eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
3.8هزار دنبال‌کننده
189 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 راهنمای سعادت پارت91 مثل یه تیکه ماه شدی مبارکت باشه. لبخندی زدم و از سالن بیرون اومدم زهرا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖راهنمای سعادت💖 پارت اخر (چندسال بعد) توی پارک نشسته بودیم و به بچه ها نگاه می‌کردیم. یهو احساس کردم آلا می‌خواد از از تاب بیوفته خواستم برم سمتش و بگیرمش که ابراهیم قبل از من به سمت خواهرش دوید و گرفتش و مانع از افتادنش شد. منم خیالم راحت شد و دوباره کنار مهدی نشستم. بهش گفتم: - راستش واقعاً به آلا حسودی می‌کنم مهدی خندید و گفت: - چرا؟ لبخندی زدم و گفتم: - منم آرزوی همچین داداشی رو مثل آلا داشتم. مهدی لبخندی زد و گفت: - واقعاً خوشحالم به عنوان خواهر و برادر خوب هوای همو دارن. سری برای تایید کردن حرفش تکون دادم و به گفتم: - دلم هوای شهدا رو کرده میشه بریم گلزار شهدا؟ مهدی گفت: - چرا نشه خانومم؟ بچه ها رو صدا زد و گفت: - بیاید می‌خوایم بریم بچه ها ابراهیم دست خواهرش رو گرفت و به سمت ما اومدن. همگی سوار ماشین شدیم و به سمت گلزار شهدا حرکت کردیم. پسرم ابراهیم پنچ سالش بود و دخترم آلا تازه راه رفتن رو یاد گرفته بود و دست توی دست برادرش حرکت میکردن. اخ که چقدر مادر این دو تا بچه خوشگل و شیرین خوب بود. می‌تونیم بگم بهترین روز زندگیم وقتی بود که فهمیدم دارم مادر میشم. نذر کرده بودم اگه بچه اولم پسر بود اسم ابراهیم رو براش بزارم. اسم دخترمم گذاشتم آلا به معنیِ نعمتها..! خداروشکر می‌کردم که به واسطه اقا ابراهیم توی مسیر درست زندگیم قرار گرفتم و از این بابت خیلی خوشحال بودم. بعداز چند دقیقه به گلزار شهدا رسیدیم و پیاده شدیم. من دست ابراهیم رو گرفتم و آلا هم دست پدرش رو گرفت. به یادبود افا ابراهیم که رسیدیم همونجا نشستم و بعداز خوندن فاتحه دست توی کیفم کردم و قرآنم رو بیرون آوردم و چند صفحه قران خوندم و باز توی کیفم گذاشتمش! یهو دیدم ابراهیم بلند شد و به سمت عکس اقا ابراهیم رفت و بوسیدش از این کارش لبخندی زدم و بهش خیره شدم. آلا هم چون بچه بود و همش کارای ابراهیم رو تکرار می‌کرد اونم بلند شد و بوسه ای روی عکس آقا ابراهیم نشوند. چقدر قشنگ بود دیدن این تصویر، قابی با حضور خانواده ی جدیدم و حضور همیشگی آقا ابراهیم..! بعداز چند دقیقه بلند شدیم و به سمت خونه حرکت کردیم. یهویی یه جمله ای یه کتاب یادم اومد که می‌گفت: - هر چیزی وقت خودش رو می‌خواد! نه گل قبل‌ از وقتش‌ شکوفه‌ میزنه، نه درختا قبل از وقتشون سبز میشن، نه خورشید قبل از وقتش غروب میکنه، نه پروانه قبل از وقتش از پیله رها میشه، نه آسمونِ تاریک قبل از وقتش روشن میشه! منتظر بمون؛ هر آنچه که نیاز داری در زمانِ درستش به تو میرسه..! من چند بار اینو با همه وجودم حس کردم:) به پایان آمد این دفتر، حکایت همچنان باقیست..! پ.ن: قسمت سخت نوشتن یک رمان، تمام کردن آن است. نویسنده: فاطمه سادات 🔴پایان🔴 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖تا‌ تلاقی خطوط‌ موازی 💖 سهم130 _هیس...صحبت میکنیم عزیزم آروم... دست هایم را کشیدم و دیوانه
