eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
3.8هزار دنبال‌کننده
189 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
رمـانکـده مـذهـبـی
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤 🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِ
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤 🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِی 🌟عیون أخبارالرضا علیه‌السلام، ج۲ ص۱۳۶. 🖤رمان تاریخی، بصیرتی و معرفتی 🌟قسمت ۱۰۷ امیرالمؤمنین، علیه‌السلام نمازش را تمام کرد... و متوجه حضور و که دو طرفش نشسته بودند شد.... و آن دو این چنین شروع به سخن گفتن کردند: _یا علی، دختر پیامبر صلی الله علیه واله، چطور است؟ مثل اینکه حالش بد شده... سپس خود را به مولا نزدیکتر کردند و با لحنی آهسته ادامه دادند: _تو میدانی که بین ما و او چه گذشته، چطور است از او اجازه بگیری تا ما نزدشان آییم و از گناهانمان عذرخواهی کنیم. امام علی علیه السلام که مهر و عطوفتش پرتوی از انوار الهی بود فرمودند: _تصمیم با شماست... ابوبکر و عمر خوشحال ازجابرخاستند و گفتند همین الان برویم و جلوی درب خانهٔ مولا نشستند تا علی علیه السلام داخل خانه شود و اجازهٔ ورود آنان را بگیرد... علی علیه السلام وارد خانه شد و به نزد فاطمه سلام الله علیها که در بستر بیماری بود، رسید و فرمود : _ای زن آزاده، عمر و ابوبکر پشت درب خانه هستند و میخواهند بر تو سلام کنند، چه نظر میدهی؟ فاطمه سلام الله علیها که نه تنها در امور دینی، پشت و تحت امر ولیّ زمانش بود، بلکه در خانه هم چون زنی نمونه تحت امر شوهرش بود،... با اینکه دل خوشی از این دو نفر نداشت ، رو به شوهرش فرمود: _خانه، خانهٔ خودت و زن آزاده هم، همسر توست، هر طور میخواهی انجام بده... علی علیه السلام فرمودند: _پس حجابت را بپوش و فاطمه حجاب گرفت و رویش را به طرف دیوار گردانید... عمر و ابوبکر داخل شدند و سلام کردند و گفتند: _از ما راضی باش،خداوند از تو راضی باشد.... فاطمه سلام الله علیها با لحنی اندوهناک فرمودند: _چه چیز شما را وادار کرده که به اینجا بیایید؟ آنها که خوب ارج و قرب فاطمه را در زمین و آسمان می‌دانستند و واقف بودند در حق این خاندان و خصوصاً فاطمه و علی علیهماالسلام کرده‌اند، گفتند: _آمده ایم تا به گناهانمان اعتراف کنیم و امیدواریم ما را بخشیده و غضب و کینه ات را از دل خود خارج کنی!! حضرت زهرا آهی کشیدند و فرمودند: _اگر راست میگویید، آنچه از شما می‌پرسم جواب دهید و میدانم که شما آگاهید بر حقیقت آن، اگر درست بگویید می‌فهمم که شما در آمدنتان راست میگویید... مادرمان زهرا سلام الله علیها ،انگار میخواستند از این جلسه،سندی به تصویر کشد که تا قیام قیامت بر مظلومیت او شهادت دهد... آن دو با هم گفتند : _هرچه میخواهی بپرس... حضرت زهرا سلام‌الله‌علیها فرمود: _شما را به خدا قسم میدهم، آیا از پیامبر نشنیدید که میفرمود : فاطمه پاره تن من است، هر کس او را اذیت کند ، مرا اذیت کرده است ؟ آن دو گفتند: _آری، چنین شنیده ایم... حضرت فاطمه سلام الله علیها در حالیکه بغض گلویش را فرو میدادند، دست های مبارکشان را به آسمان بلند کردند و به درگاه خداوند،عرض نمودند : _پروردگارا، این دو نفر مرا آزار دادند، من شکایت این دو را نزد تو و پیامبرت می‌آورم، به خدا قسم! از شما دو نفر راضی نمیشوم تا پدرم رسول خدا صلی الله علیه وآله را ملاقات کنم و کارهای شما را برای ایشان بازگو کنم تا او حکم کند‌😭😭 در اینجا بود که ابوبکر طبیعتی نرم‌تر از عمر داشت،ندای آی واویلا سر داد.. و عمر با همان لحن خشک و خشن همیشگی اش رو به ابوبکر گفت : _ای خلیفه پیامبر، جای تعجب است که از کلام زنی ، چنین ناله و فریاد میکنی!! و این چنین شد که عالم و آدم شهادت میدهند که دل نازنین مادر عالم خلقت از دست این دو زخم خورده بود،... و حضرت فاطمه سلام الله علیها آنان را نبخشید و از این دنیای وانفسا پرواز نمود.... 🌟ادامه دارد.... 🖤نویسنده؛ طاهره سادات حسینی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤 🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِ
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤 🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِی 🌟عیون أخبارالرضا علیه‌السلام، ج۲ ص۱۳۶. 🖤رمان تاریخی، بصیرتی و معرفتی 🌟قسمت ۱۰۸ روزها،روزهای غم انگیزی بود و هرلحظه اشک از چشمان فضه خادمه جاری بود او با چشم خویش میدید که روز به روز حال صدیقه طاهره سلام الله علیها ،بدتر و بدتر میشد... و علی علیه السلام که شاهد این موضوع بود، دل نازنینش غمگین‌تر از هر زمان بود و مثل همیشه رو به سوی مسجد نهاد و این‌بار میخواست شفای همسفر زندگی اش، باوفاترین ولایتمدار دنیا را از خدا بخواهد... و اما حضرت زهرا سلام الله علیها، شفایش را تنها در ترک این دنیای فریبکار و پیوند خوردن به رسول خدا و پروردگارش میدانست.. علی علیه السلام وارد خانه شد، ناگهان نور امیدی در دلش روشن شد، آخر اوضاع خانه فرق به خصوصی کرده بود،... بوی نان تازه و غذایی که دستپخت فاطمه سلام الله علیها بود در فضای خانه پیچیده بود و وقتی زینب کوچک، با خوشحالی جلوی بابا آمد و دستی به موهای مرتب و بافته شده اش کشید و گفت : _پدر حال مادر رو به بهبود است ، خودش موهایم را شانه زد و آنها را اینچنین بافته است.... علی علیه السلام دانست که خبری در راه است...وارد اتاق شد و بستر فاطمه سلام‌الله‌علیها را جمع شده دید... و فاطمه را در حالیکه دست به پهلو داشت ، مشغول جارو کردن دید، بندی درون قلبش پاره شد... فضه هر چه کرده بود، نتوانست بانویش را راضی کند تا آنروز هم مانند بقیه ایام بیماری حضرت زهراسلام الله علیها خودش نان بپزد و به امور خانه برسد... بانوی خانه، اراده کرده بود خود تمام کارها را انجام دهد.. و این امر دل فضه را می‌لرزاند و می‌ترسید زلزله‌ای ویران گر در پیش باشد. حضرت زهرا سلام‌الله به استقبال شوهرش در آستانهٔ درب آمد،با لبخندی بر لب، سلام نمود... و علی علیه السلام همانطور که جارو را از دست او میگرفت و به کناری می‌گذاشت ، دستان فاطمه را در دستش گرفت و در حالیکه با محبتی عمیق این چهرهٔ آسمانی را می نگرید، فرمود : _علیک سلام ای جان علی، سلام ای روح مرتضی، سلام ای عشق حیدر ، چه شده که از بستر برخواسته ای؟! نکند که دعاهای این بینوا به اجابت رسیده و شفا یافته ای؟ فاطمه همانطور که مظلوم‌ترین مرد روی زمین را مینگریست، اشک از چشمان مبارکش سترد و درحالیکه دست همسرش را در دستان دردناک و لاغرش میفشرد بر زمین نشست و گفت : _ان شاالله ،شفای زهرا هم در راه است. قلب علی، از شنیدن این حرف بهم فشرده شد، او خوب می‌دانست که زهرا شفا را در چه میداند... علی با نگاهی عاجزانه به سیمای زهرایش چشم دوخت و همانطور که بوسه بر دستان او میزد، سرش را روی دامن زهرا قرار داد و مانند کودکی بی‌پناه که به آغوش مادرش پناه آورده، شروع به گریه نمود و فرمود : _زهرا ....به علیِ تنها رحم کن، مرا تنها نگذار ای پشتِ مرتضی، ای تنها حامی ابوتراب، حرف از رفتن نزن...😭😭😭😭 زهرا خم شد و همانطور که بوسه می‌زد بر شانه.های پهلوان خیبرشکن ،که الان از شدت گریستن می‌لرزید، فرمود : _یا علی، تو خوب میدانی که مرگ نیست برای من،مگر آرامش ، حالم چنان است که احساس میکنم با مرگ فاصله‌ای ندارم، در این لحظات که من هستم و توهستی....