رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁باغ_بے_برگے 🍁 قسمت42 الهه رحیم پور { آشوبَم ...آرامشَم تویی...} همانطور که روی مبل نشسته ب
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🍁باغ بی برگی 🍁
قسمت43
الهه رحیم پور
هوا تاریک شده بود و میثاق هنوز برنگشته بود ... در آشپزخانه مشغول درست کردن شام بودم که صدای اعلان های گوشی امرا شنیدم...
زیر شعله را کم کردم و به سمت اپن رفتم ... گوشی را برداشتم وصفحه اش را با نگرانی روشن کردم... میترسیدم مجددا پیامی از طرف آن شخصی باشد که صبح تماس گرفته بود ... اما نه ...نام سوگند بر صفحه نقش میبندد...
پیام را باز کردم و مشغول خواندن متن ارسالی شدم:
" سلام ثمر..خوبی؟ وقت کردی بهم یه زنگ بزن کار مهمی دارم... یادت نرره ها.."
با دست روی پیشانی ام ضربه خفیفی زدم و با خودم گفتم :
"ماجرای جدید شروع شد..."
دستم را به سمت آیکون تماس بردم تا ببینم سوگند از جانم چه میخواهد ...که صدای باز شدن در توسط کلید ، به گوشم رسید...
گوشی را روی اپن گذاشتم و به سمت در رفتم.. میثاق را دیدم درحالیکه در یک دستش دوجعبه پیتزا قرار داشت؛ در را با دستی دیگر بست و وارد خانه شد...
با صدایی گرفته "سلامی" کرد و گفت:
-عه ..من شام گرفتم... بو غذا میاد که...
به سمت در رفتم و سلامی گفتم ...یک تای ابرویم را بالا دادم و طلبکارانه ادانه دادم:
-من شام نخواستم آقای نعیمی ...لطفا بگو کجا رفتی یهو؟.. اونم تو اون حال و روز من!....
میثاق به سمت آشپزخانه رفت و جعبه های پیزا را روی اپن گذاشت ... دکمه بالایی پیراهنش را باز کردو در حالیکه به سمت اتاق میرفت گفت:
- نپررس ...چون نمیگم ... فقط بدون حلش کردم.
-حلش کردی ؟؟ با کی ؟ مگه تو میدونی کار کیه؟
- آره .
- خب کار کیه؟؟ کی منو اونجور تهدید کرده؟
- میخوای آبروشو ببرم؟ حساب کار دسش اومد دیگه چرا جار بزنم اسمشو؟
-چون این مسئله یه سرش به من مربوطه.. من داشتم از ترس سکته میکردم میثاااق.
-خبب منم بخاااطر تو رفتم سراااغ اون آدم.
- کار مهرناز بوده؟
-چرا هرچیو به اون ربط میدی ؟؟
- چون صداای یه زن و شنیدمم...
-گفتم که نهه.
- یارو زنگ زده میگه از زندگی فلانی برو بیرون... اومده تووخونموننن رفته تو اتاقققمون... عکس تورو گذاشته به عنوان نشونههه...اونوقت تو سه ساعته رفتی که خودت حلش کنی؟؟ من به پلیس اطلاع میدم...بیان بفهمن درِ خونه من چطورری باز شدده ؟ کی رفته وسط خونه زندگی من واسه من نشونه گذاشته.
میثاق گوشه چشمهایش را جمع کردو با عصبانیت فریاد زد:
- بییخوووود... وقتیی من میگم حلل شده یعنی حل شده ... تمااام.
- برای من حتی رفتار توعم حل نشددده چه برسه رفتار اون آدم.
جمله ام که تمام شد ، میثاق با عصبانیت به داخل اتاق رفت و در را محکم به هم کوبید ...
صدایم را کمی بالا بردم تا بشنود و گفتم:
- این کار یعنی دهنمو ببندددم؟
جوابی نشنیدم و این یعنی میثاق میخواست بحث ادامه پیدا نکند.
سرم حسابی درد میکرد و در تنم نای ایستادن نبود ... صندلی میزناهارخوری را کمی عقب کشیدم و نشستم... سرم را روی میز گذاشتم و مشغول فکر کردن شدم ...نمیخواستم قضاوتِ ندانسته بکنم ولی حسی درونی به من میگفت این ماجرا بی ربط به مهرناز نیست...اما اینکه او از انجام این دست رفتار هاو تهدیدها چه سودی میبرد ...نمیدانستم... اینکه آن عکس و تاریخ پشتش چه معنایی داشت را هم نمیدانستم...
حالا برعکس چند لحظه قبل ؛ امیدوار بودم باز هم تماس یا پیامی از آن شخص دریافت کنم تا شاید بتوانم ردی از او بیابم ...
دیگر هم سراغ میثاق نرفتم ، نمیخواستم بازهم دعوایی راه بیندازم... اینبار میخواستم مطمئن شوم و بعد تعیین تکلیف کنم .
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁باغ بی برگی 🍁 قسمت43 الهه رحیم پور هوا تاریک شده بود و میثاق هنوز برنگشته بود ... در آشپز
🌸🌸🌸🌸🌸
🍁باغ بی برگی 🍁
قسمت44
الهه رحیم پور
{مَن به اندازه ی غم هایِ دلم پیر شدم..}
با صدای آلارم گوشی از خواب پریدم ...ساعت ۷ونیم صبح بود.... از دیشب پشت میز خوابم برده بود ... حسابی کمر و گردنم گرفته بود...به زور از پشت صندلی بلند شدم ... با چشمانی نیمه باز و تنی خسته کتری را برداشتم و درونش تا نیمه آب ریختم ... کتری را روی صفحه چایساز گذاشتم و روشنش کردم ...
به سمت دستشویی رفتم تا سر وصورتم را بشویم و بعد هم به اتاق بروم و لباس هایم را بپوشم ...
درِ اتاق باز بود و معلوم بود میثاق یک ساعتی زودتر به دفتر رفته .
