eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
3.8هزار دنبال‌کننده
189 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
رمـانکـده مـذهـبـی
🌷🌷🇦🇫🇮🇷🌷🌷 رمان امنیتی و عاشقانه #یوزارسیف ✨قسمت ۸۷ و ۸۸ یوزارسیف‌باعلیرضا از سفر حرف میزدند,من که
🌷🌷🇦🇫🇮🇷🌷🌷 رمان امنیتی و عاشقانه ✨قسمت ۸۹ و ۹۰ با دلی سرشار از مهر علوی و مملو از عشق زینبی, سحرگاه وبلافاصله پس از نماز صبح همراه بقیه ی کاروان که برای جهاد در راه خدا وپاسداری از حریم زینبی,امده بودند به سمت حلب حرکت کردیم....یکساعتی از روز گذشته بود, که به حلب رسیدیم,... ابتدا, علیرضا و یوسف مارا به منطقه ای که امن تر از بقیه ی مناطق بود بردند,...جایی که پر بود از,زنان ودختران وکودکانی که یا همراه مجاهدان امده بودند و یا جنگ زده بودند,که البته اغلب قریب به اتفاقشان ,زنان و دختران و کودکانی بودند که روزگار بی رحم و داعشیان نامرد, انها از خانه و زندگیشان اواره کرده بودند و خیلی‌هایشان را در داغ عزیزانشان نشانده بودند.... یوسف اتاقی کوچک را به من سمیه نشان داد تا برگشتشان درانجا کمی استراحت کنیم,... اخر چه بیراه میگفت شوهر من, کدام استراحت؟؟کجا؟؟در زیر جنگ واتش وخون وبا دلنگرانی برای عزیزت مگر استراحت کردن ممکن است؟؟ و من میدانستم از این جلوتر هرچه لج کنیم وزور بزنیم,زوری الکی خواهد بود ومحال است جلوتر از,این مارا ببرند,... یوسف قبل از خداحافظی چند دقیقه ای,غیب شد و وقتی امد و قامتش را در لباس مدافعین حرم لشکر دیدم, به خود بالیدم, یوزارسیفم به معنای واقعی خوردنی شده بود, دراین لباس مقدس چهره‌ی ملکوتی اش, ملکوتی‌تر نشان میداد و من همان حسی را داشتم که زمانی نه چندان دور او را در لباس علمدار کربلا,حضرت عباس ع در تعزیه روز عاشورا دیده بودم... بارها وبارها چهارقل را خواندم به جانش, فوت کردم,دل در سینه ام به تلاطمی ناجور افتاده بود,میترسیدم این اخرین نگاهی باشد که از قدوقامت زیبای یوزارسیفم میچینم طاقت خداحافظی نداشتم وبنابراین چادر را سپر صورتم کردم تا کسی اشکهای روان بر روی گونه هایم را نبیند,... به سمت در اتاق رفتم,نزدیک اتاق بودم که پسرکی,سه چهار ساله به طرفم امد و با لهجه‌ی زیبای افغانی من را صدا زد... پسرک صدا میزد : _خاله...خاله..شما همون خانومی هستید که با عمویوسف عروسی کرده؟ با تعجب برگشتم طرفش,نیم خیز,نشستم روبه روش تا صورتم نزدیک صورتش باشه, نگاهش کردم,...اون پسر, این‌بار به طرف یوسف اشاره کرد,برگشتم دوباره قامت رعنای همسرم را به نظاره نشستم و این‌بار, یوسف بی‌صدا وبا حرکت دست خداحافظی کرد... ومن هم ناخوداگاه به همون روش با او خداحافظی کردم,....پسرک رد رفتن یوزارسیف را گرفت وگفت: _اون اقا عمویوسف من هست ,شما باهاش عروسی کردین؟ با دستهام دو طرف شانه های نحیف پسرک را گرفتم وگفتم: _اره عزیزم ,تو کی هستی که اقای من را میشناسی و اما من تو را نمیشناسم؟ پسرک با حالت خجالتی کودکانه گفت: _من..من...عباس هستم,با عمویوسف رفیقیم هااا من خیلی,عمویوسف,را دوست دارم, من که منتظر بهانه ای برای گریه بودم, محکم عباس را چسپوندم به اغوشم و همانطور که اشکها گلوله گلوله از چشمام میریخت گفتم: _منم عمو یوسف را دوست دارم,اخه ما هم باهم رفیقیم... عباس که انگار منتظر,یک اغوش برای شیرین زبانی, بودخودش را بیشتر جا کردو گفت: _عه...من فکر کردم شما زن عمو هستید, مگه میشه رفیقش باشید؟ در حین گریه,از سادگی بچه لبخندی به لبم اومد وگفتم: _نه...یعنی هم زن عمو هستم وهم رفیق عمو هستم,مگه خودت نگفتی که یوسف عموت هست ورفیقتم هستم وبا,این حرف,عباس را بغل کردم و بطرف اتاق‌رفتم, همانطور که در را باز میکردم, صورت عباس که روبه‌روی من قرارگرفته بود و راحت اشک‌هام را میدید,با انگشتان کوچکش اشک چشمام را گرفت وگفت: _زن عمو خوب نیست گریه کنی,عمو رفته ادم بدا را بکشه وزود هم میاد,بعدشم عمو یوسف اینقددد قوی هست که هیچ کس زورش به عمو نمیرسه... از اینهمه هوش ودرک این بچه متعجب شده بودم, اخه نه تنها فهمید که من برای چی گریه کردم بلکه با کلام کودکانه اش داشت من را دلداری میداد...بوسه ی محکمی از لپش گرفتم و وارد اتاق شدم... سمیه که همیشه یک دنیا,از دست شیطنت‌هاش در امان نبود وهیچ وقت ارام وقرار,نداشت,...گوشه ی اتاق غمبرک زده بود وچشمای قرمزش نشان از,گریه کردنش میداد,...حال خود منم دست کمی,از,سمیه نداشت.... اما برای اینکه ,حال وهوای سمیه را عوض کنم,مجبور بودم نقش بازی کنم,....