می خواهم را به تو بگویم، ای مردِ من، پس از من با دختر خواهرم زینب ازدواج کن تا برای فرزندان خردسالم مادری کند، هوای حسنین و زینبین را داشته باش و مبادا جلوی چشمان آنان فرو بریزی و اشک بر رخسارت بنشیند که روح و جان فرزندانمان ویران می‌شود...علی جان، من دوست ندارم بدنم بر تابوتی بدون سایبان و روپوش باشد که حجم بدنم مشخص شود ، برایم تابوتی مانند صندوقی چوبین درنظربگیر تا در لحظه تشییع جنازه، پیکرم پنهان باشد، تابوتی که آنگونه ملائک برایم توصیف کردند...یاعلی، اجازه نده هیچکدام از که ما را کردند و را نادیده گرفتند و را از راهش منحرف نمودند بر سر جنازه من و در دفن و تشییع من حضور داشته باشند و در آخر...ای علی سلام مرا از الان تا قیامت به فرزندانم برسان😭😭😭😭 خدای من ، زهرا به علی وصیت نمود... و این قهرمان خیبرشکن خوب مقاومت کرد که روحش از جسمش عروج نکرد..‌ آهای مسلمانان...آهای هم کیشان....آهای شیعیان مولا علی علیه السلام،.... بدانید که بی‌شک حضرت زهرا سلام الله علیها مادر است برای تمام شیعیان مظلوم.... مادرمان در آخرین ساعات عمر مبارکشان به فکر ما هم بوده....😭آری او به ما سلام رسانیده و سلامش از ورای قرن ها ، به قلب ما نشسته که اکنون در عزایش ....عزادار مادریم...😭😭 بمیرم برات مااااادررر😭😭😭😭😭 🌟ادامه دارد.... 🖤نویسنده؛ طاهره سادات حسینی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤 🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِ
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤 🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِی 🌟عیون أخبارالرضا علیه‌السلام، ج۲ ص۱۳۶. 🖤رمان تاریخی، بصیرتی و معرفتی 🌟قسمت ۱۰۹ علی علیه السلام همان طور که دلش پیش زهرایش بود،برای نماز مغرب و عشاء به مسجد رفت... سلام نماز را داد که ناگهان حسن و حسین که کودکانی بیش نبودند در حالی که کل چهره‌شان را اشک پوشیده بود، گریان وارد مسجد شدند... و مستقیم به طرف پدر رفتند ، آرام چیزی را در گوش او زمزمه کردند، علی علیه السلام رنگ از رُخش پرید و هراسان از جا بلند شد و با شتاب از مسجد بیرون رفت... و به طرف خانه که فاصله‌ای کم با مسجد داشت، حرکت نمود . علی علیه السلام....این پهلوان خیبرشکن ، همو که در کل عالم به شجاعت شهره بود، تا به خانه رسید چندین بار به زمین افتاد و برخاست...😭😭 و آنان که شاهد این حال غریب علی بودند دانستند که اتفاقی ناگوار افتاده... عمر سر درگوش ابوبکر ،چیزی آهسته گفت و پشت سرش آنها هم به طرف خانهٔ امیرالمؤمنین حرکت کردند... به پشت درب که رسیدند، صدای شیون و زاری اهل خانه به همگان می‌فهماند که این خانه، بار دیگر عزیزی از دست داده و برای اهل مدینه واضح بود که چه کسی پر کشیده... مدینه، قیامت کبری شده بود و انگار دوباره زخم عروج پیامبر صلی الله علیه واله ، دهان باز کرده بود،صدای گریهٔ زن و مرد، مدینه را پر کرده بود و انگار این دنیاطلبان، تازه فهمیده بودند چه کسی را از دست داده اند.... درون خانه همه بی‌تاب بودند،... علیِ مظلوم، حسن را میگرفت، حسین خود را به روی پیکر بی‌جان مادر می‌انداخت، حسین را میگرفت، زنینبین دست به گردن زهرا سلام الله علیها می‌انداختند...و فضه هم همراه هرکدام از بچه ها خود را به بانویش می‌رساند و روی می‌خراشید. در همین هنگام ابوبکر وعمر پیغام دادند که جلوی درب خانه منتظر دیدار علی علیه السلام هستند. 🌟ادامه دارد.... 🖤نویسنده؛ طاهره سادات حسینی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤 🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِ
