eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
3.8هزار دنبال‌کننده
189 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
رمـانکـده مـذهـبـی
¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥♡🇮🇷♡¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥ 💠رمان مستند، واقعی
¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥♡🇮🇷♡¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥ 💠رمان مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی 👈جلد دوم (سری دوم) ✍ قسمت ۱۹۷ و ۱۹۸ _سلام.. باهات اتفاقا کار مهمی داشتم..رابط تیم تروریستی عطا اینا میدونی کی بود؟ +کجا؟ _توی مازندران. +نه نمیدونم کی بود. _کنارت بود +یعنی چی.. واضح بگو ببینم چی میگی حاجی!! _همسایه مادرت، داریوش...!!! +یا ابالفضل.. تو چی میگی حاج کاظم؟ _عاصف به رفیقت مهدی وصل شد و گفت فوری دستگیرش کنن.. چنددیقه قبل مهدی و تیمش توی مازندران، داریوش و دستگیر کردند و بردنش آگاهی..ظاهرا اون موقع تو توی اتاق عمل بودی.. الانم فیروزفر و عاصف دارن هماهنگی های لازم و برای انتقال اینا به تهران انجام میدن.. قراره فیروزفر و تیمش داریوش و تحویل بگیرن و هوایی بیارنش تهران. +پناه بر خدا.. حاجی من میخوام تا یکساعت دیگه بپرم بیام تهران.. حال عمومی من خوبه.. مادرم پیشمه و یه کم شوکه هست فقط.. فاطمه هم که دست و پاش مجروحه و میاد تهران استراحت میکنه.. یه زحمت بکش، هواپیمای نهاد خودمون و بگو بپره بیاد فرودگاه ساری.. با فیروزفر هماهنگ میکنم ما رو با هلیکوپتر بیارن ساری و از اونجا بیایم تهران. فقط خواهشا بازجویی هارو شروع نکن.. میخوام باشم از صفر تا صدش. _باشه..ولی قول نمیدم بازجویی هارو باشی.. +عه... عه... عه... عه... یعنی چی؟ _بیا بعدا بهت میگم.. راستی خبر مربوط به ماهواره رو دیدی؟ +چنددیقه قبل از تلویزیون یه تیکش و ضبط کرده بودن توی اخبار نشون دادن دیدم. الآن ماهواره رو ولش کن، بهم بگو چرا من شاید توی بازجویی ها نباشم. واقعا چرا؟ _حالا.. بماند.. بیا تهران بهت میگم.. +باشه.. من تا یکی دو ساعت دیگه میام تهران _اومدی نمیای اینجا.. میری خونه استراحت میکنی.. ضمنا خونت توی تهران از روز دزدی تا حالا داره حفاظت میشه. خداروشکر خبر خاصی هم نیست دیگه. ولی میگم حفاظتش و بیشتر کنن. +باشه ممنونم. میبینمتون تهران. _یاعلی با فیروفر هماهنگ کردم.... تا نیم ساعت دیگه هلیکوپتر بیاد ۲۰۰متر قبل همون بیمارستانی که گفته بودم یه زمین حدودا ۵۰۰متری هست، که خالیه. فاطمه و مادرم همراه دوتا محافظ مسلح با یه آمبولانس و من هم با ماشین فیروزفر، نیمساعت بعدش رفتیم سمت همون هلیکوپتری که برای اون نهاد امنیتی مازندران بود و قرار شد فوری بیاد دویست متر قبل بیمارستان، و داخل اون زمین خالی مستقر بشه.. ¤¤چهل دقیقه بعد، پس از خروج از بیمارستان کنار هلیکوپتر.... فوری با کمک بچه ها سوار شدیم و فاطمه رو با برانکارد سوار هلیکوپتر کردن..فیروزفر هم سوار هلیکوپتر شد و باهامون تا فرودگاه دشت ناز ساری اومد. وقتی هلیکوپتر توی باند فرودگاه نشست، من و مادرم پیاده شدیم.. از قبل هماهنگ شده بود که آمبولانس بیاد و فاطمه رو تا پِلِّه کانِ اون هواپیما یا همون جِتِ ۳۰ نفره مخصوص تشکیلات خودمون برسونه.. این جت کوچیک مخصوص اون نهاد امنیتی بود و حدود سی نفر گنجایش مسافر داشت و برای نیروهای رده بالای امنیتی بود ، که باید از استانی به استان دیگه برای ماموریت ها منتقل میشدند که بخاطر مشکلات پیش اومده برای من هم سازمان اجازه دادند استفاده کنیم. از هلی کوپتر پیاده شدم.. دیدم موبایلم داره زنگ میخوره.. نگاه کردم به شماره دیدم مهدی هست. جواب دادم: +سلام مهدی.. جانم داداش بگو. _سلام بی مرام.. داری میری؟؟ اومدم بیمارستان.. گفتن رفتی.. حداقل خبر میدادی.. +شرمندتم.. خیلی فوری باید برم تهران. کلی کار داریم. _من درگیر همسایه مادرت داریوش بودم.. داشت فرار میکرد از مازندران گرفتیمش.. مادرت فهمیده؟ +نه بابا. چیزی نگفتم.. راستی مهدی جان یه زحمتی برات دارم.. احتمالا ویلای اونجا رو بفروشیم.. به مادرم بگم جای دیگه برای خودش بگیره.. دیگه اونجا نمیزارم بمونه.. چون مکانش لو رفته. نمیشه اتفاقات بعدی و پیش بینی کرد..یه زحمت بکش.. لطفا اگر میشه به فکر فروش اونجا باش از همین امروز و فردا. _چشم.. +مهدی جبران میکنم محبت هایی که بهم کردی.. سرحال شدم میام شمال و یا اینکه بهت خبر میدم با سحرخانم بیاید تهران پیشمون. _فدات شم داداش.. چشم.. باعث افتخاره.. سوار ماشین شدم و رفتم سمت پله ی هواپیما.. فاطمه و مادرم با آمبولانس پشت سرمون بودن و رسیدن.. از ماشین که پیاده شدم، دیدم روی پله هواپیمای تشکیلات، یه چهره آشنا ایستاده.. دقت کردم دیدم عاصف‌ عبدالزهرا هست.. اومد پایین و همدیگرو بغل کردیم و بوسیدیم هم و، و یه خسته نباشید به هم گفتیم.. بهش گفتم : +فوری بالابر و آماده کنید خانومم و مادرم با بالابر بیان داخل هواپیما چون...... ✍ادامه دارد.... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥♡🇮🇷♡¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥ 💠رمان مستند، واقعی
¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥♡🇮🇷♡¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥ 💠رمان مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی 👈جلد دوم (سری دوم) ✍ قسمت ۱۹۹ و ۲۰۰ بهش گفتم : +فوری بالابر و آماده کنید خانومم و مادرم با بالابر بیان داخل هواپیما.. چون خانمم پاش شکسته.. بالا توی هواپیما اگر ویلچر داریم بگو بیارن پایین.. همه اینا انجام شد و ما از شمال بعد از کلی ماجرای غم انگیز و هیجان انگیز و... خارج شدیم.. ¤¤ اینجا تهران.... هواپیمای امنیتی تشکیلاتمون نشست توی فرودگاه تهران.. سه تا ماشین اومده بود..توی هر کدوم از ماشینا، دونفر بودند.. توی دوتا ماشین اولی، توی هر کدوم دوتا مرد بود که از بچه های حفاظت نهاد خودمون بودن.. آخرین ماشین هم دوتا خانم که یکیشون خانم ارجمند بود و برای مادرم و فاطمه اومد با یه راننده خانم برای حفاظت. عاصف گفت: _عاکف جان میبریمت خونه..نظر حاجی و، حاج آقای(....) هم اینه بری استراحت. +اصلا حرفشم نزن.. خانومم و مادرم و بگو ببرن خونه.. من و ببرید ۰۳۴ _داداش، حاجی گفته بهش بگید بره خونه استراحت. تو مجروحی. خانومت نیاز داره کنارش باشی. ضربه روحی بدی الان خورده. جدای اون، جسمشم داغونه. دست و پاش شکسته.. +عاصف من باید عطارو ببینم. همزمان حاجی زنگ زد..جواب دادم موبایلم و. +جانم حاجی...سلام. _سلام عاکف. خوش آمد میگم بهت، که سالم برگشتید تهران. +ممنونم.. چرا نمیزاری بیام ۰۳۴؟ حاجی مکثی کرد و گفت: _برای اینکه باید کنار خانومت باشی.. قول میدم بهت، اگر بشه عطارو فعلا دو روزی بازجویی نکنم تا تو بیای. +من امشب میرم خونه، ولی فردا میام ۰۳۴ ..باید بفهمم چرا میگی شاید بشه بازجویی کنی و شاید نشه.. این اما و اگرها و شایدها، من و اذیتم میکنه. چرا من و دارید از پرونده به راحتی کنار میزنید؟ همیشه توی فکر این بودم که یه روزی مقامات ارشد سیستم ما ، امثال من و به راحتی حذف میکنند و میندازنم کنار.. خلاصه تاریخ مصرف منم سر اومده.. باشه.. عیبی نداره. _چرا چرت و پرت داری میگی. کدوم حذف. کدوم کنار. کدوم تاریخ مصرف؟؟کسی بهت دست بزنه جد و آبادش و میارم جلوی چشمش. دلیل اینکه میگم نیا اینه که:...اولا که ۰۳۴ امشب تخلیه میشه و به یه خونه عادی تبدیل میشه و قراره به فروش برسه.. چون عطا اینجا رفت و آمد داشت لو رفته و احتمالا آمارش بیرون مرزها درز کرده. برای همین تا یه ربع دیگه تخلیه میشه و خونه بعدی رو اگر بهمون دادند برای بازجویی بهت میگم. اگر نه که بازجویی ها توی اداره شکل میگیره....اما مطلب دوم که چرا شاید تو در مرحله بازجویی باشی یا نباشی، اونم اینکه باید بیای و از نزدیک بهت بگم. برو خونه بخواب.. یاعلی کلم از حرف دوم حاجی خراب شد. میخواستم گوشی وبزنم توی سر خودم یا عاصف بشکنم.. خلاصه به هر شکلی بود خودم و قانع کردم و رفتیم خونه.. وقتی رسیدیم خونه، اول رفتم سراغ اتاق کارم.. دیدم همه چیز و بچه ها مرتب کردن بعد سرقت.. عاصف همراه ما اومده بود بالا. بهش گفتم: +چرا مرتب کردید اینجارو؟ میخواستم ببینم چی به چیه؟ چقدر به هم زدن. اما گرفتید همه چیزارو مرتب کردید. _نگران نباش. اون روز که بهم گفتی بیام خونت و بررسی کنم، وقتی رسیدم اولین کاری که کردم، از همه ی قسمت های به هم ریخته خونت فیلم گرفتم. +خب فیلم کو؟ دست کیه؟ _فیلم دست من هست. ولی الآن باهام نیست.. توی لب تاپ شخصیمه.. بهت میرسونم. +باشه..ممنونم. _خب دیگه، من برم کم کم. خسته ام. تو هم خسته ای.. چیزی نیاز داشتی به بچه‌ها خبر بده. +بمون باهم شام میخوریم. زنگ میزنم بیرون برامون غذا بیارن. چون خانومم که نمیتونه تا چند وقت غذا درست کنه، مادرمم که خستس الان. _نه داداش. من میرم..برم خونه که باید با مهسا برم بیرون. وگرنه از گردن دارم میزنه. این چندوقت نتونستم بهش درست و درمون سر بزنم، شاکیه. +داری میری خونه گل و هدیه بگیر.. نشنوم دست خالی رفتی..چون اینبار خودم دارت میزنم _چشمممم سلطاااان. فقط یه مطلب مهم.. اونم اینکه دوتا محافظ جلوی درب خونت توی ماشین هستن. دوتا محافظ هم توی خیابون نزدیک خونت گشت میزنن. حواسشون به خونت هست. +باشه ممنونم.. فقط زحمت بکش اتفاقات جدید و بهم برسون.. منظورم خبرای جدید در مورد همین پرونده. _باشه. فعلا یاعلی ¤¤ساعت ۷ صبح..اولین روز پس از ورود به تهران.... بعد از نماز انقدر خسته بودم، علیرغم میل باطنیم خوابیدم یکی دوساعت.. بعدش بیدار شدم دست و روم و شستم و تجدید وضو کردم و با تیم حفاظتم هماهنگ کردم که دارم میرم پایین. ساعت ۷ صبح از درب واحدمون رفتم بیرون و سوار آسانسور شدم و رفتم توی پارکینگ..... ✍ادامه دارد.... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 🍁باغ بی برگی 🍁 قسمت40 الهه رحیم پور { ما زنده به آنیم که آرام نگیریم....} اسفند ماه از راه ر
