رمـانکـده مـذهـبـی
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋خودت کمک کن🦋 💙قسمت89💙 بعد از گوش کردن مداحی ریحانه اومد داخل و هییین بلندی
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
🦋خودت کمک کن🦋
💙قسمت90💙
از دفتر اومدم بیرونو زنگ زدم راضیه.
_الو راضیه خوبی..مامان و بابا خوبن..
بعدش قطع شد!
دیگه زنگ نزدم تا یک دقیقه بعد خودش زنگ زد..
راضیه:الو رقیه جان..سلام
_سلام خوبی عزیزم چیشد قطع کردی؟
راضیه:ببخشید دستم خورد.چه خبر یادی از ما کردی.
_میگم راضیه.میتونی به عنوان مربی بری راهیان نور؟
راضیه:راهیان نور؟؟کجا میبرن؟
_دانشگاهمون.
راضیه:باشه به مامان و بابا میگم حالا تا امشب بهت خب میدم.
گوشیو قطع کردمو رفتم داخل دفتر..
مرضیه:چیشد؟
_به خواهر زن داداشم گفتم حالا به مامان و باباش بگه بهم اطلاع میده.
مرضیه:باشه دستت درد نکنه.
آقای لطفی در تمام مدت سرش پایین بود و حرفی نمیزد.
_کاری نداری.
مرضیه:خداحافظ.
_خداحافظت.
لطفی:خدانگهدار.
_خدانگهدار.
از دفتر بیرون اومدمو مستقیم رفتم مزار.کل مزار رو زیر و رو کردم ولی قبر محسنو پیدا نکردم.
_کجایی محسن من.
دوباره زنگ زدم راضیه
_الو راضیه خوبی.میگم..م..من اومدم..سر مزار...مح..م..محسن😞مزارش کجاست؟
راضیه:الو سلام.. چیی؟رقیه صدات نمیاد..الووو..الووو
و بعدشم بوق.
_چرا اینطور شد!
بی خیال شدمو رفتم قسمت مزار شهدا.
رفتم بین دو تا قبر و شروع کردم به خوندن زیارت عاشورا.
بعدشم رفتم خونه..
مامان:سلام خوبی مادر دیر کردی..
_سلااام مامان جوونممم.مزار بودمم.
مامان:م..مزار برا چی؟
_دنبال قبر محسن بودم پیداش نکردم.میگم مامان...میای الان بریم؟
مامان:الان سرم درد میکنه.حالا بعدا میریم..
_بااشه😕
رفتم اتاقمو لباسامو میخواستم عوض کنم که گوشیم زنگ خورد.
💎بـــه قلـــــ🖊ــــم:خــادم الــزهـــ✨ــــرا💎
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋خودت کمک کن🦋 💙قسمت90💙 از دفتر اومدم بیرونو زنگ زدم راضیه. _الو راضیه خوبی.
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
🦋خودت کمک کن🦋
💙قسمت91💙
فاطمه بود..
_الو سلام..جانم..
فاطمه:نمیخوای بیای خونمون؟؟ناهار بیا...خدافظ
_الوو کجا داری میریییی؟یه نفس بگیر خواهر جان😂باشه خدافظ.
روسری سبز تیره مو با مشکی عوض کردمو رفتم پایین.
_مامان.
مامان:جانم؟
_فاطمه ناهار دعوتم کرده.ماشینتو میدی یه چیز برا بچش هم بگیرم..
مامان:بچش؟؟
_داره بچه دار میشه..😍
مامان:خب تو که نمیدونی دختره یا پسر.
_یه عروسک میخرم که هم دخترونه باشه هم پسرونه😂راستی..ماشینتو میدی؟
مامان:باشه..سر راه بنزین هم بزن.
_باشه.خدافظ...
توی راه رفتم یه اسباب بازی فروشی.
یه عروسک خرسی خوشمل گوگولی مگولی با یه لباس خرسی سفید،قرمز برداشتمو حساب کردم.
بعدشم پیش به سوی خونه فاطمه..
الحمدالله یه آپارتمان خوشگل داشتن.
دینگ دینگ دینگ..دینگ دینگ دینگ...
فاطمه:بله بفرمایید.
