خداحافظی کردم , با بابا حرکت کردیم,ساره نشانی آپارتمان خودش را داده بود,جلو ساختمان پیاده شدم اما یک دلشوره ی عجیب افتاده بود به جونم,چندبارمیخواستم برگردم ,اما نشد,.... وای کاش برگشته بودم.... زنگ در را زدم,ساره در رابازکرد.اوه اوه چه خبر بود ,رو کردم به ساره وگفتم: _واااای اینجا چه خبره؟!چقدددد دوستات زیادن, لامصب همه هم خوشگلن کلک.... ساره: _خیلیاشون تازه باهم آشنا شدیم ,یعنی میخواهیم باهم کارکنیم... گفتم : _اینابیشتراز ۱۷_۱۸نفرن ,شرکتتون چیه؟؟ درهمین حین دوستای ساره که همه‌شان دختر بودند دورم راگرفتند تا,باهم آشنا بشیم و سوال من بی‌جواب موند. کنار شیما یکی از دوستای ساره نشستم, شروع کردبه صحبت کردن وخوشحال بود از اینکه باساره ونامزدش آشنا شده واونا باعث شدند یک کار خوب وپردرآمد گیرش بیاد. متوجه شدم که شیما جز کسانی هست که درپی عشقی رنگین ازخانه فرارکرده وبعدش که عشقش توخالی ازکاردرآمده روی برگشتن به شهرستان وخانواده اش را نداشته ودرنتیجه تهران ماندگارمیشه وطبق گفته‌ی خودش تا دوروز دیگه میره سرکاری که براش جور کردند. لیوان شربتی از روی میزبرداشتم ورفتم پیش ساره,آخه خیلی سرش شلوغ بود,من تنها که نبودم,....رو‌ کردم سمت ساره وگفتم: _ساره جان پس نامزدت که همه جا حرفشه, کجاست؟؟ مثل اینکه دستش تو کار خیره که اینهمه دختر تقریبا بی‌سرپرست و فراری راجمع کرده وبراشون کار نون وآب دار فراهم کرده؟ مخصوصا اینجوری گفتم ,اخه اوضاع برام خیلی مشکوک بود. ساره: _خخخح ناکس منم کاشته اینجا,بهم گفته سورپرایز برات دارم,دل تودلم نیست تابدونم سورپرایز اشکان چی هست؟؟ وای این چی گفت؟اشکان؟یعنی.... من: _اشکان؟!همون پسر خاله ی شکیلا؟؟ ساره: _نه بابا,شکیلا کیلویی چنده ,ربطی به شکیلا نداره... باخودم گفتم,حتما تشابه اسمی هست وگرنه ساره تمام دم ودستگاه شکیلا وپدرش رامیشناسه و...اما یک حس بد مثل خوره افتاده بود به جونم یعنی چی میشه.. ❣ ادامه دارد.... 💎نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ 💎 🌸💎 💎🌸💎 🌸💎🌸💎
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸💎🌸💎🌸 💎🌸💎🌸 🌸💎🌸 💎🌸 🌸 💎رمان آموزنده، کوتاه و امنیتی #عشق_رنگین ❣قسمت ۱۵ و ۱۶ یک هفته ازتماس ساره می
🌸💎🌸💎🌸 💎🌸💎🌸 🌸💎🌸 💎🌸 🌸 💎رمان آموزنده، کوتاه و امنیتی ❣قسمت ۱۷ و ۱۸ همه مشغول صحبت وپذیرایی بودند اما خبری ازنامزد ساره نبود.کنارساره رفتم و‌ گفتم: _دلیل این جمع به اصطلاح خودمونی چیست؟ ساره: _ببین سمیه جان ماکارمون بیزینسه البته برای خارج ازکشور این تعداد دخترا هم که میبینی, آماده ی اعزام به کشورهای اطرافند, یکی داخل کارخانه ماشین سازی,یکی فرش بافی,یکی البسه و...مشغول به کارمیشوند البته چون صاحب کارها بسیارپولدارند و کار این افراد براشون مهم است درآمدشون اون طرف آب چندین برابر اینجاست وگاهی رویایی هم میشه,خلاصه بایک سال کارکردن اون طرف ,میتونی یک عمر اینجا راحت‌ زندگی کنی ومن واشکان هم این خانومها راسامان دهی میکنیم ومیفرستیم آن طرف.. به این کار یک خورده مشکوک شدم اما چون حرفهای ساره خیلی ساده وپاک بود, سعی کردم این سؤظن رااز خودم دور کنم. درهمین حین گوشی ساره زنگ خورد, ساره رفت طرف یکی ازاتاقها تا راحت صحبت کند. تا ساره برگرده,دوباره افراد جمع شده را ازنظر گذراندم,ازحق نگذریم , یکی ازیکی خوشگل تر بودند,ولی چه جوری میتونن اعتمادکنن وراحت برن خارج ازکشور؟! ساره ازاتاق بیرون امد وبلندگفت: _خانوما...