🌸🌸🌸🌸🌸 🍁باغ بی برگی 🍁 قسممت41 الهه رحیم‌ پور کلید انداختم و با اضطراب و عجله وارد خانه شدم... کیفم را پرت کردم‌روی مبل و بدون اینکه حتی مقنعه ام‌را از سرم درآورم مشغول گشتنِ نشانه ای از حضور آن زن درخانه شدم... همه جا را زیر و رو کردم ؛ از آشپزخانه تا هال و پذیرایی .....خرت و پرت ها را جابه جا کردم و داخل کابینت ها را هم چک کردم ... هیچ اثری از وجود کسی درخانه نبود ... فقط مانده بود اتاق مشترک من و میثاق... فورا به اتاق رفتم ... نگاهی اجمالی انداختم و چیزی ندیدم... به سمت میزآرایش رفتم ... اولین کشو را که بیرون کشیدم چشمم به پاکت نامه ای افتاد .. پاکت را از کشو بیرون آوردم و پشتش را نگاه کردم... نوشته را که دیدم چشمهایم داشت از حدقه در می آمد... با خطی بد و ناخوانا ،طوری که گویی با عجله نوشته باشد این متن را نوشته بود: " زمستان ۶۷ ؛ تهران" احساس سرگیجه‌و تهوع داشتم‌... روی تخت نشستم و دستم‌را روی قفسه سینه ام گذاشتم... پاکت نامه را باز کردم تا ببینم درونش هم چیزی گذاشته یا نه.... گویا یک عکس داخل پاکت بود ... عکسی از کودکی میثاق در حیاط خانه مادری اش ؛ عکسی که من آن را فقط دست فهیمه خانم؛ مادر میثاق؛ دیده بودم ..... از شدت ترس و هیجان به سمت تلفن دویدم... باید به میثاق اطلاع میدادم... دستانم اما قوت گرفتن شماره را نداشت ... از ترس برخود میلرزیدم و نمیدانستم این عکس ...آن تماس ..و آن حزفها چه معنی داشت... شماره را گرفتم و منتظر پاسخ ماندم... چند بوق که خورد صدای میثاق در گوشم پیچید: -سلاام ثمرجان ..خوبی عزیزم؟ از شدت ترس دندان هایم در هم قفل شده بود... به سختی لب باز کردم و گفتم: -س..سلام....م..میثاق... بیاا ...بیا خونه... - ثمرر!! خووبی؟؟ چیشددی تو؟ -ف...فقط..بیا..خونه - اومدم..اومدم.... تو آرووم باش...الان راه میوفتم. جمله اش که تمام‌شد تلفن را قطع کردم... بی حال روی مبل افتادم و مقنعه را از سرم بیرون کشیدم تا راه نفسم باز شود... حتی نمیتوانستم بروم تاکمی آب بخورم... حس میکردم در خانه تنها نیستم‌...گویی سایه ای سنگین و منحوس روی زندگی ام افتاده بود ... دوباره سیاهی همسایه ی زندگی ام شد و ذهنم پر از سوال های بی جواب ... منتظر ماندم تا میثاق از راه برسد...برایم مضحک بنظر میرسید که زنی اغواگر بخواهد با این دست تهدید ها مرا از زندگی ام بیرون بیندازد... هرکس پشت این ماجرا بود از چیزهایی خبر داشت که من باید میدانستم ولی ... بی خبر بودم. ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 🍁باغ بی برگی 🍁 قسممت41 الهه رحیم‌ پور کلید انداختم و با اضطراب و عجله وارد خانه شدم... کیفم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁باغ_بے_برگے 🍁 قسمت42 الهه رحیم پور { آشوبَم ...آرامشَم تویی...} همانطور که روی مبل نشسته بودم پلکهایم سنگین شد و تا رسیدنِ میثاق خوابم برد.... صدای باز شدن در باعث شد تا با هول و ولا از خواب بپرم ... سرم را به سمت در برگرداندم و میثاق را دیدم که با چهره ای پریشان و چشمهایی مضطرب نگاهم میکرد ... کیفش را کنار در انداخت و جلو آمد ... فورا پرسید: -ثمررر...خوبی؟؟؟ چیشدده؟ کمی خودم را روی مبل جابه جا کردم...چشمهایم را مالیدم و با صدایی خفه گفتم: - میثاق ...من ...من... دارم ...میترسم. - از چی قربونت برم؟ چیشدده ؟ رنگ و روت مث گچ دیوار شده... دارم سکته میکنم ثمر. - ام..امروز...یکی ..به گوشیم زنگ زد...تهدیدم کرد ... -تهدیدددت کرد؟؟ کی بود ؟ چهه تهدیدی؟؟ اشکهایم بی امان جاری شد و با هق هق گفتم : -گفتت اگه از...از زندگی تو نرم بیرون...یه بلایی..سرم میاره... میثاق کتش را دراورد و روی دسته مبل انداخت... با چشمانی متعجب کنارم نشست و به صورتم چشم دوخت : - ثمر.. واضح بگو.. کی زنگ زد؟ زن بود یامرد؟ چرا این تهدیدو کرد؟ - زن بود ... ولی سعی داش صداشو تغییر بده ...گف بیام خونه تا ...تا مطمئن بشم ..تهدیدش واقعیه... - خبب؟ اومدی خونه چیشدد؟؟ -اومدم...دیدم... تو کشوی میز آرایشم یه پاکت نامه اس... صبرر کن ...الان..میارم . این را گفتم و با بی حالی از جایم بلند شدم... به سمت اتاق رفتم و پاکت را برای میثاق آوردم ... متعجبانه به پاکت نگاه میکرد که گفتم: -متن پشتش و بخون... داخلشم ...