رمـانکـده مـذهـبـی
🌷🌷🇦🇫🇮🇷🌷🌷 رمان امنیتی و عاشقانه #یوزارسیف ✨قسمت ۹۹ و ۱۰۰ امیرعلی تازه یک سالش شده وصورتش مثل خورشی
🌷🌷🇦🇫🇮🇷🌷🌷
رمان امنیتی و عاشقانه #یوزارسیف
✨قسمت ۱۰۱ و ۱۰۲
مغزم یه جورایی هنگ کرده بود,یکدفعه,اون مرد از جاپاشد وامیرعلی را که به طرفش میامد دراغوش گرفت,روی زمین نشست و عباس هم روی زانوهاش نشاند
وگفت:
_باورم نمیشه ,این دوتا دسته گل، پسرای یوسف من هستند.
وسرش را بالا گرفت وبا نگاه مهربانش خیره به من شد... وادامه داد:
_بله عروس گلم ,من علی سبحانی,پدر یوسف هستم,سالها فکر میکردم که یوسف من، تو یک حمله ی,تروریستی واون اتش سوزی اتوبوس مسافران مهاجر,شهید شده ویک معجزه من را به یوسف رساند..
از جام بلند شدم,حالا میفهمیدم که چرا اون حس آشنا را با دیدن این مردغریبه داشتم, یوسف ته چهره ای از پدرش داشت ,درسته که گردش روزگار غدار وحوادث غمبارش این مرد را شکسته کرده بود اما نگاه اشنای پدر یوسف گرمی نگاه یوسف را داشت...
با قدم هایی لرزان ,ارام ارام جلو امدم وکنار پدر یوسف زانو زدم,پدریوسف با دستان چروکیده اما گرمش, دستان لرزان وسرد مرا در مشت گرفت,خم شدم تا به دستش بوسه زنم,سرم را بالا گرفت واز پیشانی ام بوسه ای گرفت ودستش را پشت کمر من قرار داد و با هم یک دایره ی محبت تشکیل دادیم,اشک از چهارگوشه ای چشمانم روان بود,زبانم انگار قدرت تکلمش را از دست داده بود,با خود فکر میکردم,کاش یوسف اینجا بوددراین احساس شریک میشد...
درهمین حین ,مادرم که برای تهیه چای وپذیرایی به آشپزخانه رفته بود,بیرون امد وبا دیدن ما دراین حال ,شگفت زده شد و بالحنی سرشار از تعجب گفت:
_زری,این اقا کیست که کنارش نشستی؟؟اصلا چرا روی زمین نشستین؟؟
بغضم را فرو دادم وگفتم:_مامان,ایشون....ایشون پدر یوسف هستند....
از صدای لرزش استکانهای داخل سینی, متوجه شدم که مادرم هم مثل من شوکه شده...عباس که حالا فهمیده بود ,روی زانوی چه کسی هست,خودش را بیشتر در اغوش پدربزرگش جا میکرد,انگار غم غربت چندین ساله اش دوباره بیدارشده بود و با دیدن هموطنی زجر کشیده داشت بروز میکرد...
رو به امیرعلی که حالا با ریشه های لباس پدریوسف سرگرم بود ,کرد وبا اشاره به این مهمان نورسیده به اویاد میداد که بگو:
_بابا بزرگ.....بابا بزرگ....
مادرم چای راتعارف کرد وبه تأسی از ما بر زمین نشست وگفت:
_خدا را صدهزار مرتبه شکر,کاش یوسف بود ومیدید
و روبه من کرد وگفت:
_زری جان برو به ایشون زنگ بزن این خبر خوش را بده,مطمین باش یوسف اگر بفهمه باباش بعداز سالها بی خبری,تشریف اوردند, سرازپا نشناخته,خودش را میروسونه....
با شادی کودکانه ای بااجازه ای گفتم از جا بلند شدم ,گوشی را از کیف دستی ام دراوردم ومشغول گرفتن شماره شدم.....
هر چه شماره میگرفتم,بیشتر تنم میلرزید... شماره موردنظر درشبکه موجود نمیباشد.. این یعنی یوسف جایی درگیر است...