رمـانکـده مـذهـبـی
🌷🌷🇦🇫🇮🇷🌷🌷 رمان امنیتی و عاشقانه #یوزارسیف ✨قسمت ۸۹ و ۹۰ با دلی سرشار از مهر علوی و مملو از عشق زین
مجبور بودم نقش بازی کنم,....پس به طرف سمیه چشمکی زدم وگفتم: _چیه دختر خوب چرا ناراحتی؟؟ناز نازی... بیا ببین یه اعجوبه مثل خودت پیدا کردم,بیا با عباس اشنابشو... سمیه مثل بچه ها بینیش را,بالا کشید وبا پشت دست صورتش,را پاک کرد وگفت: _ول کن بابا,دلت خوشه,ما توچه وادی سیر میکنیم وتو ,غرق چه چیزی هستی .... عباس که محو حرکات ما شده بود روی پتو بغل دیوار نشست,منم زانو به زانوش نشستم وگفتم: _ببین اون خانم خانما را میبینی,ایشون سمیه‌خانم دوست من هستند امروز به اقاشون گفتن براش, عروسک بخره, اما اقاش نخریده, الانم به خاطر,همین ناراحته.. عباس که مشخص بود بچه ای زجر کشیده ومهربان وفوق العاده باهوش هست,از جاش بلند شد ورفت طرف سمیه وباهمون زبان شیرینش گفت: _ناراحت نباش خاله,به عمو یوسف بگو برات میخره, اخه اون‌دفعه منم ماشین جنگی میخواستم, عمو یوسف برام خرید... شیرین‌زبانی‌های‌عباس‌کارخودش‌راکردوسمیه را سر ذوق اورد,سمیه مثل همیشه که چشمش,به بچه ها می‌افتاد,محکم بغلشون میکرد و میچلاندشون,عباس را محکم بغل کرد ودرحالیکه بوسش میکرد گفت: _ای داد بر من,هرچی میکشم از دست همین عمو یوسفته... درهمین حال بودیم که در اتاق را زدند... 🌱ادامه دارد.... 🌷 نویسنده؛ طاهره سادات حسینی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ 🌷🌷🇮🇷🇦🇫🌷🌷🇦🇫🇮🇷🌷🌷
رمـانکـده مـذهـبـی
🌷🌷🇦🇫🇮🇷🌷🌷 رمان امنیتی و عاشقانه #یوزارسیف ✨قسمت ۸۹ و ۹۰ با دلی سرشار از مهر علوی و مملو از عشق زین
🌷🌷🇦🇫🇮🇷🌷🌷 رمان امنیتی و عاشقانه ✨قسمت ۹۱ و ۹۲ سمیه درحالیکه عباس را بغل گرفته بود به سمت در رفت وگفت: _بفرمایید ,مااینجا مهمانیم,صاحبخانه شمایید.. پشت در زنی جوان بالباس افغانی بود وبا شرمی در صدایش گفت: _ببخشید ,این عباس اقای ما اینجاست؟ کل محوطه را زیر پا گذاشتم تا پیداش کنم و وقتی یکی از خانمها گفت که حاج‌اقا سبحانی امده, فهمیدم که عباس را باید دور و بر ایشون پیدا کنم... لبخندی زدم ودستش را گرفتم وبا زور اوردمش داخل وگفتم: _پسرتون عباس خیلی شیرین زبانن,خدا براتون نگهش داره,بفرمایین بشینین تا یه کم با هم اشنا بشیم و بدونیم اینجاها چه خبره؟ هنوز خانومه لب,به سخن نگشوده بود که عباس به حرف در امد وگفت: _زن عمو,خاله راحله مامانم که نیست,من پسر مامان سلیمه وبابا غفار هستم که خاله راحله میگه بابا ومامان باهم رفتن پیش خدا و من میدونم که بالاخره یه روز برمیگردن و منم قول دادم تا اونروز پسر خوب وحرف گوش کنی, باشم ,اینجوری شاید زودتر بیان... خلاصه ی زندگی عباس را که با خیالاتش عجین شده بود را از زبانش شنیدم ,لرزه به اندامم افتاد,اخه چرا؟؟این بچه با این سن کم,چرا؟؟به چه گناهی باید اینچنین تنها باشه...توهمین خیالات بودم که با صدای راحله که روبه عباس حرف میزد به خود امدم: _هااا طفلک برا همین که طفل خوبی,بودی یک ساعته من دنبالت همه جا را زیر ورو کردم؟؟؟ سمیه که هنوز,تو بهت حرفهای ساده ومملو از حقیقت تلخ,عباس بود یه بوسه از گونه ی,عباس گرفت وگفت: _راحله خانم ,عباس را به خاطر ما ببخش خصوصا اشاره به من کرد , _به خاطر عروس حاجی سبحانی که فکر میکنم اینجا محبوبیتی خاص داره,ببخشید وبه طرف کیفش رفت که همیشه مملو از, خورامی وهله هوله های رنگارنگ بود رفت و کلی, خوراکی جلوی عباس,گذاشت,پسرک همانطور که با دهان اب افتاده به خوراکیها نگاه میکرد.... اما بازهم از راحله چشم میزد وگفت: _خاله راحله اجازه هست ازاینا بردارم؟ راحله خانم در حالیکه آه میکشید وبا تعارف‌های ما میخواست بشنه ,با تکان دادن سرش به عباس اجازه خوردن داد..راحله خانم اول با لحنی خجول رو به من کرد وگفت: _ببخشید خانم,شما با حاج اقا سبحانی ازدواج کردید؟