دوستای عزیز اقا اشکان یک سورپرایز ویژه داره,الان آدرس یک کافی‌شاپ توپ رافرستاده تا باهم تشریف ببریم وخیلی ویژه پذیرایی شیم.تا ده دقیقه دیگه ماشین هم دنبالمون میفرسته. تااین راشنیدم,بدنم مور مور شد دوباره شک افتاد به جونم ,رفتم جلووگفتم : _ساره جان من دیگه زحمت راکم میکنم... ساره: _محاله...نمیگذارم باهم میریم باماشین خودم وبعدشم میرسونمت درخونه‌تان ناخوداگاه تسلیم شدم وای کاش نشده بودم.... بچه ها باچندتاماشین دیگه ومن هم با ماشین ساره راه افتادیم تا درمحلی که اشکان ادرس داده بود اختتامیه‌ی جلسه مان باشه.... به کافی شاپ رسیدیم,پله میخورد پایین , انگار یک زیرزمین بود,داخل کافی شاپ شدیم, عجب فضایی بود, یک سالن بزرگ که با انواع گلدانها تزیین شده بود والحق زیبا ودلنشین بود اما من حس بدی داشتم, دوتا پسرجوان آمدندجلو وبه ماخوش‌آمد گفتند, بچه ها هرکدام سر میزی نشستند و یک آهنگ ملایم هم شروع به نواختن کرد, من کنارساره بودم که بالاخره اشکان خان تشریفشون را آوردند, خدای من باورم نمیشد این که.... اینکه..... این همون پسرخاله ی شکیلا بود.... روکردم به ساره تاموضوع را بهش بگم که اشکان به ما رسید وابتدا با ساره دست داد سلام وعلیک کرد وروکرد به من وگفت: _به به,ساره خانم این دوست خوشگلت رابه ما معرفی نمیکنی؟ عجب ناجنسی بود هاااا... ساره: _اشکان جان,ایشون همون دوست عزیزم سمیه هست. دستش راطرفم دراز کرد تابامن دست بدهد وگفت: _بسیارخوشبختم سمیه جااان اخمهام راکشیدم توهم وگفتم: _بازی کثیفی راه انداختی آقاااای به ظاهر محترم, من مثل شما هرزه نیستم که با نامحرم دست بدهم وبدنم رابا دست دادن به کثافتی مثل شما نجس کنم. ساره ازطرز صحبت کردن من متعجب شده بود وگفت: _چی شده سمیه؟مگه تو اشکان را میشناسی؟ خوب بهش دست نده,چرا توهین میکنی؟ درعوض من, اشکان جواب داد: _ساره جان به گمانم دوست عزیزززت من راباکس دیگه ای اشتباه گرفته... روکردم به ساره وگفتم: _چرابهم دروغ گفتی,مگه من ازت نپرسیدم, اشکان پسرخاله ی شکیلاست وتو.گفتی نه؟ ساره: _خوب راست گفتم ,چون اشکان پسرخاله شکیلا نیست,اصلا شکیلا خاله نداره,اشکان تو کارهای بیزینس با دکتر همکاری میکرده , یعنی باهم کارمیکردند.... حالامن بودم که بهتم زده بود,چشام‌سیاهی میرفت,دیگه شک نداشتم یک کاسه ای زیرنیم کاسه هست واینهمه دختر بیچاره و دربه‌در قربانی نقشه ای شوم هستند.... اشکان دستاش را جلوی چشام تکون داد وگفت : _چت شده خانم کوچولو؟؟!! ساره هم بازوم راگرفت وروی صندلی نشاندم... همینجورکه توبهت بودم گفتم: _ساره جان من باید برم,این اشکانت هم یک کلاش حرفه ای هست,اقای نامحترم چرا براشون نمیگی که خودت را پسرخاله‌ی شکیلا معرفی کردی و از من خواستگاری کردی و بعداز جواب رد شنیدن ,باکمال وقاحت تهدیدم کردی... ساره روبه اشکان گفت: _اشکااان سمیه چی میگه؟؟..... ❣ ادامه دارد.... 💎نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ 💎 🌸💎 💎🌸💎 🌸💎🌸💎
