eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
3.8هزار دنبال‌کننده
189 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
رمـانکـده مـذهـبـی
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋خودت کمک کن🦋 💙قسمت96💙 علیرضا:رقیههه؟رقیه جاان؟ _من خوبم چیزی نیست.. پروانه
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋خودت کمک کن🦋 💙قسمت97💙 از اتاق که خارج شدیم مرضیه پرید جلومون.. مرضیه:چیشدی رقیهههه. _هیچی.تا چند ماه دیگه قراره با یه پسر دایی خوشمل و گوگولی بازی کنی.. مرضیه:واقعاااااا؟؟؟؟؟😍 رقیه:نه خیر هم. مرضیه:پس چی؟ رقیه:دختر دایی😂 مرضیه:چند ماهه؟مگه جنسیت مشخص شده؟ رقیه:دو هفته.ولی خب دخمله منه😌 _دخمل منم هستا! رقیه:فعلا گل پسر شماست.دخمل من.بعد از تعیین جنسیت مشخص میشه دخمله ماست یا پسر ماست.. مرضیه:شرمنده مزاحم دعوای زن و شوهرتون میشم☝️🏻ولی قصد رفتن نداریم؟ رقیه:اولن که خب مزاحم نشو.بعدشم نه قصد نداریم..😂 _خوب شد حالا خواهر شوهر و زن داداش نیستین.. مرضیه:این از زن داداشم بدتره.. رقیه:و همچنین این از خواهر شوهر بد تره. _باشه..بفرمایید بریممم. بعد از کلی بحث دوباره رفتیم خونه خواهرگرامی.. پروانه:سلام.ای وای رقیه جانم چیشد؟ _سلاااام.عمه خاانم.مارو هم تحویل بگیرین. پروانه:عمه؟😍 _بله عمه خانم. پروانه:واایی خدااای منننننننننننن✨ 🌱《رقیه》🌱 یکم نون و پنیر و سبزی و گردو برلی من آوردن و خوردم. بعدشم رفتیم خونه... _میگم علیرضا..بنظرت دختره یا پسر؟ علیرضا:خب من چه بدونم😂 _خب دوست داری دختر باشه یا پسر. علیرضا:میدونی چیه؟پسر داریم تا پسر.یه پسر کله شق و...خب به دل نمیشینه.ولی یه پسر ناناز و گوگولیه حرف گوش کن خب کی دلش نمیخواد.دختر که همه جوره خوبه.اصلا دختر ماهه. _آقای لطفی سخنرانی تون تموم شد😂 علیرضا:شما حرفی ندارید؟ _نه خیر.لالا کنیم من خوابم میاد بابایی. علیرضا:چشم مامانی😆... 💎بـــه قلـــــ🖊ــــم:خــادم الــزهـــ✨ــــرا💎 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋خودت کمک کن🦋 💙قسمت97💙 از اتاق که خارج شدیم مرضیه پرید جلومون.. مرضیه:چیشدی
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋خودت کمک کن🦋 💙قسمت98💙 صبح بلند شدمو یه صبحونه مشتی درست کردم😎 رفتم اتاقمون..علیرضا روی تخت نشسته بود و به روبه‌رو خیره شده بود. عادتش بود😂 صدامو بچگانه کردمو گفتم.. _بابایی بولند شو بیبین مامانی گلم چه کلده😍 با صدای گرفته گفت.. علیرضا:چه کرده؟ _همه رو دیوونه کرده😂 لبخندی روی لبهاش نقش بست.. صبحونه رو خوردیم و ظرفا رو جمع کردمو علیرضا شست.. رفتیم روی مبل نشستیم.. انگار میخواست چیزی بگه.. سوریه!حالش برام غریب بود...آره میخواست بره سوریه😭 با بغض گفتم.. _میخوای بری سوریه؟ انگاری برق گرفتتش علیرضا:چیی😳 _گفتم میخوای بری سوریه؟ علیرضا:چی..چ..نه...یعنی آره😞 _کی؟ علیرضا:سه هفته و دو روز دیگه _نمیشد زود تر بگی؟ سرشو انداخت پایین..سرشو با دستام آوردم بالا و گفتم.. _من گفتم نرو؟ علیرضا:نه _پس خدا به همراهت🙂 باز هم چیزی نگفت.. علیرضا:پس شما چی؟ _چی؟مگه میخوام چیکار کنم؟حالا چند روز هست؟ علیرضا:یک ماه.. _خب حالا..برمیگردی یه ماه دیگه ش باهم میریم سونوگرافی میگیریم جنسیت بچه مون چیه.. علیرضا:میدونم لیاقت ندارم اما اگر برنگشتم چی؟ _خب چی؟میری بهشت..واییییییییییی.منم باخودت میبری☹️فکر نکن میزارم با فرشته ها دور دور کنی هاا.. علیرضا:تو دوسم نداری نه؟ _چرا همچین حرفی میزنی؟بزنم تو دهنت😂 علیرضا:میخوای بمیرم.. _تو نمیمیری..زنده میشی اگر شهید بشی.. علیرضا:چه جمله سنگینی...به به..انتظار نداشتم ازت خانومی😂 _ما اینیم دیگه.. 💎بـــه قلـــــ🖊ــــم:خــادم الــزهـــ✨ــــرا💎 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋خودت کمک کن🦋 💙قسمت98💙 صبح بلند شدمو یه صبحونه مشتی درست کردم😎 رفتم اتاقمون
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋خودت کمک کن🦋 💙قسمت99💙 رفتم سراغ ناهار و برنج رو خیس دادم.. _خب آقا علیرضا..باید برا من و گل دختر یا پسرت یه کباب خوشمزه درست کنی.. علیرضا:ای به چشمم.من نوکر اون کوچولو و مامانش هم هستم😂 اومد توی آشپزخونه و مرغ رو تکه تکه کرد و به سیخ کشید.. بعدشم رفت توی حیاط و کبابشون کرد.. سه تا کاسه ازم گرفت و توی هرکدوم چند تا تکه کباب ریخت و دوباره داشت میرفت بیرون؟ _بابایی کوجا😂 علیرضا:بوی کباب پخش شده..چند تا برا همسایه ها میبرم.. _باشه برو بابایی😂 بعد ۱۰ دقیقه با همون کاسه ها که داخلش آلوچه و گردو و حلوا بود برگشت.. علیرضا:اینم از همسایه های با معرفت ما😂 _اینا چین؟ علیرضا:معلوم نیست؟‌ بعدشم برنج رو که سر گذاشته بودم و دم کشید رو خاموش کردمو سفره رو پهن کردم و یه ناهار خوشمزه خوردیم😋 بعد از ناهار.. علیرضا:خب خب خب..برو کنار آق علیرضا وارد می‌شود.. بعدشم ظرفا رو جمع کرد و میخواست آستیناشو بالا بزنه که گوشیش زنگ خورد.. ظاهرا میخواست بره. علیرضا:قربونت برم یه کاری برام پیش اومده باید برم.. _خدابه همراهت🥺❤️ علیرضا:ناراحت نیستی که؟ _چرا باید ناراحت باشم؟ علیرضا:هیچی..خدافظ. ظرفا رو شستم و رفتم توی اتاقی که خرت و پرت توش بود و قرار بود بشه اتاق نی نی خوشگلم😍 یکم نگاه کردم بهش و فکر کردم.. _چه رنگی کنیم اینجا رو! _سفید،قرمز؟آره خیلییی خوب میشههه _نه🤔 اگر دختر بود صورتی و اگر پسر بود آبی.. از اتاق اومدم بیرون و رفتم روی مبل نشستمو خودمو با گوشی و تلویزیون سرگرم کردم.. 💎بـــه قلـــــ🖊ــــم:خــادم الــزهـــ✨ــــرا💎 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋خودت کمک کن🦋 💙قسمت99💙 رفتم سراغ ناهار و برنج رو خیس دادم.. _خب آقا علیرضا.