بعدش به نظر میاد افغانی نباشید یا شایدم بزرگ شده ی ایرانید چون اصلا لهجه تان شبیهه افغانی‌ها نیست,البته شباهت ظاهری هم ندارید.. لبخندی زدم وگفتم: _درسته من ایرانی هستم وبا حاج اقا ازدواج کردم واین سفر هم ماه عسل ازدواجمان است واشاره کردم به سمیه که حالا غرق بازی با عباس بود وادامه دادم: _ایشون هم دوستم سمیه,خانم علیرضامحمدی, همون دوست حاج اقا, است.. عباس که از شیرین زبانی وبازی با سمیه لذت میبرد رو به سمیه گفت:_خاله...خاله,میشه با من بیاید بیرون,یه جا خوب بلدم....میخوام نشونتون بدم... خنده ای کردم ورو به سمیه گفتم: _برو سمیه جان ,تا من گپی با راحله جان میزنم, تو هم با رفیقت برو ددر و چشمکی زدم وادامه دادم _اخه قدیمیا گفتن کبوتر با کبوتر.... سمیه که حسابی از کارهاوحرفهای بامزه عباس سرذوق امده بود,روبه راحله گفت:_پس با اجازه وعباس را بغل کرداز من خداحافظی کرد ورفتند بیرون...حالا که تنها شده بودم , دوست داشتم سراز زندگی عباس دربیارم, برا همین گفتم: _شما چندوقته اینجا هستید؟عباس و خانواده‌اش را از کی میشناسین؟خانواده اش چی شدند و... راحله لبخند تلخی زد وگفت: _من یک ساله که ازدواج کردم,شوهرم از, لشکرفاطمییون هست هرازگاهی باایشون میام مناطق جنگی سوریه,پدرومادر عباس هم همین وضع را داشتند,همه‌ی ما از اهالی بامیان افغانستانیم,همین جا با هم اشنا شدیم,حتی میگفتند عباس همین سوریه به دنیا امده متاسفانه چهارماه پیش, عباس پهلوی من بود وپدرمادرش باهم سوار ماشین بودند که مثل اینکه,ماشینشان خمپاره میخوره وباهم شهید میشن.. به اینجای حرفش که رسید انگار یاداوری اون خاطرات براش خیلی تلخ بود,اشک از چشماش سرازیر شد..خیلی ناراحت شدم وگفتم: _خوب پس الان تکلیف عباس چی میشه؟اصلا چرا اینجا,تومناطق جنگی نگهش داشتین؟؟ سرپرستیش با شماست؟؟ راحله همانطور که اشک چشماش را باشال زر دوزی شده افغانیش پاک میکرد گفت... 🌱ادامه دارد.... 🌷 نویسنده؛ طاهره سادات حسینی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ 🌷🌷🇮🇷🇦🇫🌷🌷🇦🇫🇮🇷🌷🌷
رمـانکـده مـذهـبـی
🌷🌷🇦🇫🇮🇷🌷🌷 رمان امنیتی و عاشقانه #یوزارسیف ✨قسمت ۹۱ و ۹۲ سمیه درحالیکه عباس را بغل گرفته بود به سمت
🌷🌷🇦🇫🇮🇷🌷🌷 رمان امنیتی و عاشقانه ✨قسمت ۹۳ و ۹۴ راحله اشک چشماش را پاک کردوگفت: _راستش این بچه بعداز شهادت پدرومادرش, حیران وسرگردان شده و هروقت پیش یکی از خانم‌های مدافع حرمی ست که همراه همسراشون میان منطقه عملیات الانم پیش من هست وقراره,اخر ماه اگه ما رفتیم بامیان,عباس هم ببریم جستجو کنیم وببینیم از اشناهاشون کسی را میتونیم پیدا کنیم که عباس را بسپریم دستشون... خیلی خیلی از وضعیت عباس ناراحت شدم وگفتم: _آخه تا اخر ماه هم خیلی راهه,اخه بچه تو این منطقه خوف وخطر, روحش لطمه میبینه, الان شما حتما اخر ماه میرین؟ راحله که انگار از,این سوال من یه شرم زنانه رو صورتش نشست ,گفت: _رفتن که میریم,اخه...اخه من تازه متوجه شدم باردارم وخانواده ام اصرار دارن برگردم اونجا چون شرایط,زندگی اونجا خیلی بهتر از, اینجاست.. راحله تازه گرم صحبت شده بود که با صدای,انفجار مهیبی که از,بیرون به گوشمان رسید زهره‌ام ترکید ومثل فنر از جا پریدم.. راحله خیلی باطمانینه نگاهم کرد وگفت: _برای ما دیگه این صداها عادی شده,شما هم چندروز بمانید عادت میکنید دلم گرفته بود اخر این جا,جای خوبی,برای ماندن کودکی به سن عباس حتی برای,یک ساعت, نبود...اما من خبر از اینده وچرخ روزگار دوار نداشتم و هرگز نمیتوانستم حدس, بزنم که سرنوشت عباس با زندگی من گره میخورد....از اینکه با یک صدای انفجار اینهمه خودم را باختم ,خجالت کشیدم و میخواستم دوباره برجای خود بنشینم ناگاه صدای انفجاری مهیب تر برخاست, انگار از فاصله ی بسیارنزدیکی بود, با بهت به راحله نگاه کردم که بلافاصله بعداز انفجار صدای همهمه‌ای شدید به گوش رسید,... راحله درحالیکه رنگش پریده بود از جا بلند شد,انگار واقعا این صدای دوم ,آژیر خطری را درگوشش به صدا دراورده بود ,به سمتش رفتم,حالا که میدانستم بارداراست, دستش را گرفتم وگفتم: _ارام تر عزیزم,استرس نداشته باش برات خوب نیست,خودت میگفتی این چیزا اینجا عادیست وهر روز بارها وبارها صدای انفجار و تیر و تفنگ اینجا طنین انداز میشود. راحله همانطور که با دستهای سردش دستهام را فشار میداد گفت: _درسته,اما نه اینقدر نزدیک حتما داخل اردوگاه را زدند... باید بریم ببینیم چی شده...