اخه صبح هم که زنگ زدم وباهاش,صحبت کردم یه جورایی مشکوک حرف میزد,انگار عملیاتی مهم در پیش داشتند,البته این عادت یوسف بود که قبل از عملیات چیزی نمیگفت تا هم من دلهره نداشته باشم وهم مثلا شنود نشود,... الانم با این وضع و اوضاع داشتم مطمین میشدم که یوسف عملیات داشته,نگرانی درصورتم موج میزد و مامان با نگاه بر رنگ رخسارم همه چیز,را فهمید...
وبرای اینکه من را از حال وهوای خودم بدر اورد گفت:
_حتما خط ها شلوغ هستن,یک ساعت دیگه دوساعت دیگه زنگ میزنی وباهاش حرف میزنی...حالا بیا بشین ببین پدرشوهرت چطور شما را پیدا کرده...
با شنیدن این حرف متوجه پدر یوسف وحال غریبی که داشت شدم...
پدر یوسف رو به من کرد وگفت:
_بیا بشین عروس،بگو ببینم مگه یوسفم کجاست؟چرا اینقدر برافروخته شدی؟
نشستم کنارش وگفتم:
_یوسف,یوسف الان سوریه است اما نگران نباشید هرسال چند بار میره ومیاد,الانم دو روز بیشتر نیست که رفته,قراره تا اخر هفته برگرده حالا اگه بشنوه شما اومدین حتما زودتر برمیگرده,اخه یوسف یه مرد بسیار بامعرفت هست....,حالا راستی شما چی شد که بعداز,سالها به زنده بودن یوسف پی بردین؟
پدر یوسف لبخندی زد وگفت:
رمـانکـده مـذهـبـی
🌷🌷🇦🇫🇮🇷🌷🌷 رمان امنیتی و عاشقانه #یوزارسیف ✨قسمت ۱۰۱ و ۱۰۲ مغزم یه جورایی هنگ کرده بود,یکدفعه,اون م
پدر یوسف لبخندی زد وگفت:
_ان شاالله به زودی برگرده ,خیلی,بی قرارم برای دیدنش,بوی پیراهن یوسف مرا به اینجا کشانده, پیدا کردن یوسف از معجزه شهداست, حقیقتش بعداز شهادت مادر یوسف وبعدش هم که متوجه شدم اتوبوسی که یوسف را باهاش راهی کردم طرف ایران،در اتش تکفیریها سوخته,از عالم وادم ناامید شدم,اخوند علی سبحانی,شد یک درویش بیابان گرد ,هر روز یک جا وشب هم یه جا بودم,ماه پیش گذارم افتاد به بامیان,یه شهر نزدیکی شهر خودمان ,گفتند که شهید مدافع حرم اوردند,سعادت نصیب من شد که نماز میت شهید را بخوانم,بعداز خواندن نماز ودفن شهید داخل بلند گو از من به اسم خودم تشکر شد وعنوان کردند که خانواده ام همه شهید شدند...مراسم هنوز برپا بود که به من خبردادند, همسر شهید با من کار داره,خدمتشون رسیدم و ایشون از نام ونشان من سوال کرد ,بعد از یوسف گفت وهمسرش وادرسی که از انها داشت به من داد واین شد که من بعداز سالها تنهایی متوجه شدم هنوز در روی این کره ی زمین خانواده ای دارم...
دیگه از حرفهای پدر یوسف چیزی نمیشندیدم... درعالم خودم راحله را میدیدم.... خدای من چطوری میتونه تاب دوری شوهرش را بیاره....من که حتی توان فکر کردن به اون را ندارم,بااینکه بارها و بارها یوسف هشدارش را داده بود اما من....
🌱ادامه دارد....
🌷 نویسنده؛ طاهره سادات حسینی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🌷🌷🇮🇷🇦🇫🌷🌷🇦🇫🇮🇷🌷🌷
رمـانکـده مـذهـبـی
🌷🌷🇦🇫🇮🇷🌷🌷 رمان امنیتی و عاشقانه #یوزارسیف ✨قسمت ۱۰۱ و ۱۰۲ مغزم یه جورایی هنگ کرده بود,یکدفعه,اون م
🌷🌷🇦🇫🇮🇷🌷🌷
رمان امنیتی و عاشقانه #یوزارسیف
✨قسمت ۱۰۳ و ۱۰۴ (قسمت اخر)
بابا هم از سرکار آمد و وقتی پدر یوسف را دید و داستانش را شنید ،خداراشکر کرد که بالاخره این پدر و پسر بعداز سالها جدایی مثل حضرت یوسف و پدر بزرگوارش به هم میرسند...گرچه دوست داشتم پدر یوسف را ببرم بالا خونه خودم و پذیرایی کنم اما با اصرار پدر و مادرم خونه بابا موندیم،..
