رمـانکـده مـذهـبـی
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋خودت کمک کن🦋 💙قسمت96💙 علیرضا:رقیههه؟رقیه جاان؟ _من خوبم چیزی نیست.. پروانه
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
🦋خودت کمک کن🦋
💙قسمت97💙
از اتاق که خارج شدیم مرضیه پرید جلومون..
مرضیه:چیشدی رقیهههه.
_هیچی.تا چند ماه دیگه قراره با یه پسر دایی خوشمل و گوگولی بازی کنی..
مرضیه:واقعاااااا؟؟؟؟؟😍
رقیه:نه خیر هم.
مرضیه:پس چی؟
رقیه:دختر دایی😂
مرضیه:چند ماهه؟مگه جنسیت مشخص شده؟
رقیه:دو هفته.ولی خب دخمله منه😌
_دخمل منم هستا!
رقیه:فعلا گل پسر شماست.دخمل من.بعد از تعیین جنسیت مشخص میشه دخمله ماست یا پسر ماست..
مرضیه:شرمنده مزاحم دعوای زن و شوهرتون میشم☝️🏻ولی قصد رفتن نداریم؟
رقیه:اولن که خب مزاحم نشو.بعدشم نه قصد نداریم..😂
_خوب شد حالا خواهر شوهر و زن داداش نیستین..
مرضیه:این از زن داداشم بدتره..
رقیه:و همچنین این از خواهر شوهر بد تره.
_باشه..بفرمایید بریممم.
بعد از کلی بحث دوباره رفتیم خونه خواهرگرامی..
پروانه:سلام.ای وای رقیه جانم چیشد؟
_سلاااام.عمه خاانم.مارو هم تحویل بگیرین.
پروانه:عمه؟😍
_بله عمه خانم.
پروانه:واایی خدااای منننننننننننن✨
🌱《رقیه》🌱
یکم نون و پنیر و سبزی و گردو برلی من آوردن و خوردم.
بعدشم رفتیم خونه...
_میگم علیرضا..بنظرت دختره یا پسر؟
علیرضا:خب من چه بدونم😂
_خب دوست داری دختر باشه یا پسر.
علیرضا:میدونی چیه؟پسر داریم تا پسر.یه پسر کله شق و...خب به دل نمیشینه.ولی یه پسر ناناز و گوگولیه حرف گوش کن خب کی دلش نمیخواد.دختر که همه جوره خوبه.اصلا دختر ماهه.
_آقای لطفی سخنرانی تون تموم شد😂
علیرضا:شما حرفی ندارید؟
_نه خیر.لالا کنیم من خوابم میاد بابایی.
علیرضا:چشم مامانی😆...
💎بـــه قلـــــ🖊ــــم:خــادم الــزهـــ✨ــــرا💎
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋خودت کمک کن🦋 💙قسمت97💙 از اتاق که خارج شدیم مرضیه پرید جلومون.. مرضیه:چیشدی
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
🦋خودت کمک کن🦋
💙قسمت98💙
صبح بلند شدمو یه صبحونه مشتی درست کردم😎
رفتم اتاقمون..علیرضا روی تخت نشسته بود و به روبهرو خیره شده بود.
عادتش بود😂
صدامو بچگانه کردمو گفتم..
_بابایی بولند شو بیبین مامانی گلم چه کلده😍
با صدای گرفته گفت..
علیرضا:چه کرده؟
_همه رو دیوونه کرده😂
لبخندی روی لبهاش نقش بست..
صبحونه رو خوردیم و ظرفا رو جمع کردمو علیرضا شست..
رفتیم روی مبل نشستیم..
انگار میخواست چیزی بگه..
سوریه!حالش برام غریب بود...آره میخواست بره سوریه😭
با بغض گفتم..
_میخوای بری سوریه؟
انگاری برق گرفتتش
علیرضا:چیی😳
_گفتم میخوای بری سوریه؟
علیرضا:چی..چ..نه...یعنی آره😞
_کی؟
علیرضا:سه هفته و دو روز دیگه
_نمیشد زود تر بگی؟
سرشو انداخت پایین..سرشو با دستام آوردم بالا و گفتم..