ذهنم حسابی درگیر بود ولی چاره ای نبود باید به مدرسه میرفتم...
➖➖➖➖➖➖
چند لقمه ای صبحانه خوردم و راهی مدرسه شدم ...
ساعت نزدیک ۸ بود و من پشت چراغ قرمز ایستاده بودم ... نگاهم را به ثانیه شمار چراغ دوخته بودم که با شنیدن صدایی سرم را برگرداندم ...
پسرکی کم سن و سال با صورتی نسبتا تپل که در دستان کوچکش فال حافظی بود پشت شیشه ماشین ایستاده بود ...
شیشه را پایین کشیدم و پرسیدم:
- فال هات چنده پسرم؟
نگاه معصومانه اش را به چشمهایم دوخت ... سکوت کرد وسرش را پایین انداخت ...از میان فالهایش یکی را بیرون کشید و به سمتم گرفت...
فال را از دستش گرفتم و مجددا سوال کردم "نگفتی قیمت فالهاتو ..."
با صدایی گرفته و آرام گفت:
- یه آقایی حساب کرده ...
این را گفت و در چشم به هم زدنی از ماشین دور شد ... کنجکاو شدم و فال را باز کردم که ناگهان از میان برگه ی تا خورده یک کاغذ کوچک روی پایمافتاد ...
فرصت نشد کاغذ را باز کنم و صدای بوق ممتد ماشین های پشتی متوجهم کرد که چراغ سبز شده ...
فورا دنده را عوض کردم و راه افتادم ... کمی جلوتر که رفتم ...ماشین را کنار جدولی پارک کردم تا محتویات کاغذ کوچک را بخوانم ...
کاغذ را باز کردمو فقط با یک کلمه کوتاه مواجه شدم.
روی کاغذ با خطی درشت نوشته شده بود
" برادرسعید ؛ بایکوت ".
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 🍁باغ بی برگی 🍁 قسمت44 الهه رحیم پور {مَن به اندازه ی غم هایِ دلم پیر شدم..} با صدای آلارم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🍁باغ بی برگی 🍁
قسمت45
الهه رحیم پور
نگاه گُنگم را به کاغذ کوچک در دستم دوخته بودم ... منظورش را نمیفهمیدم ... آیا این اسم یک کُد است ؟ یا واقعا چنین شخصی وجود دارد؟
اگر وجود دارد چه ارتباطی با من و میثاق دارد؟
چرا یک آدم ناشناس باید این کد را به این شیوه به من برساند؟
در افکار خود غرق بودم و حساب زمان از دستم در رفته بود... صدای زنگ موبایل که به گوشم رسید به خودم آمدم...
ساعت از ۸ گذشته بود و ریحانه پشت خط بود ...
گوشی را جواب دادم و بعد از کلی معذرت خواهی گفتم سریعا خودم را به مدرسه میرسانم ...
قبل از حرکت به سرم زد تا با خانم سالاری تماس بگیرم و بپرسم دیروز مهرناز زرین از چه ساعتی در دفتر حضور داشته...
شماره اش را گرفتم و چند لحظه بعد صدای مهربانش در گوشم پیچید:
-سلاام خانم شکیب ...خوبید؟
فورا در جواب حرفش گفتم:
-آرووم خانم سالاری ... کسی نفهمه با من داری حرف میزنی... در ضمن ببخشید..سلام .
صدایش را کمی پایین آورد و گفت:
- چشم خانم... جان بفرمایید؟
- خانم سالاری .. یه سوال ازت دارم نمیخوام هیچکسس بفهمه که من زنگ زدم و این سوالو کردم ... میخوام راستش و بگی خب؟
- چشم خانم..شما جون بخواه .. جانم؟
- جونت سلامت.... بهم بگو دیروز خانم زرین از چه ساعتی اومد دفتر ؟
- اومم.. والا فک کنم ۷ونیم بود ..
- وسط تایم کاری از دفتر بیرون نرفت؟
- نه ... تا ساعت ۵ عصر همه دفتر بودیم.
-آهاان ...باشه... ممنونم .
- چیزی شده خانم؟
- نه عزیزم ... مشکلی نیست.
- ببخشید خانم فضولی نباشه! ... سوگند جون دیگه نمیان؟
- انشاءالله یکم اوضاع روحیش بهتر شه میاد... شما دعا کن ختم به خیر شه همه چی . فعلا .
- چشم رو چشمم ..خدانگه دار.
.........................................................
راز پشت راز .... نشانه پشت نشانه و ترس پشت ترس...
احساس میکردم در حساس ترین برهه زندگی ام هستم و این بدبیاری ها و نحوست ها قرار نیست سایه سنگینش را از سر زندگی ام بردارد...
حالا که فهمیدم مهرناز زرین آن کسی نبوده که تا خانه ام نفوذ کرده ...مسئله پیچیده تر و مبهم تر شده بود .
پس میثاق با چه کسی مسئله را به قول خودش حل کرده بود؟
آن عکس... این فال عجیب و غریب و این پنهان کاری میثاق ...کلاف این راز را حسابی سردرگرم کرده بود و من کسی را نداشتم تا معماها را برایم حل کند ...پس باید خودم دست به کار میشدم .
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁باغ بی برگی 🍁 قسمت45 الهه رحیم پور نگاه گُنگم را به کاغذ کوچک در دستم دوخته بودم ... منظور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🍁باغ بی برگی 🍁
قسمت46 (اول)
الهه رحیم پور
{مَن در پی خویشم ...به تو برمیخورَم اما...}
میز شام را چیده و منتظر آمدن میثاق بودم... تصمیم عجیب و مهمی گرفته بودم ... میخواستم با تغییر رویه و روش کم کم راز های سر به مهر را کشف کنم .
در همین فکرها بودم که صدای زنگ تلفن بلند شد ... به سمت تلفن رفتم و شماره سوگند را دیدم ... تازه یادم آمد که قرار بود به او زنگ بزنم ... سریع گوشی را برداشتم و گفتم:
-سلااام سوگند خوبی؟
-علیک سلام آبجی خانم ... مثلا قرار بود شما وقت کردی زنگ بزنی نه؟
-واای شرمندتم بخدا یادم رفت ... جانم حالا بگو.