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋خودت کمک کن🦋 💙قسمت100💙 تصمیم گرفتم برای شام همه رو دعوت کنم تا بهشون بگم قراره یه نی نی خوشگل به جمعمون اضافه بشه..اخ من فداش شمم😍 زنگ زدم به علیرضا و اون هم موافقت کرد.. اول زنگ زدم به مامان ثریا(همون خانم موسوی،مامان علیرضا) مامان ثریا:الو سلاام دختر گلمم.خوبی چه خبر عزیز دلم.. _سلام مامان ثریا خوبی..خواستم برا امشب دعوتتون کنم..فقط زود تر بیاین یکم بیشتر کنار هم باشیم.. مامان ثریا:ای به چشم قربونت برم من.. _باشه پس منتظرتون هستم.. مامان ثریا:قربونت...خدافظ _خدافظ بعد زنگ زدم به پروانه خانم،خواهر شوهر گرامی،بعدشم مامان گلم،بعدشم به زن دادش گلم زهرا خانمم😍 حالا شام چی درست کنم🤨 _فسنجوووون🤩 اره خودشه..یه فسنجون خوشمزه درست کردم. بعدشم مرغ سرخ کردم چون ریحانه و رضا فسنجون دوست ندارن.. به فاطمه هم زنگ زدم چون مثل خواهرم بود و همه میشناختنش..اون زودتر اومد و باهم سالاد درست کردیم.. ساعت ۴ و نیم بود که علیرضا اومد.. علیرضا:سلااام بر همسر گرامی.. _سلام خوبی.. فاطمه که رفته بود چادر رنگیشو سر کنه اومد و با علیرضا سلام و علیک کرد.. ساعت ۶ بود که کم کم مهمونا از راه رسیدن.. برنج رو توی دیس کشیدمو و ریحانه با برنج زعفرانی و زرشک تزئین کرد... شاممونو خوردیمو روی مبل نشستیم.. علیرضا چای ریخت و من شیرینی آوردم.. بابا:دستت درد نکنه دخترم من نمیخوردم.. _نه خیر این شیرینی خوردن داره ها گفته باشم.. بابا:به چه مناسبتی؟ _به مناسبت اینکه قراره یه نی نی کوچولو به جمعمون اضافه بشه😍 💎بـــه قلـــــ🖊ــــم:خــادم الــزهـــ✨ــــرا💎 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
- این زوج ِدهه هشتادی با پستاشون یه ایتارو به وجد آوردن🥴❤️‍🔥 * فقط کربلا رفتنشون دیدنیه😍 تو چنلشون قابلیت ِمُردن داره⏬♥️ . - https://eitaa.com/joinchat/1795752705Cc37e8e1dfc . - بزن رو پیوستن و بیا بشو یکی از ممبرای ِ این دوتا عاشـق🤏🏻💌 .