_من گفتم نرو؟
علیرضا:نه
_پس خدا به همراهت🙂
باز هم چیزی نگفت..
علیرضا:پس شما چی؟
_چی؟مگه میخوام چیکار کنم؟حالا چند روز هست؟
علیرضا:یک ماه..
_خب حالا..برمیگردی یه ماه دیگه ش باهم میریم سونوگرافی میگیریم جنسیت بچه مون چیه..
علیرضا:میدونم لیاقت ندارم اما اگر برنگشتم چی؟
_خب چی؟میری بهشت..واییییییییییی.منم باخودت میبری☹️فکر نکن میزارم با فرشته ها دور دور کنی هاا..
علیرضا:تو دوسم نداری نه؟
_چرا همچین حرفی میزنی؟بزنم تو دهنت😂
علیرضا:میخوای بمیرم..
_تو نمیمیری..زنده میشی اگر شهید بشی..
علیرضا:چه جمله سنگینی...به به..انتظار نداشتم ازت خانومی😂
_ما اینیم دیگه..
💎بـــه قلـــــ🖊ــــم:خــادم الــزهـــ✨ــــرا💎
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋خودت کمک کن🦋 💙قسمت98💙 صبح بلند شدمو یه صبحونه مشتی درست کردم😎 رفتم اتاقمون
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
🦋خودت کمک کن🦋
💙قسمت99💙
رفتم سراغ ناهار و برنج رو خیس دادم..
_خب آقا علیرضا..باید برا من و گل دختر یا پسرت یه کباب خوشمزه درست کنی..
علیرضا:ای به چشمم.من نوکر اون کوچولو و مامانش هم هستم😂
اومد توی آشپزخونه و مرغ رو تکه تکه کرد و به سیخ کشید..
بعدشم رفت توی حیاط و کبابشون کرد..
سه تا کاسه ازم گرفت و توی هرکدوم چند تا تکه کباب ریخت و دوباره داشت میرفت بیرون؟
_بابایی کوجا😂
علیرضا:بوی کباب پخش شده..چند تا برا همسایه ها میبرم..
_باشه برو بابایی😂
بعد ۱۰ دقیقه با همون کاسه ها که داخلش آلوچه و گردو و حلوا بود برگشت..
علیرضا:اینم از همسایه های با معرفت ما😂
_اینا چین؟
علیرضا:معلوم نیست؟
بعدشم برنج رو که سر گذاشته بودم و دم کشید رو خاموش کردمو سفره رو پهن کردم و یه ناهار خوشمزه خوردیم😋
بعد از ناهار..
علیرضا:خب خب خب..برو کنار آق علیرضا وارد میشود..
بعدشم ظرفا رو جمع کرد و میخواست آستیناشو بالا بزنه که گوشیش زنگ خورد..
ظاهرا میخواست بره.
علیرضا:قربونت برم یه کاری برام پیش اومده باید برم..
_خدابه همراهت🥺❤️
علیرضا:ناراحت نیستی که؟
_چرا باید ناراحت باشم؟
علیرضا:هیچی..خدافظ.
ظرفا رو شستم و رفتم توی اتاقی که خرت و پرت توش بود و قرار بود بشه اتاق نی نی خوشگلم😍
یکم نگاه کردم بهش و فکر کردم..
_چه رنگی کنیم اینجا رو!
_سفید،قرمز؟آره خیلییی خوب میشههه
_نه🤔
اگر دختر بود صورتی و اگر پسر بود آبی..
از اتاق اومدم بیرون و رفتم روی مبل نشستمو خودمو با گوشی و تلویزیون سرگرم کردم..
💎بـــه قلـــــ🖊ــــم:خــادم الــزهـــ✨ــــرا💎
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋خودت کمک کن🦋 💙قسمت99💙 رفتم سراغ ناهار و برنج رو خیس دادم.. _خب آقا علیرضا.