- ثمر... مامان الان خونه نیست بهترین فرصت بود بهت زنگ بزنم ... میگم ..چرا هادی ۲ ماهه هییچ واکنشی از خودش نشون نمیده؟ مثلا من کارمو ول کردم..آبروم جلوی میثاق و عماد و اونهمه آدم رفت که چیی؟ بخاطر کی؟ اصلا به روی خودش نمیاره . خسته شدم ثمرر...
- میدونم عزیزم ... ولی بخدا من انقدر گرفتاری دارم اصلا وقت نکردم برم پیش هادی. اونهم خجالت میکشه چیزی بگه ... خصوصا اینکه رابطشم با عماد شکرآب شده...
-یعنی چی آخه؟ من چه گناهی کردم؟ من سالهاست باخودم جنگیدم که این عشق و بکُشم ...اگه قرار بود موفق بشم تاحالا شده بودم.
- راه نجات از این حال اینه که برگردیانتشاراتی.
- چییی؟
- گفتم برگرد سرکارت...جرم که نکردی... عاشق شدی و با جرات و شهامت ابرازش کردی... کسی باید خجالت بکشه که تو عاشق شدن ترسو بوده . نه تو...کار هم سرت و گرم میکنه هم حال روحتو خوب میکنه... هادی ام متوجه میشه که با یه آدم ترسو تو عشق طرف نیست.
- میثاق میذاره برگردم؟
-میثاق بامن ... برمیگردی سر کار ...تکلیفت هم به زودی مشخص میشه .
- مطمئنن ؟
- مطمئن . حالام برو ... میثاق الان میرسه.
-خداافظییی.
-خدانگه دارت.
➖➖➖➖➖
حدود نیم ساعت بعد از آماده شدن شام و تماسم باسوگند، صدای کلید انداختن باعث شد تا بفهمم میثاق رسیده... فورا به اتاق رفتمو جلوی آینه موهایمرا مرتب کردم ...دستی به صورتم کشیدم و سعی کردم با کمی کرم پودر و لوازم آرایش خستگی صورتم را بپوشانم ...
میثاق واردخانه شد و باصدایی نسبتا بلند سلام کرد..
از اتاق بیرون آمدم و با رویی گشاده جواب سلامشرا دادم ...چشمانش رنگ تعجب گرفت وبا حالتی گنگ نگاهم کرد ... برای برطرف شدن تعجبش گفتم:
- خبب... مگه قراره همیشه قهر باشیم؟؟
میثاق کتش را دراورد و آستین پیرهنش را کمی تاکرد ... یک تای ابرویش را بالا انداخت و گفت:
- معلومه که نه... خوشحالم که به این نتیجه رسیدی.
جلو رفتم و کیف و کتش را از دستش گرفتم ...و به سمت اتاق رفتم .
میثاق هم دست و رویی شست و هردو به آشپزخانه رفتیم.
نگاهی به میز شام انداخت و نگاهی هم به صورت من... با لبخندی پیروزمندانه گفت:
- داری بزرگ میشی خانم معلم ...بزرگ و البته زیباتر.
لبخندی زدم و گفتم:
-بالاخره دیگه ... گرچه شما مارو قابل ندونسی و از شَمّ پلیسیت نگفتی ولی خب وقتی مرد من به فکرم بود و خودش رفت پی این مسئله نامردیه که من بخوام اذیتش کنم .
- حالا اجازه هست از شامتون میل کنیم؟
- بفرماایید که منم حسابی گرسنه ام.
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁باغ بی برگی 🍁 قسمت46 (اول) الهه رحیم پور {مَن در پی خویشم ...به تو برمیخورَم اما...} میز
🌸🌸🌸🌸🌸
🍁باغ_بی_برگی 🍁
قسمت46(دوم)
الهه رحیم پور
بعد از شام ... هر دو جلوی تلویزیون مشغول دیدن سریال بودیم ... میثاق حسابی سرکیف بود که من ماجرای دیشب را ادامه ندادم ... اما باید ریز ریز تکه های پازل را پیدا میکردم . برای همین دل به دریا زدم و پرسیدم:
- میثاق جان ...
-جانم؟
- میشه ...من یه سوالی بپرسم؟
-درموردِ؟؟
- فقط از سر کنجکاوی ...میتونی جواب ندی.
- خب بپرس ببینم ....
-اوممم... چرا تو تاحالا سرخاک پدرت منو نبردی؟
میثاق گوشه چشمهایش راجمع کرد و گنگ نگاهم کرد... چند لحظه مکث کرد و گفت:
- چون ایران دفن نشده....
- وااقعا؟؟؟ خبب پس کجاا دفن شده ؟
- عراق.
چشمهایم از فرط تعجب گرد میشود .... با هیجان میپرسم:
- عراااق ؟؟؟ چرا عراق؟؟
میثاق آب دهانش را قورت میدهد ... دستی به موهایش میکشد و میگوید:
- بیشتر از این نمیدونم . نپرس .
- خببب یعنی حتی نمیدونی بابات چه سالی فوت کرده؟؟
- سال ۶۷ ؛ چطور مگه؟
-هیچی ...هیچی... فقط کنجکاوی ....همین!
- آره ...سال فوت پدرم با نوشته پشت اون عکس برابری میکنه ... اما پشتش هیچی نیست . خودتو نگران نکن.
-نه نگران نیستم ... فقط برام سوال پیش اومد ... اصلا ولش کن ...یه مطلب دیگه میخواستم بگم .
- چیشده؟
-من به سوگند گفتم اجازه میدی برگرده دفتر.
-چراچنین چیزی گفتی ؟
-چون داره خودخوری میکنه و اذیت میشه. میخوام برگرده به روال سابقش.