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖تا تلاقی خطوط موازی 💖 با عصبانیت نگاهش کردم گفتم: -کجا برم کپه ی مرگم رو بذارم سرم داره میترکه؟ مثل پسربچه ای که کاربدی کرده باشد سرش را بالا آورد وآهسته گفت: -اونجا اون اتاقه...البته دوراز جونت. با دهان کجی گفتم: -اونوقت جناب عالی کجا میخوابی؟ چشمش برق زد. فکر کرد نگران خوابش شده ام! -منم هینجاها میخوابم تو نگران نباش. -نگرانت نیستم. میگم همینم مونده با تو همخونه بشم. برو بیرون. برو یه جایی واسه خودت جور کن. دوباره ناراحت نشست وگفت: -به شب نمیکشه .تا تویه استراحت کنی غروب راه میفتیم. دستم را در هوا تکان دادم گفتم: -فقط یادت نره چقدر بد کردی.یادت نره در اتاق را با ضرب کوبیدم وقفل کردم دریغ از ذره ای خواب..دریغ..دراین یک روز و نیم مادر شدنم؛فرصت نکرده بودم عمیقاً به این موجود نا شناخته فکر کنم. حالا که فکر میکردم کم کم حس کردم یک فاجعه رخ داده و من بیخیال بوده ام. ساعدم را روی پیشانیم گذاشتم ودست دیگرم را روی دلم. اشک گرم راه خودش را از پشت پلک های بسته ام پیدا کرد. هم میخواستمش هم نمیخواستم. خدا نصیب نکند این حال را برای هیچکس.. حالا با تک تک سلول هایم درک میکردم که چرا فرحناز آن کار وحشیانه را با بچه ی درون بطنش کرد. حالا میفهمیدم چرا حوریه غصه ی دوقلو هایش میخورد.دست را روی دلم مشت کردم وباغصه گفتم:میموندی پیش زینب عزیزم. که چی اومدی؟! مامانت یه آشغاله عزیزدلم. بینیم را تا ته بالاکشیدم وپرغصه آه کشیدم اگر تا به حال یک درصد احتمال میدادم که امکان برگشت به زندگی با امیراحسان را دارم؛حالا با افتضاح به بار آمده همان یک درصد امید هم ازبین رفت. خدایا...خاک برسرم شد....محال بودبیاید و چمدان را نشناسد. بیاید وگردنبند فرشته نشانم را نشناسد. لباس ها،عطر خاصم روی تک تک وسایلم که همیشه آن را تعریف میکرد. پر بغض ولرزان بلند شدم. صدای اذان مغرب می‌آمد. خاک بر سرم که نماز هم نمیخواندم.از زمانی که ربوده شدم تا الان شاید نه روز گذشته بود ومن نمازم را نخوانده بودم. قفل را باز کردم ودیدم که چقدر هوای غروب دلگیراست. آتش نارنجی رنگ سیگار شاهین راهنمایم شد. به سمتش رفتم. 🌼زکیه اکبری🌼 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖تا تلاقی خطوط موازی 💖 #سهم131 با عصبانیت نگاهش کردم گفتم: -کجا برم کپه ی مرگم رو بذارم سرم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖تا_تلاقی_خطوط_موازی 💖 سهم132 به محض دیدنم روی مبل نیمخیز شد وفوری سیگارش را خاموش کرد. آه چه خبر بود ؟! شایددوپاکت را تمام کرده بود. با عصبانیت گفت: -برو اونور واسش خوب نیست...پنجررو باز کن! -مهم نیست. روبه رویش نشستم -من موندم چطوری نه ماه میخوای مواظبش باشی؟! وای برمن ؟! به کجا میرفتم؟! شاهینی که ته ته عوضی ها بود از من بیشتر نگران بچه ام بود! -شاهین حرف دارم. دستش را ستون سرش کرد وگفت: -جانم؟ -اولاً لطفاً اونجوری نگاه نکن شاهین.بخدا باهات دعوا ندارم الان اما بفهم که من عوض شدم.دیگه باهام مهربون نباش.باشه؟ بدون آنکه نگاه عاشقش را عوض کند گفت: -چشم.. -من دارو میخوام. -بله دیگه اینجا دارو خونس! -نه ..شاهین شوخی ندارم. -حالتات طبیعیه بهار.