یه عکسه... میثاق متن را خواند و فورا عکس داخل پاکت را بیرون کشید... عکس را که دید؛ به وضوح دیدم که روح از چشمهایش پرکشید و قفسه سینه اش از تپش بالا و پایین شد... عکس از دستانش افتاد و لکنت وار گفت: -این...این...عکس و ...فقط ...مامان ..... جمله اش را کامل نکرد...خم شد و عکس را برداشت ... زیر لب جمله ای گفت که نفهمیدم ‌‌... از جایش بلند شد ..رو کرد به من و گفت: - من ....من برمیگردم .... این را گفت وبا عجله و اضطراب از خانه بیرون رفت .... هرچه صدایش زدم گویی نشنید و رفت.... حسابی از دستش عصبانی شدم ... دیگر نمیتوانستم این تکه های پازل بهم ریخته را تحمل کنم ... همه چیز برایم معما شده بود ... معما در معما... حالا وجوه پنهان زندگی میثاق برایم پررنگ و پررنگ تر میشد... همیشه باخودم میگفتم او ذاتا کم حرف و تودار است ...اما گاهی این درونگراییِ او در مقابل برونگرایی من آذار دهنده میشد.... چرا آن عکس باید برای من ارسال میشد ؟؟ چرا میثاق هیچ توضیحی ندادو گویی که مقصر را بشناسد از خانه بیرون رفت؟ هزاران چرا و...چرا و..‌ چرا در ذهنم نقش بست ... آرامش از زندگی ما پرکشیده بود و گویی سال برای ما قرار نبود نو بشود.... حالا تنها مامن و پناهگاهم مثل همیشه خدا بود ... بی رمق به سمت اتاق رفتم و قرآن رااز روی قفسه برداشتم ... جلدش را بوسیدم و صلواتی در دل فرستادم ... با خودم زمزمه کردم: "خدایا ... تو از همه آگاه تر به اسراری و میدونی من درگیر معضلاتی شدم که تقصیری توش ندارم... خدایا اگه این سایه شوم قراره رو سر زندگیمون بمونه ...حداقل صبرش رو بهم عطا کن...همین!." این را گفتم و قرآن را باز کردم ... آیه را که دیدم ..آرامتر شدم... زیرلب زمزمه اش کردم : " واعلموا ان الله مع المتقین " وبدانید خدا همیشه یار پرهیزکاران است ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁باغ_بے_برگے 🍁 قسمت42 الهه رحیم پور { آشوبَم ...آرامشَم تویی...} همانطور که روی مبل نشسته ب
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁باغ بی برگی 🍁 قسمت43 الهه رحیم‌ پور هوا تاریک شده بود و میثاق هنوز برنگشته بود ... در آشپزخانه مشغول درست کردن شام بودم که صدای اعلان های گوشی ام‌را شنیدم... زیر شعله را کم کردم و به سمت اپن رفتم ... گوشی را برداشتم وصفحه اش را با نگرانی روشن کردم... میترسیدم مجددا پیامی از طرف آن شخصی باشد که صبح تماس گرفته بود ... اما نه ...نام سوگند بر صفحه نقش میبندد... پیام را باز کردم و مشغول خواندن متن ارسالی شدم: " سلام ثمر..خوبی؟ وقت کردی بهم یه زنگ بزن کار مهمی دارم‌... یادت نرره ها.." با دست روی پیشانی ام ضربه خفیفی زدم و با خودم گفتم : "ماجرای جدید شروع شد..." دستم را به سمت آیکون تماس بردم تا ببینم سوگند از جانم چه میخواهد ...که صدای باز شدن در توسط کلید ، به گوشم رسید... گوشی را روی اپن گذاشتم و به سمت در رفتم.. میثاق را دیدم درحالیکه در یک دستش دوجعبه پیتزا قرار داشت؛ در را با دستی دیگر بست و وارد خانه شد... با صدایی گرفته "سلامی" کرد و گفت: -عه ..من شام گرفتم... بو غذا میاد که... به سمت در رفتم و سلامی گفتم ...یک تای ابرویم را بالا دادم و طلبکارانه ادانه دادم: -من شام نخواستم آقای نعیمی ...لطفا بگو کجا رفتی یهو؟.. اونم تو اون حال و روز من!.... میثاق به سمت آشپزخانه رفت و جعبه های پیزا را روی اپن گذاشت ... دکمه بالایی پیراهنش را باز کردو در حالیکه به سمت اتاق میرفت گفت: - نپررس ...چون نمیگم ... فقط بدون حلش کردم. -حلش کردی ؟؟ با کی ؟ مگه تو میدونی کار کیه؟ - آره . - خب کار کیه؟؟ کی منو اونجور تهدید کرده؟ - میخوای آبروشو ببرم؟ حساب کار دسش اومد دیگه چرا جار بزنم اسمشو؟ -چون این مسئله یه سرش به من مربوطه.. من داشتم از ترس سکته میکردم میثاااق. -خبب منم بخاااطر تو رفتم سراااغ اون آدم. - کار مهرناز بوده؟ -چرا هرچیو به اون ربط میدی ؟؟ - چون صداای یه زن و شنیدمم... -گفتم که نهه. - یارو زنگ زده میگه از زندگی فلانی برو بیرون... اومده تووخونموننن رفته تو اتاقققمون... عکس تورو گذاشته به عنوان نشونههه...اونوقت تو سه ساعته رفتی که خودت حلش کنی؟؟ من به پلیس اطلاع میدم...بیان بفهمن درِ خونه من چطورری باز شدده ؟ کی رفته وسط خونه زندگی من واسه من نشونه گذاشته. میثاق گوشه چشمهایش را جمع کردو با عصبانیت فریاد زد: - بییخوووود... وقتیی من میگم حلل شده یعنی حل شده ... تمااام. - برای من حتی رفتار توعم حل نشددده چه برسه رفتار اون آدم. جمله ام که تمام شد ، میثاق با عصبانیت به داخل اتاق رفت و در را محکم به هم کوبید ... صدایم را کمی بالا بردم تا بشنود و گفتم: - این کار یعنی دهنمو ببندددم؟ جوابی نشنیدم و این یعنی میثاق میخواست بحث ادامه پیدا نکند. سرم حسابی درد میکرد و در تنم نای ایستادن نبود ... صندلی میزناهارخوری را کمی عقب کشیدم و نشستم... سرم را روی میز گذاشتم و مشغول فکر کردن شدم ...نمیخواستم قضاوتِ ندانسته بکنم ولی حسی درونی به من میگفت این ماجرا بی ربط به مهرناز نیست...اما اینکه او از انجام این دست رفتار هاو تهدیدها چه سودی میبرد ...نمیدانستم... اینکه آن عکس و تاریخ پشتش چه معنایی داشت را هم نمیدانستم... حالا برعکس چند لحظه قبل ؛ امیدوار بودم باز هم تماس یا پیامی از آن شخص دریافت کنم تا شاید بتوانم ردی از او بیابم ... دیگر هم سراغ میثاق نرفتم ، نمیخواستم بازهم دعوایی راه بیندازم... اینبار میخواستم مطمئن شوم و بعد تعیین تکلیف کنم . ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁باغ بی برگی 🍁 قسمت43 الهه رحیم‌ پور هوا تاریک شده بود و میثاق هنوز برنگشته بود ... در آشپز
🌸🌸🌸🌸🌸 🍁باغ بی برگی 🍁 قسمت44 الهه رحیم پور {مَن به اندازه ی غم هایِ دلم پیر شدم..} با صدای آلارم گوشی از خواب پریدم ...ساعت ۷ونیم صبح بود.... از دیشب پشت میز خوابم برده بود ... حسابی کمر و گردنم گرفته بود...به زور از پشت صندلی بلند شدم ... با چشمانی نیمه باز و تنی خسته کتری را برداشتم و درونش تا نیمه آب ریختم ... کتری را روی صفحه چایساز گذاشتم و روشنش کردم ... به سمت دستشویی رفتم تا سر وصورتم را بشویم و بعد هم به اتاق بروم و لباس هایم را بپوشم ... درِ اتاق باز بود و معلوم بود میثاق یک ساعتی زودتر به دفتر رفته . ذهنم حسابی درگیر بود ولی چاره ای نبود باید به مدرسه میرفتم... ➖➖➖➖➖➖ چند لقمه ای صبحانه خوردم و راهی مدرسه شدم ... ساعت نزدیک ۸ بود و من پشت چراغ قرمز ایستاده بودم ... نگاهم را به ثانیه شمار چراغ دوخته بودم که با شنیدن صدایی سرم را برگرداندم ... پسرکی کم سن و سال با صورتی نسبتا تپل که در دستان کوچکش فال حافظی بود پشت شیشه ماشین ایستاده بود ... شیشه را پایین کشیدم و پرسیدم: - فال هات چنده پسرم؟ نگاه معصومانه اش را به چشمهایم دوخت ... سکوت کرد وسرش را پایین انداخت ...از میان فالهایش یکی را بیرون کشید و به سمتم گرفت... فال را از دستش گرفتم و مجددا سوال کردم "نگفتی قیمت فالهاتو ..." با صدایی گرفته و آرام گفت: - یه آقایی حساب کرده ... این را گفت و در چشم به هم زدنی از ماشین دور شد ... کنجکاو شدم و فال را باز کردم که ناگهان از میان برگه ی تا خورده یک کاغذ کوچک روی پایم‌افتاد ... فرصت نشد کاغذ را باز کنم و صدای بوق ممتد ماشین های پشتی متوجهم کرد که چراغ سبز شده ... فورا دنده را عوض کردم و راه افتادم ... کمی جلوتر که رفتم ...ماشین را کنار جدولی پارک کردم تا محتویات کاغذ کوچک را بخوانم ... کاغذ را باز کردم‌و فقط با یک کلمه کوتاه مواجه شدم. روی کاغذ با خطی درشت نوشته شده بود " برادرسعید ؛ بایکوت ". ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 🍁باغ بی برگی 🍁 قسمت44 الهه رحیم پور {مَن به اندازه ی غم هایِ دلم پیر شدم..} با صدای آلارم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁باغ بی برگی 🍁 قسمت45 الهه رحیم پور نگاه گُنگم را به کاغذ کوچک در دستم دوخته بودم ... منظورش را نمیفهمیدم ... آیا این اسم یک کُد است ؟ یا واقعا چنین شخصی وجود دارد؟ اگر وجود دارد چه ارتباطی با من و میثاق دارد؟ چرا یک آدم ناشناس باید این کد را به این شیوه به من برساند؟ در افکار خود غرق بودم و حساب زمان از دستم در رفته بود... صدای زنگ موبایل که به گوشم رسید به خودم آمدم... ساعت از ۸ گذشته بود و ریحانه پشت خط بود ... گوشی را جواب دادم و بعد از کلی معذرت خواهی گفتم سریعا خودم را به مدرسه میرسانم ... قبل از حرکت به سرم زد تا با خانم سالاری تماس بگیرم و بپرسم دیروز مهرناز زرین از چه ساعتی در دفتر حضور داشته... شماره اش را گرفتم و چند لحظه بعد صدای مهربانش در گوشم پیچید: -سلاام خانم شکیب ...خوبید؟ فورا در جواب حرفش گفتم: -آرووم خانم سالاری ... کسی نفهمه با من داری حرف میزنی... در ضمن ببخشید..سلام . صدایش را کمی پایین آورد و گفت: - چشم خانم... جان بفرمایید؟ - خانم سالاری ..‌ یه سوال ازت دارم نمیخوام هیچکسس بفهمه که من زنگ زدم و این سوالو کردم ... میخوام راستش و بگی خب؟ - چشم خانم..شما جون بخواه ‌.. جانم؟ - جونت سلامت.... بهم بگو دیروز خانم زرین از چه ساعتی اومد دفتر ؟ - اومم.. والا فک کنم ۷ونیم بود .. - وسط تایم کاری از دفتر بیرون نرفت؟ - نه ... تا ساعت ۵ عصر همه دفتر بودیم. -آهاان ...باشه... ممنونم . - چیزی شده خانم؟ - نه عزیزم ... مشکلی نیست‌. - ببخشید خانم فضولی نباشه! ... سوگند جون دیگه نمیان؟ - انشاءالله یکم اوضاع روحیش بهتر شه میاد... شما دعا کن ختم به خیر شه همه چی . فعلا . - چشم رو چشمم ..