- میخوای بشه بپّای من؟
- چقدر افکارت منفی شده میثاق... من فقط بخاطر حال خودش گفتم ...بعدم ، هادی باید تکلیفو مشخص کنه... میدونم خجالتی و باحجب وحیاس ولی بالاخره که چی؟
- یعنی الان شما منتظرین هادی بهتون جواب مثبت یا منفی بده؟ مضحکه....
- عشق مضحکه؟ یا من و سوگند؟
- طرز فکرتون... هادی اگر میخواست تو این ۲ماه یه واکنشی نشون میداد... سکوتش جوابشه .. مشخص نیست؟
-نه .. مشخص نیست. ممکنه بخاطر عماد سکوت کرده باشه. یاحتی سوگند و جدی نگرفته باشه.
-من که از سکوت هادی میترسم ...میترسم جوابی بده که سوگند و بهم بریزه.
- تو بذار سوگند برگرده... خدا حال یه عاشق و درک میکنه ...
- برگرده ...فقط بخاطر تو!
-ممنونم ازت میثاق...ممنونم.
میثاق این را گفت و مجددا در سکوت مشغول نگاه کردن به تلویزیون شد ... غافل از اینکه سوال ها در ذهن من تازه داشت پررنگ و پررنگ تر میشد...
حالا یک سرنخ وجود داشت "سال۶۷".
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 🍁باغ_بی_برگی 🍁 قسمت46(دوم) الهه رحیم پور بعد از شام ... هر دو جلوی تلویزیون مشغول دیدن سریال
🌸🌸🌸🌸🌸
🍁باغ بی برگی🍁
قسمت47
الهه رحیم پور
صبح روز بعد بعلت اینکه کلاسی نداشتم کمی دیرتر از خواب بیدار شدم .
تصمیم داشتم اول به خانهی خاله مهین بروم و پیش از صحبت باهادی ، باخاله و عموحمید صحبت کنم .
این فکر شب قبل یه ذهنم خطور کرد... چراکه خاله و عموحمید همیشه برای ما پدر و مادر دومی بودند که به میزان محبتشان به هادی به مانیز محبت داشتند.
باید اول کار سوگند را راه مینداختم و بعد به سراغ حل معماهای ذهن خودم میرفتم ... گرچه دعا میکردم که دیگر نشانهی عجیب و غریبی جلوی راهم سبز نشود ... به قدر کافی آن عکس و آن زن و آن کاغذ ذهنم را درگیر کرده بود... حالا منبودم و یک سری اطلاعات ناقص و عجیب!...
🌱🌱🌱🌱
زنگ در را فشردم و با یکدست روسری ام را کمیمرتب کردم... چند لحظه بعد در باز شد و چهره ی مهربان خاله که چادر گل گلی اش را به دندان نگه داشته بود پشت در نمایان شد ...
جعبه شیرینی را در یک دست نگه داشتم و دستانمرا برای به آغوش کشیدن خاله بازکردم...
بعد از سلام و علیک ...حیاط را طی کردیم و داخل خانه شدیم.
عمو حمید روی مبل ،جلوی تلویزیون نشسته بود و فنجان چای دستش بود ..
وقتی وارد شدیم ...چای را روی میزکوچک روبه رویی اش گذاشت و از جایش با کمی سختی بلند شد ... عموحمید یک پایش را ..سالهای دور در جبهه ها برای دشمن به یادگار گذاشته بود ...برای همین کمی نشست و برخاست برایش مشکل بود...
سریعا سلام کردم و گفتم:
- عمو ...عمو تروخدا بلند نشین... بفرمایین ...
عمو خنده ای مهربانانه به رویم پاشید و گفت:
-راحتم دخترم...خوش اومدی ...
- ممنونم عمو جان...ببخشید بازم مزاحمتون شدم.
- این چه حرفیه...اتفاقا گله دارم که کم به ما سرمیزنی ...
عمواینرا که گفت ...خاله با لبخندی دستش را پشت کمرم گذاشت و به سمت مبلها هدایتم کرد... جعبه شیرینی را به دستش دادم و
روی یکی از مبلها نشستم و خاله به سمت آشپزخانه رفت ...روبه عمو حمید گفتم:
-ما رو به بزرگی خودتون ببخشید... انقدر سرم شلوغه که به مامان اینام نمیرسم سربزنم ... شرمنده .
- دشمنت شرمنده باباجان... خب ...چه خبرا؟؟
-سلامتی ...والا من مزاحم شدم تا وقتی آقا هادی نیستن یه مسئله ای رو با شما مطرح کنم ...
عمو چشمهایش را ریز کرد و با دقت به صورتم نگاه کرد... گویی کمی نگران شده بود ... با تعلل پرسید:
- اتفاق خاصی افتاده ؟ هادی کاری ....
اجازه ندادم جمله اش را تکمیل کند ؛فورا گفتم:
-نه .. نه..اصلا آقا هادی خدای نکرده کاری نکردن که بخوام بیام گله و گله گذاری کنم... موضوع کلا یه چی دیگس ... فقط باید خاله هم بیان تا بگم .
چند لحظه بعد خاله مهین با یک سینی چای وظرفی پراز شکلاتهای رنگی وارد هال شد ...
سینی را به سمتم گرفت و تعارف کرد ...فنجانی چای برداشتم و روی میز مقابلم گذاشتم ...
چندلحظه بعد گلویی صاف کردم و گفتم:
- خاله جون ...میشه بشینین ... من فقط یه مطلبی میخواستم بگم بعد رفع زحمت میکنم ...
خاله نگاهی به صورتم انداخت و گفت:
- مضطربی خاله جان ...چیشده؟
- چیز خاصی نیست ... فقط یکم استرس گفتنشو دارم.
خاله ؛ سینیرا روی میز گذاشت و کنار عموحمید نشست ...هر دو با چهره هایی پر از کنجکاوی و سوال نگاهم میکردند... دل توی دلشان نبود که من لب باز کنم ...
