eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
3.8هزار دنبال‌کننده
185 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
رمـانکـده مـذهـبـی
💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷🇮🇷رمان بسیار جذاب، مستند، واقعی، 💫از جنس گاندو، و امنیتی #عاکف 🌀جلد چهار (سری چه
قبل از اینکه شام و برای عاصف و آناهیتا بیارن، دختره یهویی به عاصف گفت: _میخوام رژ بزنم. عاصف وجهه‌ی مذهبی داشت، حضور یک دختر با اون زیبایی نظر همه رو به خودش جلب میکرد، اگر جلوی مردم رژ هم میزد، این قضیه میشد قوز بالا قوز. عاصف گفت: +جان مادرت بیخیال شو. همین‌جوری هم ما دوتا توی چشم مردمیم. خیلیا دارن بهمون نگاه میکنند. _مگه چی میشه؟ به نظرت چه عیبی داره؟ بزار همه بفهمند. داشتم از دور نگاه میکردم. دیدم که آناهیتا کیف لوازم آرایشی رو از توی کیفش آورد بیرون. داشتم از طریق میکروفونی که در دکمه پیراهن عاصف کار گذاشته شده بود میشنیدم که به عاصف گفت: _کدوم رنگ و دوست داری برات بزنم. عاصف خندید و گفت: +واقعا میخوای بزنی؟ _آره... مگه چی میشه بزنم؟ به مردم چه ربطی داره. عاصف که میدونست با چه موجودی طرفه، و اسمش آناهیتا هست و رستا نیست، کمی مکث کرد، بعدش کمی خم شد سمت سوژه و بهش گفت: +ببین رستاجان، اینجا زشته. من معذبم. همینقدرم که بخاطر تو بیرون اومدم و الان اینجا نشستم، دارم رنج میبرم. من و تو از لحاظ پوشش کاملا در تضاد هستیم. اما بهت وقت دادم کم کم خودت و درست کنی. حالا هم که میخوای اینکار و توی این مکان کنی. خدایی نکرده یه آشنا مارو ببینه داستان میشه. _ول کن تورو خدا. چه ربطی به دیگران داره. رفتم روی خط عاصف و از طریق همون گوشی ریزی که داخل گوشش بود گفتم: «عاصف جان، بزار کارش و کنه. یه وقتایی باید ایدئولوژی خودت و بزاری زیر پا توی . تازه کار نیستی که برات توضیح بدم اینارو.» چند ثانیه بعد عاصف بهش گفت: «چی بگم والله. بزن عزیزم. راحت باش. به قول تو چه ربطی به دیگران داره.» دختره به عاصف گفت: _چه رنگی دوست داری بزنم؟ +کالباسی بزن. من که شنیدم خنده‌م گرفت. توی دلم گفتم پدرسوخته چه بلدم هست. فورا نکته ای به ذهنم رسید. رفتم روی خط عاصف بهش گفتم: «آماده باش. تا چنددقیقه دیگه خبرایی هست. قراره اتفاقاتی بیفته.» تماس گرفتم با علی... جواب که داد گفتم: +علی جان از بیرون چه خبر؟ _حاجی خبر خاصی نیست. +تحرکات مشکوکی وجود نداره؟ _نه خداروشکر. همه چیز آرومه. +خب، الحمدلله. نگاهی به عاصف و دختره انداختم دیدم دختره رژش و زده، حالا داره لاک میزنه. فورا به علی گفتم: +وقت نداریم. میخوام یه کاری کنید. فورا بیا داخل رستوران. نزدیک میز عاصف خالیه. میخوام یه کم شلوغ کاری کنید. با مهدی هماهنگ کن چنددقیقه بعد از ورودت بیاد داخل رستوران. وقتی وارد شد عربده کشی کنه و بیاد سمت تو بزنه میز و بشکنه. یکی دوتا چگ و لگد هم کنه تو رو بعدش بهت بگه پول من و نمیدی اما میای رستوران مجلل شام میخوری. یه کم همدیگرو نوازش کنید و بعدش دعواتون و ببرید بیرون. حواستون باشه مردم آسیبی نبینن. ما که رفتیم برگرد بیا خسارت رستوران و بده و بعدا از اداره پولت و بگیر. _چشم حاجی. خدا بخیر کنه. _منتظرم. بیاید که وقت نداریم. تقریبا پنج دقیقه بعد علی اومد داخل، رفت میز پشت سر عاصف و سوژه نشست. دو دقیقه بعد به مهدی پیام دادم: «وقتشه. به مهمونی خوش اومدی.» چند لحظه ای نگذشت که من و خانوم میرزامحمدی دیدیم مهدی وارد شد. یه نگاهی به دور و برش انداخت، یه نگاهی سمت علی... یهویی بین اون جمعیت صداش و برد بالا و به علی گفت: «بی نامووووس. سه ماهه شده که پول من و نمیدی و میگی ندارم، اما میای اینجا توی رستوران گردون تهران شام میخوری؟ از در خونه‌ت تعقیبت کردم نکبت.» مهدی اومد سمت میز علی، یه دونه با مشت زد روی شیشه، شیشه رو عین خاکشیر ریزش کرد. یقه علی رو گرفت یه دونه زد توی صورتش و چندتا فحش هم بهش داد. فورا رفتم روی خط عاصف، گفتم: «فورا بلند شو برو بیرون. رژی که دختره به لبش زده رو بردار. کیفش و تو جمع کن و بزنید بیرون. بجنب تا دیر نشده.» همه‌ی رستوران ترسیده بودن. ما هم چاره ای نداشتیم جز این کار. داد و بیداد علی و مهدی یه طرف، فرار کردن عاصف و دختره و مردم یه طرف. از میکروفون روی لباس عاصف شنیدم که به دختره گفت: «عزیزم بلند شو بریم بیرون، منم دارم میام.» دختره رفت وسیله هاش و جمع کنه، عاصف یه دونه زد به دستش و گفت: «ول کن. من میگیرمش. تو زودتر برو بیرون. اینا روانی هستن الان میزنن ما رو لت و پار میکنن.» دختره به حرف عاصف گوش داد. بلند شدن برن بیرون، دختره چندقدم از عاصف جلوتر بود، عاصف کیف دختره رو داشت میگرفت دستش، یواشکی همون رژ و گرفت گذاشت توی جیبش. فورا به عاصف گفتم: «دوتا دیگه از داخل کیفش بردار بنداز داخل جیبت.» عاصف هم از شلوغی استفاده کرد
رمـانکـده مـذهـبـی
قبل از اینکه شام و برای عاصف و آناهیتا بیارن، دختره یهویی به عاصف گفت: _میخوام رژ بزنم. عاصف وجهه‌
عاصف هم از شلوغی استفاده کرد و یه لحظه کیف و انداخت زمین، موقع بلند شدن دوتا دیگه رو از توی کیفش برداشت و بعدش فورا رفت بیرون. سوار ماشین شدن و رفتن. مهدی چون زده بود شیشه رو شکست، فرار کرد تا دست کسی بهش نرسه و از طرفی هم بهش گفتم بره دنبال عاصف و دختره. علی موند. به رییس رستوران گفت: «من تمام خسارت امشب و پرداخت میکنم.» ✍ادامه دارد.... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷🇮🇷رمان بسیار جذاب، مستند، واقعی، 💫از جنس گاندو، و امنیتی #عاکف 🌀جلد چهار (سری چه
💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷🇮🇷رمان بسیار جذاب، مستند، واقعی، 💫از جنس گاندو، و امنیتی 🌀جلد چهار (سری چهارم) ✍قسمت ۵۷ و ۵۸ من و خانوم میرزامحمدی رفتیم بیرون. سوار ماشینی که دراختیارم گذاشته بودن شدم و خانوم میرزامحمدی هم رفت سوار ون شد. زنگ زدم به مهدی گفتم: +کجایید؟ _پشت سر عاصف و دختره دارم حرکت میکنم. +لوکیشنت و روشن کن پیدات کنم. بیسیم زدم به ستاد گفتم موقعیت مهدی رو برام بفرستند. دو دقیقه بعد برام فرستادند و حرکت کردم... خودم و رسوندم به مهدی. وقتی نزدیک ماشین مهدی شدم رفتم کنارش، بهش اشاره زدم ماموریتش تمومه و خودم ادامه میدم. پیام دادم به عاصف. «برنامتون چیه؟ کجا میرید؟» چند لحظه بعد جواب داد: «نمیدونم. فعلا سردرگمم. میگه من و ببر بگردون.» پیام دادم: «یه چرخی توی خیابونا بزنید و برید خونه. برای امشب بسه. بگو باید بری ماموریت. بعدش فورا برگرد سایت منتظرتم.» رفتم اداره و توی دفترم منتظر موندم تا عاصف بیاد. یک ساعت بعد وقتی عاصف رسید مستقیم اومد دفترم. نشستیم و باهم همه چیز و بررسی کردیم. بهش گفتم: +چیزی نگفت؟ _نه. +از اتفاقاتی که داخل رستوران افتاد چی؟ _نه. خیلی ریلکس بود. +جالبه. _چطور؟ +بگذریم. ولی هرچی میریم جلوتر، من بابت تو بیشتر احساس خطر میکنم. عاصف با تعجب بهم نگاه کرد، گفت: _چه خطری آقا عاکف؟ +نمیدونم. ولی حس خوبی نسبت به ادامه این پرونده ندارم. خیلی مواظب خودت باش. ممکنه تهش بهت بخواد آسیب بزنه. _چشم حواسم هست. +رژ و بهم بده. از جیبش آورد بیرون و گفت: _یادم رفت بهت بگم. داشت کیفش و چک میکرد، گفت رژم نیست. +پس بو برده. _بعید میدونم. چون بهش گفتم دیگه درگیری زیاد شده بود توی رستوران فوری اومدم بیرون. شاید موقعی که داشتم وسیله‌ت با عجله جمع میکردم، یا جا موند، یا اینکه افتاد زیر دست و پا. بلند شدم رفتم گوشی و گرفتم زنگ زدم به محمودرضا. بهش آدرس رستوران و موقعیت منطقه و تایمی که ما حضور داشتیم و لحظه ای که عاصف داشته رژ و میگذاشت داخل جیبش، همه‌رو با هک کردن پاک کنه. رژ و از عاصف گرفتم، یه کم باهاش وَر رفتم و دو دقیقه‌ای بهش نگاه کردم و توی دستم باهاش این طرف اون طرفش کردم، به سید عاصف عبدالزهراء گفتم: +تصورت از این رژ چیه؟ عاصف فقط نگاه میکرد... میخواست چیزی بگه اما انگار شک داشت... گفتم: +حرف بزن پسر. تصور و تحلیلت از این رژ چیه؟ _چی بگم والله. +هر چی توی ذهنت داری بریز بیرون. _دوربین داره تنش؟ گفتم: +این یک خطرناک هست. یک رژ ساده به نظر میاد، اما یک سلاح کُشنده هست. برای همین هست که انقدر جلوت توی ماشین دست و پا زد که رژش چی شده. _یا ابالفضل. +خطر از بیخ گوشت رد شد. الآن که نه، اما به جاش، وَ به موقع‌ش، یا تو یا یکی از کسانی که عین خودت بود و با همین هدف میگرفتن و کسی هم نمی‌فهمید. عاصف به فکر فرو رفت. بهش گفتم: +خیلی حماقت بزرگی کردی. _میدونم حاجی. شرمنده‌تم! +شرمنده من نباش. شرمنده خودت و همکارای شهیدت باش. خیلی عصبی بودم، ولی داشتم خودم و کنترل میکردم. گفتم: +عاصف، تو مگه نمیدونی یه نیروی امنیتی، یه نیروی اطلاعاتی مثل تو، نمیتونه وَ نباید وابسته بشه؟ سرش و انداخت پایین. گفتم: +سکوت و سر پایین انداختن جواب من نیست. پسر خوب، من رفیقتم، بعدش همکارتم. یه هویی آمپر چسبوندم به 100000 و یه دونه محکم زدم روی میز گفتم: +آخه این چه غلطی بود کردی؟ هان؟ _حاجی، من بازی خوردم. خیال کردم دختر فقیری هست، با خودم گفتم حتما نباید برم یه دختر خانواده دار و پول دار بگیرم. گفتم زیر پر و بالش و بگیرم، اگر دختر مناسبی بود باهاش ازدواج کنم. _آخه من این حماقت تو رو کجای دلم بزارم؟ مگه توی تشکیلات بهت یاد ندادن که حق ندارید وابسته به کسی باشید؟ مگه روز اول توی تشکیلات بهت یاد ندادن یه نیروی امنیتی حق نداره دلسوزی کنه و این‌ها خط قرمز حساب میشه؟ مگه به تو یاد ندادن که دلسوزی برای ملی و مردم باید باشه و خط قرمزت باید چهارچوبی باشه که سیستم برات مشخص میکنه؟ اینا رو مگه یاد نگرفتی؟ _بله حق با شماست! +حق با من نیست، حق با حفاظت ستاد هست که میخواد بزنه دهان مبارکت و مورد عنایت قرار بده. _بابا من دارم همکاری میکنم، من دارم اینجا کار میکنم، من یه تخلف انضباطی و اخلاقی و کاری توی پرونده‌م نیست، یه مشکل امنیتی توی سابقه‌ کاریم ندارم. اونوقت سر یه حرکت سهوی این غوغا راه افتاده؟ تازه اونم چی! من گفتم بزار کمی با این دختره آشنا بشم، بعدش خودم بیام به حفاظت بگم تا زیر و بمش و در بیاره بعدش من برم خیر سرم خواستگاری. بد کردم؟ گفتم: +نه. حماقت کردی. تو باید همون چند روز اول به حفاظت میگفتی. نه اینکه چندماه بگذره و علاقه ایجاد بشه و اونوقت من بزنم مچت و بگیرم و ما قبلشم حفاظت بفهمه. این اسمش چیه؟ با تو هستم. اسمش چیه؟
رمـانکـده مـذهـبـی
💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷🇮🇷رمان بسیار جذاب، مستند، واقعی، 💫از جنس گاندو، و امنیتی #عاکف 🌀جلد چهار (سری چه
_آقا من تسلیمم. هر چی شما بگی درسته. میخوای استعفا بدم برم گم‌شَم؟ +پاشو از اتاق من گورت و گم کن برو بیرون. بلند شدم و با عصبانیت رفتم اثر انگشت زدم و در باز شد، رفتم یه طرف دیگه ایستادم تا عاصف بره بیرون و قیافه‌ش و نبینم... وقتی که داشت میرفت بیرون بهش گفتم: +وایسا ببینم. _جانم حاجی، درخدمتم. +کتاب بیشعوری خاویرکرمنت و یه نگاه بندازی بد نیست. چیزی نگفت و سری تکون داد و رفت بیرون. رفتم نشستم پشت میز کارم. اعصابم خیلی به هم ریخته بود. از رفتار خودم با عاصف ناراحت بودم که چرا انقدر باهاش بد رفتار کردم. عاصف متوجه ماجرا شده بود و خودش و زود نجات داد اما حفاظت این چیزا سرش نمیشد. منم حق نداشتم انقدر تحقیرش کنم. اون شب گزارش اتفاقات و نوشتم و بعدش رفتم خونه مادرم. تا برسم و بخوابم شد حوالی ساعت 2 و نیم صبح. وقتی رسیدم، دیگه توی اتاقم نرفتم و روی کاناپه خوابیدم تا اینکه برای نماز صبح مادرم بیدارم کرد. بعد از نماز زنگ زدم راننده بیاد دنبالم، منتهی بهش گفتم قبل از اینکه بیاد، بره سر راه یه دیگ کله پاچه از کله پزی حاج گودرز بگیره و بیاره تا راننده و من و مادرم بشینیم سه تایی بخوریم. راننده رفت گرفت و اومد با مادرم نشستیم سه تایی صبحونه کله پاچه خوردیم. ساعت حدود شش صبح بود که هوا داشت کم کم روشن میشد. دستای مادرم و بوسیدم و با راننده رفتیم به سمت اداره. بعد از اینکه از گیت رد شدم، مستقیم رفتم دفترم و گزارشی که شب قبلش نوشته بودم، بررسی