ازصبح تا شب از شب تا سحر مدام یوسف را میگرفتم اما باز هم در دسترس نبود...
آخه سابقه نداشت یوسف حتی زمانی که درگیر عملیات بود اینهمه مدت مرا ازخودش بی خبر بذاره...دلم به تلاطمی عجیب بود و انگار خبر از وقایعی هول انگیز میداد....
صبح زود بود وبا صدای صحبت کردن پدرم و اقای سبحانی از عالم دلشوره بیرون آمدم... روانداز بچه ها را صاف کردم واماده بیرون رفتن از اتاق میشدم که با صدای زنگ در خانه بر جای خود میخکوب شدم...
یعنی کی میتونه باشه؟این وقت صبح سابقه نداشت که..برگشتم وچادرم را سر کردم و همزمان صدای باز شدن در هال اومد و پشت سرش...
هنوز پام را از در بیرون نگذاشته بودم که صدای سمیه را درحالیکه انگاراصلا متوجه اطرافش نبود بغض داشت, روبه مادرم میگفت بلند شد:
_وای خاله....دلم نیومد که زنگ خونه زری را بزنم,اخه خبر دادند یوزارسیفش داره میاد... اما اینبار #بی_سر......
وغش رفت از گریه وصدای علیرضا بود که بلند شد,
_سمیه جان کنترل کن الان صدا میره بالا....
دیگه حال خودم را نمیفهمیدم...این چی داشت میگفت؟!!یوسف...یوسف...وای پدرش.... همه چی را داره میشنوه....
با پاهای لرزان وارد هال شدم,سمیه تاچشمش بهم افتاد زد تو سرش...دنیا دور سرم داشت میچرخید....همه جا تاریک تاریک شد,اخه یوزارسیف من رفته بود ,تنها پریده بود ,دیگه چیزی نفهمیدم.....
اره یوزارسیف بی صدا پرواز کرد حتی صبر نکرد تا بعداز سالها پدرش را ببینه یا بهتر بگم پدرش یوسف گمگشته اش را ببینه...
پدر یوسف ، تصمیم گرفت ,یوسف را به افغانستان ببره وتوشهر خودش دفن کند و من ,انصاف نمیدیدم که بااین تصمیم مخالفت کنم,... اخه یوسف کل عمرش را در غربت بود الان چه خوب که در دیار خودش آرام گیرد....
بچه ها راسپردم به سمیه وبعداز مراسم تشییع درایران وزیارت یوسفم در مشهد راهی افغانستان شدیم...
حالا روی اسمان سوار هواپیما یک تابوت بین من ویک پدر درد کشیده...بوی گل میداد... یوسف به قول خودش وفا کرد و داشت من را میبرد سفر ماه عسل, اینبار به دیار خودش ,به سرزمین ظلم کشیده ی افغانستان ,به خودم جرات دادم ارام روی تابوت را زدم کنا بند کفن یوزارسیفم را بازکردم وخواستم مثل حضرت زینب س بوسه بر رگ بریده بزنم،تن بی سر را که دیدم,گلوی بریده که پیش چشمم امد...رگهای خونین که تونگاهم نشست, نتونستم....نتونستم....از حال رفتم وگفتم قربان صبر عظیمت یا زینب س....
داشتم قالب تهی میکردم,انگار روحم داشت از تنم جدا میشد،یک باره احساس کردم سرم روی سینه ی یک بانوی مکرمه ومعظمه است, آروم شدم,آرام,آرام.......بوی گل و گلاب بوی سیب ناب درفضا,پیچید..
ناگاه صحنه ها جلوی چشمم جان گرفت... من.....کربلا....بالایسرحضرت عباس س.... آری این تعبیر خواب چندین سال پیش من بود وابوالفضل من,فدای حریم حضرت زینب س شد...