- راستش من الان اینجام تا شاید عجیب ترین کاری که بشه کرد و انجام بدم... البته حرفی که من میخوام بزنم به خودی خود نه عجیبه نه خلاف شرع ... فقط برخلاف عرفیه که خودمون تعیینش کردیم.. من اومدم تا راجع به سوگند حرف بزنم ...باور کنین اگر به صداقت قلبش یک درصد شک داشتم الان هرگز اینجا نبودم...
خاله جون...عمو... من میخوام سنت شکنی کنم و برعکس رسم و رسومِ تموم این سالها ... میخوام من از آقا هادی برای سوگند ...خواستگاری کنم .
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 🍁باغ بی برگی🍁 قسمت47 الهه رحیم پور صبح روز بعد بعلت اینکه کلاسی نداشتم کمی دیرتر از خواب بی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🍁باغ بی برگی🍁
قسمت48 (اول)
الهه رحیم پور
{مَن بد آوردهی دُنیای پُر از بیم و امید...}
حرفم که تمام شد متوجه نگاه های متعجب عمو حمید و خاله شدم ... هر دو گنگ و متعجب نگاهم میکردند ... انگار دهانشان قفل شده بود و نمیدانستند چه باید بگویند...
چند لحظه ای سکوت حکم فرما بود تا اینکه با تعلل پرسیدم:
- من ...حرف ...بدی زدم؟
خاله سری تکان داد و گویی به خودش آمد...با لبخندی مصنوعی گفت:
-نه...نه عزیزم...فقط..شوکه شدیم.
- میدونم...حق دارین... من نیومدم که حتما با دست پر برگردم... میدونم ممکنه نظر شما و آقا هادی چیز دیگه ای باشه ...ولی باور کنین من فقط خواستم که این رسم اشتباه وبشکنم و به دل یه آدم عاشق احترام بذارم ... مثل همه اونو سرکوب وخفه نکنم... بهش بفهمونم اگر چیزی و دوست داره باید برای به دست آوردنش تلاش کنه ...حتی اگر بهش نرسه ..لااقل پیش وجدان خودش سرشکسته نیست.
عمو حمید به نشانه تایید سری تکان داد و با صدایی گرفته گفت:
- درست میگی دخترم... درست و بی عیب و نقص... ولی ... ولی کاش ...کاش هادی جراتی که سوگند داره رو داشت ...
منظور عمو را نفهمیدم... گوشه چشمهایم را جمع کردم و با دقت نگاهمرا به عمو دوختم ... خاله مهین فورا رو کرد به عمو و گفت:
- آقا حمید... لطفا ...
عمو میان حرفش پرید و گفت:
- این درد سالها تو دل هادی بوده ...روا نیست حالا همون درد بریزه تو دل سوگند... اگه هادی پسرمه..سوگندم دخترمه...
متعجب نگاهم را میان عمو و خاله مهین میچرخاندم ... منظورشان را نمیفهمیدم ...گویی آنها از چیزی حرف میزدند که فقط خودشان و هادی خبر داشتند ... کمی خودم را روی مبل جابه جا کردم ..روسری ام را مرتب کردم و پرسیدم:
- آقا هادی... کسی رو مدنظر دارن؟
عمو حمید فورا جواب داد:
-نه ..نه دخترم... نقل این حرفها نیست... حقیقتا یه چیزایی هست که ... نمیدونم چجوری بگم ... یه مسائلی هست که هادی تازه به ما گفته ...ما خودمونم سالها بی خبر بودیم... ولی نمیدونم شرعا درسته بیانش کنم یا نه...
- خب بگید عمو ... چیشده؟ من اصلا متوجه حرفهاتون نمیشم...
- ببین عموجان ...سوگند عزیز دل منه ولی... ولی بعیده این وصل صورت بگیره ... نه بخاطر اینکه سوگند یا هادی مشکلی داشته باشن ....اصلا... هردو پاک و نجیبن ولی .. مشکل اصلی اینه که ... ما خودمون مدتها سر مسئله ازدواج با هادی کلنجار میرفتیم ... هیچکس و قبول نمیکرد ...هربار به یه بهانه مراسمای خواستگاری و لغو میکرد.. همش خودشو درگیر کار و درس کرده بود..هرکسی و خاله ات نشونش میداد قبول نمیکرد و نمیذاشت برنامه ای بریزیم ...میگفت نکنین اینکارو نمیخوام با احساسات دختر مردم بازی بشه ... انقدر از زیر این قضیه در رفت ...تا اینکه خاله ات شب قبل از تولد میثاق گفت که فردا تو جمع میخواد سوگند و خواستگاری کنه برای هادی...تا اون شب هیچوقت حرف سوگند نیومده بود وسط..مهین خانم فک میکرد هادی اسم سوگند که بیاد کوتاه میاد... اما...اما همه چی یه دفعه بهم ریخت...
هادی بعد اون حرف حسابی پریشون شد ...نمیدونست اینبار چطور باید جلوی مادرشو بگیره .. تا اینکه بعد از کلی تعلل و تشکیک ؛ تصمیم گرفت حرف دلشو که سالها سرکوبش کرده بود ؛ بگه.. انگار دندوناش روهم قفل شده بود و به زور میخواست جلوی اشک و داد و فریادشو بگیره... اونشب هادی رو کرد به من و مهین و پرده برداشت از راز دلش... درست مثل سوگند ... ولی ...ولی از عجایب دنیاست که درست دل آدمیزاد برعکس حقایق دنیا حرکت میکنه...
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁باغ بی برگی🍁 قسمت48 (اول) الهه رحیم پور {مَن بد آوردهی دُنیای پُر از بیم و امید...} حرفم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🍁باغ بی برگی 🍁
قسمت48(دوم)
الهه رحیم پور
هادی.گفت.. پیش از اینکه میثاق با تو آشنا بشه ... دلش گیر دخترِ خاله مرضیه اش بوده... اما وقتی باخبر میشه دوست صمیمیش پاگیرِ ثمر شده بخاطر اون لب باز نمیکنه ... بعدشم قسم میخوره که ازدواج نکنه تا مدیون دل دختر دیگه ای نباشه ...و از دخترِخاله مرضی فاصله میگیره تا ... تا دریچه ی دلشو به گناه باز نکنه ...