_رقیه ام.
با چادر رنگی قشنگش اومد استقبال..
_سلاااااااااام عزیییییییزممم.
فاطمه:سلام عشممم چطوریی🫂😘
رفتیم بالا دیدم آقا امیر علی هم هست.
سرمو کمی به پایین متمایل کردمو گفتم..
_سلام آقا امیر علی..شرمنده مزاحم شدم..
امیرعلی:نه بابا مراحمید..شرمنده من دارم میرم.جایی کار دارم.
_دشمنتون شرمنده.راحت باشین.
بعدشم رفتم داخل و چون فاطمه سر غذا بود رفتم تو آشپزخونه...
چند دقیقه بعد صدای زنگ در اومد..
فاطمه:قربون دستت میری ببینی کیه!فکر کنم زینب و مهدیه ست..
_چشمممم.
راست میگفت..زینب و مهدیه بودن.در رو باز کردمو بعد از احوال پرسی همه با هم سفره رو چیدیم.
💎بـــه قلـــــ🖊ــــم:خــادم الــزهـــ✨ــــرا💎
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋خودت کمک کن🦋 💙قسمت91💙 فاطمه بود.. _الو سلام..جانم.. فاطمه:نمیخوای بیای خون
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
🦋خودت کمک کن🦋
💙قسمت92💙
یکی دو ساعت بعد از ناهار مهدیه و زینب رفتن و من کادوی نینی کوشولو رو دادم🥺
ساعت ۵ غروب برگشتم خونه و اول رفتم خونه مامان بابای محسن.
زنگ در رو زدم و وارد شدم.
_سلاااام مامان ملیحههه.
(اسم مادر محسن ملیحه ست)
ملحیه خانم:سلااام دختر قشنگممم😍یادی از ما نمیکنی
لبخندی گوشه لبم جا خوش کرد ولی از درون ناراحت بودم از خودم.از اینکه چرا انقدر زود فراموششون کردم.
_مامان ملیحه راضیه نیست؟
ملیحه خانم:چرا تو اتاقشه.
رفتم اتاقش دیدم خوابه..اتاقش چقدر تغییر کرده بود..
اومدم پایین و گفتم..
_این که خوابه😂
ملیحه خانم:نه بابا بیداره.بشین الان میگم بهش بیاد..
بعد از چند دقیقه مامان ملیحه با راضیه اومد پایین.
راضیه کنارم نشست و بعد از احوال پرسی گفتم..
_چیشد تو میری؟
راضیه:مگه تو نمیخوای بیای؟
_من؟نه
دیگه چیزی نپرسید که مامان ملیحه با کمی من و من گفتم..
ملیحه خانم:میگم رقیه...تو نمیخوای ازدواج کنی؟به خدا محسنم راضی نیست.خودش وصیت کرده بود.
_آخه
ملیحه خانم:آخه و اما و اگر و شاید نداریم.تو جوونی.
_راستش دیشب پسر همین خانم موسوی اومده بود خاستگاری..اجازه شما هم خیلیی برام مهمه.
ملیحه خانم:میزنمتااا😂خلی تو؟پسر من به رحمت خدا رفته.تازه شهید شده نمرده که.تو الان باید زندگیتو بکنی
رفتم بغلشو بعد از یه ساعت رفتم خونه خودمون.
خودمو با همون لباس بیرونی پرت کردم روی تخت.
_آخیییییش.
بعد هم لباسمو عوض کردمو...بعدش اذان گفت نمازو...بعدشم شامو...بعدشم خواب.😴
💎بـــه قلـــــ🖊ــــم:خــادم الــزهـــ✨ــــرا💎
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋خودت کمک کن🦋 💙قسمت92💙 یکی دو ساعت بعد از ناهار مهدیه و زینب رفتن و من کادو
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
🦋خودت کمک کن🦋
💙قسمت93💙
جواب مثبت رو به لطفی دادمو مهریه ام هم یک جلد قرآن دو شاخه گل نرگس و دو سفر کربلا بود.حالا یه دونه سکه هم با اصرار خانوادشون مهریه ام شد.
عقدمون هم یه هفته دیگه بود.