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤 🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِی 🌟عیون أخبارالرضا علیه‌السلام، ج۲ ص۱۳۶. 🖤رمان تاریخی، بصیرتی و معرفتی 🌟قسمت ۱۱۰ علی علیه‌السلام به جلوی درب رفت و آن دو پیش آمدند، درست است که رسم تسلیت دادن را دربین عرب به آوردن و بدل کرده بودند ، اما اینک دیگر فاطمه‌ای نبود که تازیانه بر بدن مبارکش فرو آورند و بین در و دیوار از نفس بیاندازنش...😭😭 عمر که همیشه زبان گویای ابوبکر بود جلو آمد و با پررویی تمام رو مولای تنهایمان گفت : _ای پسر ابی‌طالب مباد برای نماز بر دختر پیامبر صلی الله علیه واله،بر ما پیشی بگیری؟! و اُف بر دنیاطلبان که خود، مظلومه‌ای را میکشند و خود را مقدم میدارند برای نماز خواندن بر پیکرش.... علی علیه السلام کودکانش را به ظاهر آرام کرد و همراه اسما و فضه،پیکر مطهر فاطمه اش را شست و با سدر و کافور بهشتی که جبرئیل از آسمان آورده بود، حنوط نمود و کفن کرد...و سپس فرزندانش را صدا زد تا یکی یکی با مادرشان خداحافظی کنند... و جالب اینجا بود که فضه هم به مانند دیگر فرزندان صدا زد و فرمود : _فضه بیا با مادرت خداحافظی کن و چه جانسوز بودند این صحنه ها و مرا یارای بیان آن نیست...😭😭😭 شب به نیمه رسید،... علی علیه السلام،فضل و مقداد و سلمان و ابوذر و عمار و عمویش عباس را فراخواند، بر پیکر زهرا سلام الله علیها نماز خواندند و همانطور که وصیت حضرتش بود در تابوتی و ، پیکر مطهرش را قرار دادند...و و در تاریکی حزن انگیزی روان شدند تا ابوتراب، امانتی را به خاک سپارد....😭 علی علیه السلام برای اینکه دشمنان ندانند، کدام قبر از آنِ دختر پیامبر است، چندین قبر تازه بنا نمود،... صبح زود ابوبکر و عمر جلوی جماعتی از مردم، بر در خانهٔ علی علیه السلام حاضر شدند تا نماز بر پیکر مطهر فاطمه سلام الله علیها گذارند‌.. مقداد درب نیم سوخته را به کناری زد و همانطور که امتداد نگاهش به میخ درب بود که روزگاری بر سینهٔ زهرا، نشسته بود ، فرمود: _دیشب فاطمه سلام‌الله‌علیها را به خاک سپردیم... در اینجا عمر که انگار آتش گرفته بود در حالیکه خُرناس میکشید رو به ابوبکر گفت: _مگر دیشب به تو نگفتم اینها به زودی کارشان را می کنند؟! عباس رحمت الله علیه جلو آمد و فرمود: _دختر پیامبر صلی الله علیه واله وصیت کرده بود که شما بر او نماز نخوانید! عمر که چون آتشی افروخته دم به دم گُر میگرفت رو به او گفت : _ای بنی‌هاشم! شما از حسادت قدیمی تان دست برنمی‌دارید و سپس فریاد زد و ادامه داد: _به خدا قسم ، اراده کرده ام تا قبر فاطمه را بشکافم و بر او نماز بخوانم... در اینجا بود که علی...اسدالله الغالب، این شیر بیشهٔ حق ،جلوی او ایستاد و درحالیکه با نگاه غضب ناکش او را خورد میکرد، فرمودند: _به خدا قسم ،ای پسر صهاک، اگر هدفت اینچنین باشد، دستت را به سوی خودت برمیگردانم، خوب میدانی اگر شمشیر از غلاف بکشم آن را تا ریشه جانت فرو می‌برم. در اینجا بود که عمر خوب می‌دانست وقتی علی علیه السلام قسم بخورد و دست به شمشیر شود هیچ از دودمان او برجا نمی‌گذارد، پس ساکت شد‌... و اینچنین بود که با پیوند خوردن زهرا سلام الله به پدرش در ملکوت، درد و سختی او به پایان رسید... و اما تازه شروع سختی‌های علیِ تنها، با بچه‌هایی قد و نیم قد و بی‌مادر بود...سختی هایی که از اجتماعی به اسم «سقیفه» شروع شد و با آرام گرفتن پیکر مظلومه ای در خاک بقیع کلید خورد و تا ظهور دولت منجی آخرالزمان،ادامه دارد....😭🤲 و فضه که انگار همین امروز او هم یتیم شده بود، امروز به اسارت درامده بود و انقدر بی‌تاب بود که مرغ جانش میل پریدن داشت، با دلی اندوهگین و چشمی اشکبار سعی میکرد برای یتیمان بی‌مادر علی، مرهمی باشد،هرچند که او خود را یتیم بی مادر می‌دانست و خود مرهمی بر دل داغ‌زده‌اش میخواست... 🌟ادامه دارد.... 🖤نویسنده؛ طاهره سادات حسینی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗خریدار عشق💗 قسمت30 - چرا برای بقیه فکر میکنین و تصمیم میگیرین؟ تازه ،شما مگه از خودتو