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
🦋خودت کمک کن🦋
💙قسمت100💙
تصمیم گرفتم برای شام همه رو دعوت کنم تا بهشون بگم قراره یه نی نی خوشگل به جمعمون اضافه بشه..اخ من فداش شمم😍
زنگ زدم به علیرضا و اون هم موافقت کرد..
اول زنگ زدم به مامان ثریا(همون خانم موسوی،مامان علیرضا)
مامان ثریا:الو سلاام دختر گلمم.خوبی چه خبر عزیز دلم..
_سلام مامان ثریا خوبی..خواستم برا امشب دعوتتون کنم..فقط زود تر بیاین یکم بیشتر کنار هم باشیم..
مامان ثریا:ای به چشم قربونت برم من..
_باشه پس منتظرتون هستم..
مامان ثریا:قربونت...خدافظ
_خدافظ
بعد زنگ زدم به پروانه خانم،خواهر شوهر گرامی،بعدشم مامان گلم،بعدشم به زن دادش گلم زهرا خانمم😍
حالا شام چی درست کنم🤨
_فسنجوووون🤩
اره خودشه..یه فسنجون خوشمزه درست کردم.
بعدشم مرغ سرخ کردم چون ریحانه و رضا فسنجون دوست ندارن..
به فاطمه هم زنگ زدم چون مثل خواهرم بود و همه میشناختنش..اون زودتر اومد و باهم سالاد درست کردیم..
ساعت ۴ و نیم بود که علیرضا اومد..
علیرضا:سلااام بر همسر گرامی..
_سلام خوبی..
فاطمه که رفته بود چادر رنگیشو سر کنه اومد و با علیرضا سلام و علیک کرد..
ساعت ۶ بود که کم کم مهمونا از راه رسیدن..
برنج رو توی دیس کشیدمو و ریحانه با برنج زعفرانی و زرشک تزئین کرد...
شاممونو خوردیمو روی مبل نشستیم..
علیرضا چای ریخت و من شیرینی آوردم..
بابا:دستت درد نکنه دخترم من نمیخوردم..
_نه خیر این شیرینی خوردن داره ها گفته باشم..
بابا:به چه مناسبتی؟
_به مناسبت اینکه قراره یه نی نی کوچولو به جمعمون اضافه بشه😍
💎بـــه قلـــــ🖊ــــم:خــادم الــزهـــ✨ــــرا💎
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
- این زوج ِدهه هشتادی با پستاشون یه
ایتارو به وجد آوردن🥴❤️🔥 *
فقط کربلا رفتنشون دیدنیه😍
تو چنلشون قابلیت ِمُردن داره⏬♥️ .
- https://eitaa.com/joinchat/1795752705Cc37e8e1dfc .
- بزن رو پیوستن و بیا بشو یکی از ممبرای ِ
این دوتا عاشـق🤏🏻💌 .
رمـانکـده مـذهـبـی
🤣🤣🤣🤣🤣🤣 وااااااای
چه طلبهی عاااشقی شده این پسر
چکش کنید بچهها 🙆🏻♀♥️
رمـانکـده مـذهـبـی
💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷🇮🇷رمان بسیار جذاب، مستند، واقعی، 💫از جنس گاندو، و امنیتی #عاکف 🌀جلد چهار (سری چه
💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷🇮🇷رمان بسیار جذاب، مستند، واقعی،
💫از جنس گاندو، و امنیتی #عاکف
🌀جلد چهار (سری چهارم)
✍قسمت ۶۱ و ۶۲
+بهش بگو همکاری کنه! وگرنه براش گرون تموم میشه.
لحظاتی گذشت و عاصف گفت:
_حاجی همکاری نمیکنه. میگه درب دیگه ای اینجا نداره.
+ولش کن. خودم ردیفش میکنم.
رفتم روی خط حجت!
+حجت صدای من و داری.
_بله آقا عاکف.