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸💎🌸💎🌸 💎🌸💎🌸 🌸💎🌸 💎🌸 🌸 💎رمان آموزنده، کوتاه و امنیتی #عشق_رنگین ❣قسمت ۱۷ و ۱۸ همه مشغول صحبت وپذیرای
🌸💎🌸💎🌸 💎🌸💎🌸 🌸💎🌸 💎🌸 🌸 💎رمان آموزنده، کوتاه و امنیتی ❣قسمت ۱۹ و ‌۲۰ درهمین حین یکی از گارسونهای کافی شاپ دو تا شربت البالو آورد,من که ازشدت‌ استرس, فشارم افتاده بود وکل بدنم میلرزید, ساره هم دست کمی از من نداشت.ساره ,دستبرد یک شربت البالو برداشت و داد دست من و یکی هم خودش شروع کردبه سرکشیدن واشاره کردبه من وگفت: _سمیه جان,شربتت رابخور ,حالت بهترشد تکلیف اشکان خاااان رامشخص میکنیم. یه ذره ازشربت راخوردم ,خیلی خنک و شیرین بود ,تا تهش راسرکشیدم...ای وااای یه جورایی سرگیجه گرفتم,نگاه کردم به ساره اونم مثل من بود,شک نداشتم داخل شربت لعنتی چیزی ریخته بودند.هنوز کمی هوشیاری برام مونده بود,دست ساره را گرفتم وگفتم: _باید ازاینجا بریم بیرون, ساره هم که مثل من بود بدون کوچکترین مقاومتی پاشد که بریم,... بیرون اشکان خودش راانداخت جلو.و رو به ساره گفت : _کجااااا؟؟ ساره باهمون بیحالی زدش کنار و گفت: _آشغال عوضی ,میرم یک راست پیش پلیس... فهمیدی؟ اشکان یک نگاه به من کرد وگفت: _نه نه نه,خانم کوچولوی خوشگل ,یادت نرفته که اخرین حرفم را.الان وقت تسویه حسابه,تشریف داشته باشین... با تمام توانم کیفم رازدم رو سینه‌اش , همینجور که تلوتلو میخورد,به گارسون پشت سرش خورد.گارسونه رو به اشکان گفت: _جلوشون رابگیرم؟ اشکان یه چشمک بهش زد وگفت: _نه واسه چی؟بزار برن ما کار خلاف قانون نکردیم تا بترسیم. باهزار زحمت چند تا پله را بالا اومدیم و سوار ماشین ساره شدیم و یک خواب سنگین چشام را دربرگرفت ودیگه چیزی نفهمیدم... چشام راباز کردم,درکی از اطرافم نداشتم, چادرم روصورتم افتاده بود وخبری ازکیفم هم نبود, از زیرچادر دو تا مرد را جلوی ماشین میدیدم,سرم را چرخاندم ,ساره را کنارم درخواب ناز دیدم, یکی ازمردها متوجه حرکت سرم شد و گفت: _اشکان نکنه یه وقت بیدار شن؟؟یکیشون داره تکون میخوره هااا اشکان: _نه بابا خیالت راحت بااون داروی خواب‌اوری که بهشون تزریق کردیم ,قولت میدهم تاخود امارات خواب باشن امارااااات!!!!....وای خدای من..... این چی داشت میگفت,امارات برای چی؟؟اخه باچه جراتی این کارمیکنن....حالا چه جوری خودم رانجات بدهم,...الان چه مدت میگذره,به نظر میومد ظهرباشه ,اما ما الان کجاییم؟بقیه‌ی دخترا چی شدن؟؟اینا چه نقشه‌ای تو سرشونه؟؟خدای من,بابا ومامانم....یعنی الان چه خبره خونمون؟؟ هزارتا فکر از ذهنم میگذشت ,اما سعی میکردم کوچکترین حرکتی نکنم ,تامتوجه هوشیاری من نشن. درهمین حین موبایل اشکان زنگ زد... اشکان: _الوووو,شما کجایین؟چراازصبح جواب نمیدین؟؟ به بندر رسیدین؟ما نزدیکیم,سعی کنید طوری رفتارکنید تا جنسا شک نکن... خیابان صیاد منتظرم باشین تاباهم بریم اسکله وسوار کشتی بشیم... وای خدای من اینا چقددد پست هستند,حالا فهمیدم چه نقشه ای تو سرشون هست ,از دخترا به نام(جنس) اسم میبرند و قراره با فروششون به شیخای عربی خودشون به نوایی برسن, من بدبختتتت چکارکنم.. خدااااا حق من نیست اینجور تباه بشم... پیش خودم شروع کردم به خواندن زیارت عاشورا تا یک راهی برام باز بشه ,من به معجزات خواندن زیارت عاشورا ایمان دارم... ❣ ادامه دارد.... 💎نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ 💎 🌸💎 💎🌸💎 🌸💎🌸💎