دارو نمیخواد. -میخوام بندازمش. وبا خجالت سرم را پائین انداختم.وای که نگویم از حرفش...من را سوزاند. بلند شد ونشست.ناباور نگاهم کرد وگفت: -هیچ حیوونی این کارو با بچش نمیکنه! -آره حق با توءِ چون حیوونا نمیفهمن غم چیه! نمیفهمن درد و بدبختی چیه ! نمیفهمن بی پدری بچه یعنی چی. با خشم گفت: -حرف مفت نزن بی پدر نیست..انقدر بی شرف بودی من نمیدونستم؟! من دلم نمیاد خار تو پای آرش بره! تو میخوای بچتو..! وای خدا! -هست.بی پدره. وقتی احسان پیشم نیست یعنی قراره نباشه. هیچوقت.یعنی بچه ی بی بابا. -اونوقت راهش ازبین بردن جیگرگوشته؟! با حرص غریدم: -ادای آدم خوبارو در نیار.خودت ختم روزگاری نگو که اصلا یه مدت داروی سقط نمیساختی!خودم شاهد بودم. -آره من یه آشغالم بهار. اما آشغال بودن تو خیلی زشته،دلم نمیخواست هیچوقت روی زشتت روببینم! یک سکوت کلافه کرد وبی مقدمه گفت: اه اه اه چقدر حالمو بد کرد این حرفت. ودستانش را مثل عادت هفت سال پیش؛باد بزن کرد وصورتش را باد زد... یعنی که حالش بدشده -درکم کن شاهین. -برو حاضر شو میریم تهران. 🌼زکیه اکبری🌼 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖تا_تلاقی_خطوط_موازی 💖 سهم132 به محض دیدنم روی مبل نیمخیز شد وفوری سیگارش را خاموش کرد. آه
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم133 -حاضرشدنی نیست. چمدونمو دارو ندارم تو هتله...شاهین کمکم کن. بدون اهمیت به حرفم؛پیراهنش را از روی مبل برداشت وپوشید: -خیلی خب برو تو کوچه میام. روسری و لباسم را مرتب کردم و به کوچه رفتم غروبش هم گرم بود. مردم اینجا عادت داشتند اما من هلاک شدم.تازه جالبش این بود که بچه هادر کوچه بازی هم میکردند! -بریم... در اتوبوس قراضه نشسته بودیم و شاهین اصلاً توجه نکرد که چقدر اصرار دارم با یک ماشین مجهز برویم. این همه راه با این اتوبوس به ولله که اوج عذاب بود. از درودیوار برایم میریخت. بامهربانی گفت: -میخوای توبشینی جلوی پنجره؟ با حرص گفتم: -اوه نه ممنونم که انقدر امکانات خوب به من میدی!! خنده اش غم داشت. به قدری موج اندوه وناراحتی داشت یک لحظه مات زده پرسیدم: -چیزی شده؟ سرش را با درد تکیه داد وچشمانش را بست: -نه... دیگر حرفی نزدم. دلم نمیخواست دلجویی کنم تا درددل کند تا من دلم بسوزد تا خدایی نکرده پایم بلغزد... هیچ بعید نبود دلم برایش بسوزد چرا که هردوبه شدت تنها بودیم. به شدت مستعدیک خیانت پتانسیلش را حس میکردم. مثل امیراحسان لعنت برشیطان فرستادم. شاهین بی مقدمه با همان موج گفت: خیلی دوستت دارم. موهای تنم سیخ شد: 🌼زکیه اکبری🌼 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم133 -حاضرشدنی نیست. چمدونمو دارو ندارم تو هتله...شاهین کمکم کن. بدون
