رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖تا_تلاقی_خطوط_موازی 💖سهم134 -شاهین خواهش... -نه بهار گوش کن وقت نیست..الان امیراحسان دنبال
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
تا_تلاقی_خطوط_موازی
سهم136
دورتادور ماشین بود ومن از مهربانی شاهین دوباره گریهام گرفت. تازه فهمیدم چرا با اینکه میدانست حالم بداست؛ خودش جلوی پنجره نشست. حتما میخواست وقت تلف نشود و زودتر فرارکند.میدانست من حتما دیر میجنبم... یا اینکه از بین آن همه ماشین مجهز آنی را انتخاب کرد که پنجرهی بزرگی داشت...
حداقل یک نیروی خانم همراهشان نبود به داد من برسد. با زانوانی لرزان و بدنی که دیگر در هوای جنوب حس گرما نداشت بلکه یخ زده بود به سمت ماشینهای پلیس رفتم.
سرما، هیجان، استرس، همه دست به دست هم داده بودند تا من مثل یک بید مجنون باشم. همه با احترام کنار کشیدند و دیدم که محمد از دود دارد امیر احسان را آماده میکند. سرش بالا آمد و من ثابت ماندم.
لبهایم را گاز میگرفتم و تندتند نفس میگرفتم. تمام ماموران قانون ساکت شدند.
دیگر صدای بیسیمها و آژیرها نمیامد. امیر احسان مات و مبهوت بود. حس میکردم باید آب دهانم را قورت دهم اما خشک بود.
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم136 دورتادور ماشین بود ومن از مهربانی شاهین دوباره گریهام گرفت.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
تا_تلاقی_خطوط_موازی
سهم137
دراین مدت تمام آب بدنم خشک شده بود.
دیگر به زمزمه های محمد گوش نکرد وبا آخرین
سرعت به سمتم دوید.
وقتی جلوی آن همه غریبه آن هم زیردستانش محکم به آغوشم کشید،فهمیدم که در دروغ گفتن راحت تر شده ام! معلوم بود از من دلگیر نیست.
دیگربرایش مهم نبود ما را میبینند،بد است، زشت است.
سرم را به سینه ی ستبرش فشرد وهردو نشستیم
باگریه در آغوشش زار زدم.
روی سرم را بوسید وبا بغض گفت:
-خدایا شکرت...شکرت...
دودستی سرم را گرفت و در چشمهایم زل زد:
-بهار...
وبرای اولین بار گریه کرد!! دو قطره اشک همزمان از چشمانش چکید و دوباره سرم را به سینه اش فشرد
دیوانه شده بود!! چرا که با صدای بلند فریاد زد:
-خدا شکرت!!
تمام همکارانش تحت تأثیر قرار گرفته بودند.
دانه دانه می آمدند ودست روی شانهاش میگذاشتند
و من رویم نمیشد بگویم خفه ام کردی! نفس بند آمد انقدر که من را فشرد.
ابراز محبتش هم خشن شده بود.
محمد یک لیوان یکبار مصرف آب پرتقال به سمتم گرفت :
-امیراحسان بذار اینو بخوره حالش بده.
ناچار رهایم کرد و من لیوان را گرفتم
امیرحسام با هیجان گفت:
-بهار؟
جلوی پایم زانو زد و شنیدم که امیراحسان بلند به یک سرباز دستور داد برایم پتوبیاورند
گیج وگنگ بودم.
نمیتوانستم آنطور که باید خوشحال باشم.فکر شاهین دیوانه ام میکرد.
برای همین هیچ حرفی به دهانم نمی آمد.محمد به امیرحسام گفت:
-گرفتینش؟
وقلب من به دهانم آمد تا حسام حرف بزند:
-نه.فقط تیرخورد..کثافت مثل برق فرار کرد.
بغض کردم.
تیر خورده بود.
از ته دلم مطمئن بودم جانم برای امیراحسان در میرود وحسم به شاهین فقط یک ترحم بود.
بالاخره به حرف آمدم وباگریه گفتم:
-تیر؟! بهش تیرزدی حسام؟!
همگی با چشم های گشاد شده نگاه کردند
-آره بهار تیرزدم،چیزی شده؟!
از ته دل گریستم ودعا کردم به جای خاصی نخورده باشد.
امیرحسام با جدیت گفت:
-بهار توضیح میدی؟ سریع صورت جلسه ...
امیراحسان برای بار اول در روی برادر بزرگش ایستاد
وبا خشم گفت:
-حالش بده نمیبینی؟!؟
حتی من هم با تعجب نگاه کردم.
امیرحسام با اینکه جلوی زیردستانش خرد شد؛حالمان را درک کرد وبا ندامت گفت:
-ببخشید.حواسم نبود
و پشت امیراحسان زد.
احسان ایستاد وفریاد کشید :
-پس کو اون پتو!
سرباز دوید و به دستش داد و من احمقانه به این فکر کردم که این امکانات را از کجا می آورند؟! پتو..آب میوه..!
دورم را با دقت گرفت تا سردم نباشد.
کم کم از اطرافمان پراکنده شدند ومن چشم بستم.
کاش همه چیز همینطور خوب میماند.
امیراحسان حرف نمیزد.
فقط من را بغل کرده بود و نَنو وار تکانم میداد.
