eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
3.8هزار دنبال‌کننده
189 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمـانکـده مـذهـبـی
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤 🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِ
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤 🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِی 🌟عیون أخبارالرضا علیه‌السلام، ج۲ ص۱۳۶. 🖤رمان تاریخی، بصیرتی و معرفتی 🌟قسمت ۶۱ و ۶۲ پیامبر صلی‌الله‌علیه‌وآله بار دیگر نگاهش را بین جمعیت چرخاند و روی علی علیه‌السلام متمرکز شد و همانطور که لبخندی کل صورت مبارکش را پوشانیده بود، علی را به سمت خود خواند‌...علی علیه السلام در کنار او قرار گرفت... و پیامبر همانطور که دست علی را در دست می‌گرفت شروع به تلاوت آیه‌ای کرد که هم اینک خداوند از جانب پروردگار برای او آورده بود: _«ای رسول آنچه را که از سوی خداوند به تو نازل شده است به مردم برسان، که اگر چنین نکنی خدا را انجام نداده ای و خداوند تو را از آسیب مردم می‌نماید و گروه کافران را نمی‌کند. مائده۶۷» پیامبر آیه را تلاوت کرد و در این هنگام ولوله ای در جمع افتاد: _این چه امری ست که دین خدا و رسالت پیامبرش را کامل می کند؟ این چه عملی‌ست که بدون آن رسالت رسول الله ناقص است و بی‌فایده؟ خداوند پیامبرش را از کدام خطر آگاه کرده و همه ٔاینها چه ربطی به دارد که پیامبر قبل از تلاوت آیه، او را نزد خود خواند؟..باران سؤالات مردم لحظه به لحظه بیشتر و رگباری تر می شد و همهمه ای عجیب تمام جمع را فرا گرفته بود. فضه از گوشه ای در سرزمینی که «خم» می‌نامیدندش، شاهد این موضوع بود ، حالا می‌فهمید واقعا امری مهم در پیش است که چنین آیه ای نازل شده و خداراشکر که مبین آیات، رسول خدا در جمع حضور داشت و اینک پرده از راز و رمز این آیه بر میداشت، اما فضه خوب می‌دانست که این آیه هرچه هست باز هم مدحی از را در خود نهفته دارد باید می‌بود و سخنان پیامبر را گوش می‌کرد تا بفهمد آن مدح چیست و چگونه است.. هیاهوی مردم به اوج رسیده بود که ناگهان دست پیامبر بالا رفت و با پایین آمدن دست مبارک او،سرو صدا هم خوابید... پیامبر نفسش را محکم بیرون داد و فرمود : _من نگران دسیسه و توطئه جمعی از مردم بودم که خداوند با نزول این آیه حرف آخر را زد و سپس دست مبارکش را دور شانهٔ علی حلقه نمود او را به خود نزدیک کرد و ادامه داد: _خداوند مرا مأمور کرد تا و بعدازخودم را به شما معرفی کنم تا پس از من دین خدا از راه خودش نشود و توطئه‌های مغرضان از بین برود، آهای مسلمین، آی حاجیان حرم امن پروردگار بدانید و آگاه باشید که پس از من علی، و مومنان خواهد بود. تا این حرف از دهان مبارک پیامبر خارج شد ، ناگاه مردی از بین جمعیت بلند شد و گفت : _پس چه بهتر که این آیه را اینچنین بخوانیم « ای رسول! آنچه که از جانب خداوند بر تو نازل شده است که علی مولا و سرپرست مؤمنان است به دیگران ابلاغ کن که اگر این کار را نکنی رسالت خداوند را به انجام نرسانده‌ای و خداوند تو را از آسیب مردم حفظ می‌کند» با این حرف مرد عرب ، لبخند پیامبر پر رنگ تر شد و فرمود : _تبارک الله...به راستی که حرفت عین کلام حق است و اینچنین بود که یاران پیامبر این آیه را به این صورت تلاوت می کردند. فضه از شنیدن سخنان و تفسیر پیامبر غرق شوق و لذت و سرشار از هیجان شده بود و ناگاه مانند عاشقی که به مراد دلش رسیده سر بر آستان پروردگارش سجده شکر نمود و اما نمی‌دانست که این نزول اشعار عشق خداوند در مدح مولایش علی هنوز ادامه دارد....هنوز در سجده شکر بود که دید تلی از جهاز شتران آماده شده ،انگار پیغامی دیگر از جانب خدا رسیده بود..فضه که سرشار از شوق بود، سر از سجدهٔ شکر برداشت و متوجه شد، جنب و جوشی عجیب در بین است و دانست که این پیام های عاشقانهٔ خداوند ادامه دارد. عده ای زیر چند درخت را در غدیر خم جارو می‌کردند و عده ای دیگر در تدارک منبری بودند که از جهاز شتران بنا کنند...زیر درختان تمیز شد، پیامبر صلی الله علیه واله در آنجا قرار گرفت و علی علیه السلام هم همواره دست در دست او همراهش بود ، گویی پیامبر از علی اش دل نمی‌کند و علی هم خود را پاره ای از وجود پیامبر میدانست و براستی که خداوند چه زیبا در قرآنش علی را نفس و جان پیامبر معرفی نمود. رسول الله زیر درختی نشست و علی در کنارش و اصحاب گرداگرد آنان حلقه زدند، پیامبر چندین قاصد به اطراف فرستاد. آنها مأموریت داشتند که حاجیان جلو افتاده را به غدیر برگردانند و حاجیانی که به نرسیده‌اند را شتابان به آنجا فراخوانند، شور و شعفی که در حرکات پیامبر مشهود بود، خبر از واقعه ای بزرگ میداد و فضه شک نداشت که محور این واقعهٔ بزرگ کسی جز مولایش علی نخواهد بود.