مجدد کردم و بردم دفتر حاج آقا سیف. بعد از سلام و احوالپرسی نشست گزارش و تحلیل و بررسی‌هارو خوند. گفت: _خب ! میشنوم. حرف بزن عاکف خان. +راستش حاج آقا، من نگران جان عاصف هستم. از طرفی هنوز نتونستیم به سرنخ هایی که مورد نیازمون هست تا بفهمیم این خانوم از کدوم سرویس حمایت میشه پی ببریم. بچه‌های حزب الله اطلاعاتی رو دراختیارمون گذاشتن مبنی براینکه آناهیتا نعمت زاده توسط رژیم صهیونیستی آموزش‌های مهمی دیده و اسنادش موجوده. از طرفی نتونستیم به اطلاعات قابل توجهی که مدنظر خودمونه دست پیدا کنیم تا بدونیم آیا با یک شبکه طرفیم یا با یک شخص وابسته به اسرائیل. _خب، این چیزایی که داری میگی درسته اما پیشنهاد و برنامه‌ت چیه؟ +راستش این زن خیلی مُبهمه. ازش نمیشه چیزی کشید بیرون. خیلی حرفه‌ای هست. نه با کسی تماس داره، نه تلفن مشکوکی بهش میشه. از طرفی فقط به یک گزینه برخورد کردیم که مرد هست و بچه‌ها تهش و در آوردن به چیزی که مشکوک و امنیتی باشه نرسیدن. ولی خیلی جاها حضور مشکوک داره. یعنی نمیتونه حضورش اتفاقی باشه. از همه مهمتر اینکه یهویی غیب میشه. _خب، ادامه بده. +بچه ها چندوقته تموم خطاش و رفت و آمداش و زیر نظر دارن. هم خودش و هم خانومش و، اما به موارد مشکوکی درمورد این مرد برنخوردن. _چندبار با این خانومی که به عاصف نزدیک شده دیدار داشته؟ +یکبار. _بعدش؟ +به هیچ عنوان ارتباطی نداشتن. حاج آقا سیف به فکر فرو رفت. لحظاتی به سکوت گذشت و گفت: _به نظرم اون مرد و همچنان زیر نظر داشته باشید. بی دلیل نمیتونه با گزینه اصلی پرونده ما ارتباط گرفته باشه. +چشم. _مطلب بعدی اینکه وضعیت آقا سیدعاصف عبدالزهراء چطور هست؟ +الحمدلله خوبه و داره مثل قبل به کارش ادامه میده. _مشکلی وجود نداره؟ +نه خداروشکر. _در عجبم آدم حرفه‌ای مثل این چرا یه هویی همه چیز و وا میده. +پیشنهادتون چیه؟ _بوی خوبی به مشامم نمیرسه. چون همزمان درگیر چندتا پرونده مهم دیگه هستیم. احساس میکنم بی ارتباط به این پرونده‌ای که به عهده شما هست نباشه. من که انگار برق سه فاز بهم وصل شد، چشمام گرد شد گفتم: +بی ارتباط با این پرونده؟ _بله. +ببخشید آقا اگر ممکنه میشه بیشتر توضیح بدید؟ _زمان بده. تو فعلا خودت و درگیر پرونده‌های دیگه نکن. تموم فکر و ذکرت باشه روی همین پرونده. من فشار حفا رو از روی پرونده و شخص عاصف کم کردم. الحمدلله عاصف خودش و نباخت. +چشم. من ممنونم که فشار و از روی این پرونده کم کردید. _آقای سلیمانی، تا به حال چندتا پرونده مشابه این پرونده‌ای که الان دستته رو جمع و جور کردی؟ لحظاتی فکر کردم، لبخندی زدم گفتم: +راستش آقا نمیدونم. ولی کم نبوده. چه اون زمانی که در بعضی پرونده‌ها فقط کارشناس بودم، چه الآن که در قسمت واحد معاونت اطلاعات و عملیات ضدنفوذ «ضدجاسوسی» و ضد تروریسم دارم مردم و میکنم. _پس باید به اندازه کافی تجربه داشته باشی. +بله. درس پس میدم خدمتتون. اما میشه بفرمایید چی شده که این طور میپرسید؟ ✍ادامه دارد.... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷🇮🇷رمان بسیار جذاب، مستند، واقعی، 💫از جنس گاندو، و امنیتی #عاکف 🌀جلد چهار (سری چه
💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷🇮🇷رمان بسیار جذاب، مستند، واقعی، 💫از جنس گاندو، و امنیتی 🌀جلد چهار (سری چهارم) ✍قسمت ۵۹ و ۶۰ حاجی سیف گفت‌: _ببین عاکف جان، هم خودت، هم من، هم کاظم، همه و همه میدونیم که عاصف یک نیروی امنیتی حرفه‌ای هست. پس بنا براین، این دست پرونده‌ها دشمنان حرفه‌ای رو هم داره. یعنی هر هدفی، یک گزینه حرفه‌ای میاد سمتش. +بله درسته. _عاصف، هدف یک پرستو قرار گرفته. اما چه پرستویی؟ من سکوت کردم تا به حرفش ادامه بده... گفت: _برای یک سرلشگر، یک وزیر، یک پرستوی معمولی نمیفرستند. یعنی چی؟ یعنی اینکه پرستوها درجه دارند. نه از این درجه‌های معمول نظامی. نه! درجه به معنای رتبه بندی در حرفه‌شون هست. برای یک سرلشکر، یک پرستوی سرلشکری میفرستن، برای یک وزیر، یک پرستوی حرفه‌ای در سطح وزیر میفرستن، وَ برای آدم امنیتی و اطلاعاتی مثل عاصف، پرستوی حرفه‌ای و امنیتی و اطلاعاتی، و نظامی، و بازجو، وَ دوره ضدبازجویی دیده، وَ مسلط به امور سایبری و همه فن حریف میفرستن. درسته؟ +بله. دقیقا همینطوره. _پس خیلی حواستون باشه. به نظرم با یک نفر که تموم این شاخصه‌ها رو داره طرفید شما. حواستون باشه تا یک وقت_ رو دست نخورید. +چشم آقا. حواسم هست. _ضمنا، یک نکته بسیار مهم و باید بهت بگم. احساس میکنم اینا هدفشون عاصف فقط نیست. احتمالا از طریق عاصف میخوان به گزینه‌های دیگه ای مشابه عاصف یا بالاتر از اون برسن. مثلا خودت. انگار یکی دوباره بهم شوک داد. گفتم: +من!؟! _بله. شما. فقط حواست باشه تا اگر هرخطری دور خودت احساس کردی، حتما با من هماهنگ کنی. +چشم آقا. فقط جسارتا یه سوال... حاج آقا سیف مدیر کل ضدنفوذ و ضدتروریسم که انگار ذهن من و خونده بود گفت: _میدونم چی میخوای بگی، اما فعلا وقتش نیست. میدونم میخوای از ارتباط دیگر پرونده‌ها با این پرونده بگی، اما بهت گفتم که تموم حواست روی پرونده خودت باشه. دیدم دقیقا زد توی خال... منم میخواستم در مورد همین مسئله ازش بپرسم. سکوت کردم... لبخند زدم گفتم: +به نظرتون اگر درجریان باشم، به روَند پرونده و زودتر به نتیجه رسیدن ما کمک نمیکنه!؟ مجددا حرف قبلی و تکرار کرد و گفت: _حواست به پرونده مهمی که دستته باشه. +چشم. دیگه چیزی نگفتم و برگشتم اومدم اتاقم. مدتی از طی مراحل این پرونده گذشت و هر روز که میگذشت، ما میتونستیم به طور حلزونی به ابعاد مهمی از زوایای مختلف این پرونده برسیم. دلیل طی شدن حلزونی روند این پرونده هم این بود که ما با یک زن حرفه‌ای طرف بودیم. به همین خاطر بعد از چند هفته کارو تلاش، به یک نیمچه اطلاعاتی میرسیدیم. همین اتفاقات کار مارو سخت‌تر میکرد. مدتی طی شد و با برنامه‌ای از پیش طراحی شده ارتباط عاصف و دختره رو عمدا بیشتر کردیم. بارها و بارها تلاش کردیم موقع ملاقات عاصف و دختره، مادربزرگ دختره هم در یکی از قرارها حضور داشته باشه اما هربار دختره با بهانه‌های مختلفی می‌پیچوند. اما هدف ما چی بود و چرا اصرار داشتیم که مادربزرگ دختره در یکی از این ملاقات‌ها حضور داشته باشه. هدف ما نفوذ در اون خونه‌ای بود که محل زندگی دختره بود. یک بار موفق شدیم و در یکی از این ملاقات‌ها تونستیم با حربه‌های مختلف کاری کنیم که دختره مادربزرگش و همراه خودش بیاره. مجوزهای لازم قضایی رو برای ورود به اون خونه گرفتم و برای تعقیب و مراقبت از عاصف و دختره و مادربزرگش در اون قرار، دوتا از همکارای دیگه رو که توی این پرونده فعال بودند گذاشتم. بعد از اینکه عاصف و دختره و مادربزرگ سر قرار رفتند تا باهم ناهاری بخورن و چرخی توی تهران بزنن، من و صادق رفتیم به خونه مورد نظر وارد منزل شدیم و تموم چیزهایی که لازم بود و بررسی کردیم اما به نکته خاصی که بتونه سند و مدرک بشه برای این پرونده نرسیدیم. با مجوز قضایی قرار شده بود در بعضی نقاط این خونه دوربین کار بگذاریم. مشغول بررسی اتاق‌ها بودم که صادق اومد سمتم، گفت: _حاجی، اتاق این دختره چیزی نداره که ما بخوایم دوربین کار بگذاریم. +یعنی چی صادق؟ _یعنی خیلی زرنگه. اتاقش وسیله خاصی مثل مجسمه و کتابخونه و ساعت و ... هیچچی نداره که ما بخوایم اقدام کنیم. راست میگفت. فقط یه فرش بود و یه لحاف و تشک. حتی یه لامپ یا یک لوستر هم توی اتاقش نصب نبود. عجیب بود. تمام اتاق و مجددا خودم بررسی کردم، اما واقعا راهی وجود نداشت. این حرکت معلوم بود که ما با یک آدم فوق‌العاده حرفه‌ای و محتاط امنیتی مواجه‌ایم که در این حد تمام اتفاقات پیش بینی نشده رو برای خودش پیش بینی میکرد. میخواستم به صادق بگم چیکار کنه و توی کدوم قسمت از خونه دوربین کار بگذاره که مهدی اومد روی خطم و توی گوشم گفت: _حاج عاکف صدای من و داری‌؟ +بگو مهدی. میشنوم. _حاجی دختره توی رستوران بود و رفت سرویس بهداشتی، اما یهویی غیبش زده. عاصف به من میگه چیکار باید کنه؟ +مگه میشه؟