خدا کنه نزدیک اردوگاه را نشانه نرفته باشند. تااین حرف را زد ,بی‌اختیار دستش را رها کردم وبا عجله ای بیشتر,از راحله در راباز کردم وخودم را به محوطه رساندم...تعداد زیادی زن به سمت نقطه‌ای دورتر حرکت میکردند,... یکی از انها با لهجه افغانی فریاد زد: _کثافتها زمین بازی بچه ها ,پشت اردوگاه را زدند... بااین حرف,مو برتنم سیخ شد ,اخه بچه ها چه گناهی کردند,اخه ظلم وجنایت تا کی و کجا,... یکدفعه یاد عباس وسمیه افتادم...وای خدای من نکنه....نکنه....حالم دست خودم نبود ,همراه بقیه ی زنها شدم وبا سرعت خودم را به سمتی که جمعیت روان بود رساندم که... 🌱ادامه دارد.... 🌷 نویسنده؛ طاهره سادات حسینی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ 🌷🌷🇮🇷🇦🇫🌷🌷🇦🇫🇮🇷🌷🌷
رمـانکـده مـذهـبـی
🌷🌷🇦🇫🇮🇷🌷🌷 رمان امنیتی و عاشقانه #یوزارسیف ✨قسمت ۹۳ و ۹۴ راحله اشک چشماش را پاک کردوگفت: _راستش این
🌷🌷🇦🇫🇮🇷🌷🌷 رمان امنیتی و عاشقانه ✨قسمت ۹۵ و ۹۶ جمعیت دورکودکان زخمی واسیب‌دیده جمع شده بودند وامدادگران خود را به سرعت به انها میرساندند...وناگاه میان همه‌ی انها,زنی با کودکی در اغوش توجهم را جلب کرد... خدای من باورم نمیشد,سمیه باچشمانی بسته درحالیکه عباس در اغوشش بود بر زمین افتاده بود,...حال خودم را نمیفهمیدم, خودم را بالای سر امدادگرهایی که داشتند سمیه وعباس را روی برانکارد میگذاشتند رساندم...ودرحالیکه بر سرم میزدم و اشک از چهار گوشه ی چشمام جاری بود,گفتم: _اقااا,زنده اند؟ امدادگر همانطور که نبضشان را چک.میکرد گفت: _اره شکرخدا زنده‌اند ,داخل اردوگاه کارهای اولیه را براشون انجام میدیم وبایه هلیکوپتر همه‌شان را میفرستیم دمشق برای درمان کامل,اونجا امکاناتش بیشتر وبهتره... همراه برانکارد به سمت ساختمانی که مثلا بهداری, اردوگاه بود حرکت کردم..وقت تنگ بود باید منم با سمیه میرفتم,نمیتونستم تنهاش, بزارم تا یوسف وعلیرضا بیان, بنابراین به سمت اتاق خودمون رفتم واندک وسایل سمیه وخودم را برداشتم,امدم داخل بهداری,...راحله را در حالیکه بالای سرعباس ایستاده بود وشیون میکرد پیدا کردم و گفتم: _راحله جان,وضعیت سمیه وعباس را که میبینی من باید همراهشان به دمشق برم, هروقت حاج‌اقاسبحانی و اقای‌محمدی امدند, براشون بگو چی شده ومطمینشان کن که ما را طوری نشده وبعد یه کاغذ از کیفم دراوردم ادرس خونه وشماره تلفنهامون را روش نوشتم وگذاشتم داخل دست راحله وگفتم: _ببین وضعیت اینجا مناسب برای بودن یک بچه نیست,من با حاج اقا صحبت میکنم و عباس را باخودم به ایران میبرم ,این ادرس خونه ی ما تو شهر قم هست, ان شاالله بامیان که رفتی,اگر اقوام عباس را پیدا کردی این ادرس را بهشان بده و درضمن حاجی سبحانی پسر اخوند علی سبحانی اهل بامیان هست,سالهاست پیش,از هم جداشدن وهیچ کدامشان ازهم خبر ندارند, باوجود اینکه حاج اقا جستجوی زیادی کرده اما بازهم هیچ اثری از پدرش و احتمالا مادرش که زنده باشن پیدا نکرده,اگر زمانی با شخصی به این نامها برخورد کردی,این ادرس را به انها هم بده... راحله که انگار هضم حرفهای من براش کمی, سخت بود وبه نظر میرسید گیج شده باشه, با گیجی مشتش را که کاغذ ادرس داخلش بود به سینه چسپاند وسرش را تکان داد... و در همین هنگام بود که هلیکوپتر امداد برای جابه جایی مصدومان رسید...با کلی التماس وخواهش بالاخره من را هم با مجروحان سوار بر هلیکوپتر کردند,... سمیه به دلیل اینکه ترکش به بازو پهلوش اصابت کرده بود وخونریزی شدید حالتی مثل اغما داشت.... واما به خاطراینکه عباس را دربغل گرفته بود ویک جورایی سپر بلای اوشده بود وترکشی به پای راست او اصابت کرده بود و وضعش,از,سمیه خیلی بهتر,بود... واین بیهوشی عباس هم به گفته‌ی امدادگران به خاطر موج انفجار بوده چون فاصله ی انفجار تا محل بازی کودکان بسیار کم بوده..