البته یه صیغه محرمیت بینمون جاری شد.
قرار بود ماه عسل بریم مشهد..😍
رفتیم حلقه هارو گرفتیم.
یه حلقه ساده که روش یکم حکاکی شده بود.که برای من طلا و برای لطفی(حالا میشه علیرضا😂)بود.
چند روز بعد..
روز عقد فرا رسید و چون قبلا همچین صحنه ای رو تجربه کردم استرسی نداشتم.
لباس سفیدمو با شلوار همرنگش پوشیدم.
یه خورده آرایش کردمو در آخر شالمو به یه مدل باحال بستم.
دلم برا محسن تنگ شده بود..خیلی سعی کردم اشکام روونه صورتم نشن.
چادر سنتی رو برداشتم که بکشم جلوی صورتم.چادری که اونجا قرار بود بزارم هم برداشتمو رفتم پایین...
قرار بود جشن عقدمونو گلزار شهدا بگیریم.
رفتم پایین سوار ماشین شدیمو رفتیم.
یکم توی ماشین استرس گرفتم.با خودم میگفتم کار درستی کردم؟اصلا من بهش علاقه ای دارم؟میتونیم خوشبخت بشیم؟محسن من راضیه؟
یا صدای ریحانه که کنارم بود از افکار اومدم بیرون.
ریحانه:الوووو.کجایی.آبجی عاشق شدیاا😂
یکی زدم به پهلوش و از ماشین پیاده شدم.
چادرمو بیشتر کشیدم جلو تا چهره ام زیاد مشخص نباشه.
به سمت شهدای مدافع حرم قدم برداشتیم.یه جا بود که خالی بود و اونجا سفره چیده شده بود.
چادر سفیدمو روی چادر مشکی گذاشتمو بعد چادر مشکی رو از زیرش در آوردم.
عاقد هم اومده بود.رفتیم و روی صندلی کنار هم نشستیم.
عاقد شروع کرد به خوندن خطبه..
رفتم توی فکر و تا به خودم اومدم عاقد گفت..
عاقد:خانم رقیه کرامتی.آیا وکیلم شما را به عقد دائمی و همیشگی آقای علیرضا لطفی در اورم؟
_با اجازه ی خانم فاطمه زهرا و پدر و مادرم..بله..
همه صلوات فرستادن..چه کار های تکراریی.ای کاش دوباره محسن کنارم بود.اما اون منو تنها گذاشت.باید زندگیمو شروع کنم.
حلقه هامونو دست هم کردیم و بعد شروع کردیم به امضا زدن..
💎بـــه قلـــــ🖊ــــم:خــادم الــزهـــ✨ــــرا💎
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋خودت کمک کن🦋 💙قسمت93💙 جواب مثبت رو به لطفی دادمو مهریه ام هم یک جلد قرآن د
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
🦋خودت کمک کن🦋
💙قسمت94💙
یه بلیت هواپیما برای سه روز دیگه گرفته بودیم که بریم مشهد برای ماه عسل..
سه روز بعد...
علیرضا:خانومم آماده ای؟
_یه لحظه..اومدم.
تسبیح محسنو انداختم دور مچم و انگشتر عقیق قرمزمو که تازگیا علیرضا گرفت دستم کردم.
در آخر چادر عربی نگین دارمو سرم کردمو رفتم توی حال از مامان و بابا و ریحانه و رضا و زهرا خداحافظی کردم.
بعدش رفتم خونه مامان ملیحه اینا تا از اون ها هم خدافظی کنم..
مامان ملیحه:خوشبخت بشی دختر گلم.نائب الزیاره ما هم باش قشنگم.
_ممنونم.چشم.
با راضیه و بابا محمود(بابای محسن)هم خداحافظی کردمو رفتم پایین.
رضا ما رو تا فرودگاه میرسوند..
نشستم روی صندلی عقب و سرمو به پنجره تکیه دادم.
رضا:علیرضا خان..وقت نشد بهت بگم.مواظب این آبجی ما هستی دیگه؟
_اولن آبجی شما الان شده همسر گرامی من😂بعدشم همسر گرامی من روی چشم من جا داره.
رضا:بعله...