رمـانکـده مـذهـبـی
💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷🇮🇷رمان بسیار جذاب، مستند، واقعی، 💫از جنس گاندو، و امنیتی #عاکف 🌀جلد چهار (سری چه
_دارم بررسی میکنم همه جا رو. +خوب گوش کن ببین چی میگم. تو در موقعیت خودت بمون! بدون دستور من قدم از قدم بر نمیداری! خودم حله‌ش میکنم. فقط همونجایی که هستی چشم روی هم نزار و همه چیز و زیر نظر بگیر. آماده هرگونه اتفاقی باش. _چشم. +تمام. فورا پیام دادم به عاصف: «چیشد؟ اوضاع چطوره؟ چه اتفاقی افتاده؟» یک دقیقه بعد پیام داد: «رفته دستشویی، اما نیومده. الان یه ربع شده.» پیام دادم: «هرجایی که می‌دونی باید بری، برو دنبالش.» عاصف رفت، بعد از ده دقیقه زنگ زد... فورا جواب دادم: +چه خبر عاصف؟ _هیچچی حاجی. انگار آب شده رفته توی زمین. +مادربزرگه دختره رو ببر توی ماشین خودت بشینه. برگرد داخل رستوران. گوشی ریزی هم که توی گوشت بود برای ارتباطمون و خواهشا زودتر فعالش کن. _چشم. عاصف مادربزرگه دختره رو برد توی ماشین، خودش برگشت رستوران، بهم زنگ زد گفت: _خط و فعالش کردم. دستور چیه حاجی؟ +خوب گوش کن ببین چی میگم. این اتفاق شروع یک سری تحولات و اتفاقات جدیده. فقط خوب دقت کن به حرفم. من جایی گیر کردم و ثانیه به ثانیه‌ش برای من مهمه! الان با بچه‌ها هماهنگ میکنم تا مختصات منطقه و رستوران مورد نظر و ماهواره‌ای بررسی کنن تا نقشه رو ببینند بخوان بهم بگن اون رستوران چندتا در داره. _من باید چیکار کنم حاج عاکف؟ +الان برو پیش رییس رستوران ازش بپرس این رستوران درب دیگه ای هم داره یا نه؟ _چشم... ✍مخاطبان محترم ، بگذارید یه نکته مهمی رو بگم. شاید بگید چطور نمیدونستید اون رستوران درب ورودی و خروجی دیگه‌ای هم داره؟ مگه شما از قبل نمیرفتید توی منطقه مورد نظر مستقر نمیشدید؟ راستش سوالتون درسته! درچندجلسه اول ما میدونستیم و من خودم شخصا برای عاصف تعیین میکردم کجا برن و کجا نرن تا ما بتونیم راحت رهگیری کنیم و اونارو زیر نظر داشته باشیم. اما هرچی اومدیم جلوتر دیدیم خود دختره یهویی رستوران و جایی که مدنظر عاصف بوده، محلش و تغییر میده و یهویی میگه بریم توی فلان رستوران. بگذریم... عاصف بعد از لحظاتی گفت: _حاجی من نتونستم همه جای رستوران به این بزرگی و کنترل کنم. ظاهرا درب دیگه ای نداره. +کی گفته؟ _رییس رستوران. +رییس رستوران غلط کرده. _اتفاقا نظر منم همینه. چیکار کنم؟ ✍ادامه دارد.... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمـانکـده مـذهـبـی
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋خودت کمک کن🦋 💙قسمت80💙 فردا.... _سلااام خانم موسوی عزییز‌. خانم موسوی:سلااا
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋خودت کمک کن🦋 💙قسمت81💙 لباسامو با یه تیشرت و شلوار ابرو بادی گشاد عوض کردمو رفتم پایین مامان:بدو دیگههه😐 _بااشه🙆🏻‍♀ ناهار مرغ سرخ کرده با سیب زمینی بود که بوش منو مست کرده بود😋 بعد ناهار رفتم بالا یه مانتو زرشکی با روسری پس زمینه شیری و گل های ریز و هم اندازه قرمز پوشیدم. یکمم به خود عطر زدم و کیف مشکیمو هم برداشتمو رفتم پایین _من آمادممم. ریحانه از اتاق پرید بیرون و در حالی که سعی داشت روسریشو درست کنه گفت.. ریحانه:منم آمادم😅 مامان:بله کاملا مشخصه😐 ریحانه هم آماده شد و رفتیم بازار. چشمم خورد به یه پیراهن بلند سفید. _ریحانه اون خوشگله؟اونو با روسری سبزت بزاری خیلی خوشگل میشه😍 ریحانه:آرهههه خیلییی قشنگههه مامان:بریم داخل از نزدیک ببینیم.. وقتی رفتیم داخل مامان یه لباسی رو بهم نشون داد. شبیه ریحانه بود ولی رنگش صورتی کمرنگ بود.خیلیی قشنگ بود. مامان:اینو بگیر خیلیی خوشگله ها.. _اوم اره از روی چوب لباسی برداشت و داد دستم برپ پرف کنم.. خوشبختانه اندازم بود خلاصه خرید برای خونه و لباس برای ریحانه و ...همه انجام شد یه اسنپ گرفتیمو رفتیم خونه. 💎بـــه قلـــــ🖊ــــم:خــادم الــزهـــ✨ــــرا💎 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋خودت کمک کن🦋 💙قسمت81💙 لباسامو با یه تیشرت و شلوار ابرو بادی گشاد عوض کردمو