🌼زکیه اکبری🌼
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم137 دراین مدت تمام آب بدنم خشک شده بود. دیگر به زمزمه های محمد گوش
🌸🌸🌸🌸🌸
تا_تلاقی_خطوط_موازی
سهم138
امیراحسان شاید حدود بیست دقیقه ساکت ماند و من دوباره یادم افتاد اخلاق های خاصش...
اینکه اصرارت نمیکرد حرف بزنی.
اذیتت نمیکرد تا آرام شوی.
دیگر گریه نمیکردم و درآغوش خوش آب و هوایش کنگر خورده ولنگر انداخته بودم.
خودم سرفه ی کوتاهی کردم وبه حرف آمدم:
-خیلی اذیت شدم.
آغوشش تنگ تر شد
...-
-فکر کردم دیگه نمیبینمت...فکر کردی مُردم؟
-بعداً صحبت میکنیم.
-بریم خونه.
-میریم.
-همین الان بریم.
-همین الان میریم.
زیر بازویم را گرفت وآهسته به طرف یکی از ماشین ها برد
-رحمتی ما برمیگردیم تهران.
رحمتی که مشخص بود از پلیس های بومی جنوب است با تواضع گفت:
-حتما خیلی هم خوبه..سرباز بفرستم؟
-نه! خانومم تا تهران هلاک میشه با ماشین،بلیط بگیر.هوایی بریم.
-حتما
در ماشین را باز کرد وگفت:بهار جان فعلاً اینجا بشین.
_سریع میریم خب؟
تند تند سرتکان دادم و خودش با شتاب به جمع
پیوست
یک آن یاد شاهین و به تبع یاد گردنبند اهدائیش افتادم.فوری از گردنم بازش کردم
ونمیدانم...دلم نیامد پرتش کنم بیرون.چرا که حس کردم واقعاً نشان دوستی است.
او خیلی پستیها کرده بود.من شاهد کلی کار زشت از او بودم اما حقیقتاً در دوستی عالی عمل کرد.
میدانستم خرچنگ پدرش را در می اورد.
میدانستم کلی تحقیر میشود.
گردنبند را به جیبم فرستادم و با آرامش چشم بستم.
آرامشی که نمیدانستم تا کِی با من همراه است.
شرمنده ی کودکم هم بودم.چه راحت تصمیم
گرفته بودم بمیرد.
از خجالت او لب هایم را گاز گرفتم.امیراحسان برگشت وبا مهربانی گفت:
-عزیزم بهشون گفتم ما میریم.پاشو خانومی.
خنده ام گرفت.لغات غریبی از دهانش خارج میشد
دستم را گرفت و آرام آرام به سمت تاکسی مخصوص فرودگاه برد.
هردوعقب نشستیم واو دست راستم را با دست چپش گرفته بود و نوازش میکرد.
با خنده ی بیحالی گفتم:
-زن که نگرفتی؟
اما یادم نبود او زیاد اهل شوخی آن هم در شرایط خاص نیست.جوابم را نداد وبا سرتکیه زده بر صندلی چشم بست
...-
جسم فلزی موجود در دست چپش به دست راستم قوت قلب میداد:
-حلقهرو که هنوز دستت میکنی...نگفتی این مُرده دیگه بیخیالش؟
نگاهش کردم ودیدم لبهایش ذکر میگوید! آهسته آهسته
...-
-دعاس؟
با چشم بسته پلک زد که یعنی "آره"
واسه من؟
بازهم "آره"
با خیال راحت سرم را روی شانه اش گذاشتم وخوابیدم.
🌼زکیه اکبری🌼
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم138 امیراحسان شاید حدود بیست دقیقه ساکت ماند و من دوباره یادم افتاد ا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
تا_تلاقی_خطوط_موازی
سهم139
در هواپیما نشسته بودیم و من بیحال اما خندان گفتم:
-مزیّتای این اتفاق دوتا چیز بود؟
ناراحت وخسته نگاهم کرد:
-چی؟
-یکی اینکه تو خیلی مهربون شدی یکی که مهم تره این که من هواپیما سوارشدم.
یک تای ابرویش بالا رفت وگفت:
-من مهربون نبودم؟
-نه که نبودی! چه اعتماد به نفسی!
لبخند مهربانی زد وگفت:
-اینجوریمو نگاه نکن.
الان هنوز تو شوکّم بذار برسیم خونه حسابی فدائیتم گل من.
از حیرت به شکلی درآمدم که به خنده افتاد وبلند خندید:
-هاها..
دلم واسه این چشمای گرد شده خیلی تنگ شده بود.
من دیگر حرفی ندارم!!
با استرس گفتم:
-یه خرده میترسم نه که اولین باره...
-هیچی نیست عزیزم...
اما دلم پیچید و دستم را روی دهانم گذاشتم.با نگرانی گفت:
-هنوز راه نیفتاده میخوای برگردیم؟
سرتکان دادم و دست آزادم را چرخاندم یعنی اوضاع خراب است واو فوراً پلاستیک به دستم داد
از خجالت میخواستم بمیرم.
جالب بود که با شاهین راحت تر بودم! اما هنوز از امیراحسان حساب میبردم و خجالت میکشیدم.
میترسیدم دعوایم کند که این سبک بازی را در آوردم! مهماندار با احترام گفت:
-کمکی نیاز هست؟
امیراحسان با نگرانی گفت:
-ممنون اگه میشه یه چیز شیرین..