خدانگه دار. ......................................................... راز پشت راز .... نشانه پشت نشانه و ترس پشت ترس... احساس میکردم در حساس ترین برهه زندگی ام هستم و این بدبیاری ها و نحوست ها قرار نیست سایه سنگینش را از سر زندگی ام بردارد... حالا که فهمیدم مهرناز زرین آن کسی نبوده که تا خانه ام نفوذ کرده ...مسئله پیچیده تر و مبهم تر شده بود . پس میثاق با چه کسی مسئله را به قول خودش حل کرده بود؟ آن عکس... این فال عجیب و غریب و این پنهان کاری میثاق ...کلاف این راز را حسابی سردرگرم کرده بود و من کسی را نداشتم تا معماها را برایم حل کند ...پس باید خودم دست به کار میشدم . ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁باغ بی برگی 🍁 قسمت45 الهه رحیم پور نگاه گُنگم را به کاغذ کوچک در دستم دوخته بودم ... منظور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁باغ بی برگی 🍁 قسمت46 (اول) الهه رحیم پور {مَن در پی خویشم ...به تو برمیخورَم اما...} میز شام را چیده و منتظر آمدن میثاق بودم... تصمیم عجیب و مهمی گرفته بودم ... میخواستم با تغییر رویه و روش کم کم راز های سر به مهر را کشف کنم . در همین فکرها بودم که صدای زنگ تلفن بلند شد ... به سمت تلفن رفتم و شماره سوگند را دیدم ... تازه یادم آمد که قرار بود به او زنگ بزنم ... سریع گوشی را برداشتم و گفتم: -سلااام سوگند خوبی؟ -علیک سلام آبجی خانم ... مثلا قرار بود شما وقت کردی زنگ بزنی نه؟ -واای شرمندتم بخدا یادم رفت .‌‌.. جانم حالا بگو. - ثمر... مامان الان خونه نیست بهترین فرصت بود بهت زنگ بزنم ... میگم ..چرا هادی ۲ ماهه هییچ واکنشی از خودش نشون نمیده؟ مثلا من کارمو ول کردم..آبروم جلوی میثاق و عماد و اونهمه آدم رفت که چیی؟ بخاطر کی؟ اصلا به روی خودش نمیاره . خسته شدم ثمرر... - میدونم عزیزم ... ولی بخدا من انقدر گرفتاری دارم اصلا وقت نکردم برم پیش هادی. اونهم خجالت میکشه چیزی بگه ... خصوصا اینکه رابطشم با عماد شکرآب شده... -یعنی چی آخه؟ من چه گناهی کردم؟ من سالهاست باخودم جنگیدم که این عشق و بکُشم ...اگه قرار بود موفق بشم تاحالا شده بودم. - راه نجات از این حال اینه که برگردی‌انتشاراتی. - چییی؟ - گفتم برگرد سرکارت...جرم که نکردی... عاشق شدی و با جرات و شهامت ابرازش کردی... کسی باید خجالت بکشه که تو عاشق شدن ترسو بوده . نه تو...کار هم سرت و گرم میکنه هم حال روحتو خوب میکنه... هادی ام متوجه میشه که با یه آدم ترسو تو عشق طرف نیست. - میثاق میذاره برگردم؟ -میثاق بامن ... برمیگردی سر کار ...تکلیفت هم به زودی مشخص میشه . - مطمئنن ؟ - مطمئن . حالام برو ..‌. میثاق الان میرسه. -خداافظییی‌. -خدانگه دارت. ➖➖➖➖➖ حدود نیم ساعت بعد از آماده شدن شام و تماسم باسوگند، صدای کلید انداختن باعث شد تا بفهمم میثاق رسیده... فورا به اتاق رفتم‌و جلوی آینه موهایم‌را مرتب کردم ...دستی به صورتم کشیدم و سعی کردم با کمی کرم پودر و لوازم آرایش خستگی صورتم را بپوشانم ... میثاق واردخانه شد و باصدایی نسبتا بلند سلام کرد.. از اتاق بیرون آمدم و با رویی گشاده جواب سلامش‌را دادم ...چشمانش رنگ تعجب گرفت وبا حالتی گنگ نگاهم کرد ... برای برطرف شدن تعجبش گفتم: - خبب... مگه قراره همیشه قهر باشیم؟؟ میثاق کتش را دراورد و آستین پیرهنش را کمی تاکرد ... یک تای ابرویش را بالا انداخت و گفت: - معلومه که نه... خوشحالم که به این نتیجه رسیدی. جلو رفتم و کیف و کتش را از دستش گرفتم ...و به سمت اتاق رفتم ‌. میثاق هم دست و رویی شست و هردو به آشپزخانه رفتیم. نگاهی به میز شام انداخت و نگاهی هم به صورت من... با لبخندی پیروزمندانه گفت: - داری بزرگ میشی خانم معلم ...بزرگ و البته زیباتر. لبخندی زدم و گفتم: -بالاخره دیگه ... گرچه شما مارو قابل ندونسی و از شَمّ پلیسیت نگفتی ولی خب وقتی مرد من به فکرم بود و خودش رفت پی این مسئله نامردیه که من بخوام اذیتش کنم . - حالا اجازه هست از شامتون میل کنیم؟ - بفرماایید که منم حسابی گرسنه ام‌. ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁باغ بی برگی 🍁 قسمت46 (اول) الهه رحیم پور {مَن در پی خویشم ...به تو برمیخورَم اما...} میز