رمـانکـده مـذهـبـی
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤 🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِ
قاصدان که روانه شدند، پیامبر باخیالی آسوده به جمعیت اطرافش نگریست و فرمود: _« گويا مرا فراخوانده‌اند و من اجابت كرده‌ام و سفری طولانی در پیش دارم همانا من بين شما دو شيءگرانبها برجاي گذاشته‌ام كه يكي از آنها از ديگري بزرگتر است، كتاب خداي تعالي و عترت من، پس بنگريد كه بعد از من با آن دو چگونه رفتار مي‌كنيد، كتاب خدا و عترت من از هم جدا نمي‌شوند تا دركنارحوض(كوثر) نزد من حاضر شوند. سپس فرمودند: _همانا خداي عزوجل مولاي من است و من مولاي همه مؤمنان، آنگاه دست علي را گرفت و فرمود: _هر كه را من مولاي اويم پس علي هم ولي و سرور اوست. خدايا دوست بدار هر كه او را دوست دارد و دشمن بدار هر كه با او دشمني كند.» فضه از شنیدن کلام پیامبر اشک به چشم آورد و در خاطرش زنده شد که پیامبر این حدیث را نیز در بین حاجیان خانه خدا هم بیان نموده بود، یعنی اینقدر مهم بوده که می‌بایست تکرار در تکرار شود تا به عمق جان مسلمین بنشیند و آن را هرگز فراموش نکنند. فضه نگاهی به مولایش علی و پیامبر که چون یک روح در دو جسم بودند انداخت و زیر لب تکرار کرد : براستی که امانت‌های محمد صلی الله و علیه واله در بین مردم، قرآن است و عترتش، قرآن است و اهل بیتش و راه و سنتی که اهل بیت علیهم السلام به امت نشان می دهند ... آنگاه آهی کشید و ادامه داد: کاش مردم این سخنان را در خاطر بسپارند و به دیگران هم برسانند، تا دین حق و اسلام ناب محمدی از گزند توطئه و انحراف در امان بماند.... 🌟ادامه دارد.... 🖤نویسنده؛ طاهره سادات حسینی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
قاصدان که روانه شدند، پیامبر باخیالی آسوده به جمعیت اطرافش نگریست و فرمود: _« گويا مرا فراخوانده‌اند
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤 🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِی 🌟عیون أخبارالرضا علیه‌السلام، ج۲ ص۱۳۶. 🖤رمان تاریخی، بصیرتی و معرفتی 🌟قسمت ۶۳ و ۶۴ فضه از شنیدن سخنان پیامبر صلی‌الله‌علیه‌واله، هم شاد بود و هم اندوهگین...شاد بود چراکه مولایش علی به فرمودهٔ پیامبر و به حکم خداوند و تمام مؤمنان شده بود و اندوهگین بود، چون سخنان پیامبر خبر از وداع میداد و خبر از هجرت پیامبر و مسافرتی ابدی میداد و این خبر، قلب فضه و هر مسلمان مؤمنی را می‌فشرد. هنوز خبری از قاصدانی که رسول الله به اطراف فرستاده بود، نشده بود و اما پیامبر در جمع یارانش مانند ماه شب چهاردهم در آسمان شب، می‌درخشید و هنوز سخن‌ها داشت و سفارش‌ها میکرد...جمعیت اطراف پیامبر، هرکس سوالی می‌پرسید و تمام سؤالات پیرامون واقعه‌ای بود که رسول خدا اینک بشارتش را داده بود..