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸💎🌸💎🌸 💎🌸💎🌸 🌸💎🌸 💎🌸 🌸 💎رمان آموزنده، کوتاه و امنیتی #عشق_رنگین ❣قسمت ۱۹ و ‌۲۰ درهمین حین یکی از گار
🌸💎🌸💎🌸 💎🌸💎🌸 🌸💎🌸 💎🌸 🌸 💎رمان آموزنده، کوتاه و امنیتی ❣قسمت ۲۱ و ۲۲ ماشین همچنان در حرکت بود,اشکان راننده و مرد کناریش هم هراز چندگاهی ,نگاهی به ما میانداخت,خیلی نامحسوس دستم را حرکت دادم تا دست ساره را بگیرم ,شاید میتونستم بیدارش کنم. همینکه آروم دستم را از رو زانوم پایین آوردم ,یک دفعه دستم خورد به یه چیز محکمی, انگاری توجیب مانتوم بود..اوه خدای من گوشیم بود,اره یادمه اخرین بار گوشی خراب مامان راگذاشتم توکیفم و گوشی خودم را که روی سایلنت بود ,توجیب مانتوم گذاشتم,این نامردا هم حتما وقت وارسی کیفم ,فکر کردند گوشی مامان مال منه وکیف وگوشی را سربه نیست کردند. یک نور امیدی تودلم روشن شد واز ته قلب خدا راشکر کردم. اهسته دست کردم تو جیبم,اووف اینم که نصفش زیر پام بود ,باید هرطوری شده گوشی را درش میاوردم.باهرتکان تندی که ماشین میخورد یا از روی دست‌انداز ردمیشد منم تکون میخوردم تا گوشی را آزاد کنم,فک کنم نیم ساعتی طول کشید تا بالاخره درش آوردم....آروم گوشی را دادم دست راستم, اخه چون سمت شاگرد بودم اینجوری نه اشکان ونه مرد کناریش که مجید صداش میکرد,متوجه حرکات دستم نمیشدند چون تو زاویه ی دیدشون نبودند. بالاخره صفحه ی گوشی راروشن کردم,اوه خدای من چقدتماس بی پاسخ,همش از خونه و گوشی بابا بود.چون گوشیم ازاین لمسیا بود آروم رفتم رو اسم بابا و براش نوشتم _(مارا دزدیدن ,میبرن بندرتاببرنمون امارات) و ارسالش کردم. دیدم حواسشون به من نیست ومشغول سیگارکشیدن وحرف زدن هستند دوباره نوشتم _(نمی تونم صحبت کنم,زنگ نزنین) دوباره ارسال کردم پیامها دریافت شد وبه ثانیه نکشید ,بابا برام پیام داد _(من الان تواداره ی پلیسم ,نت گوشیت را روشن کن و مکان نمای گوشیت را هم روشن کن, ان شاالله نجاتتون میدیم,نترس دخترم...) کارهایی راکه بابا گفته بود انجام دادم که یکباره دیدم اشکان ومجید یه جورایی تو خودشون افتادن . مجید رو به اشکان گفت: _چندبارگفتم اینارا هم با اتوبوس دخترا ببرن تا کسی مشکوک نشه,الان اگر بهمون گیر دادن چکارکنیم هااا؟؟ اشکان: _بابا خفه,قرارنیست مشکوک شن , ما خانوادگی باخانومامون اومدیم سیاحت فهمیدی؟!! از زیر چادر ایست بازرسی ,پلیس کاملا دیده میشد....یک فکری به نظرم رسید... جلوی ایست بازرسی رسیدیم,یک سرباز اشاره کردکه بایستیم, اشکان خیلی آرام وبدون اینکه شک کسی را برانگیزد ایستاد وشیشه راکشیدپایین,تا ایستاد به سرعت نور در رابازکردم,گوشی را پروندم زیرصندلی وخودم راانداختم بیرون و شروع کردم به داد زدن.... _آهای دزد دزد... اینا دزدن... اینا قاچاقچین و... اشکان صبرنکرد و سریع ماشین را روشن کرد, تا سربازه بخواد بخودش بیاد ,ماشین سرعت گرفت ودور شد.. آروم از روی زمین بلند شدم چادرم رادرست کردم وبا راهنمایی سربازه به سمت ساختمان پلیس حرکت کردم,یک ماشین پلیس هم آژیر کشان رد شد تا شاید به ماشین اشکان برسد. من رابردند اتاق افسرنگهبان,خیلی خلاصه موضوع راگفتم وازشون خواستم یه تلفن در اختیارم قرار بدهند تا با پدرم تماس بگیرم. زنگ زدم بابا, با اولین بوق گوشی رابرداشت من: _الو بابا ....... باگریه ماجرا رابراش گفتم....