+اعلام موقعیت و وضعیت.
_100 متری رستوران دارم تخمه میخورم. مورد مشکوک مشاهده نشده!
+اتفاقا کار از مشکوک هم گذشته داداش. دختره پیچیده رفته.
_یا ابالفضل.
+میری داخل رستوران. خودت و معرفی کن و بگو از کجا اومدی! تموم دروبینهای رستوران و چک میکنی. ببین اون دختره از کجا رفته بیرون! اگر از طرف رییس رستوران همکاری صورت نگرفت، با اختیار من، بدون مجوز قضایی، دستبند میزنید میاریدش سایت تا ترتیب این آدم و بدیم.
_چشم. الساعه میرم سراغش.
رفتم روی خط عاصف:
_عاصف.
+بله آقا!
_بیا بیرون.
+چشم.
دقایقی گذشت و منتظر جواب حجت بودم که در همین حین سیدرضا زنگ زد...
+جانم آقاسیدرضا!
_حاجی، دستم به دامنت، فقط بیا بیرون.
+چی؟!؟!
_حاجی دختره برگشته خونه! داخل کوچهست. همین الان از کنار ماشین من رد شد!
+خیل خب. خونسردیت و حفظ کن. فقط بگو الان دقیقا کجاست؟
_داره نزدیک میشه!
قطع کردم... به صادق گفتم:
+اوضاع خیطه. باید بزنیم بیرون.
_چیشده؟
+وقت برای توضیح اضافی ندارم. فقط بدون که دختره برگشته.
_اَی کلهی پدرشو.
وسیلههارو جمع کردیم
و رفتیم توی حیاط. نگاهی به دور و برم و کل ساختمون انداختم.
خونه قدیمی بود.
فورا برگشتیم و خودمون و رسوندیم سمت پشت بوم. نه راه پس داشتیم و نه راه پیش.
هیچ راه فراری در کار نبود.
صدای بیسیمم و کم کردم... رفتم روی خط سیدرضا گفتم:
+سید، دختره کجاست؟
_چندقدمیه خونه. داره از توی کیفش یه چیزی درمیاره!
+میتونی حواسش و پرت کنی؟
_چشم.
+چیکار میکنی؟
_هر چی شما بگی.
+وضعیت کوچه چطوره؟
_نسبتا پر رفت و آمد و شلوغ.
+پس نمیشه کیف قاپی کنی. میگیرنت لت و پارت میکنن.
_بخوای میزنم کیفش و. کتک اینجوری هم زیاد خوردم و آببندی شدم حسابی.
+نه منتفیه. فکرش و از سرت بیار بیرون و خنگ بازی درنیار.
_دستور؟
+تا نیومد داخل خونه، یه تصادف صوری راه بنداز. جوری بزن که آسیب خاصی نبینه و روال پرونده رو متوقف نکنه!
_چشم.
سرم و از لبه پشت بوم کمی آوردم بالا، داشتم کوچهرو میدیدم.
سیدرضا چنان تیکافی کرد که صادق هم سرش و آورد بالا.
سیدرضا با سرعت رفت و با آیینه بغل ماشین سمندی که ما رو آورده بود توی این موقعیت، محکم زد به آرنج دختره، دختره هم بلافاصله از شدت درد دستش و گرفت.
دیگه نمیدونم چه اتفاقی افتاد
اما من و صادق بلافاصله رفتیم پایین داخل حیاط و توی باغچه،
پشت یکی از درختها قایم شدیم.
خیلی استرس داشتم... خدا خدا میکردم دختره نفهمه ما بهش انقدر نزدیک شدیم و زیر چتر اطلاعاتی ما قرار داره!
انگار سیدرضا دعوای الکی راه انداخته بود و عربده میکشید که این خانوم خودش مقصره و...!