حالا همه می‌دانستند که هرچه هست پیرامون ابوتراب است ، ولایتی که از جانب خدا مقرر شده، هر کس به اندازه فهم و درکش سؤالی می‌پرسید. همهمه ای برپا شده بود، پیامبر نگاهی از سر مهر به جمعیت انداخت و باردیگر دست دور شانهٔ علی انداخت و او را به خود نزدیکتر نمود و رو به جمعیت فرمود : _«ای مسلمین ؛بدانید هرکس که می‌خواهد مسرور باشد و مانند من بمیرد و دربهشت برین که درختان آن را خداوند غَرس کرده است، مسکن گزیند، باید پس از من ولایت و سرپرستی علی را بپذیرد و پس از او هم ولایت ولیّ و جانشین او را گردن نهد و از اهلبیت من پیروی کند، آنان عترت و خاندان من هستند که از سرشت من آفریده شده‌اند و از فهم و دانش من بهره‌مند گشته‌اند، پس وای به کسانی از امت من ! که برتری ایشان را دروغ انگارند و پیوند مرا با آنها قطع کنند، خداوند هرگز من را به این گروه نرساند» این حرف پیامبر گویی اتمام حجتی بود روشن و آشکارا، تا هیچ کس فکر فتنه و توطئه ای در سر نپروراند و خیالاتی نبافد تا پس از عروج پیامبر ،خود بر اریکه قدرت بنشیند... فضه سخنان پیامبر را به گوش جان می‌سپرد و با خود می‌گفت : براستی این احادیث را باید با خط طلانوشت و بر تارک هستی آویخت تا همگان بدانند مقام و منقبت علی بن ابیطالب را ، همو که ابوتراب است در روی زمین ، همو که و اکبر امت رسول الله است ...همو که ندای آسمانی او را «لا فتی الا علی و لا سیف الا ذوالفقار خواند» و چه بد بندگانی خواهیم بود اگر این فضائل را به دست فراموشی سپاریم و چه ناشکر انسان‌هایی خواهیم بود که شکر ولایت علی را به جا نیاوریم و چه امت بیچاره‌ای خواهیم بود که اگر به راهی غیرراه‌ولایت امیرالمؤمنین علی بن ابیطالب برویم... فضه حرفها درسرداشت و لیکن بر زبان نمی‌آورد و پیش رویش میدید که منبری را که رسول الله دستور به برپایی‌اش داده است، کم کم بلند و بلندتر می‌شد. کم کم منبر پیش رو آماده شد...سواران با شتاب از هرطرف خود را به برکهٔ‌خم رساندند تا بدانند این چه امر مهمی است که پیامبر آنان را به اینجا فرا خوانده، بعضی‌ها راه رفته را برگشته بودند و عده‌ای هم با عجله از پشت سر خود را به این سرزمین که قرار بود نقطهٔ عطفی در دل خود نگهدارد، رساندند. کنار برکهٔ خم جمعیت موج میزد..هرکس حرفی می‌گفت و نظری ارائه می‌کرد، پیامبر صلی الله علیه وآله که شور و شعف مردم را دید، ازجابرخاست..به سمت بلندایی که با جهاز شتران بنا کرده بودند رفت..بر روی آن قرار گرفت و سپس با نگاهی سرشار از مهر به علی علیه السلام اشاره کرد که بالا بیاید و در کنار او قرار گیرد..وقتی که علی به نزد رسول الله رفت و کنارش ایستاد،..فضه که از کمی دورتر شاهد ماجرا بود، اشک چشمانش شروع به جوشش و تکاپو نمود ، او می‌خواست این صحنه را به روشنی ببیند، اما مگر این مرواریدهای غلتان به او‌ اجازه میداد که زیباترین صحنهٔ عمرش را ببیند... علی و محمد علیهم السلام دو مدار آرامش زمین، همانها که از یک درخت و یک نور خلق شدند، همانها که بهانهٔ خلقت و وجود این دنیا بودند، همانها که مدار این دنیا بر گرد ایشان می‌چرخید در کنار هم قرارگرفته بودند، بر بلندایی که آنها را به آسمان نزدیک کرده بود، انگار باران نور از آسمان بر این نقطه باریدن گرفته بود، گویی درب آسمان گشوده شده بود و ملائک صف به صف از عرش به فرش نزول می‌کردند که شاهد این صحنهٔ ملکوتی باشند.