بعد دستش را پشتم گذاشت ونوازش کرد:
-راحت باش عزیزم...
بخدا که لذّتی بالا ترازاین حالم نداشتم
کارم تمام شد وبا شرم کیسه را گره زدم.دست بزرگش را به سمتم گرفت وگفت:
-بِدِش من عزیزم.
گوشهایم داغ شد ودستم را عقب بردم
-نه نه...زشته.
-بِده من خانوم.بِده..
و مهربان پلک زد...میدانی؟ یک حس خاص احترام برایش قایل بودم.
ربطی هم به جروبحثها،همخانگی ها ومسائل دیگرنداشت.گاهی با او رودربایستی داشتم
-نه،خودم میبرم،تو لطفاً اونجوری نگاه نکن.
با مهربانی نادِری گفت:
-عزیزم بِدش.با من غریبی نکن خانومم..
پلاستیک چندش آور را به دستش دادم و او بلندشد.
-بفرمائید خانوم.
آب نبات را برداشتم وتشکر کردم:
-اولین بارتونه؟
-بله؟
-قرص بدم خدمتتون؟
نمیدانستم برای دخترم ضرر دارد یا نه. پس گفتم:
-نخیر ممنونم.
سرتکان داد وامیراحسان برگشت
-چیزی نیاز نداری عزیزم.
🌼زکیه اکبری🌼
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم139 در هواپیما نشسته بودیم و من بیحال اما خندان گفتم: -مزیّتای این ا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
تا_تلاقی_خطوط_موازی
سهم140
_چرا...تو رو !
به زور امیراحسان تا تهران خوابیدم و وقتی آرام آرام صدایم زد؛با ترس پریدم و او با ملایمت
گفت:
-رسیدیم عزیزم.نترس...
از عمق وجود کش و قوصی به بدنم دادم و ایستادیم
دستم را دور بازویش انداختم و خودم را چسبانده به بدنش گفتم:
-منو مانتویی دیده بودی؟
از اینکه انقدر ریلکس رفتار میکردم و آنطور که باید ضربه ى روحی میخوردم نبودم تعجب کرد و گفت:
-نه خب ندیده بودم!
ومن در دل خودم را فحش دادم که چرا نمیتواتم نقش بازی کنم.
کمی خودم را افسرده نشان دادم وهمقدم با او ازفرودگاه خارج شدم
هر دو در تاکسی نشستیم و او با جدیت گفت:
-میذارمت خونه ى حاج خانوم.
خودم میرم خونه ى شما.
با زاری گفتم:
-نه نه کثیفم زشتم اونجا نمیرم..
-نمیشه باید بری.
-نمیخوام خسته ام.
-باید مراقبت باشن.
نمیتونم اول ببرمت خونتون شوکه میشن باید باهاشون حرف بزنم آمادشون کنم.
دلم ضعف رفت برای خانواده ام.
ساعدش را محکم گرفتم و گفتم:
-الهی بمیرم.خیلی ناراحت شدن نه؟
مهربان در رویم خندید و گفت:
-خدانکنه عزیزم.در عوض الان خوشحال میشن.
از تصور پدرم اشک در چشمم حلقه زد:
بابام خوبه امیراحسان؟ بیتابی کرد؟
نگاهش رنگ خاصی گرفت.حس اینکه چیزی را پنهان
میکند آسان بود:
-عزیزم چقدر لاغر شدی...
-امیراحسان؟
-بهار تو به من اعتماد داری؟
سرتکان دادم
...-
-خب پس باور کن که طوری نیست باشه؟
الان همه چی خوبه.
-امیراحسان مرگ من چی شده؟
الان میدونم خوبن.
با ناراحتی گفت:
-فقط حال پدرت بهم خورد.
-یعنی چی شد؟؟ قلبش آره؟!
سرتکان داد وآرام گفت:
-خفیف بود.
ناله ای کردم و سرم را روی پایش گذاشتم
-توروخدا منو ببر خونه ى بابام.
تو روخدا...
دستش را روی سرم گذاشت و گفت:
-باشه میبرمت تا یهو ببیننت،شوکه بشن خدایی نکرده بدتر بشن.
رام شدم.
طبق معمول غالب شد و من را به خانه اشان برد.
به راننده گفت منتظر بماند و خودش با
من آمد.
زنگ را زد و من گفتم:
-دیگه زنگ نزن این وقت شب گناه دارن خوابن
-اولا که همه الان بیدارن منتظر تو هستن دوم _اینکه زنگ نزنم چیکار کنم؟! از در رد شیم؟!
لبخند زدم و گفتم
_قربونت بشم...شیطون شدی؟
ودستم را روی گونه اش گذاشتم..
عمیق وگیرا محو هم بودیم...
🌼زکیه اکبری🌼
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم140 _چرا...تو رو ! به زور امیراحسان تا تهران خوابیدم و وقتی آرام آرا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
تا_تلاقی_خطوط_موازی
سهم141
منتظر بودم در را با یک دکمه باز کنند اما دیدم که نصف شب همه برای استقبال ببرون آمدند و
اول از همه پدرش که به شدت از او حساب میبردم و رودربایستی داشتم جلو آمد و به آغوشم
کشید!
پیشانیم را بوسید و مثل امیر احسان ذکر گفت و شکر کرد.