چشمهایم قفل صورت عمو شده بود... نفسم به سختی بیرون می آمد... گویی یک پارچ آب یخ را روی سرم ریخته باشند... بی حرکت شده بودم... نه دستانم تکان میخورد نه لبهایم...
نمیدانستم ...نمیدانستم و نمیتوانستم هضم کنم ...
حرفهای عمو حمید مثل چرخ وفلک دور سرم میچرخید ...صداهای اطراف برایم نامفهوم شده بود... این حرفها ناباورانه ترین جملاتی بود که میشد شنید...
یعنی درست ۲ سال ونیم پیش که هادی میثاق را بعد از سالها رفاقت با خانواده اش آشنا کرد و این آشنایی و دیدار در خانه خاله مهین ؛مسبب ازدواج ما شد ... هادی بی آنکه بخواهد قلبش را زیرپا له کرد... باورم نمیشد ..
میان همهمه ی این فکر ها و حرفها ..یکدفعه جملهی آن شبِ هادی مثل پتک روی سرم فرود آمد...همان شبی که یکدفعه با او برخوردکردم و نزدیک بود سینی چای از دستش بیوفتد ... آن شب که با لحنی عجیب رو به من گفت:
"بله...شما بازهم ندیدید منو...."
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁باغ بی برگی 🍁 قسمت48(دوم) الهه رحیم پور هادی.گفت.. پیش از اینکه میثاق با تو آشنا بشه ... د
🌸🌸🌸🌸🌸
🍁باغ بی برگی 🍁
قسمت49
الهه رحیم پور
حالم حسابی بهم ریخته بود...باخودم فکر میکردم اگر یک درصد ؛ حتی یک درصد ..میثاق یا سوگند خبردار شوند ...چه فاجعه ای به پا میشود ...مگر کسی میتواند دیگر این روابطِ زخمی را مداوا کند؟
همه این ترس ها و نگرانی ها به کنار ...چقدر قلبم برای هادی فشرده شده بود... چطور اینهمه سال من حتی لحظه ای بویی از این علاقه نبردم...چطور هادی توانست از این میدان این چنین خودش را کنار بکشد طوری که گویی هرگز در آن نبوده ...
حسابی در خودم غرق بودم که با صدای زنگ در به خودم آمدم...
خاله مهین را دیدم که چادرش را سر کرد و به سمت در حیاط رفت ...
من بدون پلک زدن نگاهم را به زمین دوخته بودم و حالم را نمیفهمیدم ...
کم کم صدای پچ پچ از سمت حیاط به گوشم رسید ... عمو حمید از جایش بلند شد و با قدمهای آرام به سمت حیاط رفت...
به سختی از جایم بلند شدم ..به سمت پنجره ای که روبه حیاط بود رفتم و کمی پرده را کنار زدم...
با دیدن صحنه ی روبه رویم در جایم خشکم زد...
هادی وسط حیاط ایستاده بود و با صورتی درهم و رگهای متورم درحال بحث باخاله مهین بود... چند لحظه بعد عمو هم به جمعشان اضافه شد...
درست نمیشنیدم چه میگفتند ولی علی الظاهر خاله ؛ به هادی شرح ماوقع را گفته بود و اورا بهمریخته بود.
نمیدانستم چطور باید با او رو در رو شوم ... حس میکردم این رازِ افشا شده باری است روی قلب و ذهنم ... که اگر به غیر از ما ۴ نفر کسی مطلع شود ...خدا عالم است چه اتفاقی میافتد...
خم شدم و کیفم را برداشتم ...میخواستم هرچه زودتر فضا را ترک کنم ...
داشتم به سمت در میرفتم که خاله مهین و عمو حمید واردخانه شدند... شرمنده نگاهم کردند و سکوت کردند... خاله با نگاهش به من فهماند که هادی در حیاط منتظرم است ... سرم را پایین انداختم و با قدمهایی سست کفشهایم را پوشیدم و به سمت حیاط رفتم ...
هادی ...گوشهی حیاط روی یک تخت چوبی نشسته بودو سرش را پایین انداخته بود...آستین های پیرهنش را کمی تا کرده بود و دستانش را مشت ...
معلوم بود حسابی پریشان و دلخور است...
لنگان لنگان ..جلو رفتم ... گلویی صاف کردم و با صدایی که گویی از قعرچاه می آمد گفتم:
- سلام ...
هادی طوری که گویی یکه خورده باشد با هول و ولا سرش را بلند کرد... نیم نگاهی به صورتم انداخت و جواب سلامم را داد...
با فاصله ، گوشه ی تخت چوبی نشستم و منتظر شدم تا هادی صحبتش را شروع کند ....
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 🍁باغ بی برگی 🍁 قسمت49 الهه رحیم پور حالم حسابی بهم ریخته بود...باخودم فکر میکردم اگر یک درص
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🍁باغ بی برگی 🍁
قسمت50(اول)
الهه رحیم پور
{ خیالِ خال تو با خود به خاک خواهم برد...}
هادی ؛ سرش را کمی بالاتر گرفت ... گلویی صاف کرد و دستی درموهایش کشید ...
نگاهم را به موزاییک های حیاط دوخته بودم ...هوا نه سرد بود نه گرم اما دستانم با تکه ای یخ مونمیزد..