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖تا_تلاقی_خطوط_موازی 💖سهم134 -شاهین خواهش... -نه بهار گوش کن وقت نیست..الان امیراحسان دنبال ماشینمونه.با بهت گفتم: -چی؟؟؟ -ساکت باش و فقط گوش بده..وقتی اتوبوس رو نگه داشتن؛تو رو پیدا میکنن.وقتی دیدیشون اینجا دیگه به تو بستگی داره چقدر ماهرانه عمل کنی.گریه زاری کن بگو میخواستیم تورو به عنوان اشانتیون تو معامله به عربا بدیم. صدایم از هیجان جیغ شده بود.با ناباوری گفتم: -احمق تو چیکار کردی؟! وای!! نمیشه شاهین! اون مامورای معامله دیدن که منو تو چقدردوستانه بودیم! غیر منتظره فریاد کشید میدانم دست خودش نبود: -خنگ!! اینجاهاشم من یادت بدم؟!!! بگو مجبور بودی..بگو تهدید شده بودی! چه میدونم! یه "..." بخور! مسافرا با تعجب برگشتند و نگاهمان کردند: -نه نه شاهین کی خبرشون کردی؟! -به سمیه گفتم همون دخترجنوبیه..از خودمونه...بهش گفتم زنگ بزنه آگاهی بگه دوتا آدم مشکوک اومدن سوئیتش که همش دعوا دارن اینجوری امیراحسانم به پاکیت پی میبره... صدای آژیر ماشین های پلیس که اتوبوس را محاصره کرده بودند بلند شد با وحشت نگاهش کردم وگفتم: -چطوری قرارمون رو لو داده؟ -اینکه اتفاقی شنیده ساعت هشت شب میرن ترمینال که برن تهران... -توچی؟! توچی میشی؟!!! شاهین؟! صدای پلیس میامد که هشدار میداد ایست کنیم دستم را گرفت ومن هیچ یادم نبود باید عصبی بشوم.باید بزنم در گوشش به گریه افتادم وجیغ کشیدم: -شاهین با تو ام؟! مات ومحو صورتم گفت: -من عادت دارم چیزایی رو که دوست دارم رها کنم. برو.... مثل هفت سال پیش که برای راحتی من گذاشت بروم و من بخاطر سن کمم درک نکردم از عشق زیاد تنهایم گذاشت.با التماس گفتم: -توچی؟ توچی شاهین؟ خودش فوری دستش را کشید وگفت: -حواسم نبود عشق من وفادار شوهرشه...برو گلم.قوی باش اتوبوس نگه داشت و شاهین فریاد کشید: -برو خودت تا نیومدن بالا! مسافرها با وحشت "چرا چرا و چی شده چی شده" میکردند نمیرفتم و مات شاهین بودم با حرص تقریباً پرتم کرد وگفت: -گم شو سریع... و من میدانستم عصبی باشد فحش میدهد.چیزی در دلش نیست در اتوبوس باز شد وپلیس ها مثل مور وملخ ریختند داخل..خودم به سمتشان دویدم وجلوی پایشان خوردم زمین. واز ته دل زار زدم. محمد با شگفتی جلویم زانو زد وبلند گفت: -یا حضرت عباس! بعد برگشت وبه بقیه که درحال بالا آمدن بودند با صدای بلندی گفت: -برید امیراحسانو صدا کنید...برید.. روبه من با دلجویی گفت: -زنداداش گریه نکن.. بلند شد و اسلحه اش را آماده کرد.از رویم رد شد ومن با وحشت جیغ کشیدم: -نه!! گردن کشیدم وجای خالی شاهین نور به چشمانم داد. ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖تا_تلاقی_خطوط_موازی 💖سهم134 -شاهین خواهش... -نه بهار گوش کن وقت نیست..الان امیراحسان دنبال
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم136 دورتادور ماشین بود ومن از مهربانی شاهین دوباره گریه‌ام گرفت. تازه فهمیدم چرا با اینکه میدانست حالم بداست؛ خودش جلوی پنجره نشست. حتما میخواست وقت تلف نشود و زودتر فرارکند.میدانست من حتما دیر میجنبم... یا اینکه از بین آن همه ماشین مجهز آنی را انتخاب کرد که پنجره‌ی بزرگی داشت... حداقل یک نیروی خانم همراهشان نبود به داد من برسد. با زانوانی لرزان و بدنی که دیگر در هوای جنوب حس گرما نداشت بلکه یخ زده بود به سمت ماشین‌های پلیس رفتم. سرما، هیجان، استرس، همه دست به دست هم داده بودند تا من مثل یک بید مجنون باشم. همه با احترام کنار کشیدند و دیدم که محمد از دود دارد امیر احسان را آماده میکند. سرش بالا آمد و من ثابت ماندم. لبهایم را گاز میگرفتم و تندتند نفس میگرفتم. تمام ماموران قانون ساکت شدند. دیگر صدای بیسیم‌ها و آژیرها نمیامد. امیر احسان مات و مبهوت بود. حس میکردم باید آب دهانم را قورت دهم اما خشک بود. ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم136 دورتادور ماشین بود ومن از مهربانی شاهین دوباره گریه‌ام گرفت.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم137 دراین مدت تمام آب بدنم خشک شده بود. دیگر به زمزمه های محمد گوش نکرد وبا آخرین سرعت به سمتم دوید. وقتی جلوی آن همه غریبه آن هم زیردستانش محکم به آغوشم کشید،فهمیدم که در دروغ گفتن راحت تر شده ام! معلوم بود از من دلگیر نیست. دیگربرایش مهم نبود ما را میبینند،بد است، زشت است. سرم را به سینه ی ستبرش فشرد وهردو نشستیم باگریه در آغوشش زار زدم. روی سرم را بوسید وبا بغض گفت: -خدایا شکرت...شکرت... دودستی سرم را گرفت و در چشمهایم زل زد: -بهار... وبرای اولین بار گریه کرد!! دو قطره اشک همزمان از چشمانش چکید و دوباره سرم را به سینه اش فشرد دیوانه شده بود!! چرا که با صدای بلند فریاد زد: -خدا شکرت!! تمام همکارانش تحت تأثیر قرار گرفته بودند. دانه دانه می آمدند ودست روی شانه‌اش میگذاشتند و من رویم نمیشد بگویم خفه ام کردی! نفس بند آمد انقدر که من را فشرد. ابراز محبتش هم خشن شده بود. محمد یک لیوان یکبار مصرف آب پرتقال به سمتم گرفت : -امیراحسان بذار اینو بخوره حالش بده. ناچار رهایم کرد و من لیوان را گرفتم امیرحسام با هیجان گفت: -بهار؟ جلوی پایم زانو زد و شنیدم که امیراحسان بلند به یک سرباز دستور داد برایم پتوبیاورند گیج وگنگ بودم. نمیتوانستم آنطور که باید خوشحال باشم.فکر شاهین دیوانه ام میکرد. برای همین هیچ حرفی به دهانم نمی آمد.محمد به امیرحسام گفت: -گرفتینش؟ وقلب من به دهانم آمد تا حسام حرف بزند: -نه.فقط تیرخورد..کثافت مثل برق فرار کرد. بغض کردم. تیر خورده بود. از ته دلم مطمئن بودم جانم برای امیراحسان در میرود وحسم به شاهین فقط یک ترحم بود. بالاخره به حرف آمدم وباگریه گفتم: -تیر؟! بهش تیرزدی حسام؟! همگی با چشم های گشاد شده نگاه کردند -آره بهار تیرزدم،چیزی شده؟! از ته دل گریستم ودعا کردم به جای خاصی نخورده باشد. امیرحسام با جدیت گفت: -بهار توضیح میدی؟ سریع صورت جلسه ... امیراحسان برای بار اول در روی برادر بزرگش ایستاد وبا خشم گفت: -حالش بده نمیبینی؟!؟ حتی من هم با تعجب نگاه کردم. امیرحسام با اینکه جلوی زیردستانش خرد شد؛حالمان را درک کرد وبا ندامت گفت: -ببخشید.حواسم نبود و پشت امیراحسان زد. احسان ایستاد وفریاد کشید : -پس کو اون پتو! سرباز دوید و به دستش داد و من احمقانه به این فکر کردم که این امکانات را از کجا می آورند؟! پتو..آب میوه..! دورم را با دقت گرفت تا سردم نباشد. کم کم از اطرافمان پراکنده شدند ومن چشم بستم. کاش همه چیز همینطور خوب میماند. امیراحسان حرف نمیزد. فقط من را بغل کرده بود و نَنو وار تکانم میداد. 🌼زکیه اکبری🌼 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم137 دراین مدت تمام آب بدنم خشک شده بود. دیگر به زمزمه های محمد گوش
🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم138 امیراحسان شاید حدود بیست دقیقه ساکت ماند و من دوباره یادم افتاد اخلاق های خاصش... اینکه اصرارت نمیکرد حرف بزنی. اذیتت نمیکرد تا آرام شوی. دیگر گریه نمیکردم و درآغوش خوش آب و هوایش کنگر خورده ولنگر انداخته بودم. خودم سرفه ی کوتاهی کردم وبه حرف آمدم: -خیلی اذیت شدم. آغوشش تنگ تر شد ...- -فکر کردم دیگه نمیبینمت...فکر کردی مُردم؟ -بعداً صحبت میکنیم. -بریم خونه. -میریم. -همین الان بریم. -همین الان میریم. زیر بازویم را گرفت وآهسته به طرف یکی از ماشین ها برد -رحمتی ما برمیگردیم تهران. رحمتی که مشخص بود از پلیس های بومی جنوب است با تواضع گفت: -حتما خیلی هم خوبه..سرباز بفرستم؟ -نه! خانومم تا تهران هلاک میشه با ماشین،بلیط بگیر.هوایی بریم. -حتما در ماشین را باز کرد وگفت:بهار جان فعلاً اینجا بشین. _سریع میریم خب؟ تند تند سرتکان دادم و خودش با شتاب به جمع پیوست یک آن یاد شاهین و به تبع یاد گردنبند اهدائیش افتادم.فوری از گردنم بازش کردم ونمیدانم...دلم نیامد پرتش کنم بیرون.چرا که حس کردم واقعاً نشان دوستی است. او خیلی پستی‌ها کرده بود.من شاهد کلی کار زشت از او بودم اما حقیقتاً در دوستی عالی عمل کرد. میدانستم خرچنگ پدرش را در می اورد. میدانستم کلی تحقیر میشود. گردنبند را به جیبم فرستادم و با آرامش چشم بستم. آرامشی که نمیدانستم تا کِی با من همراه است. شرمنده ی کودکم هم بودم.چه راحت تصمیم گرفته بودم بمیرد. از خجالت او لب هایم را گاز گرفتم.امیراحسان برگشت وبا مهربانی گفت: -عزیزم بهشون گفتم ما میریم.پاشو خانومی. خنده ام گرفت.لغات غریبی از دهانش خارج میشد دستم را گرفت و آرام آرام به سمت تاکسی مخصوص فرودگاه برد. هردوعقب نشستیم واو دست راستم را با دست چپش گرفته بود و نوازش میکرد. با خنده ی بیحالی گفتم: -زن که نگرفتی؟ اما یادم نبود او زیاد اهل شوخی آن هم در شرایط خاص نیست.جوابم را نداد وبا سرتکیه زده بر صندلی چشم بست ...- جسم فلزی موجود در دست چپش به دست راستم قوت قلب میداد: -حلقه‌رو که هنوز دستت میکنی...نگفتی این مُرده دیگه بیخیالش؟ نگاهش کردم ودیدم لبهایش ذکر میگوید! آهسته آهسته ...- -دعاس؟ با چشم بسته پلک زد که یعنی "آره" واسه من؟ بازهم "آره" با خیال راحت سرم را روی شانه اش گذاشتم وخوابیدم. 🌼زکیه اکبری🌼 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم138 امیراحسان شاید حدود بیست دقیقه ساکت ماند و من دوباره یادم افتاد ا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم139 در هواپیما نشسته بودیم و من بیحال اما خندان گفتم: -مزیّتای این اتفاق دوتا چیز بود؟ ناراحت وخسته نگاهم کرد: -چی؟ -یکی اینکه تو خیلی مهربون شدی یکی که مهم تره این که من هواپیما سوارشدم. یک تای ابرویش بالا رفت وگفت: -من مهربون نبودم؟ -نه که نبودی! چه اعتماد به نفسی! لبخند مهربانی زد وگفت: -اینجوریمو نگاه نکن. الان هنوز تو شوکّم بذار برسیم خونه حسابی فدائیتم گل من. از حیرت به شکلی درآمدم که به خنده افتاد وبلند خندید: -هاها.. دلم واسه این چشمای گرد شده خیلی تنگ شده بود. من دیگر حرفی ندارم!! با استرس گفتم: -یه خرده میترسم نه که اولین باره... -هیچی نیست عزیزم... اما دلم پیچید و دستم را روی دهانم گذاشتم.با نگرانی گفت: -هنوز راه نیفتاده میخوای برگردیم؟ سرتکان دادم و دست آزادم را چرخاندم یعنی اوضاع خراب است واو فوراً پلاستیک به دستم داد از خجالت میخواستم بمیرم. جالب بود که با شاهین راحت تر بودم! اما هنوز از امیراحسان حساب میبردم و خجالت میکشیدم. میترسیدم دعوایم کند که این سبک بازی را در آوردم! مهماندار با احترام گفت: -کمکی نیاز هست؟ امیراحسان با نگرانی گفت: -ممنون اگه میشه یه چیز شیرین.. بعد دستش را پشتم گذاشت ونوازش کرد: -راحت باش عزیزم... بخدا که لذّتی بالا ترازاین حالم نداشتم کارم تمام شد وبا شرم کیسه را گره زدم.دست بزرگش را به سمتم گرفت وگفت: -بِدِش من عزیزم. گوشهایم داغ شد ودستم را عقب بردم -نه نه...زشته. -بِده من خانوم.بِده.. و مهربان پلک زد...میدانی؟ یک حس خاص احترام برایش قایل بودم. ربطی هم به جروبحثها،همخانگی ها ومسائل دیگرنداشت.گاهی با او رودربایستی داشتم -نه،خودم میبرم،تو لطفاً اونجوری نگاه نکن. با مهربانی نادِری گفت: -عزیزم بِدش.با من غریبی نکن خانومم.. پلاستیک چندش آور را به دستش دادم و او بلندشد. -بفرمائید خانوم. آب نبات را برداشتم وتشکر کردم: -اولین بارتونه؟ -بله؟ -قرص بدم خدمتتون؟ نمیدانستم برای دخترم ضرر دارد یا نه. پس گفتم: -نخیر ممنونم. سرتکان داد وامیراحسان برگشت -چیزی نیاز نداری عزیزم. 🌼زکیه اکبری🌼 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم139 در هواپیما نشسته بودیم و من بیحال اما خندان گفتم: -مزیّتای این ا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم140 _چرا...تو رو ! به زور امیراحسان تا تهران خوابیدم و وقتی آرام آرام صدایم زد؛با ترس پریدم و او با ملایمت گفت: -رسیدیم عزیزم.نترس... از عمق وجود کش و قوصی به بدنم دادم و ایستادیم دستم را دور بازویش انداختم و خودم را چسبانده به بدنش گفتم: -منو مانتویی دیده بودی؟ از اینکه انقدر ریلکس رفتار میکردم و آنطور که باید ضربه ى روحی میخوردم نبودم تعجب کرد و گفت: -نه خب ندیده بودم! ومن در دل خودم را فحش دادم که چرا نمیتواتم نقش بازی کنم. کمی خودم را افسرده نشان دادم وهمقدم با او ازفرودگاه خارج شدم هر دو در تاکسی نشستیم و او با جدیت گفت: -میذارمت خونه ى حاج خانوم. خودم میرم خونه ى شما. با زاری گفتم: -نه نه کثیفم زشتم اونجا نمیرم.. -نمیشه باید بری. -نمیخوام خسته ام. -باید مراقبت باشن. نمیتونم اول ببرمت خونتون شوکه میشن باید باهاشون حرف بزنم آمادشون کنم. دلم ضعف رفت برای خانواده ام. ساعدش را محکم گرفتم و گفتم: -الهی بمیرم.خیلی ناراحت شدن نه؟ مهربان در رویم خندید و گفت: -خدانکنه عزیزم.در عوض الان خوشحال میشن. از تصور پدرم اشک در چشمم حلقه زد: بابام خوبه امیراحسان؟ بیتابی کرد؟ نگاهش رنگ خاصی گرفت.حس اینکه چیزی را پنهان میکند آسان بود: -عزیزم چقدر لاغر شدی... -امیراحسان؟ -بهار تو به من اعتماد داری؟ سرتکان دادم ...- -خب پس باور کن که طوری نیست باشه؟ الان همه چی خوبه. -امیراحسان مرگ من چی شده؟ الان میدونم خوبن. با ناراحتی گفت: -فقط حال پدرت بهم خورد. -یعنی چی شد؟؟ قلبش آره؟! سرتکان داد وآرام گفت: -خفیف بود. ناله ای کردم و سرم را روی پایش گذاشتم -توروخدا منو ببر خونه ى بابام. تو روخدا... دستش را روی سرم گذاشت و گفت: -باشه میبرمت تا یهو ببیننت،شوکه بشن خدایی نکرده بدتر بشن. رام شدم. طبق معمول غالب شد و من را به خانه اشان برد. به راننده گفت منتظر بماند و خودش با من آمد. زنگ را زد و من گفتم: -دیگه زنگ نزن این وقت شب گناه دارن خوابن -اولا که همه الان بیدارن منتظر تو هستن دوم _اینکه زنگ نزنم چیکار کنم؟! از در رد شیم؟! لبخند زدم و گفتم _قربونت بشم...شیطون شدی؟ ودستم را روی گونه اش گذاشتم.. عمیق وگیرا محو هم بودیم... 🌼زکیه اکبری🌼 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم140 _چرا...تو رو ! به زور امیراحسان تا تهران خوابیدم و وقتی آرام آرا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم141 منتظر بودم در را با یک دکمه باز کنند اما دیدم که نصف شب همه برای استقبال ببرون آمدند و اول از همه پدرش که به شدت از او حساب میبردم و رودربایستی داشتم جلو آمد و به آغوشم کشید! پیشانیم را بوسید و مثل امیر احسان ذکر گفت و شکر کرد. دوبازویم را محکم گرفت و مات صورتم گفت: -عزیزدل بابا...خداروشکر! خوبی دخترم؟؟ سلامتی؟ و در اوج ناباوری دیدم که سروصورتم را با استرس نگاه میکند آنقدر خجالت میکشیدم که نمیتوانستم چیزی بگویم. او حتی شب عروسی هم من را نبوسیده بود.همیشه در تصوراتم یک سرهنگ بازنشسته ى بداخلاق بود. فائزه با گریه گفت: -الهی فدات بشم من..بابا تورو خدا برید کنار منم ببینمش. از اینکه جلوی پدرش خفه خون خفقان گرفته بودم بسیار حرصم گرفت! دست خودم نبود از اینکه من را دوست داشت ذوق داشتم حالا که لال شدم بسیار دلچرکین بودم. ای کاش من هم صمیمی میشدم با فائزه همدیگر را بغل کردیم و او مثل یک خواهر اشک ریخت و من را بوئید و بوسید. حاج خانم هم با قرآن به سمتم آمد وبعد از آنکه همدیگر را بوسیدیم از زیر قرآن ردم کرد و به خانه فرستاد.نسرین با لبخند گفت: -خوشحالم که خوبی عزیزم و دست دادیم و روبوسی کردیم علیرضا و امیرحسین پا برهنه از ایوان دویدند و باضرب به پایم چسبیدند و بغلم کردند.اما من درفکر ضربه ى محکمی بودم که علیرضا به شکمم زد! نسرین عصبانی گفت: -دیدی فائزه نخوابیدن؟ الکی خودشونو زدن به خواب با لبخند نشستم و سر هر دورا بوسیدم -خوبید گل پسرا؟ علیرضا با شادی گفت: -از پیش خدا اومدی؟؟ فائزه و نسرین عصبانی گفتند:ِ.. علیرضا؟! -نه پسرم.رفتم مسافرت. -پس چرا واست حلوا و خرما دادن؟ تازه مامان نسرین واست از این... نسرین:-ساکت علیرضا ! دیگه نمیریم شهربازی. با خنده گفتم: -نسرین جان چیکارش داری بچه اس خب! تازه خیلیم ممنون واسم خیرات دادید مگه بده؟ نسرین از خجالت سرخ شد: -نه خیرات ندادم...ختم قرآن گرفتم. در آن نیمه شب آرام؛ همگی از ته دل خندیدیم و با دلی شاد از پله ها بالا رفتیم که احسان صدایم زد: -"امیرحسین" من و امیرحسین همزمان برگشتیم و گفتیم: -بله؟؟ همه دوباره خندیدند. حقیقتا این تن صدایش را میشناختم. مطمئن بودم با من است و میخواهد شوخی کند: -من میرم عزیزم.خداحافظ. -خداحافظ عزیزم زود بیا. -بچه ها خداحافظ.. همه جوابش را دادند و در رابست. امیرحسین با لبخند دستم را فشرد وگفت:-میدونم اسم شماهم امیرحسینه... 🌼زکیه اکبری🌼 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