واین قصه هر روز وهر روز تکرار میشود... تا قایم آل محمد(ص) از راه برسد..و اگر از این شیر زنان بپرسید
(درفرجام عشقتان چه دیدید؟؟)
بی شک خواهند گفت:
(ما رأیت إلا جمیلا......)
به امید ظهور حضرتش وپایان یافتن تمام ظلمها ونابودی تمام ظالمین...
التماس دعا
🌱<پایان>
🌷 نویسنده؛ طاهره سادات حسینی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🌷🌷🇮🇷🇦🇫🌷🌷🇦🇫🇮🇷🌷🌷
❤️رمان شماره :75 ❤️
💜نام رمان : مقصودم از عشق 💜
💚نام نویسنده: …💚
💙تعداد قسمت : 75 💙
🧡ژانر:عاشقانه_شهدایی🧡
💛با ما همـــراه باشیـــــن💛
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
❤️رمان شماره :75 ❤️ 💜نام رمان : مقصودم از عشق 💜 💚نام نویسنده: …💚 💙تعداد قسمت : 75 💙 🧡ژانر:عاشقا
🍃🍃🍄🍃🍃🍄🍃🍃🍄🍃🍃
عاشقان را سر شوریده به پیکر عجب است
دادن سر نه عجب، داشتن سر عجب است
🍃🍄🍃🍃🍃🍄🍃
🍄رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی #مقصودم_ازعشق
🍃قسمت ۱ و ۲
کمدم رو باز میکنم..لباس های مشکی ام را بیرون می اورم ...کدوم یکی بهتراست؟ ...
مشکل همیشگی دخترا ...
_نجمه ؟ ..
لباس هارا روی تخت رها میکنم ..پله هارا دوتا یکی پایین می ایم...
_جانم بی بی ؟
به پرچم ها و کتیبه های حسینی اشاره میکند و میگوید :
_من با این کمر نمی تونم این هارو بچسبونم ببین تو میتونی ؟
_چشم.
کتیبه ی مربعی شکل را برمیدارم... زورم را میزنم تا دستم به بالای دیوار برسد...
_بی بی قد منم جواب نمیده..
نفسش را بیرون میدهد و میگوید:
_کاش مردهای این خونه زنده بودند..
اشک گوشه ی چشمش رو از پشت عینکش پاک میکند..
کنارش میروم و میگویم :
_ای بابا بی بی جون قراره ما این بود؟
نگاهش را به صورتم سوق میدهد ومیگوید : _تا تو عروس نشے من خیالم راحت نمیشه ...
_عه بی بی جون؟
همان موقع در را میزنند.. لبخندی به صورتش میزنم و میگویم :
_من میرم.
چادرم را از روی بند بر میدارم و پشت در می ایستم..
_کیه؟
_براتون آش آوردم..
در را اهسته باز میکنم.. خانمی با صورتی مهربان و لبخندی زیبا ..
_بفرمایید دخترم ...
_دست شما درد نکنه... من شمارو تو این محل ندیدم..
_همسایه ی جدید هستیم ..خونه ی روبه رویی..
وبعد به خانه نگاه میکند.. درست میگوید... هنوز اسباب هایشان را به خانه میبرند ..
_خوش اومدین..
کاسه را از دستش میگیرم .. میخواهد بروم که صدایش میزنم ..
_خانم؟
نگاهش را برمیگرداند...
_معصومه هستم .
_معصومه خانم .. انشاالله فردا روضه داریم تشریف بیارین ..
_چشم.. خوشحال میشیم...
در را میبندم ... به سمت بند میرم چادرم را از سرم جدا میکنم ..
_بی بی جون ؟
صدایش را از اشپزخونه میشنوم ...
_جانم ؟
به سمت اشپز خانه میروم..
_میدونستی همسایه ی جدید داریم؟
_اره دخترم ..
_ آش آوردن..
_خدا خیرشون بده..
دوقاشق به همراه دو ظرف برمیدارم.آش رو بین دو ظرف تقسیم میکنم...
_بی بی جون بیا آش...
روبه روی من میشینه...