داخل هلیکوپتر بین سمیه وعباس نشستم یکی از دستهام را روی سر سمیه قرار دادم وبا دست دیگرم,دست کوچک عباس را گرفته بودم وبا زبان بی زبانی با سمیه حرف میزدم,الان که چشماش بسته بود انگار تمام شیطنتهای شیرینش پر کشیده بود وبه جایش چهره‌ای, فرشته مانند ومظلوم پیدا کرده بود,...باران چشمانم از دیدن اینهمه مظلومیت به باریدن گرفته بود و درحالیکه بوسه ای از صورت رنگ پریده ی سمیه میگرفتم, متوجه حرکت پلک‌های عباس شدم...ارام با دستم گونه اش را نوازش کردم و گفتم: _عباس...بیداری عزیزم؟ ارام پلکهاش را گشود ونگاهش را از چهره ی من به سقف بالگرد گرفت وگفت: _من من کجام؟؟خاله راحله کجاست؟ وبعد انگار چیزی یادش امده باشد گفت: _خاله ...خاله سمیه کجاست,اخه توزمین بازی بودیم ,من میخواستم مخفی گاهم را بهش نشون بدم که یه بمب فکر کنم کنارمون ترکید ومن دیگه چیزی نفهمیدم. چشام را پاک کردم وگفتم: _ادم بدا بمب زدن ,زخمی شدی,نباید حرکت کنی ,الانم میریم دمشق تا دکترا خوب خوبت کنن,خاله سمیه هم همینجاست,الان خسته بوده خوابیده... یکدفعه عباس با شوقی کودکانه گفت: _دمشق؟؟همونجا که حرم حضرت زینب س هست؟؟ وبدون اینکه به من اجازه حرف زدن بدهد ..
رمـانکـده مـذهـبـی
🌷🌷🇦🇫🇮🇷🌷🌷 رمان امنیتی و عاشقانه #یوزارسیف ✨قسمت ۹۵ و ۹۶ جمعیت دورکودکان زخمی واسیب‌دیده جمع شده بو
و بدون اینکه به من اجازه حرف زدن بدهد با ذوق گفت: _من وبابا ومامانم باهم رفتیم زیارت ,اونجا بابام برام لباس سربازی حرم حضرت زینب س را خرید, وای خاله اینقد قشنگ بود, مادرم میگفت شدی مثل حاج قاسم...خاله من حاج قاسم را خیلی دوست دارم,بابا قول داده بود اگه کنارش باشم یه روز من را میبره تا حاج قاسم را ببینم, وبعد اخمی کرد وگفت: _ولی الان بابا رفته سفر,معلوم نیست کی, بیاد وبخواد من را ببره پیش حاج قاسم... دلم از حرفها وارزوهای شیرین عباس به درد امد,سرش را به اغوشم چسپاندم وگفتم: _بابا که سفرش طولانی شده اما عمویوسف که هست,من که هستم,حالا اگه قول بدی با من بیای خونه مان,من وعمو یوسف میبریمت پیش خود خود حاج قاسم باشه؟؟ عباس که انگار داره خواب میبینه وباور نداشت گفت: _راس راستی میگی؟؟من با عمو میام ,من عمو یوسف را خیلی دوست دارم ویه نگاه زیرچشمی به منم کرد وادامه داد: _شما را هم خیلی دوست دارم وارام تر زیر لب زمزمه کرد, _اندازه مادرم دوستتون دارم.... 🌱ادامه دارد.... 🌷 نویسنده؛ طاهره سادات حسینی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ 🌷🌷🇮🇷🇦🇫🌷🌷🇦🇫🇮🇷🌷🌷
رمـانکـده مـذهـبـی
🌷🌷🇦🇫🇮🇷🌷🌷 رمان امنیتی و عاشقانه #یوزارسیف ✨قسمت ۹۵ و ۹۶ جمعیت دورکودکان زخمی واسیب‌دیده جمع شده بو
🌷🌷🇦🇫🇮🇷🌷🌷 رمان امنیتی و عاشقانه ✨قسمت ۹۷ و ۹۸ به بیمارستان رسیدیم,زخم عباس چون سطحی بود پانسمانش را بررسی کردند و دوباره پانسمان جدیدی کردند وداخل بخش بستری شد... اما سمیه را مستقیم به اتاق عمل بردند,از حالات دکترها وسرعت عملشان میتوانستم بفهمم که وضع سمیه خیلی روبه راه نیست,... دلم گرفته بود و برای شفای سمیه ختم صلوات برداشتم ,اخه این درد برایم زیادی بزرگ بود... خدایا برتو پناه, پشت در اتاق عمل یک جا بند نبودم,مدام از این طرف به ان طرف میرفتم و هر چند دقیقه ای یکبار شماره یوسف را میگرفتم که متاسفانه در دسترس نبود,درون دلم انگار شعله‌ای اتش روشن بود واین طوفان‌های پشت‌سرهم این اتش را شعله‌ورتر میساختند,...نبود علیرضا ویوسف وبی خبری از احوالات انها یک طرف,وضع وخیم سمیه از طرف دیگر روح وروانم را بهم ریخته بود,... در همین احوالات بودم که گوشیم زنگ زد و شماره مامان افتاد,نمیدانستم چه کنم,اگر جواب بدهم مطمینا نمیتونم طاقت بیارم ومادرم از,ان طرف دنیا نگرانمان میشد و اگر جواب هم نمیدادم,بازهم نگران میشد, اما بااینحال جواب ندادم,اخه اینجوری نگرانیشون کمتر بود,...