دوبازویم را محکم گرفت و مات
صورتم گفت:
-عزیزدل بابا...خداروشکر! خوبی دخترم؟؟ سلامتی؟
و در اوج ناباوری دیدم که سروصورتم را با
استرس نگاه میکند
آنقدر خجالت میکشیدم که نمیتوانستم چیزی بگویم.
او حتی شب عروسی هم من را نبوسیده
بود.همیشه در تصوراتم یک سرهنگ بازنشسته ى بداخلاق بود.
فائزه با گریه گفت:
-الهی فدات بشم من..بابا تورو خدا برید کنار منم ببینمش.
از اینکه جلوی پدرش خفه
خون
خفقان
گرفته بودم بسیار حرصم گرفت! دست خودم نبود از اینکه من را دوست داشت
ذوق داشتم حالا که لال شدم بسیار دلچرکین بودم.
ای کاش من هم صمیمی میشدم
با فائزه همدیگر را بغل کردیم و او مثل یک خواهر اشک ریخت و من را بوئید و بوسید.
حاج خانم هم با قرآن به سمتم آمد وبعد از آنکه همدیگر را بوسیدیم از زیر قرآن ردم کرد و به
خانه فرستاد.نسرین با لبخند گفت:
-خوشحالم که خوبی عزیزم
و دست دادیم و روبوسی کردیم
علیرضا و امیرحسین پا برهنه از
ایوان دویدند و باضرب به پایم چسبیدند و بغلم کردند.اما من درفکر ضربه ى محکمی بودم که
علیرضا به شکمم زد! نسرین عصبانی گفت:
-دیدی فائزه نخوابیدن؟ الکی خودشونو زدن به خواب
با لبخند نشستم و سر هر دورا بوسیدم
-خوبید گل پسرا؟
علیرضا با شادی گفت:
-از پیش خدا اومدی؟؟
فائزه و نسرین عصبانی گفتند:ِ.. علیرضا؟!
-نه پسرم.رفتم مسافرت.
-پس چرا واست حلوا و خرما دادن؟ تازه مامان نسرین واست از این...
نسرین:-ساکت علیرضا ! دیگه نمیریم شهربازی.
با خنده گفتم:
-نسرین جان چیکارش داری بچه اس خب! تازه خیلیم ممنون واسم خیرات دادید مگه بده؟
نسرین از خجالت سرخ شد:
-نه خیرات ندادم...ختم قرآن گرفتم.
در آن نیمه شب آرام؛
همگی از ته دل خندیدیم و با دلی
شاد از پله ها بالا رفتیم که احسان صدایم زد:
-"امیرحسین"
من و امیرحسین همزمان برگشتیم و گفتیم:
-بله؟؟
همه دوباره خندیدند.
حقیقتا این تن صدایش را میشناختم.
مطمئن بودم با من است و
میخواهد شوخی کند:
-من میرم عزیزم.خداحافظ.
-خداحافظ عزیزم زود بیا.
-بچه ها خداحافظ..
همه جوابش را دادند و در رابست.
امیرحسین با لبخند دستم را فشرد وگفت:-میدونم اسم شماهم امیرحسینه...
🌼زکیه اکبری🌼
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم141 منتظر بودم در را با یک دکمه باز کنند اما دیدم که نصف شب همه برای
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
تا_تلاقی_خطوط_موازی
سهم142
حاج خانم وادارم کرد تا هر غذایی را هوس کرده ام به او بگویم تا درست کند و من هم یک لیست
بلند بالا برایش آماده کردم!
آن وقت شب همه را بسیج کرد تا به خدمت من باشند.با خجالت در
جایی که برایم پهن کرده بودند نشسته بودم و برخلاف اصرار هایشان دراز نکشیدم چراکه به
شدت از پدر احسان خجالت میکشیدم.جالب بود که علیرضا درآن شرایط گیر داده بودصدوهشتاد بزنم و من در این فکر بودم که خدا کند بچه ام با این کارهای علیرضا زنده بماند
هنوز
برای پدرم ناراحت بودم و نمیتوانستم در جواب محبت های خانواده ى مهربان احسان آنطور که
باید رفتار کنم.مشخص بود که امیراحسان ویا محمد به شدت سفارشم را داده اند تا از من سؤالى
نپرسند چراکه فائزه ى همیشه کنجکاو حالا به طرز عجیبی خود داری میکرد.
پدرشوهرم که ابدا با
این اخلاقش آشنایی نداشتم کنارم نشسته بود و مثل پدر واقعیم دائم برایم میوه پوست میگرفت
و به زور به خوردم میداد
وای که از خودم متنفرشدم چراکه نمیتوانستم کلمه ای با او حرف بزنم و
تنها تشکری کوتاه و شرمنده میکردم.
بوی غذا که بلند شد؛حالم دگرگون شد و با وجود آنکه هوس داشتم؛دست جلوی دهانم گرفتم و با
سرعت برق دویدم.
همگی با تعجب نگاهم کردند اما ربطش دادند به ضعف این مدت و من هم چیزی بروز ندادم.دلم
میخواست اول از همه امیراحسان بداند.دلم میخواست دریک شرایط کاملاً رؤیایی و رمانتیک این
خبر را بشنود.
زنگ که زده شد تپش قلب گرفتم.
از عکس العملشان میترسیدم.
نُه روز تمام خبر مرگ فرزندشان
را شنیده بودند.
کم چیزی نبود.