تا فرودگاه دیگه حرفی زده نشد و در آخر رضا دستامو گرفت و گفت..
رضا:خوش بگذره آبجی کوچیکه.
_خداحافظت داداش بزرگه🥺
رضا:دلم برات تنگ میشه..خدافظ
_میخوای نرم؟😂
رضا:برو خدا به همرات.
_خدافظ.
بعدشم رفتیم و چمدونامونو تحویل دادیمو سوار هواپیما شدیم.
اولین بارم بود و استرس داشتم.
نشستم روی صندلی و دستای علیرضا رو محکم گرفتمو پرواز کردیم سمت امام رضا ع..😂
از هواپیما پیاده شدیمو چمدونامونو برداشتیمو راه افتادیم سمت هتل...
_بریم حرم..
علیرضا:خسته که نیستی؟
_نهه خیرر😂
علیرضا:پس بریم..
رفتیم حرمو دستامونو گذاشتیم تو دستای هم.به امام رضا یه سلام دادیم..
به امام رضا گفتم..
_سلام امام رضا جانم.من نوکرتم.ممنونم که دعوتم کردی🥺
💎بـــه قلـــــ🖊ــــم:خــادم الــزهـــ✨ــــرا💎
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋خودت کمک کن🦋 💙قسمت94💙 یه بلیت هواپیما برای سه روز دیگه گرفته بودیم که بریم
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
🦋خودت کمک کن🦋
💙قسمت95💙
توی حیاط روی فرش کنار هم نشستیمو گفتم..
_میشه زیارت امین الله رو بخونی..
علیرضا:ای به چشممم..
بعدشم رفتیم چای خونه و اولین چای دونفره مونو خوردیم😂
ساعت حدوداً ۴ بود برگشتیم هتل..
فردا میخواستیم بریم شهربازی😍😂
فردا...
سوار چرخ و فلک شدیمو چرخ و فلک به آرومی حرکت میکرد.
_راستی علیرضا جانم.این هاشمی استاد دانشگاه چیشد؟
علیرضا:آهاا اون.راستش قاتل محسن اون بوده.اصلا رئیس باند اون بوده.بعدشم انقدر قتل و حمل مواد و آدم ربایی و....توی پرونده ش بوده که اعدامش کردن.
_چرا من نمیدونستمم؟
علیرضا:مگه محسن بهت نگفت؟
_نهه.راستی تو محسنو میشناختی؟
علیرضا:یه جورایی همکار بودیم.ولی خب اون درجه ش از من بالاتر بود.
_آهاا..
بعد از چند دقیقه چرخ و فلک ایستاد و رفتیم یه بستی قیفی کاکائویی خوردیم.
دو ماه بعد...
خونه خواهر علیرضا دعوت بودیم.حالم یه طوری بود.
علیرضا:میخوای نریم؟
_نه بابا خوبم.
رفتیم خونشونو پریدم بغل مرضیه.
_سلااام عزیزمم.
مرضیه:سلام زندایی جونم😂
_هععی نمردیمو هیچی نشده زندایی هم شدیم😂
پروانه خانم:سلاام رقیه جان خوبی؟
_سلام پروانه خانم متشکر شما خوبین؟
مرضیه:خب حالا بفرمایید تو دیگه.همینجور دم در وایستادن😐
رفتیم داخل نشستم پیش مرضیه.
_خب چه خبر.چه میکنی😆حال و احوالت خوبه؟
مرضیه:الحمدالله.تو خوبی.ریحانه خوبه.مامان بابا خوبن.
_سلام دارن
به ساعت نگاهی انداختم ۹ بود.
کم کم سفره رو انداختیم.
تا وارد آشپزخونه شدم و بوی غذا به دماغم خورد حالم بد شد..
دویدم سمت دستشویی و بقیه هم دنبالم.
در رو بستم پشت سرمو تند تند آب به صورتم میزدم.
💎بـــه قلـــــ🖊ــــم:خــادم الــزهـــ✨ــــرا💎
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋خودت کمک کن🦋 💙قسمت95💙 توی حیاط روی فرش کنار هم نشستیمو گفتم.. _میشه زیارت
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
🦋خودت کمک کن🦋
💙قسمت96💙
علیرضا:رقیههه؟رقیه جاان؟
_من خوبم چیزی نیست..