🌸🌸🌸🌸🌸 🍁باغ_بی_برگی 🍁 قسمت46(دوم) الهه رحیم پور بعد از شام ... هر دو جلوی تلویزیون مشغول دیدن سریال بودیم ... میثاق حسابی سرکیف بود که من ماجرای دیشب را ادامه ندادم ... اما باید ریز ریز تکه های پازل را پیدا میکردم . برای همین دل به دریا زدم و پرسیدم: - میثاق جان ... -جانم؟ - میشه ...من یه سوالی بپرسم؟ -درموردِ؟؟ - فقط از سر کنجکاوی ...میتونی جواب ندی. - خب بپرس ببینم .... -اوممم... چرا تو تاحالا سرخاک پدرت منو نبردی؟ میثاق گوشه چشمهایش راجمع کرد و گنگ نگاهم کرد... چند لحظه مکث کرد و گفت: - چون ایران دفن نشده.... - وااقعا؟؟؟ خبب پس کجاا دفن شده ؟ - عراق. چشمهایم از فرط تعجب گرد میشود .... با هیجان میپرسم: - عراااق ؟؟؟ چرا عراق؟؟ میثاق آب دهانش را قورت میدهد ... دستی به موهایش میکشد و میگوید: - بیشتر از این نمیدونم . نپرس . - خببب یعنی حتی نمیدونی بابات چه سالی فوت کرده؟؟ - سال ۶۷ ؛ چطور مگه؟ -هیچی ...هیچی... فقط کنجکاوی .‌‌...همین! - آره ...سال فوت پدرم با نوشته پشت اون عکس برابری میکنه .‌‌.. اما پشتش هیچی نیست . خودتو نگران نکن. -نه نگران نیستم ... فقط برام سوال پیش اومد ... اصلا ولش کن ...یه مطلب دیگه میخواستم بگم . - چیشده؟ -من به سوگند گفتم اجازه میدی برگرده دفتر. -چراچنین چیزی گفتی ؟ -چون داره خودخوری میکنه و اذیت میشه. میخوام برگرده به روال سابقش‌‌. - میخوای بشه بپّای من؟ - چقدر افکارت منفی شده میثاق... من فقط بخاطر حال خودش گفتم ...بعدم ، هادی باید تکلیفو مشخص کنه... میدونم خجالتی و باحجب وحیاس ولی بالاخره که چی؟ - یعنی الان شما منتظرین هادی بهتون جواب مثبت یا منفی بده؟ مضحکه.... - عشق مضحکه؟ یا من و سوگند؟ - طرز فکرتون... هادی اگر میخواست تو این ۲ماه یه واکنشی نشون میداد... سکوتش جوابشه ..‌ مشخص نیست؟ -نه .. مشخص نیست. ممکنه بخاطر عماد سکوت کرده باشه. یاحتی سوگند و جدی نگرفته باشه. -من که از سکوت هادی میترسم ...میترسم جوابی بده که سوگند و بهم بریزه. - تو بذار سوگند برگرده... خدا حال یه عاشق و درک میکنه ... - برگرده .‌‌..فقط بخاطر تو! -ممنونم ازت میثاق...ممنونم‌. میثاق این را گفت و مجددا در سکوت مشغول نگاه کردن به تلویزیون شد ... غافل از اینکه سوال ها در ذهن من تازه داشت پررنگ و پررنگ تر میشد... حالا یک سرنخ وجود داشت "سال۶۷". ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 🍁باغ_بی_برگی 🍁 قسمت46(دوم) الهه رحیم پور بعد از شام ... هر دو جلوی تلویزیون مشغول دیدن سریال
🌸🌸🌸🌸🌸 🍁باغ بی برگی🍁 قسمت47 الهه رحیم پور صبح روز بعد بعلت اینکه کلاسی نداشتم کمی دیرتر از خواب بیدار شدم . تصمیم داشتم اول به خانه‌ی خاله مهین بروم و پیش از صحبت باهادی ، باخاله و عموحمید صحبت کنم . این فکر شب قبل یه ذهنم خطور کرد... چراکه خاله و عموحمید همیشه برای ما پدر و مادر دومی بودند که به میزان محبتشان به هادی به مانیز محبت داشتند. باید اول کار سوگند را راه مینداختم و بعد به سراغ حل معماهای ذهن خودم میرفتم ... گرچه دعا میکردم که دیگر نشانه‌ی عجیب و غریبی جلوی راهم سبز نشود ... به قدر کافی آن عکس و آن زن و آن کاغذ ذهنم را درگیر کرده بود... حالا من‌بودم و یک سری اطلاعات ناقص و عجیب!... 🌱🌱🌱🌱 زنگ در را فشردم و با یک‌دست روسری ام را کمی‌مرتب کردم... چند لحظه بعد در باز شد و چهره ی مهربان خاله که چادر گل گلی اش را به دندان نگه داشته بود پشت در نمایان شد ... جعبه شیرینی را در یک دست نگه داشتم و دستانم‌را برای به آغوش کشیدن خاله بازکردم... بعد از سلام و علیک ...حیاط را طی کردیم و داخل خانه شدیم. عمو حمید روی مبل ،جلوی تلویزیون نشسته بود و فنجان چای دستش بود ..‌ وقتی وارد شدیم ...چای را روی میزکوچک روبه رویی اش گذاشت و از جایش با کمی سختی بلند شد ... عموحمید یک پایش را ..سالهای دور در جبهه ها برای دشمن به یادگار گذاشته بود ...برای همین کمی نشست و برخاست برایش مشکل بود... سریعا سلام کردم و گفتم: - عمو ...عمو تروخدا بلند نشین... بفرمایین ... عمو خنده ای مهربانانه به رویم پاشید و گفت: -راحتم دخترم...خوش اومدی ... - ممنونم عمو جان...ببخشید بازم مزاحمتون شدم. - این چه حرفیه...اتفاقا گله دارم که کم به ما سرمیزنی ... عمواین‌را که گفت ...خاله با لبخندی دستش را پشت کمرم گذاشت و به سمت مبلها هدایتم کرد... جعبه شیرینی را به دستش دادم و روی یکی از مبلها نشستم و خاله به سمت آشپزخانه رفت ...روبه عمو حمید گفتم: -ما رو به بزرگی خودتون ببخشید... انقدر سرم شلوغه که به مامان اینام نمیرسم سربزنم ... شرمنده . - دشمنت شرمنده باباجان... خب ...چه خبرا؟؟ -سلامتی ...والا من مزاحم شدم تا وقتی آقا هادی نیستن یه مسئله ای رو با شما مطرح کنم ... عمو چشمهایش را ریز کرد و با دقت به صورتم نگاه کرد... گویی کمی نگران شده بود ... با تعلل پرسید: - اتفاق خاصی افتاده ؟ هادی کاری .... اجازه ندادم جمله اش را تکمیل کند ؛فورا گفتم: -نه ..‌ نه..‌اصلا آقا هادی خدای نکرده کاری نکردن که بخوام بیام گله و گله گذاری کنم... موضوع کلا یه چی دیگس ... فقط باید خاله هم بیان تا بگم . چند لحظه بعد خاله مهین با یک سینی چای وظرفی پراز شکلاتهای رنگی وارد هال شد ... سینی را به سمتم گرفت و تعارف کرد ...