رمـانکـده مـذهـبـی
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤 🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِ
سروصدا اوج گرفته بود و هر کس در گوش کناری اش چیزی زمزمه می کرد: منظور پیامبر از این اجتماع عظیم چیست؟ چرا همگان را به خود فراخواند؟ چرا چنین جایگاهی درست کرده و چرا علی را به نزد خود خواند؟.. هزاران سوال در ذهن همگان شکل گرفته بود که دست رسول خدا بالا رفت... دست علی هم که انگار در دست مبارک پیامبر قفل شده بود، بالا رفت...دست حیدر رفت بالا و عرشیان آسمان دل باختند و انگار در عرش خداوند برای حیدر، حیدریه ساختند... پیامبر سرشار از شوق بود و گویی می‌خواست این شور و شوقش را به جمع منتقل کند، آنچنان دست ابوتراب را بالا برده بود که گویی می‌خواهد از آسمانیان تحفه‌های بهشتی برای زمینیان بگیرد، به طوریکه سفیدی زیر بغل پیامبر بر همگان آشکار شد... فضه از هیجان دیدن این صحنه ،سرتا پایش می‌لرزید و خوب می‌دانست امری بزرگ و عظیم در پیش است... دست علی که بالا رفت، همهمهٔ جمعیت فرونشست و همگان سرا پا گوش شدند تا بدانند، این مجلس زیبا که بی‌شباهت به جشنی عظیم نبود برای چه برپا شده، گرچه حدس زدنش مشکل نبود، چون همگان بر قرب و جایگاه علی نزد رسول و پروردگارش آگاه بودند.. مغرضان مولا علی از دیدن این صحنه دندان به هم می‌ساییدند. و دلدادگان کوی حیدر، همانند فضه از شوق دیدن، می‌گریستند‌. ناگاه صدای ملکوتی پیامبر بود که در سرزمین غدیر خم طنین افکند:... 🌟ادامه دارد.... 🖤نویسنده؛ طاهره سادات حسینی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤 🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِ
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤 🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِی 🌟عیون أخبارالرضا علیه‌السلام، ج۲ ص۱۳۶. 🖤رمان تاریخی، بصیرتی و معرفتی 🌟قسمت ۶۵ و ۶۶ صدای زیبای محمد صلی‌الله‌علیه‌وآله در فضا پیچید که رو به جمعیت بانگ میزد: _اَلست اَوْلی بالمومنین من انفسهم؟(آیا من از همهٔ مؤمنان نسبت به خودشان برتر نیستم؟) همه مسلمانان ناخوداگاه با هم و یکصدا گفتند: _آری یا رسول الله... براستی که چنین است. پیامبر که انگار منتظر گرفتن همین اقرار از جمع بود، سری تکان داد و دست حیدر را بالاتر از بالا گرفت و فرمود : _هرکس من ولی و سرپرست او هستم، این علی ولی و سرپرست اوست.بارالها دوست بدار دوست دار او را و دشمن شمار دشمن او را...یاری کن کسی را که علی را یاری میکند و خوار کن کسی را که علی را خوار کند. در این هنگام همگان بر مقام علی‌بن‌ابیطالب غبطه می‌خوردند، چرا که فقط او به مقام بودن، از جانب خدا و توسط پیامبرش برگزیده شده بود. فضه که لحظه لحظه این صحنه را به خاطر می‌سپرد با خود زمزمه کرد : _مبارک باد بر تو ای مولای من، مبارک باد بر تو ای سرور مومنان و ولیّ بلافصل پیامبر... چه زیبا پیامبر به همگان فهماند که معنای « ولی » در عبارت «من کنت ولیه فهذا علی ولیه » نه فقط واژه و عبارت «دوست» است، بلکه ولی در این عبارت یعنی سر پرست و اولی به نفس ... زیرا رسول خدا قبل از این عبارت فرمودند : الست اولی بالمومنین من انفسهم؟ یعنی اول سرپرستی خود را گوشزد کرد و سپس سرپرستی مولا علی را آشکار نمود و چه نکته ها که در این کلام کوتاه بود که بندگان و مسلمین می‌باید به تمامی بگیرند و حکم خدا را گردن نهند و در مسیر آن دین اسلام را به پیش برند. همهمه ای در جمع در گرفت که باز دوباره پیامبر خبری دیگر داد و بشارت داد که هم اینک جبرییل از جانب خدا بر او نازل شد و آیه‌ای دیگر برای مومنان مسلمان به ارمغان آورده... فضه سرا پا گوش شد تا این غزل عاشقانه را که از سوی خدای عاشق و عاشق آفرین بر پیامبر خوبی ها نازل شده ،بشنود و به ذهن بسپارد و به دیگرانی که نیستند و نشنیدند برساند...حسی درون فضه به او می‌گفت که بی شک این غزل عاشقانه ، در مدح کسی جز علی علیه‌السلام نمی‌تواند باشد... چرا که خدا عاشق علی بود و علی غرق خدا ... در این هنگام صدای پیامبر رساتر از همیشه کل فضا را در نوردید و به گوش عرشیان و فرشیان رسید، ندای روح بخش محمد صلی الله علیه وآله بود که آیه ای را هم اینک بر او نازل شده بود تلاوت می کرد : _«امروز کافران از اینکه در دین شما اختلافی ایجاد کنند ناامید شدند، پس شما از آنان بیمناک نشوید بلکه از من بترسید، امروز دین شما را کامل کردم و نعمتم را بر شما تمام نمودم و راضی شدم که اسلام دین شما باشد. مائده/۳» زمانی که فضه این آیه زیبا را از زبان پیامبر شنید، غرق لذت و شگفتی شد ، او دو سال همدم خانواده علی علیه السلام بود و با تمام وجود، برتری علی علیه السلام و اهل‌بیتش را بر تمام مسلمانان دیگر حس کرده بود، اما این آیه، چیزهای زیادی