پروانه خانم:بیا بیرون قشنگم.چت شد یهو؟
_چیزی نیست خوبم.
اومدم بیرون و دوباره حالم بد شد رفتم داخل..
هعی.فکر کنم دارم مامانی میشم🥲✨
به اصرار علیرضا رفتیم دکتر و مرضیه هم اومد همراهمون..
چون فشارم افتاده بود یه سرم بهم وصل کردن و قبلش آزمایش هم ازم گرفتن.چشمام روی تخت گرم شد و خوابم برد...
🌱《علیرضا》🌱
رقیه کم کم خوابید..
دکتر اومد تو و گفت..
دکتر:شما چه نسبتی باهاشون دارین؟
_همسرشون هستم..
دکتر:خب جواب ازمایششون اومده.تبریک میگم جناب پدر😂...
یه لحظه تمام وجودم سرشار از ذوق شد...
رقیه کم کم چشماشو باز کرد..
_سلام مامانی😍
دور و برشو نگاه کرد.
_با خود شما هستم مامان خانم..
بیشتر تعجب کرد..
_داریم مامان و بابا میشییییممم😂
رقیه:شوخی میکنی؟
_من چه شوخی با بچه مون دارمم؟راستی اگر دختر بود من انتخاب میکنم و اگر پسر بود تو انتخاب کن.
رقیه:نه خیرم دختر بود من انتخاب میکنم.اسمش میخوام بزارم...زینب
پرستار که داشت سرم رو از دستش در میآورد گفت..
پرستار:آخی حالا این نی نی چند ماهشون هست؟
رقیه:نی نی نه زینب خانم😂دو هفته ای میشه..
_نه خیرم آقا محمد..
رقیه:زینب خانم
_آقا محمد.
رقیه:زینب خانم..
_باشه اصلا زینب خانم.
رقیه:آفرین.حالا شد.بریم؟
_بریم..
💎بـــه قلـــــ🖊ــــم:خــادم الــزهـــ✨ــــرا💎
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋خودت کمک کن🦋 💙قسمت96💙 علیرضا:رقیههه؟رقیه جاان؟ _من خوبم چیزی نیست.. پروانه
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
🦋خودت کمک کن🦋
💙قسمت97💙
از اتاق که خارج شدیم مرضیه پرید جلومون..
مرضیه:چیشدی رقیهههه.
_هیچی.تا چند ماه دیگه قراره با یه پسر دایی خوشمل و گوگولی بازی کنی..
مرضیه:واقعاااااا؟؟؟؟؟😍
رقیه:نه خیر هم.
مرضیه:پس چی؟
رقیه:دختر دایی😂
مرضیه:چند ماهه؟مگه جنسیت مشخص شده؟
رقیه:دو هفته.ولی خب دخمله منه😌
_دخمل منم هستا!
رقیه:فعلا گل پسر شماست.دخمل من.بعد از تعیین جنسیت مشخص میشه دخمله ماست یا پسر ماست..
مرضیه:شرمنده مزاحم دعوای زن و شوهرتون میشم☝️🏻ولی قصد رفتن نداریم؟
رقیه:اولن که خب مزاحم نشو.بعدشم نه قصد نداریم..😂
_خوب شد حالا خواهر شوهر و زن داداش نیستین..
مرضیه:این از زن داداشم بدتره..
رقیه:و همچنین این از خواهر شوهر بد تره.
_باشه..بفرمایید بریممم.
بعد از کلی بحث دوباره رفتیم خونه خواهرگرامی..
پروانه:سلام.ای وای رقیه جانم چیشد؟
_سلاااام.عمه خاانم.مارو هم تحویل بگیرین.
پروانه:عمه؟😍
_بله عمه خانم.
پروانه:واایی خدااای منننننننننننن✨
🌱《رقیه》🌱
یکم نون و پنیر و سبزی و گردو برلی من آوردن و خوردم.
بعدشم رفتیم خونه...
_میگم علیرضا..بنظرت دختره یا پسر؟
علیرضا:خب من چه بدونم😂
_خب دوست داری دختر باشه یا پسر.