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋خودت کمک کن🦋 💙قسمت82💙 شب خاستگاری... رضا و زهرا هم از راه رسیدنو باهم شاممونو خوردیم. طرفای ساعت ۸ رفتم لباسامو پوشیدمو در حد یه کرمو و رژ خیلیی کمرنگ هم زدم. ساعت ۹ بود که آیفن به صدا در اومد. پنج،شیش دقیقه ای رو حرف زدن که صدای مامان بلند شد. مامان:رقیه جاان.چای رو بیار دخترم. _چشم. چادرمو روی سرم مرتب کردمو چایی هارو با دقت ریختمو رفتم توی پذیرایی. رضا بلند شد و سینی رو از دستم گرفت دور داد 😳باورم نمیشهه خودشه... این که لطفیهه😐 خانم موسوی:واقعیتش پدر علیرضا جان ۱۰ سال پیش توی تصادف فوت کردن. همه خدا بیامرزی گفتیمو ادامه داد.. خانم موسوی:خب اون موقع ها علیرضا کار نمیکرد و وضعیتمون بد جور خراب شده بود.ولی خب علیرضا تعریف نکنم از پسر خودم،پسر با عرضه ایه.حالا هم اگر اجازه بدین این دوتا جوون برن حرفاشونو بزنن. بابا:رقیه جان،راهنماییشون کن اتاقت.. چشمی زیر لب گفتمو جلو تر از لطفی راه افتادم. در رو باز کردمو خودم کنار وایستادم. لطفی:خواهش میکنم،بفرمایید. رفتم داخل و لطفی در رو باز گذاشت کنار صندلی میز تحریر ایستاد. منم صندلی کنار دیوار رو تقریبا رو به روش قرار دادم و نشستم. با نشستن من نشست و سرشو انداخت پایینو شروع کرد. لطفی:راستش من یک ماهی میشه که متوجه حسم به شما شدم.من خودمم نمیدونستم ریحانه خانم خواهر شما هستن.چند باری ملاقاتشون کردم اما خب فامیلیشونو نمیدونستم.در حال حاضر یه پژو پارس و یه آپارتمان دو خواب دارم.شما حرفی ندارید؟ _فکر میکنم شما از جریان محسن خبر داشته باشین.بعد از اون دیگه به ازدواج فکر نکردم.باید فکر هامو بکنم. با سکوتم گفت.. لطفی:اگر حرفی ندارید بریم پایین.. _بریم.. بلند شدیمو رفتیم پایین.. خانم موسوی:دخترم دهنمونو شیرین کنیم؟ _شرمنده اما چند روزی وقت میخوام بعد از کمی صحبت بلند شدن و رفتن. شب زهرا و رضا پیش ما موندن... 💎بـــه قلـــــ🖊ــــم:خــادم الــزهـــ✨ــــرا💎 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋خودت کمک کن🦋 💙قسمت82💙 شب خاستگاری... رضا و زهرا هم از راه رسیدنو باهم شامم
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋خودت کمک کن🦋 💙قسمت83💙 صبح برای نماز بیدار شدیمو هر کی یه گوشه کناری نمازشو خوند. توی اتاقم...رو به روی همون پنجره...روی سجاده ام نشسته بودمو.. _سلاام خدای من.خدای همه.بزرگ من.خداجان‌من ،خودت کمکم کن تصمیم درست رو بگیرم.کمکم کن...تو هرچی بگی من میگم چشم.میدونم امتحانی که با محسن ازم گرفتی رو خراب کردم اما تو بخشنده ای...رحمانی...رحیمی...میبخشی مگه نه؟خدای من..صدامو میشنوی مگه نه؟خدا کمکم کن تصمیم درست رو بگیرم خب؟منم تلاشمو میکنم بنده خوبی برات باشم.فقط.. "خودت کمک کن" دعای عهد و دعای توسل رو خوندمو خوابیدم.. صبح با احساس نواز موهام چشمامو باز کردم که رضا رو دیدم. _اععع سلاام. ازدواج کردی آدم شدی؟😂دیگه خرکی آدمو بیدار نمیکنی؟خوبه... رضا یکی زد به پهلومو گفت.. رضا:پاشو ببینم.اصلا خوبی به تو نیومده😒هوووف _برو حوصلتو ندارم.میزنمتا. رضا:میرم به زنم میگم😏 _وای از زنت چقدر میترستم من😶بسه دیگه برو رضا:باشه رفتم.بیا هااا رفتم پایین دست و صورتمو یه آب زدم دوباره اومدم بالا. با حوصله موهامو بافتمو لباس هامو عوض کردم. قرار بود تا ۳ روز دیگه جواب رو بدیم بهشون. من هنوز شناختی ازش نداشتم پس واقعا نمیتونستم تصمیمی بگیرم. وای خدا چیکار کنم...🙆🏻‍♀ _ماماااان. مامان:جانم؟توی آشپزخونه ام. رفتم توی آشپزخونه و نشستم روی میز مامان:خب؟ _من وقتی این آقای لطفی رو نمیشناسم چجوری راجبش تصمیم بگیر.کلافه ام.کلافه ام از این که دو روز برای گرفتن یکی از بزرگترین تصمیمات زندگیم وقت دارم. مامان:به خانم موسوی بگم با آقا علیرضا قرار بزارین؟ _واقعا نمیدونم چیکار کنم. مامان:خب پس زنگ میزنم. _بنظرت کار درستیه؟ مامان:بهترین کار همینه.بحث یه عمر زیر یه سقف بودنه.نمیشه که همینجوری نظر بدی. _باشه. 💎بـــه قلـــــ🖊ــــم:خــادم الــزهـــ✨ــــرا💎 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋خودت کمک کن🦋 💙قسمت83💙 صبح برای نماز بیدار شدیمو هر کی یه گوشه کناری نمازشو