رفتم روی خط سیدرضا گفتم:
+چه خبره توی کوچه؟ بیایم بیرون؟
سیدرضا که داشت داد و بیداد میکرد و انگار با یکی گلاویز شده بود،
توی گوشش گوشی ریزی بود و بلند داد میزد که هم جواب من و بده و هم اون دختره و چندتا جوونی که ازش شاکی بودن شک نکنن:
«بله، بله[یعنی بیاید بیرون]. اینجا پر رو بازی درمیاری؟ از محلهت بیا بیرون تا هرزه بازیت و نشون بدی. هر گربهای توی محلهش بلده قلدر بشه. خیال کردی چشم و ابروی خوشگل داری و این پسرا دورت جمع شدن طرفداریت و میکنن میتونی هر غلطی کنی؟ اصلا زنگ بزن به پلیس بیاد.»
فورا رفتیم سمت در. دستام و به هم قفل کردم و به صادق گفتم:
«برو بالا ببین توی کوچه چه خبره.»
صادق با اون وزن سنگینش اومد روی کف دوتا دستام رفت بالا... فورا اومد پایین و گفت:
«دختره چندمتری با درب خونه فاصله داره. نشسته و داره از درد به خودش میپیچه. دورشم آدما گرفتن.»
آروم در و باز کردم
و بدون اینکه کسی متوجه بشه رفتیم بیرون. به مسیرمون ادامه دادیم و از محله خارج شدیم.
زنگ زدم به سیدرضا گفتم:
+چه خبر؟
_هیچچی بابا. بخیر گذشت. زدن زیر چشمم و تنها بودم در رفتم. اسلحه هم که نمیتونم بکشم.
+بیا دوتا محله پایین تر. من و صادق اونجاییم و توی پارک منتظرتیم.
خداحافظی کردم و زنگ زدم به عاصف گفتم:
+چه خبر. کجایی؟
_با مادربزرگم «مادربزرگه دختره» دارم میرم خونشون!
+اوکی. بیا بعدش اداره کارت دارم.
_چشم.
صدای بیسیمم و بردم بالاتر رفتم روی خط حجت!
+حجت حجت / عاکف!
_جونم حاجی.
+بگو داداش... شیری یا روباه!؟
_الحمدلله شیر.
+شرح ماجرا؟
رمـانکـده مـذهـبـی
💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷🇮🇷رمان بسیار جذاب، مستند، واقعی، 💫از جنس گاندو، و امنیتی #عاکف 🌀جلد چهار (سری چه
_دختره رییس رستوران و توی سالن پشتی میبینه. بهش پول میده و میگه من و از در ورود و خروج مهمانان خاصتون عبور بده، به کسی هم چیزی نگو، بخصوص به اون آقا و پیرزن «اشاره به عاصف کرده بود»!
+اونم قبول کرده؟
_بله.
+برگرد بیاد به موقعیت سیدرضا برای مراقبت از خونه دختره. تمام.
_چشم. یاعلی مدد.
منتظر موندیم تا سیدرضا بیاد.
چنددقیقه بعد اومد و با صادق سوار شدیم.
وقتی نشستیم توی ماشین به سیدرضا نگاهی انداختم و دیدم انصافا بدجور مشت خورده. بهش گفتم:
+خیلی درد داری؟
_بله حاجی.
+بزن کنار.
توقف کرد، به صادق گفتم:
«صادق بیا بشین پشت فرمون.»
صادق اومد نشست پشت فرمون و سیدرضا رفت روی صندلی عقب ماشین دراز کشید.
بهش گفتم:
+تو که با این تصادف، مثل سیدعاصف چشمههای عشق برات جاری نشد؟
_نه بابا. من غلط کنم.
+خیلی درد داریا! مشخصه.
_دردش مهم نیست، مهم اینه که این هفته جشن نامزدیمه!
برگشتم نگاش کردم گفتم:
+جدی؟
_آره بخدا.
+مبارکه. خدا مادر بچههات و زیاد کنه.
_حاجی خانومم بفهمه رسما از وسط سه تیکهم میکنه.
خندیدم و دیگه چیزی نگفتم و برگشتیم اداره.
✍ادامه دارد....
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