از بستر بلند شدم و با ترس ایستادم.
پدر احسان دست پشتم
گذاشت و با مهربانی گفت:
-نترس بابا.
سرتکان دادم بلاخره زبانم بازشد:
-بابام...
لبخند زد وگفت:
-اومدن.برو دخترم.
جلو جلو رفتم و در با شدت باز شد
تصور کردم مادر باشد اما پدرم اول از همه دویده بود.محکم بغلم کرد و هردو بغضمان
ترکید.
آنقدر همدیگر را فشردیم تا استخوان هایمان صدا داد.مادرم دستم را کشید و با صدای
بلندی تُرکی تُرکی مرثیه خواند!
جگرم آتش گرفت از بی تابیشان.
نسیم و مستی که دیگر گفتنی
نیستند.
از اینکه اینقدر بی فکر بودم و در این مدت حواسم به حال خراب آنها نبود از خودم حرصم
گرفت.
درست بود که کاری هم از من بر نمیامد اما تلاشی هم نکردم.
بعد از آنکه حسابی همدیگر را
زیارت کردیم؛همگی دورم کردند و تازه احوالم را جویا شدند.
واینکه به خود جرأت دادند تا کمی
بیشتر بدانند و من هم خود را متأثر نشان دادم و اکثر جوابهایشان را با
"یادش ناراحتم
میکنه"
پاسخ میدادم و از سرم بازشان میکردم.پدرامیراحسان گفت:
-تو تمام این همه سال خدمت این اولین بار بود که یه خلافکار تا این حدتونست نفوذ کنه
🌼زکیه اکبری🌼
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم142 حاج خانم وادارم کرد تا هر غذایی را هوس کرده ام به او بگویم تا درس
🌸🌸🌸🌸🌸
تا_تلاقی_خطوط_موازی
سهم143
امیراحسان با حالی آشفته گفت:
-من تا توی خونمم راهش دادم!!
نسرین عصبی غرید
-بچه هام بهش میگفتن عمو علی! این همه دوستش داشتن وای خدا زبونم لال اگه بلایی سر اینا
میورد؟!
علیرضا با فضولی تمام گفت:
-عموعلی زن عمو بهار رو دزدیده؟!
بعضی از حاضرین سرزنشش کردند و بعضی دیگر مثل من
خندیدند
امیرحسین:
-علیرضا چقدر حرف میزنی!
-آخه من میدونم چرا دزدیدش!!!
همه ساکت شدند و من مشتاق گوش دادم چراکه توقع یک
شیرین زبانی تازه از او داشتم
پدرامیراحسان:
-بگو بینم باباجی.
بچه ها اورا باباجی صدا میکردند!
علیرضا بلند شد و در حالی که دست های تپلش را درهوا تکان میداد گفت:
-چون زن عمو بهار عمو علی رو کتک زد!
قلبم ایستاد و مبهوت به او وجمع نگاه کردم
فائزه:
-عمه جون خوابت میاد؟!
امیرحسین داداشتو ببر بخوابون.
علیرضا:-نخیرم.
خودم دیدم تو آشپزخونه زدش.
حالا عمو احسان باید عمو علی رو دستگیر
کنه.
اخم های امیراحسان درهم رفت و با جدیتى که سعی در مهربان نمودنش داشت گفت:عمو جون یعنی چی؟!
نسرین با عصبانیت گفت:
-هیچی عموجون،بچه ی بدی که تا این وقت بیداره؛دروغگو هم میشه.
اما علیرضا دست به
کمرگفت:
-نخیرم.دروغگو نیستم.
امیرحسام با جدیت گفت:
-بیا بشین بابا جون.باشه...
اما پسربچه ی دست به کمری که مقابلم مثل یک دیو شده بود؛کوتاه
نیامد و ادامه داد:
-تفلّد زن عمو بهار بود تو آشپزخونه بودیم،عمو علی میخواست بهم آب بده...
زیردلم پُر و خالی
میشد...پتو را چنگ میزدم وبه لبهای کوچک علیرضا نگاه میکردم...
بعد زن عمو بهار
دست
چپش را به شکل سیلی زدن روی هوا کوبید وادامه داد..
پیدونه زد تو گوشش.
نفسم بند آمد.
با بهت به جمع نگاه کردم.هر کسی به یک نحوی در دیوار بود!
فقط امیراحسان بود
که با فکّی قفل شده به زمین خیره شده بود ...
رنگم را باختم.
به وضوح جو تغییر کرد.همه ساکت شدند و علیرضاى فضول فهمید حرف خوبی
نزده است.
کنار نسرین نشست و سرش را در آغوش او پنهان کرد.
امیراحسان مشخص بود در حال
انفجار است اما به احترام پدرم چیزی نپرسید و تقریبا با فرم چشم و ابرویش فهمیدم مؤاخذه ى
عظیمی در راه است.
حاج خانم حرف انداخت و سفره را که شبیه سفره ى سحرهای ماه رمضان
بود پهن کرد.
حتی یک لقمه اش هم مزه نداشت.
آنقدر استرس داشتم که دست و پایم بوضوح
میلرزید و مادرم با غصه نگاهم میکرد.
پدرم با احترام تشکر کرد که از من مراقبت کرده اند و اجازه خواست تا من را ببرد.امیراحسان
کاملا نشان داد که مخالف است چراکه با ناراحتی امیرحسین را نوازش میکرد و در تعارفات
شرکت نمیکرد.