گوشی را گذاشتم تو کیفم وبه طرف پرستاری که از اتاق عمل خارج شد رفتم وبا زبان,الکنی که بسیار کم از عربی میفهمیدم حال سمیه را جویا شدم وپرستار باایما واشاره گفت که عمل طول میکشه ودعا کنید... نمیدانستم چه کنم ودراین مملکت غریب به کجا پناه ببرم,... ناگاه ذهنم پرکشید به قرنها پیش و یاد غربت ومظلومیت واسارت بانویم زینب س در دیار غربت درهمین شام بلا افتادم, اگر بانو اسیر بود من اینک اینجا ازاد ازادم, اگر به او بی‌حرمتی میشد,اینجا مارا عزیز داشتند, اگر ان زمان نمک به زخم اسیران کربلا میپاشیدند,الان اینجا زخم ما را التیام میبخشیدند اشک سروصورتم را پر کرده بود ,غم من کجا وغم بانو کجا...انگار پاهایم به اراده‌ی خودم نبود ودلم به سویی که دوست داشت مرا هدایت میکرد,...بی اختیار از بیمارستان بیرون امدم وپرسان پرسان,راه حرم عمه جانم زینب س را در پیش گرفتم... اینک که دوباره یوزارسیفم راهی سفرشام بلا شده و بار دیگر لباس سربازی حریم زینب س را بر تن کرده ,دوباره یاد سفر ماه عسلم افتادم,بیش از سه سال از ان روزها و دقایق سخت ونفس گیر میگذرد.... درست به خاطر دارم ساعتها درحرم حضرت زینب س مناجات کردم ودست به دعا برداشتم وبرای شفای سمیه دامان بانو را چسپیدم و وقتی پا به درون بیمارستان گذاشتم وهمان پرستار اشنا به سویم امد وخبر به هوش امدن سمیه واز خطر جستن اورا داد,...همان بدو ورود به بیمارستان, سجده ی شکر نمودم.... علیرضا وویوسف که درعملیاتی مهم شرکت کرده بودند, یک شبانه روز بعد به دمشق امدند وروز بعد از ان به خاطر رسیدگی بیشتر به سمیه ,سفرمان پایان پذیرفت وبا هم راهی ایران شدیم... اما خانواده ی دونفره ی ما,نفر سومی هم با خود اورد وعباس ,شد پسرمان وانگار یک دنیا شور وشادی با خودش به خانواده ی ما اورد ,نه تنها من ویوسف از جان ودل دوستش داشتیم ,بلکه پدرومادرم هم انگار نوه ی خودشان را میدیدند,اورا به جمع خانواده پذیرفتند... یوسف بارها وبارها برای پیدا کردن اقوام عباس,پیغام و پسغام گذاشت اما نه از پیگیری‌های یوسف نه از طرف راحله هیچ خبری نشد... وکسی سراغ عباس را از ما نگرفت,گرچه ته دل همه ی ما خوشحال ازاین بی‌خبری بود چون عباس به ما وما به عباس وابسته شده بودیم... یوسف عهد زمان عقدمان را فراموش نکرد و هرسال اربعین ,همه با هم سفر عشق را پیاده از نجف تا کربلا رفتیم,فقط برای قول دومش مبنی برسفر ماه‌عسل به افغانستان, شرایط طوری بود که نشدونتوانست به ان عمل کند اما یوسف,این‌بار ,قبل از رفتن به سوریه وانجام عملیاتی مهم به من قول داد,که اینبار بلافاصله بعد از برگشتنش به ایران, باهم به افغانستان میرویم. سمیه یک ماه بعداز برگشتن از ماه عسل, سلامتیش را کاملا بدست اورد ودرحال حاضر درسش تمام شده وبه قول خودش معلم این مملکت است واما من همچنان درحال درس‌خواندن وکسب علمم وبه قول پدرم ,دکتری نصف ونیمه ام.... همینطور که در افکارم غرق بودم ,با صدای عباس از عالم خودم بیرون امدم: _مامان....مامان زری.....داداش امیرعلی بیدارشده,فک کنم گشنشه هااا بدو خودم را به اتاق پسرا رسوندم,تا چشمم به چشمان امیرعلی که با چشمان‌یوزارسیف مو نمیزد ,افتاد,...دلم لرزید,یه چی ته دلم هرری ریخت پایین ,انگار خبری در راه است.... 🌱ادامه دارد.... 🌷 نویسنده؛ طاهره سادات حسینی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ 🌷🌷🇮🇷🇦🇫🌷🌷🇦🇫🇮🇷🌷🌷
رمـانکـده مـذهـبـی
🌷🌷🇦🇫🇮🇷🌷🌷 رمان امنیتی و عاشقانه #یوزارسیف ✨قسمت ۹۷ و ۹۸ به بیمارستان رسیدیم,زخم عباس چون سطحی بود