چند لحظه ای بینمان سکوت حکم فرما بود تا اینکه هادی لب باز کرد:
- میگن زمان همه چیز و حل میکنه ... اما من معتقدم با گذر زمان آدم مشکلاتش حل نمیشه ...فقط بهشون عادت میکنه ... نبودن آدمای مهم زندگیت برات عادی میشه ... نرسیدن به آرزوهات ... ناکامی... زمان حلال مسائل نیست ... صرفا یه محلول عادی سازه... عشق ...فی نفسه باید آدمها رو بزرگ کنه ... باید بتونه از یه موجود ناآرومِ بی قرار ...یه کوه صبورِ بی بدیل بسازه ... عشق باید بتونه حصار هارو بشکنه ...باید روحِ بزرگ آدم و از قفس تنگ تن رها کنه ... عشقی که ناخالصی داره دردناکه ...عشقی که ناخالصی داره انحصار طلبت میکنه ... داشتن اون آدم میشه کل هدفت از زندگی ...بی توجه به اینکه یه تصادف یا یه بیماری کم اهمیت حتی ..میتونه موجودیتِ اون آدمو ازت بگیره... آدمی که خالصانه عاشق باشه غصهی نرسیدن و نمیخوره ..چون عشق دنیایی هرچقدرم که بزرگ باشه در مقابل خواست و اراده خدا هیچه ...هیچ... آدم عاشق باید بخشیدن و یادبگیره.. من یادگرفتم ... نه خودخواسته بلکه توسط یک توفیق اجباری...
میثاق ۲ سال ازمن کوچیکتره .. اولین بارکه دیدمش تو حیاط دانشگاه تهران بود؛ من ترم ۴ بودم و اون ترم ۲... یه پسر ۱۸ _۱۹ ساله بود که پشت لبش تازه داشت سبز میشد... برعکس الان ، با یه پسری رو به رو شدم...تنها و ساکت و کم حرف ... با کسی اخت نشده بود ... انگار نمیتونس خوب با آدما ارتباط برقرار کنه ... برعکسِ من .. نصف دانشکده با من رفیق بودن ... با کسایی رفاقت داشتم که تو دل ماه رمضون جلوم قلپ قلپ آب یخ میخوردن ... رفتم جلو و کنارش نشستم ... انقدر به حرف گرفتمش تا از اون حال گرفته دربیاد... کم کم هادی و میثاق شدن رفیق صمیمی همدیگه... نمیگم من حال و اوضاعشو عوض کردم...خدا کمکش کرد... من اولین بار با کسی رو به رو شدم که از عالم و آدم ترس داشت... به هیچکس نمیتونس اعتماد کنه... یه دنیا بود براش و یه فهیمه خانم ... کم کم باهم بزرگ شدیم ...من ۲ سال زودتر درسم تموم شد و رفتم سربازی... تو این مدتم همش باهم درارتباط بودیم...عقایدمون یکم باهم متفاوت بود ولی باهم که بودیم غم عالم برامون هیچ بود... میثاق چون پدرش فوت شده بودو عهده دار مراقبت از مادرش بود از سربازی معاف شد؛ با لیسانس مدیریت بازرگانی راه افتادیم دوره دنبال کار... طبیعیه ؛همون اول ؛کار مرتبط با رشتمونو پیدا نکردیم...تو خیابون انقلاب مشغول کار تو یه کتابفروشی شدیم ... صاحب کتابفروشی مردی بود از جنس مردای خدا... آقاحافظ... آقا حافظ پیرمرد دنیا دیده ای که کل عمرشو میون کتاب و دیوان و رمان و امثالهم سپری کرده بود... از هر کلمه حرفش میشد یه کتاب جدا نوشت... از اون مسلمونای خالصه روشن ذهن ..نه روشنفکرِ قلابی.
آقا حافظ عاشق منش و رفتار میثاق بود؛ خودش هیچکس و تو این دنیا نداشت ... زن و بچه هاش تو موشک بارون های تهران شهید شده بودن...راجب میثاق میگفت این بچه خودساخته و محکمه... میثاقم مریدش شده بود طوریکه مدیریت بازرگانی و به کل فراموش کرد و عاشق کار وسط کتاب و کاغذ شد...یه مدت که گذشت ..آقاحافظ شدیدا مریض شد ...میثاق حسابی بهم ریخته بود و منم کل تهرانو زیر و رو کردم تا بتونیم براش یه کاری کنیم ...
اما نشد ...حالش روز به روز بدتر میشد ... تو اون مدت ؛ اداره کتابفروشی دست میثاق بود ...همونطوری که آقاحافظ حدس میزد میثاق از عهده ی کار عالی براومده بود ... برای همین تصمیم گرفت تا به یه شرط اون کتابفروشی رو به اسم میثاق بزنه ... شرطی که تا امروز هیچکس جز من و آقاحافظ و میثاق ازش خبر نداره... از میثاق خواست تا ۳۰ درصد از عواید کارش رو به یه خیریه ای بده... تا هم برای آقاحافظ و هم برای خود میثاق باقیات صالحات بمونه و این رزق پربرکت بشه...
میثاقم با کمال میل پذیرفت... چند وقت بعد آقا حافظ از دنیا رفت ... میثاق خیلی بهم ریخت ولی چون قول داده بود اون کسب و کار رو زمین نمونه خودشو جمع و جور کرد و با کمک همدیگه کار و جلو بردیم تا از یه کتابفروشی رسیدیم به انتشاراتی حافظ... البته ناگفته نمونه که عمادم از اواسط کار بهمون اضافه شد و حساابی کمک حالمون بود.
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁باغ بی برگی 🍁 قسمت50(اول) الهه رحیم پور { خیالِ خال تو با خود به خاک خواهم برد...} هادی ؛
🌸🌸🌸🌸🌸
🍁باغ بی برگی 🍁
قسمت50(دوم)
الهه رحیم پور
همه چیز خوب بود ... باب میل ... وفق مراد ...
. نویسنده های خوب برای چاپ کتاباشون میومدن سراغ ما ... هرروز بهتر و پیشرفته تر از روز قبل...
تااینکه به خودم اومدم و گفتم دیگه وقتشه که حرف دلتو بزنی و زندگی جدیدتو شروع کنی...