پدرم متوجه شد و فوری تغییر موضع داد و گفت نه نه بهتره که امشب با
امیراحسان بره.
امیراحسان که فهمید بسیار تابلو رفتار کرده است شرمنده گفتنه نه پدرجان! من اصلا حواسم جای دیگست حمل بر بی ادبی نباشه.
-نه باباجون من همینجوری گفتم تو که کاری نکردی.
-پدرجان بهار مختاره ..ببخشید من یکم درگیرم.
پدر بدون انکه ناراحت شود با احسان روبوسی
کرد و گفت
-اصلا یادم نبود دخترم باید استراحت بکنه.از فردا ولی متعلق به بقیست.
جو عوض شد و همه
خندیدند..
🌼زکیه اکبری🌼
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم143 امیراحسان با حالی آشفته گفت: -من تا توی خونمم راهش دادم!! نسرین عص
🌸🌸🌸🌸🌸
تا_تلاقی_خطوط_موازی
سهم144
امیراحسان باز داشت مزخرف میشد!
بعد از رفتن خانواده ام با اخم گفت برو آماده شو.
فائزه بوضوح رنگش پریده بود و از گوشه ى چشم دیدم که وقتی مانتویم را تنم میکردم؛به امیراحسان اشاره میکرد کاری بامن نداشته باشد!!!
نسرین انگار که عذاب وجدان داشت با عصبانیت دست علیرضا را کشید وگفت:
-برو بخواب.
علیرضا و امیرحسین دیگر آن شادابی اولیه را نداشتند و با سری افتاده به اتاق رفتند
حاج خانم با نگرانی رویم را بوسید و گفت:
-امیراحسان مامان حالا میذاشتی بمونه...
-نه مادر ممنون...فائزه سوئیچ محمدو میدی؟ ماشینم خونست.
-باشه داداش.
به زور امیراحسان و اصرارهای آهسته ى من مادرش تا حیاط نیامد و رفت بخوابد.
خودم خودجوش به حیاط رفتم و امیراحسان دنبالم آمد.میدانستم پر از سؤال است.پر از حس
بازجویی.
آخ که اگر این جروبحث هارا فاکتور میگرفتم ؛
زندگیم عالی میشد.
با عصبانیت مقابلم ایستاد و قبل از آنکه فوران کند؛فائزه رسید و از ایوان پایین آمد.
سوئیچ را به احسان داد اما نرفت.
کمی این پا و آن پا کرد و سرانجام گفت:
امیراحسان دورت بگردم داداش میدونم اونقدر عاقلی که زشته من حرف بزنم....اما...داداش تو
روخدا دعوا نکنید!
از خجالت رویم را برگرداندم و احسان گفت:
-چرا دعوا کنیم؟
-آخه علیرضا چرت و پرت زیاد میگه دیدی که چند بار با فضولیاش حسام و نسرینو دعوا
انداخته؟
-فائزه جان شما برو نگران نباش به قول خودت ما عاقلیم بالغیم.برو خداحافظ.
زیرلب خداحافظی کردم و در سمند سیاه محمد را باز کردم و نشستم.
فائزه در حیاط را باز کرد و
امیراحسان با یک دم عمیق پشت فرمان نشست.
بسم اللهی گفت و استارت زد.دنده عقب گرفت
و خارج شد.
برای فائزه دست تکان داد.
آنقدر میترسیدم که حس میکردم بچه دراین وقت که شاید فقط سه هفته چهار هفته اش بود ؛تکان میخورد.
حس کاذبی بود.
شنیده بودم که عملا بچه تا دوماهگی
تکان محسوسی ندارد.
اما در دل من آشوبی بود.دو دستی زیر دلم را ماساژ میدادم و دعا میکردم
حداقل الان چیزی نگوید.
اما از آنجا که زمین و زمانه برای من بدمیخواست:
-علیرضا چی میگفت؟
صدایش حس خاصی نداشت.معمولی...
-نمیدونم.چرا حرف بچه انقدر واست مهمه؟داشت عصبی میشد
-بچه از کجا میاره همچین حرفی رو؟!
-من چه میدونم؟!
خواب دیده.. خیال پردازی کرده...ماشاءالله بچه های الان جنگ جو شدن انقدر
فیلم و بازی خشن..
نگذاشت ادامه دهم و پر حرص گفت:
-میشه همچین دروغی بسازه؟!
دست پیش گرفته با ناباوری مصنوعی گفتم:
-وا؟؟؟ خب من چرا باید اونو بزنم؟! بچه معلوم نیست خواب دیده چی شده من باید جوابگو باشم.
🌼زکیه اکبری🌼
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم144 امیراحسان باز داشت مزخرف میشد! بعد از رفتن خانواده ام با اخم گفت
🌸🌸🌸🌸🌸
تا_تلاقی_خطوط_موازی
سهم145
با عصبانیت دنده میزد و من دلم به حال محمد سوخت که ماشین نازنینش زیر درست این اژدها نابود شد.
-بچه الکی نمیگه، ببین چی دیده و توی لامذهب به من نمی گی.
-واقعا متاسفم که حرفای یه الف بچه رو کردی چماق تو سر من! اونوقت حرف زن تو کشکم حساب نمیکنی!
-زنم دروعگوء! زنم واسه ساده ترین مسئله دروغ میگه...من بدبختم... و سرش را با دستی که روی فرمان بود گرفت.