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸?🌸 💗خریدار عشق💗 قسمت31 نشستم کنار حاج خانم حاج خانم نگاهی به فاطمه کرد:دختر تو مگه امتحان نداری فردا فاطمه: خوندم حاج خانم:خا پاشو برو یه بار دیگه بخون بهتر بنویسی فاطمه: عع مامان، خوب بگو برو تو اتاقت میخوام خصوصی صحبت کنم با عروسم حاج خانم: حالا هر چی ،پاشو برو فاطمه:چشم بعد از رفتن فاطمه،حاج خانم دستامو گرفت حاج خانم:سجاد اومده سراغت؟ -اره حاج خانم: میدونستم میاد - از کجا میدونستین؟ حاج خانم: از اونجایی که علاقه اش به رفتن به سوریه رو میدونم،داره هر کاری میکنه که بره -چرا اجازه نمیدین بره حاج خانم: کسی که برای رفتن دل کسی و میشکنه،جاش همین جاست نه سوریه ، الان تو بخشیدیش؟ -من برای بخشیدنش ، راضی کردن شما یه شرطی گذاشتم ، شرطی که فقط میخوام به شما بگم حاج خانم: چه شرطی؟ - ( سرمو انداختم پایین): اینکه با من ازدواج کنه ( حاج خانم لبخندی زد): میدونستم همینو میگی... - نمیدونم کارم درسته یا نه ،شاید باید مثل هر دختره دیگه ای تو خونه مینشستم و منتظر خواستگار میشدم حاج خانم:تو کاره اشتباهی نکردی، همیشه پسرا عاشق میشن و میرن خواستگاری یه بارم دخترا برن چی میشه مگه... -خیلی ممنونم که درکم میکنین... حاج خانم: با مادر تماس میگیرم واسه آخر هفته قرار خواستگاری میزارم - اگه آقای احمدی قبول نکنه چی؟ حاج خانم: اون وقت باید قید سوریه رفتن و بزنه -من دیگه برم ،دیرم شده حاج خانم: برو به سلامت... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸?🌸 💗خریدار عشق💗 قسمت31 نشستم کنار حاج خانم حاج خانم نگاهی به فاطمه کرد:دختر تو مگه امتحا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗خریدار عشق💗 قسمت32 واییی که چقدر خوشحال بودم یعنی میاد خواستگاری... یه در بست گرفتم رفتم خونه خاله بوی آش تا سر کوچه میاومد آخ که چقدر گرسنه ام بود زنگ در و زدم در باز شد با دیدن میثم زدم زیر خنده میثم : ضایع شدم خیلی نه - خیلی میثم: تو اولین نفری هستی که اینو گفتی همه که میگن ماه شدم - بیچاره ها خواستن که افسردگی نگیری ، برو کنار آش خور... خاله سمیه: میثم مادر کیه ؟ میثم :خاله سوسکه اومده مامان - تو برو کنار حسن کچل همه توی حیاط نشسته بودن داشتن آش و داخل کاسه میریختن و تزیین میکردن - سلام به همگی خاله زهرا: سلام بهار جان خوبی؟ - خیلی ممنونم زندایی: سلام عزیزم،خسته نباشی مامان: بهار مادر بیا برات اش بریزم بخوری - خیلی ممنونم،اتفاقن خیلی گرسنمه مامان: مگه ناهار نخوردی؟ -نه حوصله نداشتم ... سارا: قربون دختر خاله تنبلم برم - سلام سارا جان خوبی ،آقات خوبه ؟ سارا: سلام ،گلم ،شکر خوبه مامان: ای گفتی ،یعنی دختر به تنبلی این بهار ندیدم سارا: پس بد به حال شوهر آینده اش زندایی: واا این چه حرفیه، دختر به این خانمی ،از خداشونم باشه مامان: بهار بیا ،آش و بگیر برو اون گوشه رو تخت بشین بخور - چشم صدای زنگ در اومد ،سارا درو باز کرد ،سعید بود بعد از احوالپرسی از همه زندایی یه کاسه آش بهش داد اومد سمتم روی تخت روبه رویی نشست - سلام سعید: سلام بهار خانم خوبین؟ - خیلی ممنونم یه دفعه دیدم میثم داره با گوشیش از همه عکس میگیره بعد اومد کنار ما میثم : خوب خاله سوسکه یه عکس بگیرم ؟ - بله حسن کچل ( روسریمو مرتب کردم،با ژست های عجیب و غریب چند تا عکس گرفتیم باهم ) میثم :یعنی تو مثل یه ادم نمیتونی وایستی یه عکس بگیریم - نخیر ، دیگه بیشتر از این از من بر نمییاادد سعید : میثم یه عکس از من نمیخوای ،واسه اوقات تنهایات میگماا میثم : چرا که نه ،بیا کنار بهار بشین ،سه تایی عکس بگیریم سارا: بابا تک خوری ممنوع هاااا،بزارین منم بیام - بیا عزیزم میثم : همه آماده۳،۲،۱ چیک چیک... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗خریدار عشق💗 قسمت32 واییی که چقدر خوشحال بودم یعنی میاد خواستگاری... یه در بست گرفتم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗خریدار عشق💗 قسمت33 شب خیلی خوبی بود ،شاید به این خاطر که فکرم جای دیگه ای بود برگشتیم خونه و از خوشحالی خوابم نمیبرد از بی خوابی پناه بردم به سجاده طلایی و چادر سفید و صورتیم ،تصمیم گرفتم که تا آخر هفته به دانشگاه نرم نمیدونستم احمدی با شنیدن شرطم از زبون مادرش چه عکس العملی نشون میده دلم میخواست تو موقعیت انجام شده قرارش بدم بعد از خوندن نماز صبح خوابم برد نزدیکای ظهر با صدای زنگ گوشیم بیدار شدم سهیلا بود ،حوصله جواب دادنش و نداشتم ولی میدونستم دیونست میره سراغ احمدی - چیه بابا سهیلا: کجایی بهار ،چرا نیومدی دانشگاه -حالم خوب نبود سهیلا: چرا ،نکنه به خاطر حرفایی که این برادر زده - نه سهیلا: چی شد دیروز،این پسره چیکارت داشت - هیچی حلالیت میخواست به خاطر حرفایی که زده بود سهیلا( صدای خندش بلند شد): وایی حلالیت واسه چی ،تو ضایع اش کردی اون حلالیت میخواست.... -من چه میدونم،کاری نداری جون حرف زدن ندارم سهیلا:ای نمیری تو که هیچ وقت جون نداری،باشه پس فعلن بای -بای بعد از نیم ساعت بلند شدم رفتم پایین مامان تو آشپز خونه مشغول غذا درست کردن بود -سلام مامان:،سلام ،ظهر بخیر ،مگه دانشگاه نداشتی؟ -حالم خوب نبود نرفتم مامان:چرا ،مگه چت شده؟ -هیچی سرم درد میکنه مامان:وااا ،یعنی به خاطر یه سردرد نرفتی؟ -میخواین الان برم؟ مامان: نمیخواد ،بشین برات چایی بریزم -دستتون درد نکنه مامان:راستی بهار ،یه ساعت پیش خانم احمدی تماس گرفته بود ( تمام بدنم گر گرفته بود،آتیش درونمو حس میکردم) -خوب، چیکار داشت؟ مامان:اجازه میخواست واسه فرداشب بیان خواستگاری ( فرداشب ،گفته بود آخر هفته ) -خوب شما چی گفتین ؟ مامان:گفتم اول باید با حاجی صحبت کنم ببینم چی میگه، واسه بابات هم زنگ زدم گفت هر چی بهار بگه ،حالا تو چی میگی -ها من،نه ،نمیدونم،یعنی هر چی شما بگین مامان: مشخصه که سردردت ،اوت کرده هااا، یه چیزی بخور برو استراحت کن - باشه ،چی میخواین بگین به حاج خانم مامان: میگم تشریف بیارین - باشه غذامو خوردمو رفتم توی اتاقم واااییی داشتم بال در میآوردم اتاقمو مرتب کردم ،رفتم داخل حیاط چند تا شاخه گل رز چیدم گذاشتم داخل گلدون روی میز اتاقم تمام لباسامو از کمد بیرو آوردم شروع کردم به انتخاب کردن که کدومو واسه فرداشب بپوشم اینقدر مشغول بودم که نفهمیدم کی شب شد در اتاق باز شد زهرا بود زهرا: سلام عروس خانم - سلام مریم جون! چقدر زود اومدی! زهرا: معلومه که خواستگاری فرداشب هوش و حواست و برده هااا ،یه نگاه به پنجره اتاقت بنداز ،ستاره هارو میبینی... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗خریدار عشق💗 قسمت33 شب خیلی خوبی بود ،شاید به این خاطر که فکرم جای دیگه ای بود برگشتی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗خریدار عشق💗 قسمت34 - واییی شوخی نکن شب شده زهرا: خوشحالم که حالت خوبه - منم خوشحالم زهرا: یه سوال بپرسم ؟ -اره زهرا: دلیل حال بدت اون موقع هم همین آقا بوده؟ - بین خودمون میمونه مریم: اره -اره مریم:حدس زده بودم - چقدر تو باهوشی زهرا:زیاد نیاز به هوش بالا نداشت،از قیافه هر دوتون اون شب مشخص بود شب خواستگاری رسید و من استرس زیادی داشتم نمیدونستم چه جوری با احمدی رو به رو بشم اصلا نمیدونستم چی باید بگم بابت این کاری که کردم دراتاق باز شد زهرا: بهار هنوز آماده نشدی؟ -الان آماده میشم زهرا: وااییی تو از صبح مغز مارو شست و شو دادی که کدوم لباسو بپوشی ،الان هنوز درگیری -زهرا جون الان دودقیقه ای آماده میشم زهرا: باشه من میرم پایین تو هم زود بیا یه پیراهن بلند یاسی پوشیدم با یه شال سفید حجاب کردم رفتم پایین همه اماده و منتظر بودن جواد تا منو دید اشک تو چشماش جمع شد اومد نزدیکم جواد: تو کی بزرگ شدی وروجک که من نفهمیدم ( بغلش کردم) :الهی قربونت برم ،تو همیشه منو مورچه میدی... صدای زنگ آیفون اومد ،از جواد جدا شدم رفتم سمت آشپز خونه صدای احوالپرسی و میشنیدم روی میز نگاه کردم مامان یه سینی طلایی گذاشته بود روی میز با تعدادی استکان بعد از مدتی زهرا اومد داخل آشپز خونه زهرا: بهار چایی رو بیار -چشم ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗خریدار عشق💗 قسمت34 - واییی شوخی نکن شب شده زهرا: خوشحالم که حالت خوبه - منم خوشحالم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 خریدار عشق💗 قسمت35 چایی رو داخل استکانا ریختم و رفتم سمت پذیرایی بعد از سلام و احوالپرسی چایی رو به همه تعارف کردم رسیدم به احمدی ،اصلا نگاهم نکرد،همونجور سرش پایین بود ،چایی رو برداشت و خیلی آروم گفت ،ممنونم بعد رفتم کنار زهرا نشستم بعد از مدتی صحبت کردن حاج خانم: ببخشید حاج آقا،اگه اشکالی نداره این دوتا جوون هم برن یه گوشه صحبت کنن بابا: خواهش میکنم،اجازه ما هم دست شماست،بهار بابا - بله بابا: آقا سجاد و راهنمایی کن - چشم از جام بلند شدم ولی احمدی هنوز نشسته بود حاج خانم: سجاد مادر پاشو دیگه احمدی: چشم من جلوتر حرکت کردمو احمدی پشت سرم می اومد وارد اتاقم شدیم من گوشه روی صندلی نشستم و احمدی ایستاده بود حرفی نمیزد ولی از چهره اش عصبانیت میبارید - نمیخواین بشینین ؟ احمدی: نه همینجور، راحتم،اگه میشه حرفاتونو بزنین میشنوم - یعنی شما حرفی ندارین؟ احمدی: وقتی این خواستگاری به میل شما و مادرمه ،پس من چیزی برای گفتن ندارم -باشه ،پس بریم منم حرفی واسه گفتن ندارم احمدی: چرا اینکارو میکنین، چرا با سرنوشت مون بازی میکنید؟ - سرنوشت،بازی،مگه زندگی کردن بازیه؟ احمدی: زندگی،کدوم زندگی،من یه ماه دیگه میرم ،معلوم نیست برگردم یا نه ،چرا میخواین آینده تون تباه بشه... - من اگه فقط یه روز ،یه روز از زندگی با شما خوشبخت باشم برام کافیه، مهم نیست آدم چقدر کنار مردش زندگی میکنه ،مهم اینه اینقدری که زندگی کرده چقدرشو با عشق زندگی کرده ،حالا میخواد یه سال باشه ،یه ماه باشه ،یه روز باشه یا یه عمر... احمدی: باشه ،هر جور راحتین، اگه میشه پس بگیم یه صیغه بخونن بین ما،هر موقع برگشتم عقد کنیم ،اگر هم برنگشتم که بتونین دوباره ازدواج کنین - نه ،من دلم میخواد علاوه بر اسمتون توی قلبم ،دلم میخواد اسمتون داخل شناسنامه ام هم باشه احمدی: خانم صادقی،اخه عصبانیت تو صورتش موج میزد.. - من حرفامو زدم ،حالا میتونیم بریم ( یعنی جونم بالا اومد تا این حرفا رو بزنم) ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 خریدار عشق💗 قسمت35 چایی رو داخل استکانا ریختم و رفتم سمت پذیرایی بعد از سلام و احوال