در بر داشت که برای انسان های بابصیرت سر چشمهٔ تمام خوبی ها بود... وقتی خداوند میفرماید،در این روز کافران از اختلاف‌افکنی ناامید شدند، منظورش پر واضح است که ولایت علی بن ابی طالب و مایهٔ مسلمین است،‌ وقتی می فرماید :امروز دینش را کامل نموده ،یعنی ملاک تکمیل دین ، پذیرش ولایت ابوتراب است... وقتی پروردگار عالمین گوشزد میکند که امروز نعمتم را بر شما تمام نمودم، این بدان معناست که ای مسلمانان بدانید که بالاترین نعمتی که خداوند به شما ارزانی داشته ، نعمت ولایت امیرمومنان علی بن ابیطالب بر مسلمین است... وقتی خداوند دین اسلام را در کنار امروز و این ولایت می آورد،یعنی اسلام ناب‌محمدی همان است که ولایت علوی در سر لوحه اش باشد ،یعنی ولایت علی تکمیل اسلام است و اسلام واقعی همان پذیرش ولایت حیدر است... الحق که چه زیبا، واضح و روشن عشق خدا به علی اعلی در این آیه و آیات قران نهفته است.... فضه گاهی با خود فکر می کرد که اصلا علی قران است و قرآن همان علیست و این واقعیتی انکارناپذیر بود، زیر ا که علی به تعبیر پیامبر، قرآن ناطق بود و در آیه آیهٔ قران، مناقب علی جاری بود... پیامبر آیه را تلاوت کرد و آن را تفسیر نمود ، مؤمنان واقعی سر از پا نشناخته به جلو هجوم آوردند تا بیعت کنند با ولیّ بلافصل پیامبر و سر نهند بر امری که خدا با آن بزرگترین نعماتش را بر مومنان فرود آورد... در همین اثنا بود که.... 🌟ادامه دارد.... 🖤نویسنده؛ طاهره سادات حسینی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤 🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِ
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤 🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِی 🌟عیون أخبارالرضا علیه‌السلام، ج۲ ص۱۳۶. 🖤رمان تاریخی، بصیرتی و معرفتی 🌟قسمت ۶۷ و ۶۸ جمعیت به جلو هجوم آوردند تا دست در دست مبارک علی علیه‌السلام گذارند و با او بیعت کنند، تا بزرگترین نعمت خدا را از آن خود نمایند، تا دین خود را با پذیرش ولایت امیرالمؤمنین، کامل نمایند، تا امام خود بعد از پیامبر را بشناسند و به امامتش گردن نهند. در این بین فضه از کناری این صحنه را می‌دید، او متوجه شد دو نفر از مهاجرین که دخترانشان در عقد پیامبر بودند، جلو آمدند، و ، جلوی پیامبر و علی ایستادند و همانطور که نگاهی به دو دست قفل شده در هم علی و رسول الله می انداختند رو به پیامبر گفتند : _یا رسول الله ؛ آنچه که اینک فرمودید و ابوتراب را به عنوان امیرمؤمنان و ولیّ بلا فصل خود بعد از پیامبر معرفی کردید آیا خواستهٔ خداوند و امر پروردگار و رسولش بود؟ پیامبر سری تکان داد و فرمود : _آری ،به خداوند قسم که حرف من نیست جز سخن خداوند و کلام حق ... پس آن دو جلو آمدند و چندین بار رو به علی گفتند: _مبارک باشد ، مبارک باشد ، مبارک باشد امیرالمؤمنین شدنت... و جزء اولین نفراتی بودند که با علی علیه السلام ،به عنوان خلیفه بعداز پیامبر و جانشین رسول خدا ، بیعت کردند. فضه نگاه به موج جمعیتی که شتابان پیش میرفت تا خود را به علی برسانند و با او بیعت نمایند، نمود، از شور و هیجان جمع ، هیجان او نیز افزون‌تر شد، ناخوداگاه آهی کشید و گفت : خدا کند،مردم این جشن را فراموش نکنند، این آیات خداوند را فراموش نکنند ، این بیعت با حیدر را فراموش نکنند... اما تاریخ نشان داد که مردم فراموشکارند و غفلت زده....همانها که جزء اولین بیعت کنندگان بودند ، سردستهٔ بیعت‌شکنان شدند...کتاب خدا را سبک کردند و امانت رسول خدا را به خاک و خون کشیدند.. روز، روز بزرگی بود...عید، عید عظیمی بود... آخر در این روز اسلام کامل شده بود، اسلامی که شروعش از خلقت آدم ابوالبشر کلید خورده بود و در طول قرن ها و سالیان با نام های گوناگون و با پیامبران مختلف دست به دست شده بود و هرزمان تکمیل‌تر ازقبل به دست قومی با نامی و پیامبری دیگر میرسید، اینک در این روز اراده خدا بر آن تعلق گرفته بود که کامل شود...در غدیرخم کامل شود و با پذیرش ولایت امیرالمومنین علی‌بن‌ابیطالب کامل شود...و کاش بندگان قدر این بدانند، همانا ولایت علی علیه‌السلام، حصار امن دین است مانند کلمه لااله الاالله و هرکس در این حصار وارد شود،ازگزندشیاطین در امان می‌ماند.... امر خدا نازل شد و توسط پیامبرش به مسلمانان ابلاغ شد، بیعتی که میبایست ستانده شود،ستانده شد، دینی که میبایست کامل شود، با این بیعت کامل شد و نعمت ولایت امیرالمومنین علی بن ابیطالب بر سر بندگانش باریدن گرفت. کاروان‌ها به نوبت و کم‌کم از غدیرخم خارج شدند و هر کدام رو به سرزمین خود نمودند تا این خبر داغ و فرح‌بخش را به دیگر مسلمانانی که نبودند و نشنیدند ،برسانند. کاروان مدینه النبی هم به نزدیکی های شهر رسیده بود، دل درون سینهٔ زائران خانه خدا به تپیدن افتاده بود ...