_عجب عطری هم داره....
لبخندی میزنم و تا اخر اش رو یک نفس میخورم..ظرف هارو تو دست شور میریزم ... و مرتب میشورم...
_نجمه جان خوب نیست امانتی زیاد دست مون باشه. این کاسه رو بردار توش یک چیزی بکن بده به بنده خدا..
_چشم.
خرما رو از یخچال برمیدارم.. و کاسه رو پر از خرما های تازه میکنم...چادر مشکیم رو روی سرم مرتب میکنم ... از در خارج میشم..با اضطراب به سمت خونه ی روبه روم قدم برمیدارم...
به در خونه که میرسم صدای خنده های پر شوق دختری رو میشنوم..
_نرگس به والله اگه یک بار دیگه بلند بخندی من میدونم تو...
_اِ داداش؟
_خواهرگلم صدات بره تو کوچه نامحرمی خدایی نکرده متوجه بشه ..
_چشم..چشم...
بعداز مکثی صدای نرگس خانومشون بلند شد...
_فقط داداش..
و دوباره جیغ و داد... خواستم برگردم.. اما ترسیدم بی بی متوجه بشه..دستم رو به سمت زنگ در میبرم و با لرزش میفشارم.
_بفرما. اومدن تذکر بدن...
به ثانیه نمیرسه در باز میشه... سرم رو پایین میندازم.
_بفرمایید؟
کاسه رو نشون میدم و میگم :
_اومدم کاسه رو برگردونم.
_بفرمایید داخل...
با رفتن پسر از کنار در نفس حبس شدم رو بیرون میدم و اولین قدم رو به داخل خونه میزارم... با تعجب به حیاط چشم میدوزم...
انگاری سیل اومده... همه جا خیسه...
_برو لباست رو عوض کن سرما میخوری...
دم در ایستاده بودم که صدای اشنا توجهم رو جلب کرد...
_چرا دم در ایستادی؟
_ببخشید مزاحم شدم...اومدم کاسه رو برگردونم..
_مراحمی عزیزم بیا داخل...
_نه اخه...
_نگران نشو محمدرضام رفته اتاقش.
_چشم.
از حیاط میگذرم و حالا به خونه میرسم.
کناری تکیه میدم. معصومه خانم همراه سینی چای به سمتم میاد و روبه روم میشینه..
_ببخشید این بچه های مارو... گرمای هوا اذیت شون کرد ..دیگه اب بازی شون گل کرد...
بعد یک استکان چای رو جلوم گذاشت..
_بفرمایید دخترم.
تشکر کوتاهی کردم و کاسه ی خرما رو به سمتش گرفتم.
_مادربزرگم براشون خوشایند نیست امانتی زیادی دست مون باشه..
_دستشون درد نکنه...
هم زمان با کلام معصومه خانم در باز شد و دختر خانواده داخل شد...
_سلام.
اهسته بلند میشم ... و من هم با مهربونی جواب سلامش را میدهم..
_ببخشید مزاحم اب بازی تون شدم.
_تو نمیومدی محمد رضا ادامه نمیداد.. خودمونم خسته شدیم..
بعداز توقف کلامی گفت :
_من نرگس هستم و شما؟
_نجمه ...
_خوشبختم رفیق..
_همچنین عزیزم..
و بعد اهسته بلند میشوم..
رمـانکـده مـذهـبـی
🍃🍃🍄🍃🍃🍄🍃🍃🍄🍃🍃 عاشقان را سر شوریده به پیکر عجب است دادن سر نه عجب، داشتن سر عجب است 🍃🍄🍃🍃🍃🍄🍃 🍄رمان فانت
و بعد اهسته بلند میشوم..
_بازم شرمنده.. برم دیگه بی بی دست تنهاست..
_چاییت رو نخوردی؟
_میل ندارم.
معصومه خانم هم بلند میشود.
_کمکی برای روضه خواستین در خدمتم.
_نه یکی باید به شما کمک کنه..
هرسه از پذیرایی خارج شدیم... کفش هایم را پا زدم ... با یاداوری سخن هایمان یاد روضه و کتیبه ها افتادم..
_راستش...
کلامم را خوردم.. نمیخواستم همین اول همسایگی مزاحمت ایجاد کنم..