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋خودت کمک کن🦋 💙قسمت84💙 رفتم اتاقمو مامان یه ربع بعد اومد توی اتاق. مامان:ساعت ۴ میاد دنبالت. _کیی؟ مامان:آقا علیرضا دیگه _آها مامان:خب چرا نشستی؟ساعتو دیدی؟بیا ناهار دیگه _باشه اومدممم. ریحانه هم از کتاباش دل کند و اومد. _بههه خانم فیلسوف.یادی از ما کردی.. ریحانه:رقیهههه😭خستههه شدم.. _از چی؟ ریحانه:از درس دیگه. _خب نخون. ریحانه:میشه چرت و پرت نگیی😐 _چرت و پرت چیه؟یه شوهر پولدار بگیر یه مغازه لباس فروشی بزنین تو بدوز اون بفروشه. ریحانه:از خیاطی بدم میاد.😐 _خب لباس و ملزومات حجاب بفروشین. ریحانه:از فروشندگی بدم میاد.😐 _خب آرایشگری یاد بگیر آرایشگر شو. ریحانه:از آرایشگری بدم میاد😐 _خب برو توی کار دستبند و انگشتر و گردنبند.از اینا درست. ریحانه:از این کار ها هم بدم میاد😐 _کوووووفتو بدم میاد😐اصلا برو گدای سر خیابون شو😡 ریحانه:خب بدم میاد. _ریحانه به خدا یه بار دیگه بگی بدم میاد با همین دمپایی میزنمت. ریحانه:خیلی ازت بدم میاد 😂 دمپاییمو گرفتمو پرت کردم سمتش که مستقیم خورد توی کلش. خوشبختانه دمپاییم نرم بود😂 ریحانه:میمونِ وحشیِ آمازونی☹️ _ممنون از لطفت عشقم. مامان:اعع بسه دیگه مثل سگ و گربه افتادین به جون هم. ریحانه:قطعا من گربه ام. _از اون گربه وحشیا البته. مامان:بسههههههه😫 خلاصه ناهار رو خوردیمو ساعت یک ربع به ۳ شروع کردم به آماده شدن.همون مانتو زرشکی با روسری پس زمینه شیری و گل های قرمز رو پوشیدمو در آخر چادر عربی سادمو روی سرم مرتب کرد.کوله کوچیک مشکیمو هم برداشتمو توش یه قرآن کوچیک و گوشیمو کیلدمو گذاشتم.کیف پولمو هم اضافه کردمو رفتم پایین. ۵ دقیقه بعد صدای بوق ماشین اومد و رفتم پایین.. مامان:خدا به همرات. _خداحافظ. 💎بـــه قلـــــ🖊ــــم:خــادم الــزهـــ✨ــــرا💎 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋خودت کمک کن🦋 💙قسمت84💙 رفتم اتاقمو مامان یه ربع بعد اومد توی اتاق. مامان:سا
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋خودت کمک کن🦋 💙قسمت85💙 رفتمو عقب نشستم. _سلام لطفی:سلام.. بعد از یکی دو دقیقه گفت.. لطفی:کجا برم؟ _نمیدونم.. سرمو انداختم پایینو هر چی سوره قرآن توی کلاس حفظ بلد بودم خوندم.. بعد از چند دقیقه گفت.. لطفی:رسیدیم سرمو آوردم بالا دیدم گلزار شهداییم. از ماشین پیاده شدیمو به سمت شهدای گمنام قدم برداشتیم. کنار قبر یکی از شهدا نشستیم و شروع کرد. لطفی:این دفعه اول شما بفرمایید. _من هیچ شناختی از شما ندارم و واقعا نمیتونم تصمیمی بگیرم. با هر کلمه قلبم شدید تر میتپید. ادامه دادم. _خیلی گیج شدم... گفت.. لطفی:خب اینجا هستیم که بیشتر از هم شناخت پیدا کنیم. _من شغل دبیری رو دوست دارم و الان دوباره دارم درسمو ادامه میدم.دوست دارم بعضی وقتا دستم تو جیب خودم باشه. لطفی:من با کارتون هیچ مشکلی ندارم.اما وقتی دو روز دیگه مشغله هامون زیاد شد،زندگیتونو ترجیح میدین یا شغلتون؟ _قطعا زندگیم. لطفی:حالا شما سوال بپرسین. _به سوریه فکر میکنین؟ لطفی:دروغ نگم آره. _پس چرا دارین ازدواج میکنین؟ لطفی:اصرار مادرم. _یعنی به این ازدواج راضی نیستن؟😐 لطفی:چراا..اما خب وقتی من قراره برم چرا علاوه بر مادرم باید یکی دیگه رو چشم انتظار بزارم؟اما مادرم قبول نمیکنه قلبم به درد اومد.اگر اونم مثل محسن شهید میشد چی؟محسن جلو چشمای خودم رفت ولی اگر این بره و حتی جسمشم بر نگرده چی؟ _میشه بریم خونه؟ لطفی:باشه. بلند شدیمو راه افتاد سمت خونه.یهو وایستاد. سرمو بلند کردم دیدم جلوی بستی فروشی هستیم. لطفی:چی میخورین؟ _میل ندارم. 💎بـــه قلـــــ🖊ــــم:خــادم الــزهـــ✨ــــرا💎 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