بوی عطربهشتی، عطری که شدیدتر از همیشه بود در شهر پیچید و مردم را به ورودی شهر به پیشواز پیامبر کشید...مردم شهر دسته دسته به استقبال پیامبر و همسفرانش می‌آمدند..عجیب اینکه همگان احساس کرده بودند، اتفاقی خاص افتاده ، گویی نوری از کاروان به آسمان می‌رسید... گویی مژده‌ای بس بزرگ درکار بود. هرکسی که به کاروان میرسید ابتدا به محضر پیامبر شرفیاب میشد و بعد از عرض سلام و ارادت به طرف اقوام و آشنایان خود میرفت، کم کم زمزمه‌ای در کاروان پیچید ، حرفهای درِ گوشی بلند و بلندتر شد ... حال همگان می‌دانستند که چه شده، خبر دهان به دهان و‌ گوش به گوش رسید ، آنان که در غدیر نبودند،می‌خواستند از قافله عقب نمانند ، پس با شتاب خود را به علی علیه السلام که همیشه در کنار روح و جانش محمد صلی الله علیه واله بود ، می‌رساندند و با تبریک مقام عظیمی که نصیب ابوتراب شده بود، با او بیعت می‌کردند. تا امام خود را پس از پیامبر بشناسند، تا جاهل و بی‌دین از دنیا نروند، تا آنها هم از این نعمت محروم نمانند. فضه شور و شوق اهل مدینه را که میدید به وجد آمده بود و او هم چون بقیهٔ همسفران از عید فرخندهٔ غدیر و واقعهٔ هیجدهم ذی الحجه، برای زنان و دخترانی که گرداگردش را گرفته بودند،سخنها می‌گفت و داستانها بیان می‌نمود و آنچه را که دیده بود ، بدون کم و کاست به سمع دیگران می‌رساند.. هنوز کاروان، اولین ورودی مدینه النبی بود که کل شهر از خبری مسرت بخش پر شد. اهل مدینه به حال علی و اهل بیتش غبطه می‌خوردند و در مسجد النبی اجتماع کردند تا آنها نیز در این واقعه سهیم باشند و چه شیرین روزهایی بود این ایام و چه شیرین نعمتی بود ،نعمت ولایت ابوتراب.... 🌟ادامه دارد.... 🖤نویسنده؛ طاهره سادات حسینی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤 🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِ
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤 🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِی 🌟عیون أخبارالرضا علیه‌السلام، ج۲ ص۱۳۶. 🖤رمان تاریخی، بصیرتی و معرفتی 🌟قسمت ۶۹ و ۷۰ چند روزی از آمدن کاروان زائران خانه خدا به مدینه می‌گذشت، هنوز شهرمدینه در تب و تاب واقعهٔ بزرگ و فرخندهٔ بود و هرروز دسته‌دسته مردم از اطراف و اکناف به مسجد می‌آمدند و به حضور پیامبر و جانشین ایشان می‌رسیدند و با ابوتراب بیعت می‌کردند تا دین و ایمانشان کامل شود و امام بعد از پیامبر را بشناسند ، تا جاهل و بی‌ایمان از دنیا نروند. خبر جانشینی علی علیه‌السلام توسط حاجیان خانه خدا که با چشم خود دیدند و با گوش خود شنیدند، به سرزمین‌های دور و نزدیک رسید و کم‌کم تمام مسلمین از این امرعظیم، مطلع شدند و فضه شاهد بود که هرروز گروهی از سرزمین‌های مختلف برای بیعت به مدینه می‌آمد. فضه با روحیه ای شاد به انجام کارهای خانه مشغول بود، پس از پایان کارها به نزد بانویش رفت و از او اجازه گرفت تا به مسجد برود، آخر این روزها خبرهای خوبی در مسجد بود و هر روز عده ای تازه نفس میرسیدند تا به امرخداوند گردن نهند و فضه می‌خواست شاهد تمام ماجراها باشد، طبیعت هیجان‌طلب این دختر مومنه او را به مسجد می‌کشاند. بانوی خانه با خواسته فضه مخالفتی نکرد و فضه تجدید وضویی نمود و چادر و روبنده به سر کرد، از درب خانه خارج شد و به سمت مسجد حرکت کرد. نرسیده به مسجد، شتر سواری که مشخص بود بسیار آشفته و عصبی‌ست و مدام زیر لب حرف میزد و گاهی دندان بهم می‌سایید و گویا از چشمان ترسناکش آتش می‌بارید، توجهش را به خود جلب نمود. آن مرد، برای فضه ناآشنا می‌آمد و حرکاتش هم عجیب بود، پس فضه می‌خواست تا سر از کارش درآورد..