پدرم از پشت گوشی صدبار بوسیدم وخدارا شکر کردکه تونستم جان خودم رانجات بدهم ومن همه‌ی اینها رااز معجزه ی زیارت عاشورا میدانستم,برای دخترا خصوصا ساره خیلی نگران بودم,دعا میکردم بلایی سرشون نیاد. یک ختم صلوات نذر کردم تا نجات پیداکنند. ❣ ادامه دارد.... 💎نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ 💎 🌸💎 💎🌸💎 🌸💎🌸💎
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸💎🌸💎🌸 💎🌸💎🌸 🌸💎🌸 💎🌸 🌸 💎رمان آموزنده، کوتاه و امنیتی #عشق_رنگین ❣قسمت ۲۱ و ۲۲ ماشین همچنان در حرکت ب
🌸💎🌸💎🌸 💎🌸💎🌸 🌸💎🌸 💎🌸 🌸 💎رمان آموزنده، کوتاه و امنیتی ❣قسمت ۲۳ (قسمت آخر) الان تو اداره ی مرکزی پلیس بندرعباس هستم....برای تحقیقات بیشتر من را به اینجا منتقل کردند, پدرم الان رسیده,من راتوآغوش گرفت واصلا نمیخواست جدابشه,صحنه ی عاطفی زیبایی بود که حتی سربازای اطراف به گریه افتادند. وقتی خوب فکرمیکنم ,واقعا کار خدا بود که من بیدارشدم, کارخدا بود که نجات پیدا کردم و تجربه ی تلخی بود تا به هرکسی اعتماد نکنم وهرجایی نروم. خودم دوست دارم تا پیداشدن ساره ودخترا همینجا بمونم,اما محدودیت پلیس و بیقراری‌های مادر و داداش مهدی به من اجازه‌ی ماندن نمیده, پس بعداز استراحت کوتاهی که بابا میکنه راهی تهران میشیم. ^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^ الان سه ماه از اون ماجرای شوم میگذره, ماشین ساره که گوشیم را داخلش انداختم تو یکی از خیابانهای فرعی بندر,توسط پلیس کشف شد اما اثری از سرنشینان اون نبود و کسی نمیدونه بر سر ساره وبیست نفر , دختر بیگناه دیگه چی آمده,اما به طور یقین هر کدوم از آنها به یکی از شیخ‌های شکم گنده ی عرب فروخته شدند تا شیوخ ابلیس صفت, التهاب هوس شیطانیشان و امثال اشکان التهاب هوسهای مادیشان رابا سرنوشت این دخترکان نگون بخت,فرو نشانند. با چیزهایی که شنیده بودم ,پلیس راسراغ بابای شکیلا که بی شک یکی ازعوامل این توطیه بود فرستادم,اما اقای دکتر انگاری از بالا حمایت میشد وکوچکترین مشکلی براش پیش نیامد وبه قول معروف ,دم به تله نداد. سرنوشت امثال ساره ها درجریان است.... و کم نیستند دختران ساده‌ی آریایی که اینچنین فریب میخورند ویکی به امید کار خوب ودیگری درآمد عالی وبعدی آینده ای زیبا وعشقی رنگین و...در اینچنین دامهایی میافتند وکسی,هم خم به ابرو نمیاورد, بی شک ریشه ی تمام این بلاها در فقر است... حال این فقر یا مادی ست ویا فرهنگی وریشه ی هرنوع فقری در انحراف وبی کفایتی دولتهاست, دولتهایی که تمام هوش وحواسشان معطوف بازیهای سیاسیی هست که ابرقدرتها راه انداخته اند, دولتهایی به اصطلاح روشنفکر اما غرب زده که اصالت ایرانی بودن رافراموش نمودند و مانند کلاغی که به دنبال کبک راه افتادند تا راه رفتن کبک بیاموزند وغافل ازاین هستند که ملتی را فدای هوسرانیهای سیری ناپذیرشان میکنند..... به امید جامعه ای آرمانی...همانا که این جامعه,همان جمع عشاق مهدیست....به امید ظهورش .... (اللهم عجل لولیک الفرج) "پایان" 💎نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ 💎 🌸💎 💎🌸💎 🌸💎🌸💎