_چی شده دخترم؟
_واقعیتش من و بی بی نمیتونیم کتیبه هارو وصل کنیم و..
_شما برو من محمدرضا رو میگم بیاد کمک تون ..
_نه..من..
_برو دخترم نگران نباش
🍃ادامه دارد.....
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🍃🍃🍄🍃🍃🍄🍃🍃🍄🍃🍃 عاشقان را سر شوریده به پیکر عجب است دادن سر نه عجب، داشتن سر عجب است 🍃🍄🍃🍃🍃🍄🍃 🍄رمان فانت
🍃🍃🍄🍃🍃🍄🍃🍃🍄🍃🍃
عاشقان را سر شوریده به پیکر عجب است
دادن سر نه عجب، داشتن سر عجب است
🍃🍄🍃🍃🍃🍄🍃
🍄رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی #مقصودم_ازعشق
🍃قسمت ۳
_پس با اجازه .
_خدانگهدارت
به سمت خونه قدم بر میدارم..کلید رو میچرخونم..
_بی بی جون؟
_جانم مادر؟...
همان طور که به سمت اتاقم میروم میگویم :
_پسر همسایه جدید..میان کتیبه هارو وصل کنن..
_الحمدالله . خداخیرشون بده
چادرم را عوض میکنم که زنگ را میزنند..
بی بی زودتر از من در را باز میکند.. صدای یاالله گفتنش را میشنوم..
به اشپزخانه میروم و استکان چای را اماده میکنم ..خرما را هم درکنار ظرف قرار میدهم. چادرم را مرتب میکنم و به سمت پذیرایی میروم..اول به بی بی و بعد به او تعارف میزنم...
_دوپرچم رو دم در وصل میکنم .. و کتیبه هاروهم توی خونه و حیاط..خوبه؟
_خداخیرت بده پسرم..الهے عاقبت بخیر بشی..
_نظر لطفتونه..
بلند میشود.. پرچم هارا برمیدارد.. واز حیاط خارج میشود..به دنبالش میروم و چهارپایه را جلویش قرار میدهم.
_بفرمایید .
تشکر مختصری میکند.. اخرین پرچم را میزند.. داخل میرود..کتیبه هارا در دست میگیرد و روی اسمشان را میبوسد..بی بی با اشتیاق نگاهش میکند .. کتیبه هارا که میزند به سمت بی بی می اید..
_خوب مادرجان کاری دیگه ای ندارین من انجام بدم؟
_خدا خیرت بده پسرم...تاهمین جاشم به زحمت انداختیمت..
_ما نوکر اربابیم..
_برو خدا خیرت بده.. سلام منوهم به مادر برسون..
_چشم.. یاعلے...
از ما خدافظی میکند و از در خارج میشود..
بی بی چادر را از دورش جمع میکند.. لبخندی میزند و به اشپزخانه میرود..
برای شام «تاس کباب» درست میکنم.. میدانم بی بی دوست دارد ..سفره را می چینم .. بی بی مفاتیحش را جمع میکند و درست روبه رویم مینشیند.. میخورد و قربان صدقه ام میرود..پتوها را به ایوان می اورم .. ماه حسابی میدرخشد..
پتویم را کنار مادر بزرگ می اندازم.. وضویم را به جا می اورم..مفاتیحم را باز میکنم.. زیارت عاشورا و سوره ی واقعه را تلاوت میکنم..
و به رخت خواب میروم..تا سرم به بالشت میرسد چشمانم را تسکین میدهد و مرا به خواب میبرد..
_نجمه ؟ ...دخترم؟... عزیزم؟...
با صدای مهربانش بیدار میشوم..
_سلام بی بی ..
_سلام به روی ماهت.. کارا مونده ها..
_چشم ..
صبحانه ام را نوش جان میکنم.. وبا تن نحیفم به جان خانه می افتم..عرق پیشانی ام را پاک میکنم..
_مادر زود باش .. الانه که برسن..
_چشم.
به سمت حمام میروم.. دوش میگیرم.. موهایم را سشوار میزنم..لباس دامن مشکی ام را تن میکنم.. و برای پذیرایی از مهمان ها به حال میروم
🍃ادامه دارد.....
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