-هه! باز شروع شد! من باید جواب حرف مفت علیرضا رو بدم!
در کمال ناباوری فریاد وحشیانهای کشید و گفت:
-حرف ذهنت رو بفهم. در مورد بچه درست حرف بزن!
صدا در گلویم ماند.با انزجار به زبان آمدم:
-امیر...تو...! بخدا قسم دوستش داشتم اما روی کارهایش حساس شده بودم. از اینکه دوبار بر سر نسرین و علیرضا با من دعوا کرده بود به شدت دلم شکسته بود. پس با پررویی گفتم:
-همتون یه مشت وحشی روان پریشید. اون علیرضا یه پدر و مادر دیوونهی جنگجو ... و آنچنان تو دهانیای خوردم که برق از سرم پرید.با ناباوری پشت دستم را روی بینی و دهانم کشیدم. خیس خون بود. حتی گریه هم نکردم. آنقدر شوکه بودم که فقط خم شدم و با دست راستم داشبورد را گرفتم و با دست چپم محدودهی ضرب دیده را مالیدم. بغضم میرفت تا بشکند. نفس نفس میزد و من توقع داشتم فورا ابراز پشیمانی کند اما فریاد کشید:
اینو خوردی تا بفهمی چطوری حرف بزنی. حسام سیده. علیرضا سیده. تویی که حرمت نگه نمی داری باید ادب بشی.
وای که فاجعه راه انداخت کاش ادامه اش نمی داد کاش عذر میخواست. کمکم می فهمیدم چقدر فرق داریم. نه فقط در سرگذشت و کارمان. ما ازبن باهم فرق داشتیم. همه میدانستند این اخلاق من است که وحشی شوم اما بی ادب نبودم من چیزی در دلم نبود اما او من را یک دختر خام و بیتربیت میدید که باید ادب شود. بالاخره با این حرفش بغضم ترکید با سوز از ته دل زار زدم. گریهای که جنسش با گریههای این مدت فرق داشت. گریهای برای مظلومیت و بدبختیم. بخدا من بد نبودم. من در دلم چیزی نبود.
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم145 با عصبانیت دنده میزد و من دلم به حال محمد سوخت که ماشین نازنینش ز
🌸🌸🌸🌸🌸
تا_تلاقی_خطوط_موازی
سهم146
آنقدر گریه کردم که حالت تهوع به من دست با
صدای ناتوانی برخلاف میلم که نمیخواستم با او همکلام شوم گفتم: -نگه دار...
بدون توجه به حرفم با آخرین سرعت میرفت
...-
-حالم بده نگه دار.
اگر هر وقت دیگری بود جیغ میکشیدم اما حالا آرام حرف میزدم چراکه حس میکردم واکنش شدید حالت تهوعم را تشدید میکند
-امیراحسان حالم بده نگه دار...
توجهی نداشت...با التماس چندبار روی داشبرد زدم و گفتم:
-یه جا نگه داربخدا حالم بده...هیع...
انقدر گوش نداد تا کف ماشین را به گند کشیدم.بیرحم شده بود و سنگدل تر از هر وقت دیگری غرید:
-همینو بلده.استفراغ کنه و گریه کنه.دیگه حالم داره از این زندگی بهم میخوره.من امشب
تکلیفم باید روشن بشه باید بگی چه "..."ى میخوردی این مدت !
انقدر عوض شده بود که درذهنم نمیگنجید.کلمه ى زشت از دهان او!! جلوی من!
بخدا داشتم سکته میکردم.به خانه رسیدو فریاد زد "برو پایین "پیاده شدم و در آن وقت که کم کم سپیده میزد و همه جا هنوز در آرامش و سکوت بود؛با یک تیکاف به پارکینگ رفت.توی حیاط مجتمع با حال و اوضاع خرابی نشستم و
دلم را گرفتم.
بالای سرم ایستاد و گفت"پاشو".جلوجلو راه افتادم و باقهر داخل شدم.نگهبان جدیدی آنجا بود
که بادیدن ما ایستاد و سلام کرد من جواب ندادم و به سمت آسانسور رفتم اما امیراحسان سنگین جوابش را داد و دنبال من آمد.
آن لحظه از او متنفر بودم.از حس و حال نفسش در آن اتاقک مشمئز میشدم.پشتم را به او کردم
و در آئینه دیدم که چقدر زشت و غیر قابل تحمل شده ام خصوصاً با آن خون خشک شده، شبیه خون آشام شدم.در را هول دادم و جلوی واحد ایستادم.کلید انداخت در را محکم هول داد تا من
داخل شوم.به اتاق رفتم و روسری را وحشیانه کشیدم.مانتویم را بدترگوله کرده و پرت کردم به
ناکجا آباد.خودم را با تن و بدن کثیفم روی تخت انداختم و ساعدم را روی چشمانم گذاشتم.
باخشم چراغ را زد و غرید: -جداً ؟؟ خوابتون میاد؟! )از عکس العمل نشان ندادنم روانی شد:
....-
-بلند شو چون امشب باید خیلی چیزا روشن بشه..امشب اینجا جهنمه.میخوام جفتمونو آتیش
بزنم.بسه هرچی خریت کردم..فکر کردی من خرم آره؟ فریاد کشید "آره"؟؟؟؟
از بی توجهیم لجش گرفته بود.دستم را محکم کشید و به زور رودر رویش نگه داشت.تمام بدنم
میلرزید.فکر میکنم وقتش رسیده بود.