🌷🌷🇦🇫🇮🇷🌷🌷 رمان امنیتی و عاشقانه ✨قسمت ۹۹ و ۱۰۰ امیرعلی تازه یک سالش شده وصورتش مثل خورشید میدرخشه وبا سرزدن دوتا دندان بالا ودوتا دندان هم پایین مثل خرگوش ملوسی میمونه,که ادم با نگاه کردن بهش ناخوداگاه دوست داره گازش بگیره و بچلونتش عباس دستش را میگیره وروی خونه تا تا میکنه و ورد زبانش شده بابا...بابا,... امیرعلی هم مثل عباس، مثل من ,خیلی وابسته به یوزارسیف شده وانگار ساعت بیداری وشارژ شدن وشیطنتهای شیرینش را با ورود یوسف به خونه تنظیم کرده باشند و این دو روزی که یوسف رفته سفر,از تک تک حرکات امیرعلی بی قراری وچشم انتظاری, میبارد.... غذای امیرعلی را دادم وبا دو تا پسرام راهی طبقه پایین شدیم,اخه طبقه پایین هنوز بابا ومامان ساکن هستند... اما بهرام دیگه شده همون بهرام قبل از ورشکستگی وخونه را جابه جا کرده وما به واحد بهرام اینا جون بازتر بود اسباب‌کشی کردیم اما داداشم هرگز نفهمید که این چند وقت دست تنگی به زندگیشان عارض شده بود,میهمان سخاوت چه کسی بود وصاحب خونه اش که بود,همانطور که هنوز که هنوز است بابا متوجه نشده,مستاجر چه کسی هست... از یک سال پیش بابا,پیش حاج محمد میره واصرار میکنه که حتما باید کرایه خانه را بدهد, چون الان دیگه وضعش خوب بود وبه قول معروف دستش به دهنش میرسید,حاج محمد هم به خاطر اصرار بابا و صدالبته تهدیدی که کرده بود مبنی برخالی کردن خانه اگر کرایه گرفته نشه,یه مقداری کرایه تعیین میکند ,وماه به ماه پولی را که از بابا میگیره به سفارش یوسف به حساب من میریزه,... اخه,یوسف خانه را به عنوان مهریه به نام من کرده بود تمام عایداتش هم مختص من میدانست.‌.. در حیاط خونه بابا را با دسته کلید خودم باز کردم وعباس درحالیکه دست امیر علی را به دست گرفته بود,با سروصدا به سمت درهال رفتند,هنوز در را تازه بسته بودم که شخصی شروع به در زدن کرد... برگشتم طرف در وگفتم: _کیه؟؟ مردی با لهجه ای اشنا وصدایی غریب گفت: _باز کنید ,دنبال کسی هستم... در را که باز کردم با چهره ی پیرمردی نورانی که تا به حال ندیده بودمش اما سخت برایم اشنا میزد مواجه شدم ,از لباسها ولهجه اش کاملا مشخص بود افغانی ست,چادرم را جلوتر اوردم وگفتم: _بله بفرمایید... پیرمرد همانطور که سرش پایین بود گفت: _ببخشید اینجا منزل اقای یوسف سبحانی ست؟؟ در نیمه باز را تمام باز کردم وبااشاره به در کوچک کناری گفتم: _اون خانه منزل اقای سبحانی ست ومن هم همسر ایشون هستم,اینجا هم منزل پدرم است,الان اقای سبحانی تشریف ندارند, شما بفرمایید داخل.... پیرمرد که انگار محبتی شدید بروجودش مستولی شده بود گفت:_من....من...از,افغانستان دنبال گمشده ای امدم.... یک باره ذهنم رفت طرف عباس,باخود فکر کردم حتما این اقا پدربزرگ عباس هست... از دیدنش خوشحال شدم وبا شادی گفتم: _ادرس را درست امدین ,بفرمایید ,اینجا هم منزل خودتانه,تورا خدا بفرمایید داخل ... پیرمرد درحالیکه سرش پایین بود یاالله یا الله گویان وارد خانه شد,زودتر از اون اقا داخل شدم ,...مادرم که با شنیدن صدای مرد غریبه چادربه سرکرده بود امد جلو... بعداز,سلام واحوال پرسی بااشاره چشم وابرو از من پرسید کی هست؟.. ومن طبق اون فکرای خودم به عباس,اشاره کردم وگفتم: _مامان جان ایشون فک کنم از,اقوام پسرم عباس,باشند, عباس که گرم بازی با امیرعلی بود انگار تمام حواسش پیش,مهمان تازه رسیده بود با شنیدن این حرف من برگشت طرف اقاهه وبا کمال ادب سلام کرد,پیرمرد ,با تعارف ما روی مبل نشست ,... من رو به پیرمرد کردم وگفتم: _ایشون عباس واون کوچولو هم امیرعلی پسرای حاج اقا هستند,حالا شما خودتون را معرفی نمیکنید؟ پیرمرد که غرق تماشای عباس وامیرعلی شده بود با ذوقی کودکانه اشاره به امیرعلی کرد وگفت: _درست شبیهه کودکی‌های یوسف هست... با تعجب بهش نگاه کردم....مگه این اقا کی هست؟؟یوسف را از کجا میشناسه؟کودکی های یوسف؟؟...یعنی ایشون...... 🌱ادامه دارد.... 🌷 نویسنده؛ طاهره سادات حسینی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ 🌷🌷🇮🇷🇦🇫🌷🌷🇦🇫🇮🇷🌷🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمـانکـده مـذهـبـی
🌷🌷🇦🇫🇮🇷🌷🌷 رمان امنیتی و عاشقانه #یوزارسیف ✨قسمت ۹۹ و ۱۰۰ امیرعلی تازه یک سالش شده وصورتش مثل خورشی