فنجانی چای برداشتم و روی میز مقابلم گذاشتم ... چندلحظه بعد گلویی صاف کردم و گفتم: - خاله جون ...میشه بشینین ... من فقط یه مطلبی میخواستم بگم بعد رفع زحمت میکنم ... خاله نگاهی به صورتم انداخت و گفت: - مضطربی خاله جان ...چیشده؟ - چیز خاصی نیست ... فقط یکم استرس گفتنشو دارم. خاله ؛ سینی‌را روی میز گذاشت و کنار عموحمید نشست ...هر دو با چهره هایی پر از کنجکاوی و سوال نگاهم میکردند... دل توی دلشان نبود که من لب باز کنم ... - راستش من الان اینجام تا شاید عجیب ترین کاری که بشه کرد و انجام بدم... البته حرفی که من میخوام بزنم به خودی خود نه عجیبه نه خلاف شرع ... فقط برخلاف عرفیه که خودمون تعیینش کردیم.. من اومدم تا راجع به سوگند حرف بزنم ...باور کنین اگر به صداقت قلبش یک درصد شک داشتم الان هرگز اینجا نبودم... خاله جون...عمو... من میخوام سنت شکنی کنم و برعکس رسم و رسومِ تموم این سالها ... میخوام من از آقا هادی برای سوگند ...خواستگاری کنم . ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 🍁باغ بی برگی🍁 قسمت47 الهه رحیم پور صبح روز بعد بعلت اینکه کلاسی نداشتم کمی دیرتر از خواب بی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁باغ بی برگی🍁 قسمت48 (اول) الهه رحیم‌ پور {مَن بد آورده‌ی دُنیای پُر از بیم و امید...} حرفم که تمام شد متوجه نگاه های متعجب عمو حمید و خاله شدم ... هر دو گنگ و متعجب نگاهم میکردند ... انگار دهانشان قفل شده بود و نمیدانستند چه باید بگویند... چند لحظه ای سکوت حکم فرما بود تا اینکه با تعلل پرسیدم: - من ...حرف ...بدی زدم؟ خاله سری تکان داد و گویی به خودش آمد...با لبخندی مصنوعی گفت: -نه...نه عزیزم...فقط..شوکه شدیم. - میدونم...حق دارین... من نیومدم که حتما با دست پر برگردم... میدونم ممکنه نظر شما و آقا هادی چیز دیگه ای باشه ...ولی باور کنین من فقط خواستم که ‌این رسم اشتباه وبشکنم و به دل یه آدم عاشق احترام بذارم ... مثل همه اونو سرکوب وخفه نکنم... بهش بفهمونم اگر چیزی و دوست داره باید برای به دست آوردنش تلاش کنه ...حتی اگر بهش نرسه ..لااقل پیش وجدان خودش سرشکسته نیست. عمو حمید به نشانه تایید سری تکان داد و با صدایی گرفته گفت: - درست میگی دخترم... درست و بی عیب و نقص... ولی .‌‌.. ولی کاش ...کاش هادی جراتی که سوگند داره رو داشت ... منظور عمو را نفهمیدم... گوشه چشمهایم را جمع کردم و با دقت نگاهم‌را به عمو دوختم ... خاله مهین فورا رو کرد به عمو و گفت: - آقا حمید... لطفا ... عمو میان حرفش پرید و گفت: - این درد سالها تو دل هادی بوده ...روا نیست حالا همون درد بریزه تو دل سوگند... اگه هادی پسرمه..سوگندم دخترمه... متعجب نگاهم را میان عمو و خاله مهین میچرخاندم ... منظورشان را نمیفهمیدم ...گویی آنها از چیزی حرف میزدند که فقط خودشان و هادی خبر داشتند ... کمی خودم را روی مبل جابه جا کردم ..‌روسری ام را مرتب کردم و پرسیدم: - آقا هادی... کسی رو مدنظر دارن؟ عمو حمید فورا جواب داد: -نه ..نه دخترم... نقل این حرفها نیست... حقیقتا یه چیزایی هست که ... نمیدونم چجوری بگم ... یه مسائلی هست که هادی تازه به ما گفته ...ما خودمونم سالها بی خبر بودیم... ولی نمیدونم شرعا درسته بیانش کنم یا نه... - خب بگید عمو ... چیشده؟ من اصلا متوجه حرفهاتون نمیشم... - ببین عموجان ...سوگند عزیز دل منه ولی... ولی بعیده این وصل صورت بگیره ... نه بخاطر اینکه سوگند یا هادی مشکلی داشته باشن ....اصلا... هردو پاک و نجیبن ولی .. مشکل اصلی اینه که ... ما خودمون مدتها سر مسئله ازدواج با هادی کلنجار میرفتیم ... هیچکس و قبول نمیکرد .‌‌..هربار به یه بهانه مراسمای خواستگاری و لغو میکرد..‌ همش خودشو درگیر کار و درس کرده بود..هرکسی و خاله ات نشونش میداد قبول نمیکرد و نمیذاشت برنامه ای بریزیم ...میگفت نکنین اینکارو نمیخوام با احساسات دختر مردم بازی بشه ... انقدر از زیر این قضیه در رفت ...تا اینکه خاله ات شب قبل از تولد میثاق گفت که فردا تو جمع میخواد سوگند و خواستگاری کنه برای هادی...تا اون شب هیچوقت حرف سوگند نیومده بود وسط..‌مهین خانم فک میکرد هادی اسم سوگند که بیاد کوتاه میاد... اما...اما همه چی یه دفعه بهم ریخت... هادی بعد اون حرف حسابی پریشون شد ...نمیدونست اینبار چطور باید جلوی مادرشو بگیره .. تا اینکه بعد از ‌کلی تعلل و تشکیک ؛ تصمیم گرفت حرف دلشو که سالها سرکوبش کرده بود ؛ بگه.. انگار دندوناش روهم قفل شده بود و به زور میخواست جلوی اشک و داد و فریادشو بگیره... اونشب هادی رو کرد به من و مهین و پرده برداشت از راز دلش... درست مثل سوگند ... ولی ...ولی از عجایب دنیاست که درست دل آدمیزاد برعکس حقایق دنیا حرکت میکنه... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