علیرضا:میدونی چیه؟پسر داریم تا پسر.یه پسر کله شق و...خب به دل نمیشینه.ولی یه پسر ناناز و گوگولیه حرف گوش کن خب کی دلش نمیخواد.دختر که همه جوره خوبه.اصلا دختر ماهه.
_آقای لطفی سخنرانی تون تموم شد😂
علیرضا:شما حرفی ندارید؟
_نه خیر.لالا کنیم من خوابم میاد بابایی.
علیرضا:چشم مامانی😆...
💎بـــه قلـــــ🖊ــــم:خــادم الــزهـــ✨ــــرا💎
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋خودت کمک کن🦋 💙قسمت97💙 از اتاق که خارج شدیم مرضیه پرید جلومون.. مرضیه:چیشدی
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
🦋خودت کمک کن🦋
💙قسمت98💙
صبح بلند شدمو یه صبحونه مشتی درست کردم😎
رفتم اتاقمون..علیرضا روی تخت نشسته بود و به روبهرو خیره شده بود.
عادتش بود😂
صدامو بچگانه کردمو گفتم..
_بابایی بولند شو بیبین مامانی گلم چه کلده😍
با صدای گرفته گفت..
علیرضا:چه کرده؟
_همه رو دیوونه کرده😂
لبخندی روی لبهاش نقش بست..
صبحونه رو خوردیم و ظرفا رو جمع کردمو علیرضا شست..
رفتیم روی مبل نشستیم..
انگار میخواست چیزی بگه..
سوریه!حالش برام غریب بود...آره میخواست بره سوریه😭
با بغض گفتم..
_میخوای بری سوریه؟
انگاری برق گرفتتش
علیرضا:چیی😳
_گفتم میخوای بری سوریه؟
علیرضا:چی..چ..نه...یعنی آره😞
_کی؟
علیرضا:سه هفته و دو روز دیگه
_نمیشد زود تر بگی؟
سرشو انداخت پایین..سرشو با دستام آوردم بالا و گفتم..
_من گفتم نرو؟
علیرضا:نه
_پس خدا به همراهت🙂
باز هم چیزی نگفت..
علیرضا:پس شما چی؟
_چی؟مگه میخوام چیکار کنم؟حالا چند روز هست؟
علیرضا:یک ماه..
_خب حالا..برمیگردی یه ماه دیگه ش باهم میریم سونوگرافی میگیریم جنسیت بچه مون چیه..
علیرضا:میدونم لیاقت ندارم اما اگر برنگشتم چی؟
_خب چی؟میری بهشت..واییییییییییی.منم باخودت میبری☹️فکر نکن میزارم با فرشته ها دور دور کنی هاا..
علیرضا:تو دوسم نداری نه؟
_چرا همچین حرفی میزنی؟بزنم تو دهنت😂
علیرضا:میخوای بمیرم..
_تو نمیمیری..زنده میشی اگر شهید بشی..
علیرضا:چه جمله سنگینی...به به..انتظار نداشتم ازت خانومی😂
_ما اینیم دیگه..
💎بـــه قلـــــ🖊ــــم:خــادم الــزهـــ✨ــــرا💎
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋خودت کمک کن🦋 💙قسمت98💙 صبح بلند شدمو یه صبحونه مشتی درست کردم😎 رفتم اتاقمون
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
🦋خودت کمک کن🦋
💙قسمت99💙
رفتم سراغ ناهار و برنج رو خیس دادم..
_خب آقا علیرضا..باید برا من و گل دختر یا پسرت یه کباب خوشمزه درست کنی..
علیرضا:ای به چشمم.من نوکر اون کوچولو و مامانش هم هستم😂
اومد توی آشپزخونه و مرغ رو تکه تکه کرد و به سیخ کشید..
بعدشم رفت توی حیاط و کبابشون کرد..
سه تا کاسه ازم گرفت و توی هرکدوم چند تا تکه کباب ریخت و دوباره داشت میرفت بیرون؟
_بابایی کوجا😂
علیرضا:بوی کباب پخش شده..چند تا برا همسایه ها میبرم..