شغل که داشتم ... پدر و مادر خوبم بالا سرم بودن ... خودمم تا حد توانم خدا و پیغمبرم رو میشناختم و...الحمدلله میشناسم ... دیدم که حالا ...میتونم دخترِ پاک و نجیبِعمو جابر و خوشبخت کنم ...دختری که تازه دانشگاه فرهنگیان قبول شده بود و تصمیم داشت معلمبشه... هیچکس از راز دلم خبر نداشت ...جز خودم و خدا... مامان مهین حسابی مشتاق بود که میثاق و ببینه ...میخواست ازش تشکر کنه و بهش بابت پیشرفتش تبریک بگه... باورم نمیشد میثاقی که اونروز تو حیاط دانشگاه دیدم حالا مدیر مجموعه ای بود که داشت با قدرت و سرعت پیشرفت میکرد... از طرفی شرط آقا حافظ هم هرگز ترک نشده بود...
مامان مهین یه مهمونی ترتیب داد و از میثاق و فهیمه خانم و ....خاله مرضی و دوتا دخترهاش دعوت کرد تا ناهار خونه ما باشن... باخودم قرار گذاشته بودم بعد از اون مهمونی همه چیز و به مامان بگم و به قول معروف برای خودم آستین و بالا بزنم ...
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 🍁باغ بی برگی 🍁 قسمت50(دوم) الهه رحیم پور همه چیز خوب بود ... باب میل ... وفق مراد ... . نوی
🌸🌸🌸🌸🌸
🍁باغ بے برگے 🍁
قسمت51
الهه رحیم پور
اونروز میثاق؛ برای اولین بار خانوادهی رفیق چندین سالشو دید ... حسابی از مامان مهین و بابا تشکر کرد و گفت که اون جمع براش یکی از خاطره انگیز ترین جمع ها بوده... میگفت تااون روز اینطور یهخانوادهی گرم و صمیمی رو ندیده بود ...
دل دل میکردم که زودتر قفل زبونم رو بشکنم و این موضوع رو با مامان درمیون بذارم ...تو همین گیر و دار بود که یه روز میثاق؛ بهترین دوستم... شریکم ... رفیقم ..منو کشید کنار و گفت که میخواد ازدواج کنه... خیلی خوشحال شدم ...از عمق وجودم خوشحال شدم برای رفیقی که پابه پاش زندگی کردم....تااینکه میثاق اسم دختری رو که خواهونش شده بود؛گفت ... ثمر... دخترخالهی من...
به وضوح دیدم که دنیا چطور تو یک ثانیه میتونه سیاه بشه و رو سرت خراب ....به وضوح دیدم که جون از تنِ آدمیزاد چطور در میره ... روح از چشمام پرکشید و خوشحالی قلبم تبدیل شد به بغض... اونجا بود که فهمیدم عشقم ناخالصی داره ...باخودم گفتم اگر ثمرخانم هم میثاق رو بخواد؛
باید میبخشیدم ... باید عزیزترین داشتهی دلمو تو اون روزگار تقدیمِ صمیمی ترین رفیقم میکردم ...
تو اون لحظات ؛ فقط تونستم انقدری خودمو کنترل کنم که میثاق چیزی از راز دلم نفهمه ... با اون حال خراب از انتشاراتی زدم بیرون... باخودم گفتم اگر حتی یک درصد ، ثمر ،دلش با میثاق باشه میتونی از عهدهی دل مچاله شدت بربیای؟ میتونی بزرگ شی و ببخشی ؟ اصلا ...اصلا چیو میخوای ببخشی هادی ؟ میخوای مخلوق خدا رو به یه مخلوق دیگه ببخشی ؟ توو؟؟؟ اصلا تو کی هستی که بخاطر گُذشتت منت بذاری سر آدما؟ نخوای هم باید بزرگ شی ...ولی اون بزرگی فایده نداره ...پس پاشدم ..دستامو رو زانوهام گذاشتم و به خدا و خودم قول دادم " راضی باشم به رضاش"
تا اینکه چند وقت گذشت و خواستگاری میثاق علنی شد ... اولش خاله قبول نمیکرد و میگفت دخترم کلا
۲۰ سالشه...زوده براش ... اما وقتی فهمید دخترش هم دلدادهی میثاق نعیمی شده ...مخالفتی نکرد و... یک حس بیست و چند ساله تو چند روز تماام شد...
من کسی و مقصر نمیدونستم ...خودم مقصر بودم...آدم عاشق بدون شهامت یه جای کارش میلنگه بدجورم میلنگه ....
از اونروز به خودم و خدای خودم قول دوم رو دادم که دخترِ خاله مرضیه ؛ فقط دختر خاله مرضیه اس ولاغیر... حُبش...عشقش...دوست داشتنش ..برای هادی ؛حرام تر از هر حرامیه و خدای من شاهده که از عمق وجود برای شما و میثاق آرزوی خوشبختی کردم ...راستش اون شبی هم که بابام ؛ تو جمع راجع به خانم زرین سوال کرد ، من خودمو حسابی بازخواست کردم که چرا رو این مسئله حساس شدم و بابا رو هم حساس کردم ... یا اون روزی که گفتین من حکم بشم بینتون دیدم هرجور حساب کنم قضاوتِ من از سر عدالت نیست و شاید ...شاید حتی ذره ای وقایع گذشته رو حکمیت من اثر بذاره...
بعد اون ماجراهام تصمیم گرفتم باقی زندگیم رو کمی با شهامت تر بگذرونم ؛ باشهامت تر و تسلیم تر در مقابل خودش...
حالام اگر سوگندخانم از دستم ناراحت و دلخورن ...حق دارن ؛ ... من بهشون غبطه میخورم که تو عشق جراتی رو دارن که هادی نداشت؛ ولی ... ولی من نمیتونم لایق احساس پاکش باشم ؛ میدونم که فرار از مشکل راه حل نیست ولی دل شکستن هم تو قاموس من نیست... از عجایبِ دور گردونِ روزگار برای ما همین بس که نه عماد نه هادی و نه سوگند نتونستن به وصال برسن ... اما باید راضی بود به رضای خودش... اگر من و شما امروز تو این فاصله از هم قرار داریم ؛ قطعا بایدپازل زندگیمون اینطور چیده میشده... بابت ماجراهای امروزم حلال کنید منو... همین !
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