سرعت قدم‌هایش را کم کرد تا درست پشت سر شتر قرار گرفت. کمی که جلو رفتند، متوجه شد، مقصد این مرد هم جایی جز مسجد نمی‌باشد.جلوی مسج ، آن مرد از شتر به زیر آمد و باخشمی در حرکاتش، شتر نگون‌بخت را به سمتی کشید و افسار آن را به میخ چوبی بست، آن مرد بدون اینکه به اطرافش نگاه بیاندازد ، با همان خشم عصبانیت وارد مسجد،شد. فضه هم شتابان به دنبالش حرکت کرد، حسی درونی به او نهیب میزد که واقعه‌ای دیگر به وقوع خواهد پیوست...نمی‌دانست چرا، اما نسبت به آن مرد احساس بدی داشت، جلوی درب کفش‌هایش را باعجله به سمتی انداخت و هراسان وارد مسجد شد، او می‌خواست بداند که آن مرد کیست و چرا به مسجد آمده و چرا اینگونه خشمگین بود...روی پنجه پا ایستاد و از بالای شانهٔ جمعیت داخل مجلس مردانه را نگریست و بالاخره آن مرد را در نزدیکی پیامبر دید...متوجه شد که او با همان حال طلبکارانه جلوی پیامبر ایستاده و می‌خواهد چیزی بگوید، فضه گوش هایش را تیز کرد تا بداند چه حرف هایی رد و بدل می شود... فضه کمی جلوتر رفت و همانطور که به صحنهٔ روبه‌رویش چشم دوخته بود، تمام حواسش را بکار گرفت تا بداند چه می‌گویند و پیامبر صلی‌الله‌علیه‌وآله چه جواب می‌فرماید. او می‌خواست بداند براستی آن مرد کیست و چه می‌خواهد و چرا با چنین حالی به مسجد آمده است. آن شخص روبه روی پیامبر ایستاد و با صدایی بلند پیامبر را خطاب قرار داد و‌ گفت : _من، «حارث بن نعمان فهدی» هستم و با شنیدن خبری که این روزها در همه‌جا و همهٔ شهرها پیچیده خود را به مسجد رسانیدم تا سوالی خدمتتان عرض کنم. پیامبر نگاهی به او انداخت و فرمود : _ بگو هر چه را که در دل داری... حارث بن نعمان با لحنی طلبکارانه گفت: _ای محمد؛ تو به ما دستور دادی به یگانگی خدا شهادت دهیم، دادیم و اینکه تو را فرستاده‌ی او بدانیم و این را نیز قبول کردیم. سپس دستور به خواندن نمازهای پنجگانه، روزه ماه رمضان، حج خانه ی خدا و ادای زکات اموال دادی، ما همه اینها را پذیرفتیم. آخر به این ها راضی نشدی تا اینکه این جوان، اشاره به حضرت علی علیه السلام که در کنار پیامبر بود کرد و ادامه داد: _این جوان را به جانشینی خود منصوب کردی و گفتی: مَن کُنتُ مَولاهُ فَعلیُ مَولاه. آیا این سخن از طرف خودت است یا از سوی خداوند؟ پس پیامبر (ص) در حالی که چشمانشان از شدت ناراحتی سرخ گردیده بود سه بار فرمودند: _وَاللهِ‌ الَذی لا اِله اِلا هُو مِنَ اللهِ وَ لیسَ مِنی؛ سوگند به خدایی که معبودی جز او نیست، این سخن از جانب خداوند است. پس حارث بن نعمان که حرف پیامبر صلی‌الله‌علیه‌واله را باور نکرده بود و گمان میکرد پیامبر به خاطر قرابتش با علی او را به جانشینی‌اش منصوب کرده، در حالی که بسیار خشمگین بود، گفت: _خداوندا؛ اگر این سخن که محمد صلی‌الله‌علیه‌واله میگوید، حق است، سنگی یا عذاب دردناکی از آسمان بفرست و مرا هلاک نما
رمـانکـده مـذهـبـی
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤 🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِ
و با زدن این حرف، از درب مسجد خارج گردید و به سوی شترش رهسپار شد... فضه با شنیدن این حرف نابخردانه ودشمنی مغرضانهٔ این مرد، دانست که او از عذاب خدا درامان نخواهد بود، پس با شتاب دوباره به دنبال او راه افتاد تا ببیند عاقبتش چه می‌شود.. آن مرد هنوز به نزدیک شترش نرسیده بود که آن اتفاق افتاد... و فضه زیر لب تکرار کرد: _فَوَاللهِ مابَلَغَ ناقَتَهُ حتی رَماهُ الله مِنَ‌السَماءِ بِحَجَرٍ فَوَقَعَ عَلی هامَتِهِ فَخَرَجَ مِن دُبُرِهِ وَ ماتَ؛ سوگند به خدا، هنوز