_باشه برو بابایی😂
بعد ۱۰ دقیقه با همون کاسه ها که داخلش آلوچه و گردو و حلوا بود برگشت..
علیرضا:اینم از همسایه های با معرفت ما😂
_اینا چین؟
علیرضا:معلوم نیست؟
بعدشم برنج رو که سر گذاشته بودم و دم کشید رو خاموش کردمو سفره رو پهن کردم و یه ناهار خوشمزه خوردیم😋
بعد از ناهار..
علیرضا:خب خب خب..برو کنار آق علیرضا وارد میشود..
بعدشم ظرفا رو جمع کرد و میخواست آستیناشو بالا بزنه که گوشیش زنگ خورد..
ظاهرا میخواست بره.
علیرضا:قربونت برم یه کاری برام پیش اومده باید برم..
_خدابه همراهت🥺❤️
علیرضا:ناراحت نیستی که؟
_چرا باید ناراحت باشم؟
علیرضا:هیچی..خدافظ.
ظرفا رو شستم و رفتم توی اتاقی که خرت و پرت توش بود و قرار بود بشه اتاق نی نی خوشگلم😍
یکم نگاه کردم بهش و فکر کردم..
_چه رنگی کنیم اینجا رو!
_سفید،قرمز؟آره خیلییی خوب میشههه
_نه🤔
اگر دختر بود صورتی و اگر پسر بود آبی..
از اتاق اومدم بیرون و رفتم روی مبل نشستمو خودمو با گوشی و تلویزیون سرگرم کردم..
💎بـــه قلـــــ🖊ــــم:خــادم الــزهـــ✨ــــرا💎
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋خودت کمک کن🦋 💙قسمت99💙 رفتم سراغ ناهار و برنج رو خیس دادم.. _خب آقا علیرضا.
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
🦋خودت کمک کن🦋
💙قسمت100💙
تصمیم گرفتم برای شام همه رو دعوت کنم تا بهشون بگم قراره یه نی نی خوشگل به جمعمون اضافه بشه..اخ من فداش شمم😍
زنگ زدم به علیرضا و اون هم موافقت کرد..
اول زنگ زدم به مامان ثریا(همون خانم موسوی،مامان علیرضا)
مامان ثریا:الو سلاام دختر گلمم.خوبی چه خبر عزیز دلم..
_سلام مامان ثریا خوبی..خواستم برا امشب دعوتتون کنم..فقط زود تر بیاین یکم بیشتر کنار هم باشیم..
مامان ثریا:ای به چشم قربونت برم من..
_باشه پس منتظرتون هستم..
مامان ثریا:قربونت...خدافظ
_خدافظ
بعد زنگ زدم به پروانه خانم،خواهر شوهر گرامی،بعدشم مامان گلم،بعدشم به زن دادش گلم زهرا خانمم😍
حالا شام چی درست کنم🤨
_فسنجوووون🤩
اره خودشه..یه فسنجون خوشمزه درست کردم.
بعدشم مرغ سرخ کردم چون ریحانه و رضا فسنجون دوست ندارن..
به فاطمه هم زنگ زدم چون مثل خواهرم بود و همه میشناختنش..اون زودتر اومد و باهم سالاد درست کردیم..
ساعت ۴ و نیم بود که علیرضا اومد..
علیرضا:سلااام بر همسر گرامی..
_سلام خوبی..
فاطمه که رفته بود چادر رنگیشو سر کنه اومد و با علیرضا سلام و علیک کرد..
ساعت ۶ بود که کم کم مهمونا از راه رسیدن..
برنج رو توی دیس کشیدمو و ریحانه با برنج زعفرانی و زرشک تزئین کرد...
شاممونو خوردیمو روی مبل نشستیم..
علیرضا چای ریخت و من شیرینی آوردم..
بابا:دستت درد نکنه دخترم من نمیخوردم..
_نه خیر این شیرینی خوردن داره ها گفته باشم..
بابا:به چه مناسبتی؟
_به مناسبت اینکه قراره یه نی نی کوچولو به جمعمون اضافه بشه😍
💎بـــه قلـــــ🖊ــــم:خــادم الــزهـــ✨ــــرا💎
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