رمـانکـده مـذهـبـی
🤣🤣🤣🤣🤣🤣 وااااااای چه طلبه‌ی عاااشقی شده این پسر چکش کنید بچه‌ها 🙆🏻‍♀♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمـانکـده مـذهـبـی
💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷🇮🇷رمان بسیار جذاب، مستند، واقعی، 💫از جنس گاندو، و امنیتی #عاکف 🌀جلد چهار (سری چه
💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷🇮🇷رمان بسیار جذاب، مستند، واقعی، 💫از جنس گاندو، و امنیتی 🌀جلد چهار (سری چهارم) ✍قسمت ۶۱ و ۶۲ +بهش بگو همکاری کنه! وگرنه براش گرون تموم میشه. لحظاتی گذشت و عاصف گفت: _حاجی همکاری نمیکنه. میگه درب دیگه ای اینجا نداره. +ولش کن. خودم ردیفش میکنم. رفتم روی خط حجت! +حجت صدای من و داری. _بله آقا عاکف. +اعلام موقعیت و وضعیت. _100 متری رستوران دارم تخمه میخورم. مورد مشکوک مشاهده نشده! +اتفاقا کار از مشکوک هم گذشته داداش. دختره پیچیده رفته. _یا ابالفضل. +میری داخل رستوران. خودت و معرفی کن و بگو از کجا اومدی! تموم دروبین‌های رستوران و چک میکنی. ببین اون دختره از کجا رفته بیرون! اگر از طرف رییس‌ رستوران همکاری صورت نگرفت، با اختیار من، بدون مجوز قضایی، دستبند میزنید میاریدش سایت تا ترتیب این آدم و بدیم. _چشم. الساعه میرم سراغش. رفتم روی خط عاصف: _عاصف. +بله آقا! _بیا بیرون. +چشم. دقایقی گذشت و منتظر جواب حجت بودم که در همین حین سیدرضا زنگ زد... +جانم آقاسیدرضا! _حاجی، دستم به دامنت، فقط بیا بیرون. +چی؟!؟! _حاجی دختره برگشته خونه! داخل کوچه‌ست. همین الان از کنار ماشین من رد شد! +خیل خب. خون‌سردیت و حفظ کن. فقط بگو الان دقیقا کجاست؟ _داره نزدیک میشه! قطع کردم... به صادق گفتم: +اوضاع خیطه. باید بزنیم بیرون. _چی‌شده؟ +وقت برای توضیح اضافی ندارم. فقط بدون که دختره برگشته. _اَی کله‌ی پدرش‌و. وسیله‌هارو جمع کردیم و رفتیم توی حیاط. نگاهی به دور و برم و کل ساختمون انداختم. خونه قدیمی بود. فورا برگشتیم و خودمون و رسوندیم سمت پشت بوم. نه راه پس داشتیم و نه راه پیش. هیچ راه فراری در کار نبود. صدای بیسیمم و کم کردم... رفتم روی خط سیدرضا گفتم: +سید، دختره کجاست؟ _چندقدمیه خونه. داره از توی کیفش یه چیزی درمیاره! +میتونی حواسش و پرت کنی؟ _چشم. +چیکار میکنی؟ _هر چی شما بگی. +وضعیت کوچه چطوره؟ _نسبتا پر رفت و آمد و شلوغ. +پس نمیشه کیف قاپی کنی. میگیرنت لت و پارت میکنن. _بخوای میزنم کیفش و. کتک اینجوری هم زیاد خوردم و آب‌بندی شدم حسابی. +نه منتفیه. فکرش و از سرت بیار بیرون و خنگ بازی درنیار. _دستور؟ +تا نیومد داخل خونه، یه تصادف صوری راه بنداز. جوری بزن که آسیب خاصی نبینه و روال پرونده رو متوقف نکنه! _چشم. سرم و از لبه پشت بوم کمی آوردم بالا، داشتم کوچه‌رو میدیدم. سیدرضا چنان تیکافی کرد که صادق هم سرش و آورد بالا. سیدرضا با سرعت رفت و با آیینه بغل ماشین سمندی که ما رو آورده بود توی این موقعیت، محکم زد به آرنج دختره، دختره هم بلافاصله از شدت درد دستش و گرفت. دیگه نمیدونم چه اتفاقی افتاد اما من و صادق بلافاصله رفتیم پایین داخل حیاط و توی باغچه، پشت یکی از درخت‌ها قایم شدیم. خیلی استرس داشتم... خدا خدا میکردم دختره نفهمه ما بهش انقدر نزدیک شدیم و زیر چتر اطلاعاتی ما قرار داره! انگار سیدرضا دعوای الکی راه انداخته بود و عربده میکشید که این خانوم خودش مقصره و...! رفتم روی خط سیدرضا گفتم: +چه خبره توی کوچه؟ بیایم بیرون؟ سیدرضا که داشت داد و بیداد میکرد و انگار با یکی گلاویز شده بود، توی گوشش گوشی ریزی بود و بلند داد میزد که هم جواب من و بده و هم اون دختره و چندتا جوونی که ازش شاکی بودن شک نکنن: «بله، بله[یعنی بیاید بیرون]. اینجا پر رو بازی درمیاری؟ از محله‌ت بیا بیرون تا هرزه بازیت و نشون بدی. هر گربه‌ای توی محله‌ش بلده قلدر بشه. خیال کردی چشم و ابروی خوشگل داری و این پسرا دورت جمع شدن طرفداریت و میکنن میتونی هر غلطی کنی؟ اصلا زنگ بزن به پلیس بیاد.» فورا رفتیم سمت در. دستام و به هم قفل کردم و به صادق گفتم: «برو بالا ببین توی کوچه چه خبره.» صادق با اون وزن سنگینش اومد روی کف دوتا دستام رفت بالا... فورا اومد پایین و گفت: «دختره چندمتری با درب خونه فاصله داره. نشسته و داره از درد به خودش میپیچه. دورشم آدما گرفتن.» آروم در و باز کردم و بدون اینکه کسی متوجه بشه رفتیم بیرون. به مسیرمون ادامه دادیم و از محله خارج شدیم. زنگ زدم به سیدرضا گفتم: +چه خبر؟ _هیچچی بابا. بخیر گذشت. زدن زیر چشمم و تنها بودم در رفتم. اسلحه هم که نمیتونم بکشم. +بیا دوتا محله پایین تر. من و صادق اونجاییم و توی پارک منتظرتیم. خداحافظی کردم و زنگ زدم به عاصف گفتم: +چه خبر. کجایی؟ _با مادربزرگم «مادربزرگه دختره» دارم میرم خونشون! +اوکی. بیا بعدش اداره کارت دارم. _چشم. صدای بیسیمم و بردم بالاتر رفتم روی خط حجت! +حجت حجت / عاکف! _جونم حاجی. +بگو داداش... شیری یا روباه!؟ _الحمدلله شیر. +شرح ماجرا؟
رمـانکـده مـذهـبـی
💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷🇮🇷رمان بسیار جذاب، مستند، واقعی، 💫از جنس گاندو، و امنیتی #عاکف 🌀جلد چهار (سری چه
_دختره رییس رستوران و توی سالن پشتی میبینه. بهش پول میده و میگه من و از در ورود و خروج مهمانان خاصتون عبور بده، به کسی هم چیزی نگو، بخصوص به اون آقا و پیرزن «اشاره به عاصف کرده بود»! +اونم قبول کرده؟ _بله. +برگرد بیاد به موقعیت سیدرضا برای مراقبت از خونه دختره. تمام. _چشم. یاعلی مدد. منتظر موندیم تا سیدرضا بیاد. چنددقیقه بعد اومد و با صادق سوار شدیم. وقتی نشستیم توی ماشین به سیدرضا نگاهی انداختم و دیدم انصافا بدجور مشت خورده. بهش گفتم: +خیلی درد داری؟ _بله حاجی. +بزن کنار. توقف کرد، به صادق گفتم: «صادق بیا بشین پشت فرمون.» صادق اومد نشست پشت فرمون و سیدرضا رفت روی صندلی عقب ماشین دراز کشید. بهش گفتم: +تو که با این تصادف، مثل سیدعاصف چشمه‌های عشق برات جاری نشد؟ _نه بابا. من غلط کنم. +خیلی درد داریا! مشخصه. _دردش مهم نیست، مهم اینه که این هفته جشن نامزدیمه! برگشتم نگاش کردم گفتم: +جدی؟ _آره بخدا. +مبارکه. خدا مادر بچه‌هات و زیاد کنه. _حاجی خانومم بفهمه رسما از وسط سه تیکه‌م میکنه. خندیدم و دیگه چیزی نگفتم و برگشتیم اداره. ✍ادامه دارد.... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