به شترش نرسیده بود که خداوند سنگی از آسمان بر سر آن ملعون فرو فرستاد و از نشیمن گاه او خارج شد و به درک اسفل واصل گردید. صدای مهیبی که از برخورد سنگ بر سر این مرد ملعون به هوا بلند شد، همگان را از داخل مسجد به بیرون کشید و همه شاهد بودند که به تمام شکل‌ها ثابت شد و ارادهٔ خدا بر آن شده بود تا حجت را بر همگان تمام کند و به مسلمین بفهماند که علیٌ مع الحق و الحقُ مع العلی... و سپس خداوند بار دیگر جبرئیل را از عرش به فرش فرستاد و این آیه را بر رسولش ، نازل فرمود: _سَألَ سائلُ بِعَذابٍ واقعٍ لِلکافِرینَ لیسَ لَهُ دافِعٌ مِنَ اللهِ ذیِ المَعارِجِ؛ تقاضاکننده ای تقاضای عذابی کرد، پس واقع شد. این عذاب مخصوص کافران است و هیچکس نمی تواند آن را دفع نماید و این از سوی خداوند ذی المعارج (خداوندی که فرشتگانش بر آسمان ها صعود می کند) می باشد. (معارج آیه ۱تا۳).... 🌟ادامه دارد.... 🖤نویسنده؛ طاهره سادات حسینی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗انتظار عشق💗 قسمت60 رسیدم خونه درو باز کردم ،عزیز جون و مریم جون و عاطفه جون و زهرا جو
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 انتظار عشق💗 قسمت61 با روشن شدن هوا لباسمو پوشیدم و چادرمو سرم کردم سوار ماشین شدم رفتم سمت خونه فاطمه اینا توی راه اینقدر فقط به این فکر میکردم که چه جوری به فاطمه بگم اینقدر حالم بد بود نزدیک بود چند تصادف کنم رسیدم دم خونه فاطمه اینا دستم به زنگ نمیرفت نیم ساعتی دم در نشستم بعد بلند شدم زنگ درو زدم با قیافه ای که من داشتم ،شک نداشتم فاطمه متوجه میشه فاطمه اومد درو باز کرد ( با تعجب نگاهم کرد) فاطمه: هانیه! این ساعت ،اینجا چیکار میکنی - خواب بدی دیدم گفتم بیام یه سر بهت بزنم فاطمه: چه خوابی دیدی که اینقدر چشمات قرمزه - میای بریم یه جایی ؟ فاطمه: کجا؟ - بیا تو راه بهت میگم فاطمه: باشه ،الان آماده میشم میام - باشه ده دقیقه بعد فاطمه اومد سوار ماشین شد و حرکت کردیم فاطمه : خوب! کجا داریم میریم؟ - کهف الشهدا! رفتی تا حالا؟ فاطمه: اره ،اقا رضا عاشق کهف بود، هر موقع دلش میگرفت میرفت کهف ( اشک از چشمانم سرازیر شده بود) فاطمه: اتفاقی افتاده هانیه؟چرا گریه میکنی؟ - هیچی دلم برای مرتضی خیلی تنگ شده، مرتضی هم عاشق کهفه فاطمه: الهیی بمیرم ،تماس نگرفته اقا مرتضی؟ - چرا ،اتفاقن تماس گرفته فاطمه: جدی؟ خدا رو شکر ،حالش خوب بود؟ - اره خوب بود! فاطمه: از رضا خبر نداشت؟ ( بغض داشت خفم میکرد ) - زیاد صحبت نکردیم فقط گفت حالش خوبه فاطمه: آها باشه رسیدیم کهف الشهدا دست فاطمه رو گرفتم باهم رفتیم بالا ،یه آب معدنی هم همراهم داشتم که یه موقع فاطمه حالش بد نشه وارد غار شدیم کنار شهدا نشستیم و زیارت عاشورت خوندیم - فاطمه ؟ فاطمه :جانم -چقدر سخته که یه شهید هویت نداشته باشه نه؟حتمن این شهدا هم پدر و مادر دارن،شایدم زن و بچه، حتمن هنوزم منتظر بچه هاشونن نه؟ فاطمه: ( از گوشه چشمش اشکی اومد) : اره خیلی سخته انتظار... - فاطمه، اگه زبونم لال شوهرامون شهید بشن ،تو دوست داری آقارضا گمنام بشه؟ فاطمه: چی شده که تو داری این حرف و میزنی؟ - نمیدونم ،همنجوری پرسیدم فاطمه: اول خودت بگو ؟ - من دوست دارم برگرده پیش خودم ،چون انتظار منو میکشه فاطمه: ( فاطمه هم گریه اش گرفته بود): ولی من هر جور که خودش دوست داره برگرده ( رفتم ،کنارش بغلش کردم و گریه کردم) - الهی دورت بگردم من،فاطمه ،اقا رضا داره بر میگرده ( فاطمه هیچی نگفت، فقط یه جمله گفت) فاطمه: پس به آرزوش رسید - وااااییی فاطمه ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