****
داشتم از آن دیوانه هایی میشدم که شاهین تجربه اش کرده بود.خیلی حالم خراب بود.مطمئن
بودم نفرین زینب است که اینگونه دچار عذاب الیمم کرده.با صدای آرام اما مرتعش و سری پائین
افتاده گفتم: -آره زدمش.
نفسش بند آمد.دوست نداشت واقعی باشد,انگار که دلش میخواست درهمان شک بماند.با صدای دورگه از خشم گفت:
-چرا؟ کی؟
-شب تولدم.اومد تو آشپزخونه.
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم146 آنقدر گریه کردم که حالت تهوع به من دست با صدای ناتوانی برخلاف می
🌸🌸🌸🌸🌸
تا_تلاقی_خطوط_موازی
سهم147
با حال بدی طوری که باخودش حرف بزند گفت:
-به والله همون اولین بار فهمیدم بهت چشم داره...خب؟ ادامش؟ چیکار کرد؟
با
تمسخر،چندش،حال زار و نفرت نگاهش کردم وگفتم:
کارخاصی نمیتونست بکنه.حساس اون شدی؟ نمیگی نه روز تمام منو بردن؟! رگت واسه
دودقیقه ى تو آشپزخونه باد کرده ؟!
بخدا هردو درحال مرگ بودیم با چشمان خون آلود و از
حدقه در آمده گفت:
-احمق اگه اون موقع لال نمیشدی و میگفتی چی شده،همون موقع میگرفتیم پاره پارش
میکردیم به اینجاها نمیکشید که بیاد جاسوسی.
با نفرت گفتم:
-هان! من لوش میدادم که کار شما برادرای آگاهی پیش بره آره؟ اینکه منو دزدیدن مهم نیست!!
تو خودت گفتی کاراتون به من ربط نداره..فهمیدی ؟ من زنم! زن...
میخوره تو کارای مرد
دخالت کنه !
چشمانمان کاملاً از حدقه در آمده بود
-اونجا توهتل چه غلطی میکردی بهار؟ بچه ها میگن چفتش نشسته بودی میگفتی میخندیدی!
ابروهایم را بالا بردم و درحالی که سکته ى مغزی را به خود نزدیک میدیدم شروع کردم به دیوانه
شدن...:
-ازت متنفرم تو یه آشغالی امیراحسان.
احترام ؟! هه ! دیگر نمیتوانستم محترم بخوانمش
...نمیگی شاید تهدید شدم؟؟ نمیگی چی به من گذاشت؟؟ کثافت نفهم .
زیرگریه زدم و یقه اش را
با وحشی گری گرفتم و کشیدم تا هم قد هم بشویم!
_پست فطرت بی غیرت لجن! بهم گفتن اگه
باهاشون نسازم اون اتاقی که دیدی دوتا بود،یکی میشد فهمیدی؟؟؟
باخشم درحالی که مچم را میگرفت و فشار میداد گفت:
-خیلی بیشعوری چه غلطی میکنی؟
درست بود که من مجرم بودم.
من داشتم دروغ میگفتم
ونباید طلبکار میبودم...
اما آیا این بود رفتار با زن ؟ آن هم بازنی که یک روزهم ازپیدا شدنش
نگذشته ؟!
-به تو بود که الان من سینه ی قبرستون بود ؟! اگه نمیگفتم نمیخندیدم الان مثل یه تیکه آشغال
بودم.فکر کردی صداتو نشنیدم ؟!
اونجا برمیگردن میگن زنتو فلان میکنیم برمیگردی قرآن میخونی ؟؟؟!!!
متنفراز من لب هایش را
جمع کرد وغرید:
-تو لیاقت شهادت نداری که ! برو بابا...
از قصد یکهو فشار دستم را برداشتم تا تعادلش را از دست بدهد!
همیشه با نسیم این کار را
میکردیم
جاخالی دادم و او تلوتلو خوران روی تخت افتاد برگشت و با نگاهی برزخی فقط خیره ام
شد.
دیوانه تر به سمت آئینه ى میزتوالت رفتم و با مشت شکستمش!
جیغ میزدم و زمین و زمان
را فحش میدادم.حتی پدرم را فحش هایی میدادم که در مخت هم نمیگنجد.. زارمیزدم که چرا من
را به دنیا آوردند !
امیراحسان وحشت کرده بود وفقط میشنیدم که میگفت:
-یا امام هشتم یا امام حسین!!
دستم خون خالی بود ولی اهمیتی نداشت.از زمانی که زینب را در آن حال دیده بودم مشکل
روانی پیدا کرده بودم.
سرم را به دیوار میکوباندم و امیراحسان فکر میکرد حاصل استرس ربوده
شدنم است.
با زور از پشت بغلم کرده بود تا بیشتر از این حماقت نکنم..
ساعدش را چنگ
میکشیدم و فحش های آبدار به او میدادم.صبح شده بود و سکوتش را بدجور به سخره گرفته
بودیم.
امیراحسان به مرحله ای رسیده بودکه با التماس و قربان صدقه آرامم میکرد.
-باشه بهار من غلط کردم...بهارم من اشتباه کردم...توروخدا...
🌼زکیه اکبری🌼
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