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗خریدار عشق💗 قسمت 36 صبح احمدی و فاطمه ،اومدن دنبال من ،که زهرا هم به اصرار جواد همراهمون اومد من با تمام عشق و وجودم شروع کردم به خرید کردن،چقدر لذت بخش بود ،ولی احمدی،هیچ لبخندی به لب نداشت روز عقد رسید آرایشگاه نرفتم خودم یه دستی به سر و صورتم کشیدم، پیراهن شیری رنگمو پوشیدم ،روسریمو لبنانی بستم چادر حریر رنگیمو سرم گذاشتم رفتم پایین همه منتظر من بودن مامان بغلم کرد : انشاءالله خوشبخت بشی بهار جان - خیلی ممنونم زهرا: بهار جان چرا نزاشتی آقا سجاد بیاد دنبالت - اینجوری راحت ترم ،انشاءالله بعد عقد با هم میایم زهرا: انشاءالله جواد: بریم دیگه ،دیر شده حرکت کردیم سمت محضر همه‌رسیده بودن و ما اخرین نفر بودیم بعد از احوالپرسی با همه رفتم سمت سفره عقد چشمم به احمدی افتاد،احمدی که چند دقیقه دیگه میشه آقای من،میشه سجاد من چقدر خوش تیپ شده بود سرش پایین بود و با دسته گلی که توی دستش بود بازی میکرد کنارش رفتم - سلام احمدی بلند شد: سلام - احیانأ این گل مال من نیست؟ احمدی: بله،بفرمایید - خیلی ممنونم خیلی قشنگه بعد از خوندن خطبه عقد و بله گفتن منو سجاد همه شروع کردن به صلوات فرستادن و بعدش دست زدن باورم نمیشد که بدستش آوردم ،خدایا شکرت سجاد با گرفتن هر عکسی مخالفت میکرد یعنی از عقدمون هیچ عکسی نداشتیم حتی دستمو هم نگرفته بود میگن سر سفره عقد خوردن عسل ،باعث شیرینی زندگی میشه سجاد به بهونه های مختلف این کار رو هم نکرد تنها کسی که حالمو میفهمید ،حاج خانم بود لحظه آخر اومد در گوشم گفت،غصه نخور دخترم ،چند روز بگذره ،سجاد میشه همون سجادی که آرزوشو داشتی منم لبخندی زدم: امیدوارم بعد از تمام شدن مراسم ،سوار ماشین سجاد شدم وحرکت کردیم توی راه هیچ حرفی نزدیم توی شهر همینجور در حال چرخیدن بودیم چشمم به پلاکی که از آینه آویزون بود افتاد پلاک و گرفتم تو دستم نوشته بود گمنام... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗خریدار عشق💗 قسمت 36 صبح احمدی و فاطمه ،اومدن دنبال من ،که زهرا هم به اصرار جواد همراهم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗خریدار عشق💗 قسمت37 بلاخره بعداز کلی چرخیدن تو خیابونا،رفتیم سمت خونه سجاد اینا حاج خانم که از این بعد صداش میزدم مادر جون،با فاطمه اومدن استقبالمون رفتم توی اتاق سجاد لباسمو عوض کردم برگشتم سمت پذیرایی بعد سجاد بلند شد رفت توی اتاقش بعد از یه ساعت از اتاق اومد بیرون بعد از خوردن شام رفتم توی اتاق سجاد روی تختش نشستم .یه ساعت گذشت و سجاد نیومد خسته شده بودم ،دراز کشیدم که خوابم برد ،نفهمیدم چند ساعت خوآبیدم ،وقتی چشممو باز کردم ،سجاد درحال نماز خوندن بود چشمام دوباره از خستگی زیاد بسته با صدای فاطمه که از حیاط میاومد بیدار شدم باورم نمیشد سجاد روی همون سجاده اش خوابش برد بلند شدمو یه پتو گذاشتم روش که یه دفعه بیدار شد - ببخشید نمیخواستم بیدارت کنم سجاد: اشکالی نداره - میتونی بری روی تخت بخوابی،منم میرم بیروناز اتاق زدم بیرون،دست و صورتمو شستم رفتم سمت حیاط فاطمه: به عروس خانم،خوب خوابیدی؟ - اره ،مادر جون کجاست!؟ فاطمه:رفته خونه همسایه،کلاس قرآن - آها فاطمه: صبحانه آماده است برو بخور - باشه بعد از خوردن صبحانه رفتم توی اتاق ،سجاد روی تخت خوابیده بود لباسامو عوض کردم،لباسای جشنمو هم گزاشتم داخل یه ساک کوچیک ،بلند شدم برم سمت در که صدام زد سجاد: جایی میری،؟. - دارم میرم خونمون سجاد: صبر کن میرسونمت - نمیخواد ،خودم یه دربست میگیرم میرم سجاد بلند شد از تختش: گفتم میرسونمت - باشه توی حیاط منتظرش شدم که اومد فاطمه: بهار میخوای بری؟ - اره عزیزم فاطمه: واا چه زووود - امتحان دارم فردا، کتابامو هم نیاوردم فاطمه: باشه، زود تر بیا ،دلم برات تنگ میشه - باشه گلم... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