🌷🌷🇦🇫🇮🇷🌷🌷 رمان امنیتی و عاشقانه ✨قسمت ۱۰۱ و ۱۰۲ مغزم یه جورایی هنگ کرده بود,یکدفعه,اون مرد از جاپاشد وامیرعلی را که به طرفش میامد دراغوش گرفت,روی زمین نشست و عباس هم روی زانوهاش نشاند وگفت: _باورم نمیشه ,این دوتا دسته گل، پسرای یوسف من هستند. وسرش را بالا گرفت وبا نگاه مهربانش خیره به من شد... وادامه داد: _بله عروس گلم ,من علی سبحانی,پدر یوسف هستم,سالها فکر میکردم که یوسف من، تو یک حمله ی,تروریستی واون اتش سوزی اتوبوس مسافران مهاجر,شهید شده ویک معجزه من را به یوسف رساند.. از جام بلند شدم,حالا میفهمیدم که چرا اون حس آشنا را با دیدن این مردغریبه داشتم, یوسف ته چهره ای از پدرش داشت ,درسته که گردش روزگار غدار وحوادث غمبارش این مرد را شکسته کرده بود اما نگاه اشنای پدر یوسف گرمی نگاه یوسف را داشت... با قدم هایی لرزان ,ارام ارام جلو امدم وکنار پدر یوسف زانو زدم,پدریوسف با دستان چروکیده اما گرمش, دستان لرزان وسرد مرا در مشت گرفت,خم شدم تا به دستش بوسه زنم,سرم را بالا گرفت واز پیشانی ام بوسه ای گرفت ودستش را پشت کمر من قرار داد و با هم یک دایره ی محبت تشکیل دادیم,اشک از چهارگوشه ای چشمانم روان بود,زبانم انگار قدرت تکلمش را از دست داده بود,با خود فکر میکردم,کاش یوسف اینجا بوددراین احساس شریک میشد... درهمین حین ,مادرم که برای تهیه چای وپذیرایی به آشپزخانه رفته بود,بیرون امد وبا دیدن ما دراین حال ,شگفت زده شد و بالحنی سرشار از تعجب گفت: _زری,این اقا کیست که کنارش نشستی؟؟اصلا چرا روی زمین نشستین؟؟ بغضم را فرو دادم وگفتم:_مامان,ایشون....ایشون پدر یوسف هستند.... از صدای لرزش استکانهای داخل سینی, متوجه شدم که مادرم هم مثل من شوکه شده...عباس که حالا فهمیده بود ,روی زانوی چه کسی هست,خودش را بیشتر در اغوش پدربزرگش جا میکرد,انگار غم غربت چندین ساله اش دوباره بیدارشده بود و با دیدن هموطنی زجر کشیده داشت بروز میکرد... رو به امیرعلی که حالا با ریشه های لباس پدریوسف سرگرم بود ,کرد وبا اشاره به این مهمان نورسیده به اویاد میداد که بگو: _بابا بزرگ.....بابا بزرگ.... مادرم چای راتعارف کرد وبه تأسی از ما بر زمین نشست وگفت: _خدا را صدهزار مرتبه شکر,کاش یوسف بود ومیدید و روبه من کرد وگفت: _زری جان برو به ایشون زنگ بزن این خبر خوش را بده,مطمین باش یوسف اگر بفهمه باباش بعداز سالها بی خبری,تشریف اوردند, سرازپا نشناخته,خودش را میروسونه.... با شادی کودکانه ای بااجازه ای گفتم از جا بلند شدم ,گوشی را از کیف دستی ام دراوردم ومشغول گرفتن شماره شدم..... هر چه شماره میگرفتم,بیشتر تنم میلرزید... شماره موردنظر درشبکه موجود نمی‌باشد.. این یعنی یوسف جایی درگیر است... اخه صبح هم که زنگ زدم وباهاش,صحبت کردم یه جورایی مشکوک حرف میزد,انگار عملیاتی مهم در پیش داشتند,البته این عادت یوسف بود که قبل از عملیات چیزی نمیگفت تا هم من دلهره نداشته باشم وهم مثلا شنود نشود,... الانم با این وضع و اوضاع داشتم مطمین میشدم که یوسف عملیات داشته,نگرانی درصورتم موج میزد و مامان با نگاه بر رنگ رخسارم همه چیز,را فهمید... وبرای اینکه من را از حال وهوای خودم بدر اورد گفت: _حتما خط ها شلوغ هستن,یک ساعت دیگه دوساعت دیگه زنگ میزنی وباهاش حرف میزنی...حالا بیا بشین ببین پدرشوهرت چطور شما را پیدا کرده... با شنیدن این حرف متوجه پدر یوسف وحال غریبی که داشت شدم... پدر یوسف رو به من کرد وگفت: _بیا بشین عروس،بگو ببینم مگه یوسفم کجاست؟چرا اینقدر برافروخته شدی؟ نشستم کنارش وگفتم: _یوسف,یوسف الان سوریه است اما نگران نباشید هرسال چند بار میره ومیاد,الانم دو روز بیشتر نیست که رفته,قراره تا اخر هفته برگرده حالا اگه بشنوه شما اومدین حتما زودتر برمیگرده,اخه یوسف یه مرد بسیار بامعرفت هست....,حالا راستی شما چی شد که بعداز,سالها به زنده بودن یوسف پی بردین؟ پدر یوسف لبخندی زد وگفت: