رمـانکـده مـذهـبـی
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 #خاطرات_یک_مجاهد ✍قسمت ۶۵ و ۶۶ اقامرتضی
باورم نمیشد یعنی من اینقدر میتوانستم برای ساواک مهم باشم؟ تا این حد پیش رفته ام؟ به حاج آقا می گویم:
_حاج آقا! من که زیاد کاری نکردم. یک هفته ای اعلامیه پخش میکردم فقط!
_شما فکر میکنین اونایی که ساواک میگیره مسئول کشته ان یا چاپ خونه زدن؟.... نه! خیلیا فقط واسه یک کتاب و یک کاغذ میرن زندان! شما هم جرمتون کم نیست، مخصوصا که یک هفته ای اعلامیه پخش میکردین.
از طرفی خوشحالم که دشمنانم را خشمگینتر کرده ام و بارشان زیادتر شده. حتی احساس میکنم حالا من آن مجاهدی هستم که آقاجان یک روز برایم ازش میگفت.
از طرفی من هیچ چیز از زندگی یک مجاهد نمیدانم و این ندانستن مرا می ترسانَد. من از قوانین زندگی مخفی سر در نمی آورم
چطور میتوانم در شرایطی که تحتتعقیب هستم اعلامیه پخش کنم؟ آیا هنوز میتوانم کاری انجام دهم یا نه؟
تمام سوالاتم را به حاج آقا می گویم و منتظر جواب میمانم.حاج آقا می گوید:
_زندگی مخفی اون قدرها که میترسین پیچیده نیست! شما باید خونه تونو عوض کنین و حواستون به رفت و آمدهاتون باشه. اینکه اگه میرین بیرون کسی تعقیبتون نکنه و بتونین فرار کنین. قواعد خاصی نداره اما بعضیا خیلی پیچیده اش میکنن مثلا توی مجاهدین خلق ضد تعقیب یاد میگیرن و خونه تیمی تشکیل میدن و ازدواج و طلاق تشکیلاتی دارن و حتی اگه لو برن سیانور میخورن یا اگه کسی توانایی ادامه دادن نداشته باشه خودشون اونو میکشن تا اطلاعاتی لو نره. بنظر من مبارزه اینقدر هم نباید باشه که زندگی آدم رو مختل کنه.
وقتی حاج آقا از سازمان می گوید من بیشتر نگاهم به اقامرتضی است. چیزی نمیگوید اما حرف در گلویش بسیار است.
_من با بعضی حرفاتون موافقم با اینکه خودم عضوش هستم.
حاج آقا تعجب میکند و از اقامرتضی میپرسد:
_شما عضو سازمانی؟
+بله، من بارها با اینکه کسی از خودمون رو بکشیم یا شکنجه کنیم مخالفت کردم و کلی گزارش دادم به اعضای مرکزی اما انگار نه انگار...من خودم رو مسئول آینده ام می دونم و خودم میتونم تشخیص بدم سیانور بخورم یا نه اما نمیتونم برای بقیه هم من تصمیم بگیرم.ساواک میخواد ما رو به جون هم بندازه و اختلاف توی سازمان به وجود بیاره برای همین خیلی ها قربانی این اختلاف میشن.
_کاش خودتو ازینا میکشیدی کنار...
+من به ایدئولوژی کاری ندارم اما مبارزه مسلحانه رو موافقم چون کسی که داره باهامون مبارزه میکنه تا دندون مسلحه! چطور میشه با کتابو و شعار از پا انداختش
_وقتی که همه ی مردم پایِ کار باشن.
+حاجی مردم اونقدر های و هویی ندارن که میگین! فوقش ده سال میان شعار میدن بعد ول میکنن. ما باید مسئولین شاهو بکشیم که کسی جرئت نکنه ما رو اذیت کنه و کسی هم نتونه کاری از پیش ببره و شاه بره.
حاج آقا پوزخندی میزند و به اقامرتضی میگوید:
_آخه پهلوون! مگه دست شماست که جون آدمیزاد رو بگیرین؟
+بله! مگه اونا نمیگیرن؟
_خب بازم حق نداری سرِ خود کاری کنی. قانون باید حکم کنه، شایدم اشتباه کردی و مقامی رو زدی که فقط مقام داره و کسی رو نکشته. اونوقت چی؟ اگه اون قصد داشت توبه کنه و شما نذاشتی، میتونی جواب بدی؟
اقامرتضی به نقطه ای خیره میشود و سکوت میکند.حاج آقا یاعلی میگوید و بلند میشود.
_من کلاس دارم، ببخشید که تنهاتون میزارم.
خواهش میکنمی میگویم و حاج آقا را تا دم در همراهی میکنم.عبای حاج آقا در هوا تکان میخورد و دورش را طلبه ها گرفته اند و گاه میخندند.
یاد پانسمان اقامرتضی می افتم و برمیگردم داخل حجره. تا برمیگردم، اقلمرتضی نگاهش را از من میدزدد.گوشه ی لبم به عنوان لبخند تکان میخورد و به طرفش میروم.
_باید پانسمان کنم دستتونو. یه گازِ جدید بزارم جاش.
+خودم میزارم، شما زحمتتون میشه.
اخمی میکنم و میگویم:
_شما نمیتونین دست تونو تکون بدین، چطور میخواین عوض کنین؟
سرش را پایین می اندازد و ساکت میشود. باند را باز میکنم و گاز خونین را از روی دستش برمیدارم. چشمم که به زخمش می افتد حالم دگرگون میشود و با خودم میگویم چطور میتواند دردش را تحمل کند؟
🌱ادامه دارد...
✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷
رمـانکـده مـذهـبـی
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 #خاطرات_یک_مجاهد ✍قسمت ۶۵ و ۶۶ اقامرتضی
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه
🌱 #خاطرات_یک_مجاهد
✍قسمت ۶۷ و ۶۸
بتادین را که میریزم، چشمانش را میبندد و دهانش به آه و ناله باز نمیشود.گاز استریل دیگری روی زخم میگذارم و باند پیچی میکنم.
دلم میخواهد چیزی بگویم تا بیشتر از این دل به من نبندد. نمیدانم از چه بگویم؟ چطور بگویم؟ به خودم جرئت میدهم و میگویم:
_من... من میخوام...
اقامرتضی نگاهش به من است و من نگاهم به دستانم که از استرس جمع شده است.حرفم را ادامه نمیدهم که خودش میگوید:
_شما چی میخواین؟
_مَ... من ... من میخوام برم!
نمیتوانم چیزی بگویم! زبانم همراهی ام نمیکند و چیز دیگری میگویم.جا میخورد و یک تای ابرویش را بالا میبرد و میگوید:
_میشه بپرسم کجا؟
نمیدانم چه بگویم و الکی میگویم:
_میخوام برم یه مسجدی.
چیزی نمیگوید؛ برای اینکه ضایع نشوم چادرم را برمیدارم و آماده ی رفتن میشوم.
اقامرتضی مظلومانه نگاهم میکند و می گوید:
_خطرناکه! نرید!
+نه باید برم! می...میخوام اعلامیه بگیرم. نباید این وضعیت جلوی مبارزه مو بگیره! زود برمیگردم.
با خودم که فکر میکنم میبینم نظر بدی هم نیست! با اینکه بداهه گفتم اما خیلی بیراه هم نگفتم! فکر خوبیست!
چادرم را جلوی صورتم میگیرم و از حوزه خارج میشوم.
از تاکسی ها هم میترسم و با پایِ پیاده به مسجد میروم.پاهایم خسته شده و به زور خودم را به مسجد میرسانم.
کسی توی حیاط نیست و به شبستان می روم. یکهو صدایی از پشت سرم میشنوم که با غضب میپرسد:
_چیکار دارین؟؟؟
برمیگردم و پیرمرد متولی مسجد را میبینم.کلاه روی سرش را جابهجا میکند و میپرسد:
_شما از خانومایی هستین که پیش حاج آقا کلاس میان؟
سری تکان میدهم و میگویم:
_بله!
لحنش آرام میشود و میگوید:
_کلاس تموم شد!
+کسی نیست؟
_نه، ولی بگید اسمتون چیه؟
+من حسینی هستم.
پیرمرد انگشت اشاره اش را تکان میدهد و میگوید:
_آ! بله! بیاین دنبالم که حاجی امر فرمودن.
دنبال پیرمرد راه میوفتم که داخل خانهاش میرود. دم در خانه می ایستم که با صدای بلندی میگوید:
_بفرما داخل دخترم.
با تردید کفش هایم را جفت میکنم و وارد خانه میشوم.خانه کوچک و فقیرانه ای است و پیرمرد با یک دسته روزنامه جلویم می آید و خیلی آهسته میگوید:
_اینم امانتی حاجی، فقط خیلی مراقب باشید.
+شما میدونین چیه؟
کلاهش را برمیدارد و میگوید:
_البته! اینا اعلامیه های آیت الله خمینیه.
منو حاجی رفیقیم! دنیا تا آخرت...
روزنامه ها را میگیرم و تشکر میکنم. پیرمرد تا دم در مسجد می آید و خداحافظی میکنم.
تا به حوزه برسم از کت و کول می افتم اما موفق میشوم چندین اعلامیه را پخش کنم.
سرم را پایین می اندازم و یک راست به حجره میروم. هنوز هم برای حوزه غیر عادی ام و گاهی چشم ها نگاهم میکنند.
پایم را داخل میگذارم که میبینم مرتضی به خواب عمیقی رفته و آهسته کیفم را گوشه ای میگذارم و خیلی یواش اعلامیه ها قایم میکنم.
یکی را برمیدارم و میخوانم که ناله های اقامرتضی بلند میشود.دلم به حالش می سوزد و چندین بار صدایش میزنم.
چشمانش را که باز میکند جا میخورد و میگوید:
_شما کی اومدین؟
+دیری نمیشه!.... حالتون خوب نیست؟ مسکن بگیرم؟
گونه هایش از خجالت سرخ میشود و با شرمساری: نه، ممنون." میگوید.اعلامیه ها را داخل روزنامه میچیدم که اقامرتضی میپرسد:
_واسه ی اینا رفتین بیرون؟
+بله.
حاج آقا دم در میآید و من را صدا میزند.
سریع دسته ی روزنامه داخل کیف میگذارم.چادرم را روی سر میگذارم و دم در میروم، حاج آقا داخل نیامده و میگویم:
_چرا نمیاین داخل؟ بیاین لطفا!
+نه! لطف یه دقیقه بیاین بیرون میخوام با شما حرف بزنم.
تعجب میکنم، این چه صحبتی است که اقامرتضی نباید بفمد؟ چشمی می گویم و از داخل بیرون میروم.
حاج آقا همانطور که جلو میرود؛ میگوید:
_بفرمایین حجره ی من تا بگم قضیه چیه!
حاج آقا تعارف میکند و اول من وارد میشوم. گوشه ای مینشینم و به دیوار تکیه میدهم.
سکوتی بینمان حکم فرما است که با صدای حاج آقا این سکوت از بین میرود.
_دخترم... لطفا بزار من حرفم رو بزنم بعد شما اگه حرفی داشتی بگو.
جانم به لبم می رسد، با این مقدمه چینی ها مضطرب میشوم و فورا قبول میکنم.
_هیچکسی کامل نیست جز معصومین، گاهی بعضی حساب شون پیش خدا پاک تره بعضیام نه... ولی خدا به هردوتاشون فرصت توبه رو به یک اندازه داده.شاید خیلی چیزای دیگه به نفر دوم داده باشه که به خوبش هم نداده تا اون بنده اش ببینه خداش چقدر هواشو داره. راستش آدم که میخواد ازدواج کنه، باید ببینه طرفش چه شکلی، چه اخلاقی داره، دست تو جیب خودشه یا نه! نباید به ظاهر و رفتارهایی عینی افراد نگاه کنیم و قضاوت کنیم.
رمـانکـده مـذهـبـی
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 #خاطرات_یک_مجاهد ✍قسمت ۶۷ و ۶۸ بتادین ر
+حاج آقا چی شده؟
_راستش من مقدمه چینیم اصلا خوب نیست! وایستاین برم سر اصل مطلب. یه بنده خدایی از شما خوشش اومده. خودمم چند روزی میشه میشناسمش اما تعریفشو از داییتون خیلی شنیدم.
دلم هری میریزد و یاد اقامرتضی می افتم. ناخودآگاه میگویم:
_مرتضی؟
حاج آقا که میشنود، خنده اش میگیرد و سر تکان میدهد.
_بله! همون آقا مرتضی!
از خجالت دلم میخواهد آب شوم!
_نظرت چیه دخترم؟ درمورد ازدواج؟راستش شما که نبودی این پسر منو صدا زد و باهم حرف زدیم. سفره ی دلشو برام باز کرد. از وقتی فهمیده شاید شما برگردین دل تو دلش نیست و خودش هم راضی نبود مستقیم بگه، این شد که من رو واسطه گذاشت.
سکوت را جایز نمیدانم و با خودم میگویم اگر الان نتوانم حرف بزنم پس هیچوقت نمیتوانم.
_ببینید حاج آقا، من ایشونو چند هفته اس می شناسم. ما عقایدمون بهم نمیخوره! ایشون کمونیسمه! مارکسیسمه! تو یه سازمان این شکلی فعالیت داره. من عقایدم اسلامیه و اینطور فعالیت دارم؛ ایشون پای عقایدشونم سرسخته! از اینها گذشته! من... یعنی ما نمیتونیم زندگی کنیم چون فراریم. من جلوی دستو پاشو میگیرم. همه ی اینا به کنار! مادر و پدر من اینجا نیستن! شاید راضی نباشن! من اینطور ازدواج نمیکنم.
حاج آقا نگاهم میکند و میگوید:
_ببینید اولا شما فراری هستین، نَمُردین که! مگه نمیخواین زندگی کنین؟ پس قواعد زندگی رو هم رعایت کنین و ازدواج هم یک قاعده اس. بعدشم اون پسر همچینم که میگین کمونیسم و مارکسیسم نیست! دیدین که با برخی روشهای سازمان مخالفه. چطوره خودتون در این مورد صحبت کنین. اگه قانع نشدین اونوقت یه دلیلی دارین که دلی رو زیر پا بگذارین. البته من مجبورتون نمیکنم اگر خودتون راضی هستین وگرنه که کسی نمیتونه شما رو مجبور کنه.
نمیدانم چه بگویم...فکرش را هم نمیکردم حاج آقا در این مورد بخواهد با من حرف بزند.
اصلا فکرش را نمیکردم اقامرتضی بتواند همچین چیزی بگوید! او که خوب قوانین مبارزه را میداند مخصوصا از نوع سازمانی اش، پس چطور می تواند چنین فکری کند؟
حرفی ندارم و از حجره بیرون می آیم. به نگاه هایی که از وجود یک دختر در حوزه ی مردانه است، توجهی نمیکنم.
آهسته خودم را به حجره میرسانم. اقا مرتضی خواب است، شاید هم خودش را به خواب زده!
گوشه ای می نشینم و قرآن را باز میکنم. چند صفحه ای میخوانم تا درد روحم تسکین یابد.
مرتضی تکانی میخورد و باز خودش را به خواب میزند! عصبانی میشوم و قرآن را میبندم.
کنارش مینشینم و صدایش میکنم.هر چه نفس عمیق میکشم تا خودم را کنترل کنم نمیشود!
از بسترش فاصله میگیرد و در جایش می نشیند. صورتم را به طرف دیگری میکنم و با لحن تندی میگویم:
_چی به حاج آقا گفتین؟ شما چرا همچین کاری کردین؟ اصلا فکر کردین در موردش؟ شاید اون کسی که من میخوام شما نباشید! شایدم اون کسی که شما میخواین من نباشم! تحت تاثیر عواطف زودگذر قرار گرفتین، این نمیتونه برای یک زندگی باشه.
کمان لبهایش افتاده میشود و مثل ماتم زده ها به گوشه ای خیره میشود.
حرفم را میزنم و منتظر جوابش می مانم.
با دو دلی که در نگاه و صدایش است، شروع میکند به حرف زدن.
_من... فکر نمیکردم اینقدر ناراحت بشین. میدونم اون کسی که شما میخواین من نیستم! شما یه کسی میخواین که بیشتر از من اهل دین باشه.
ولی... نتونستم که نگم... گفتنش که ایرادی نداره! شما هم گفتین نه! روم نشد مستقیم بهتون بگم...یعنی به خودم حق همچین کاری نمیدادم برای همین حاج آقا رو فرستادم. من... من عذر میخوام واقعا... لطفا ازم دلخور نشین!
حرفهایش، آن نگاه مظلومانه اش مثل آب بودند و آتش خشمم را خاموش کردند.
دلم نمیخواهد دل کسی را بشکند برای همین دنبال دلیل میگردم تا خودش هم بفهمد ما نمیتوانیم باهم زندگی کنیم.
_ببینید! شما توی یک سازمان کمونیستی و مارکسیستی فعالیت دارین. شما پایبند به اون قوانین هستین، اصلا شما میدونین اعضای سازمان حق ازدواج ندارند مگر به مصلحت، که مجبور بشن ازدواج تشکیلاتی کنن؟
+من همه ی اینا رو میدونم و کسی حق روابط عاطفی نداره چون جلوی مبارزه رو میگیره.من میدونم ولی قبولش ندارم!مبارزه، مبارزه است و نمیتونه جای زندگی یک آدم رو بگیره.
_ولی اگه اون آدم چریک باشه چی؟
+من چریک نیستم!
_شما که یه خط در میون با سازمان مشکل دارین چرا جدا نمیشین؟ شاید اینطور بتونم به پیشنهادتون فکر کنم.
با ناباوری نگاهم میکند و با پوزخندی رویش را برمیگرداند.
+من به اسلحه ام ایمان دارم.
_چطور از طرف مردم وکیل شدین که انقلاب راه بندازین با چهارتا اسلحه و فشنگ؟ شما هدفتون سقوط شاهه اما بعدش چی؟
🌱ادامه دارد...
✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷
رمـانکـده مـذهـبـی
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 #خاطرات_یک_مجاهد ✍قسمت ۶۷ و ۶۸ بتادین ر
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه
🌱 #خاطرات_یک_مجاهد
✍قسمت ۶۹ و ۷۰
+بعدش حکومت میکنیم دیگه، نفت رو عادلانه تقسیم میکنیم و نمیزاریم مردم توی فقر باشن.
_بینید افراد رده بالای سازمان شما همهشون فاقد مشروعیت و مقبولیت هستن. کسی باید رهبری حکومت رو بگیره که تقوا داشته باشه و پول ملتو بالا نکشه. شما یه سال، دوسال یا اصلا ده سال میتونی چشمتو به روی ثروت وسوسه کننده ببندی اما بعدش چی؟ تا تقوا اونم الهیش نباشه و خدا رو ناظر ندونی، نمیتونی حکومت سالم داشته باشی.
+کی گفته مشروعیت و مقبولیت ندارن؟
_فرض کنیم دارن اما مشروعیت و مقبولیت شون به آیت الله خمینی نمیرسه! خیابونها و تظاهرات به عشق ایشون و به پیروی از مکتبشون پر میشه.
+خودتونم میدونین من مارکسیسم و اینا رو قبول ندارم. منم مسلمونم! با خودم عهد کردم دست از عقاید اسلامیم بر ندارم و با عقاید و بعضی کاراشون مخالفم. اینکه شما کس دیگه ای رو دوست دارین، برای نه گفتن دلیل خوب تریه!
چقدر بی پروا! اصلا این حرفش را از کجا میگوید؟
_من همچین حسی به هیچکس ندارم. فعلا میخوام مبارزه کنم، شما هم مصمم هستین. چرا میخواین این ازدواج صورت بگیره؟ من بار اضافی ام براتون و جلوی دستو پاتونو برای مبارزه میگیرم.
+کی همچین حرفی زده؟ جلوی دستو پا چیه؟ شما میدونین این حرفاتون دقیقا مثل سازمانه؟ مگه نمیشه دو نفری مبارزه کرد؟ اصلا اینطور من خیلی چیزا از شما یاد میگیرم.
_من فراریم، شاید... شاید که نه! اصلا امکان زندگی اونم تو آرامش نداریم اونوقت.
+خب منم اعدامیم! به جرم کار توی یک تشکیلات مسلحانه علیه حکومت و رژیم.
جرم من کمتره یا شما؟
خودش را به آب و آتش میزند تا نظرم را جلب کند. پسر بدی نیست و همین عضویت در سازمان دلم را راضی نمیکند.با لبخند خاصی میگوید:
_دیگه چی؟ بازم دلیل هست؟
+من اینطور نمیخوام ازدواج کنم... پدر و مادر من تهران نیستن و نظرشونو نمیدونم.
این بار سکوت میکند و کمی در جایش تکان میخورد.
_فکر میکنم خودتون هنوز نفهمیدین تو چه شرایطی هستین. شما فراری هستین و ساواک در به در دنبالتون میگرده! این وضعیت تا وقتی که شاه و دولتش باشن همینه! پس عملا نمیدونین کی شرایط عادی میشه. پس توقع یک جشن عروسی در هیچ جای ایران نداشته باشین!
فکر نمیکردم حرفم را اینطور برداشت کند! واقعا برایم خنده دار بود! او مرا نمیشناخت چون اگر می شناخت باید میدانست که جشن عقد و عروسی برایم بی اهمیت است و ساده زیستن خصلت زندگی انبیا و معصومین است.
_دیدین گفتم! منو شما فکرمونم شبیه هم نیست. شما عقیده ی منو نمیدونین و با یک سایه ای که از دور خوشگله و از نزدیک نمیدونین دقیقا چطوره، چطور میتونین برنامه ی زندگی بریزین؟ من منظورم رضایت پدر و مادرم بود درحالیکه مراسمات و تشریفات برام مهم نیست. از بچگی توی یک خانواده ی ساده بودم و به ساده زیستن افتخار میکنم.
بیچاره وا میرود. با ناراحتی میگوید:
_راستش حاج آقا رو فقط به همون دلیل نفرستادم. دلم نمیخواست جواب نه رو از زبون خودتون بشنوم. ولی خب چاره چیه؟
رویش را از من مخفی میکند و به آرامی میگوید:
_ان شاالله خوشبخت بشین...
ته دلم برایش میسوزد. کاش عقایدمان نزدیک بهم بود و دلش را نمیشکستم!نمیدانم اگر در آن شرایط بودم از سر دلسوزی رضایت میدادم یا از ته دل! نمیدانم...
از حاج آقا خواهش میکنم پیش مرتضی بماند و من بروم جایِ دیگری. حالا که جواب منفی را داده ام بهتر است جلویش ظاهر نشوم و دردش را بیشتر نکنم.
حاج آقا مرا به خانه ی سرایدار میفرستد. آنجا که هستم صبح ها دو ساعت بیرون میروم و اعلامیه ها را در تاکسی و اتوبوس ها پخش میکنم.
زن سرایدار، آدم خوبیست. از آن مادرهای همیشه دلواپس است! لواشکهایش حرف ندارد و از وقتی فهمیده دوست دارم برایم جدا کرده است.
بیچاره مرد سرایدار چون من راحت باشم کمتر به خانه اش می آید. چند روزی می شود که مرتضی را ندیده ام او هم از حجره بیرون نمی آید.
نمیدانم چه کسی پانسمانش را عوض می کند اما امیدوارم مراقب خودش باشد.
گاهی کنار پنجره می ایستم و پرده را کنار می زنم و به حجره اش خیره میشوم.
گاهی آنقدر آنجا میمانم که اشرف خانم، همان زن سرایدار می آید
و می گوید که چند بار مرا صدا زده و من حواسم نیست. بارها از من خواسته تا چیزی بگویم و من طفره میروم که خودش میفهمد
و میگوید من هم دلباخته اش شدم.من که باور نمیکنم، این حس فقط یک دلسوزی است و بس...
یک روز که از بیرون می آیم حاج آقا مرا صدا میزند و میگوید:
_یه جا براتون پیدا کردم. امن و مطمئنه!
+کجاست؟
رمـانکـده مـذهـبـی
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 #خاطرات_یک_مجاهد ✍قسمت ۶۹ و ۷۰ +بعدش حک
_یه خانومه که شوهرشو از دست داده. لطفا وسایل تونو جمع کنین.
آهانی میگویم و همانطور که به سمت سرایداری میروم. دلم میخواهد یک بار دیگر بنای حرف زدن بگذارد.
استغفرلله ای میگویم. چشمم به حجره است که اقامرتضی بیرون می آید و نگاهمان باهم مخلوط میشود.
تا به خودم می آیم گامهایم را سریعتر به طرف سرایداری برمیدارم. وسایلم را توی ساک کوچکم میگذارم و از اشرف خانم خداحافظی میکنم.
بیرون که می آیم، اقامرتضی و حاج آقا را می بینم که باهم حرف میزنند. اقامرتضی با دیدن ساکی که در دستم است اخم می کند و به حاج آقا چیزی میگوید.
حاج آقا هم لبخند میزند و چیزی در گوشش میگوید. بهشان که میرسم سلام میدهم و جوابم را میدهند.
اقامرتضی سرش را پایین می اندازد و میگوید:
_بهتون هر از گاهی سر میزنم.
در لحن اش کینه و دلخوری نمیبینم اما از شنیدن "هر از گاهی" خوشحال نمیشوم. به خودم نهیب میزنم که انتخاب خودم بوده پس دندم نرم و چشمم کور باید بکشم...
_زحمتتون میشه.
+کمیل بیشتر از اینا به گردنم حق داره.
تمام گفت و گومان همینقدر بود و حاج آقا به ماشین دم در اشاره میکند و میگوید:
_منتظر ماست.
دلم میخواهد بدانم او جایی را دارد؟ ولی توان همچین پرسشی را ندارم و اگر بپرسم و آن وقت جواب بدهد که به ربطی به من ندارد چه؟
مطمئنم همچین آدمی نیست ولی این زبانم است که زیر بار همچین حرفی نمیرود.
پشت سر حاج آقا به راه می افتم و صندلی عقب مینشینم.
ماشین جلوی خانه ای می ایستد. حاج آقا تشکر میکند و به راننده میگوید بایستد تا بیاید.
مرد که انگار حاج آقا را میشناسد چشمی میگوید و گوشه ای پارک میکند. پنج پله ای میخورد تا به در کوچکی میرسد. حاج آقا زنگ را فشار میدهد.
دو پسر بچه در را باز میکنند و حاج آقا با خوشحالی آنها را در آغوش میکشد.از زیر عبایش دو کیک و آبمیوه در می آورد و به بچه ها میدهد.
بچه ها خیلی خوشحال میشوند و تشکر کنان مادرشان را صدا میزنند. با تعارف حاج آقا کفشهایم را درمیآورم و پا جای قدم های حاج آقا میگذارم.
صدای زنی می آید و با کنار رفتن پرده ها خانمی با چادر رنگی مقابلمان ظاهر میشود. حاج آقا به زن دست میدهد و زن میگوید:
_داداش باز زحمت کشیدی؟
حاج آقا کمی میخندد و پاکت هایی را به دست خواهرش میدهد.
_زحمتی نیست!
بعد دستی به سر پسرها میکشد و جویای درسشان میشود.حاج آقا مرا به خواهرش معرفی میکند و بهم دست میدهیم. حاج آقا میگوید:
_حمیده، خواهرم هستش و محمدرضا و علیرضا پسرای خوبِ دایی هستن!
حاج آقا عبایش را درمیآورد و با بچه ها بازی میکند. مچ میاندازند و حاج آقا آنها را میگیرد و تاب میدهد.
گوشه ای می نشینم که حمیده خانم می آید و سینی چای را مقابلم میگیرد و با لبخند تعارف میکند تا چای بردارم.
تشکر میکنم و استکان را روی نبلکی می گذارم و قند را هم کنارش.
حمیده خانم برای حاج آقا هم کنار می گذارد و حمیده خانم کنارم مینشیند. دست را روی پایم میگذارد و با لبخندی که شباهت بسیاری به لبخند حاج آقا دارد، میگوید:
_راستش حسن آقا همه چیزو بهم گفت. منم از خدامه یه همدم و همزبون کنارم باشه برای همین فوری قبول کردم. از طرفی هم مادرتون رو میشناسم و مشهد یک باری دیدمشون. ماشاالله! چه خانمی! چه شیرزنی! یک بار دیدمشون اما انگاری سالهاست می شناسمشون. راستش قدیمترها خانواده ها باهم رفت وآمد داشتن. به گمونم نباید یادتون باشه چون خیلی کوچیک بودین. درسته؟
از این که اینقدر بهم نزدیک بودیم تعجب میکنم و میگویم:
_نه، من یادم نمیاد.
حمیده خانم آهانی میگوید و سکوت می کند. چند دقیقه ای که میگذرد با خنده میگوید:
_چایی سرد شدا! داداش شما هم چایی تونو بخورین این پسرا تا فردا صبح هم باهاشون بازی کنین، آماده ان!
حاج آقا چایش را مینوشد و بنا بر رفتن میگذارد؛ از حاج آقا تشکر میکنم و همراه حمیده خانم به بدرقه شان میروم.
نوای اذان ظهر بلند میشود و حمیده خانم ساکم را برمیدارد و به اتاقی میبرد. پسرها مودب گوشه ای نشسته اند و گاهی پچ پچ می کنند انگار نه انگار همین چند دقیقه ی پیش باهم کشتی میگرفتند.
حمیده خانم سجاده ای برایم پهن می کند و بعد از وضو گرفتن نمازم را میخوانم.
بوی قرمه سبزی خانه را برداشته و دلم ضعف میرود.بعد از نماز عصر، سجاده را تا می کنم و روی طاقچه میگذارم.
لباس بلندی و همراه با روسری میپوشم و به آشپزخانه میروم و تقی به درش می زنم و میپرسم:
_اجازه هست؟
🌱ادامه دارد...
✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷
رمـانکـده مـذهـبـی
🌱قسمت 11تا20 تقدیم به شما😍👇🏻
🌱قسمت 21تا30 تقدیم به شما😍👇🏻
رمـانکـده مـذهـبـی
✨بسماللهالقاصمالجبارین✨ ✨رمان امنیتی و جذاب #سپر_سرخ ✍قسمت ۱۹ و ۲۰ کلامم به آخر نرسیده دیدم ت
✨بسماللهالقاصمالجبارین✨
✨رمان امنیتی و جذاب #سپر_سرخ
✍قسمت ۲۱ و ۲۲
به خاطر تهمتی که عامر زده بود، هنوز از ابوزینب خجالت میکشیدم و باید از میدان عشقش فرار میکردم که سرم را بالا گرفتم و گفتم:
_من میخوام فراموشش کنم!
میدانست این عشق چه دماری از من درآورده که به آرامی خندید و با شیطنت زیر پای دلم را خالی کرد:
_تو اگه میتونستی فراموش کنی این سه سال فراموشش میکردی!
انگار او بهتر از حالم باخبر بود و من حتی از تصور اینکه بخواهم همکلامش شوم، دلم میلرزید که دوباره طفره رفتم:
_به ابوزینب نگو،خجالت میکشم!
اما او نقشهاش را کشیده بود که با انرژی از جا پرید و نمایشنامهای که در همین چند ثانیه در ذهنش نوشته بود،با صدای بلند تکرار کرد:
_یه پسر ایرانی سه سال پیش یه دختر عراقی رو از دست داعش نجات داده! حالا بعد از سه سال، سیل خوزستان باعث شده تا این دو نفر همدیگه رو دوباره ببینن! اینکه خجالت نداره! خیلی هم جذاب و هیجانانگیزه!
سپس با نگاه نافذش در چشمانم فرو رفت و منطق این سناریو را نشانم داد:
_مگه حتماً باید دختره عاشق پسره شده باشه تا همدیگه رو دوباره ببینن؟ این دختر فقط میخواد از فداکاری اون پسر تشکر کنه،همین!
او خودش میگفت و میبرید و میدوخت و لباسی که از کار درآورده بود درست به قوارۀ قلب من بود که پا به پای نقشهاش پیش میرفتم. بلافاصله تماس گرفت تا ابوزینب به چادر بیاید و با شور و هیجان همیشگیاش سربهسر همسرش گذاشت:
_یکی از نیروهای حاج قاسم گیر افتاده!
ابوزینب خسته از سنگربندی برای مقابله با سیل آمده و شنیدن همین جمله کافی بود تا نگاهش رنگ نگرانی بگیرد و با دلهره بپرسد:
_کجا گیر افتاده؟
نورالهدی از اینکه همسرش را بازی داده بود با صدای بلند خندید و دلش نمیآمد بیش از این اذیتش کند که با همان خنده ادامه داد:
_تو چادر ما!
با هر جمله حیرت ابوزینب بیشتر میشد و ضربان قلب من هر لحظه تندتر تا بلاخره حرف آخر را زد:
_اون رفیق ایرانیات، اقامهدی رو یادته؟ امروز یه بچه رو اورده بود براش سرم بزنیم.
ابوزینب تازه فهمیده بود چه رکبی خورده و حالا از اینکه مهدی اینجا بوده، بیشتر متعجب شده بود که به جای توبیخ نورالهدی به هیجان آمد:
_من خودم یکی دو ساله ازش خبر ندارم! کی اومد؟ آمال رو شناخت؟
نمیتوانستم فوران احساسم را کنترل کنم که سرم پایین بود مبادا از لرزش چشمانم رسوا شوم و نورالهدی با تمرکز نقشه را اجرا میکرد:
_نه! اون بنده خدا که اصلاً کسی رو نگاه نمیکنه. میخواستیم ازش تشکر کنیم اما انقدر زود رفت که فرصت نشد.
حالا ابوزینب خودش جلوتر از نقشه میرفت و به شوق دیدار دوباره رفیق قدیمیاش، نمایش نورالهدی را کامل میکرد:
_دلم براش تنگ شده باید ببینمش!
و دیگر امان نداد حرفی بزنیم و به عشق پیدا کردنش از چادر بیرون رفت. از اینکه بیدردسر طرحمان اجرا شده بود، لبخندی فاتحانه روی صورت نورالهدی نشست و مژدگانی داد:
_شب نشده پیداش میکنه!
حالا بنا بود دوباره او را ببینم که تمام ذرات بدنم به لرزه افتاده و هر ثانیه به سختی سپری میشد تا پردۀ آسمان شب پر از ستاره شد و در همین ستارهباران، موعد آنچه منتظرش بودم، فرا رسید. ساعت از ۹ شب گذشته و میخواستیم برای استراحت به یکی از موکبهای مردمی برویم که صدای ابوزینب از پشت چادر بلند شد:
_یاالله!
محکمتر از همیشه صدا میرساند و خیال کردیم بیمار مردی همراهش آمده است که روی همان روپوش سفید پرستاری، چادرهای عربیمان را سر کردیم و نورالهدی پاسخ داد:
_بفرما!
ابوزینب وارد شد و همراهش همان کسی بود که دیدن دوبارۀ صورت مهربانش، قلبم را به قفسۀ سینه کوبید و اگر یک لحظه نگاهم میکرد، میدید دستانم چطور میلرزد. ابوزینب او را معرفی کرد
و نورالهدی مجلس را دست گرفت تا کسی نبیند من چطور دست و پای دلم را گم کردهام که حتی نتوانستم یک کلمه سلام کنم. سرش پایین بود، نگاهش روی زمین میچرخید
و با همان نگاه سربهزیر و لبخندی ساده جواب احوالپرسی نورالهدی را میداد و نمیدانست چرا مهمان این چادر شده است که ابوزینب بیمقدمه شروع کرد:
_همسر من و دوستش میخوان از تو تشکر کنن!
مشخص بود متوجه منظور ابوزینب نشده و باید کسی حرفی میزد؛ اما برای من نفسی نمانده و مثل همیشه جورم را نورالهدی کشید:
_این دوست من همون دختری هست که شما سه سال پیش تو فلوجه از دست داعش نجاتش دادید!
کلام نورالهدی که به آخر رسید، سرش را بالا گرفت؛ نگاهش تا ایوان چشمان منتظرم کشیده شد، تنها به اندازۀ یک پلکزدن میهمان چشمانم ماند و دوباره به زیر افتاد.
انگار او هم مثل من این ملاقات دوباره باورش نمیشد که ساکت مانده و شاید نمیخواست این راز هرگز فاش شود که رنگ خنده از صورتش پرید و پیشانیاش خیس عرق شد...دلم میخواست کلامی بگوید که این سکوت سنگینش نفسم را بند آورده و ابوزینب دست دلم را گرفت:
رمـانکـده مـذهـبـی
✨بسماللهالقاصمالجبارین✨ ✨رمان امنیتی و جذاب #سپر_سرخ ✍قسمت ۲۱ و ۲۲ به خاطر تهمتی که عامر زده بو
_ما همه مدیونت هستیم..
ولی اجازه نداد حرفش به انتها برسد و از تمام قصه تنها به منجی آن شب اشاره کرد:
_هر چی بود لطف امام زمان بود.
نورالهدی اشاره میکرد حرفی بزنم و تا خواستم لب از لب باز کنم،با جدیت کلامش جانم را گرفت:
_ما بریم مزاحم شما نباشیم.
از لحنش دلخوری میبارید و دیگر نمیخواست حتی لحظهای اینجا بماند که بلافاصله دست ابوزینب را گرفت و او را هم دنبال خودش از چادر بیرون برد. خنده روی صورت نورالهدی ماسید و من نمیخواستم این فرصت از دستم برود که به سمت در رفتم و همانجا صدایش را از پشت چادر شنیدم:
_برای چی منو اوردی اینجا؟
از آنچه میشنیدم، قدمهایم متوقف شد و دیگر جرأت نکردم از چادر بیرون روم و او همچنان با صدایی آهسته ابوزینب را سرزنش میکرد:
_نباید این کارو میکردی! این دختر از من خجالت میکشه! اون شب از اینکه فکر کرده بود..
نمیشد حرفش را ادامه دهد که کلافه شد:
_چرا ما رو با هم روبرو کردی که بیشتر اذیت بشه؟
و نمیدانست این رنگ پریده و نفس بریدۀ من از دریای احساسی است که در دلم موج میزند و نمیتوانم حرفی بزنم که درماندهتر از من دلیل آورد:
_نمیبینی بنده خدا چه حالی داشت؟از اینکه دوباره با من روبرو شده بود،حالش بد شد!
ابوزینب ساکت مانده و شاید خیال میکرد حق با اوست اما من میفهمیدم دست و دلم برای چه میلرزد و میدانستم اگر اینبار او برود، دیگر دیداری در کار نخواهد بود که دل به دریای جنون زدم و از چادر بیرون رفتم.
چند قدم دورتر از چادر روبروی هم ایستاده و تا چشمش به من افتاد، ساکت ماند و من مردانه به میدان زدم:
_من فقط میخواستم تشکر کنم.
از اینکه دوباره همکلامش شده بودم، طوری به هم ریخت که دیگر نگاهش به زمین نیفتاد و سرگردان در آسمان پرستاره این شب رؤیایی میچرخید. اعتراف میکنم برای گفتن این جملات حتی نفسهایم میلرزید و قلب کلماتم از هیجان میتپید:
_من این مدت همیشه به یاد محبتی که در حقم کردید بودم و همیشه دعاتون میکنم.
نورالهدی هم پشت سرم از چادر بیرون آمده بود و میدید دیگر نفسی برایم نمانده که به جای من ادامه داد:
_خدا خیرتون بده،حاج قاسم و شما برادرهای ایرانی خیلی به ما کمک کردید.
چشمانم به انتظار یک نگاهش پلکی نمیزد و او انگار در هوایی دیگر نفس میکشید که در پاسخ نورالهدی با متانت تشکر کرد:
_ما از شما ممنونیم که الان اومدید اینجا و دارید به مردم ایران کمک میکنید.
اما نورالهدی این بخش از نقشه را از من هم پنهان کرده بود و با یک جمله همۀ ما را غافلگیر کرد:
_ابوزینب یه دقیقه بیا کارت دارم!
و بلافاصله خودش داخل چادر شد و ابوزینب هم رفت تا ما در پهنۀ این زمینهای غرق آب و گِل تنها بمانیم. در تاریکی و نور ملایم لامپ مهتابی که مقابل چادر بهداری کشیده بودند، صورتش به خوبی پیدا بود و شاید در این تنهایی بهتر میتوانست حرفش را بزند که دوباره نگاهش به زمین افتاد و زیر لب زمزمه کرد:
_من امشب شرمندۀ شما شدم.اگه میدونستم ابوزینب داره منو کجا میاره، نمیاومدم..
از اینهمه مهربانی بیمنتش، به وجد آمدم و معصومانه میان حرفش پریدم:
_من خودم خواستم شما رو ببینم تا ازتون تشکر کنم.
همانطور که سرش پایین بود، لبخندی مردانه لبهایش را ربود و با لحنی دلنشین دلم را حواله به حضرت کرد:
_من یادم نرفته اون لحظهای که حضرت صاحبالزمان رو صدا زدید! طوری آقا رو صدا زدید که دل من لرزید! پس مطمئن باشید من کاری نکردم و فقط امام زمان (علیهالسلام) شما رو نجات داده!
هر کلامی که میگفت نبض نفسهایم آرامتر میشد و تپش قلبم کمتر و حرفی که در تمام این سالها در دلم مانده بود، سرانجام بر زبان آوردم:
_دوست دارم یه کاری برای شما انجام بدم، میخوام یجوری جبران کنم!
انگار انتظار شنیدن چنین حرفی را نداشت که سرش را بالا گرفت؛قلب چشمانش شکست و عطر خنده از صورتش پرید. شاید برای نخستین بار بود که برای چند لحظه نگاهمان در هم نشست و او با لحنی مردد حرف دلش را زد:
_برای حاجت دلم دعا کنید!
سر و صدای ماشینهایی که از صبح برای جمع کردن آب و گِل،بیوقفه کار میکردند در این ساعت از شب ساکت شده و همهمه مردم ساکن در چادرها هم آرام گرفته و در این سکوت و تاریکی، انگار صدای نفسهایش را هم میشنیدم و او با همین نفسهای غمگین از من تمنا کرد:
_دخترم یک ماهشه! نارسایی قلبی داره، دعا کنید زنده بمونه!
آنچه در مورد بیماری سخت یک نوزاد یک ماهه میشنیدم بینهایت غمگین بود و این غم کنج دلم کِز کرد که از همین جملاتش، جریان خون در رگهایم بند آمد و به سختی لب از لب گشودم:
_شما..بچه..دارید؟
✨ادامه دارد...
✍نویسنده؛ خانم فاطمه ولینژاد
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
✨✨🇮🇷✨✨🇮🇷✨✨
رمـانکـده مـذهـبـی
✨بسماللهالقاصمالجبارین✨ ✨رمان امنیتی و جذاب #سپر_سرخ ✍قسمت ۲۱ و ۲۲ به خاطر تهمتی که عامر زده بو
✨بسماللهالقاصمالجبارین✨
✨رمان امنیتی و جذاب #سپر_سرخ
✍قسمت ۲۳ و ۲۴
نفهمید چرا به لکنت افتادم و غصۀ نوزادش، قاتل جانش شده بود که سرش را کج کرد و بیخبر از حال خرابم التماسم کرد:
_براش دعا کنید. مادرش خیلی بیقراره، این هفته باید جراحی بشه!
دیگر نمیتوانستم حتی یک کلمه بگویم که با همین حرفها، تا انتهای زندگیاش رفتم و در خلائی از خاطراتم سقوط کردم. از آنچه در انتظار نوزاد معصومش بود و از این چشمان شکستهاش، جگرم آتش گرفته و حالا فهمیده بودم او همسر دارد و نمیدانستم از این لحظه با این دل چه کنم؟
نورالهدی به خیال خودش زمان کافی برای صحبت ما ایجاد کرده و دیگر نمیشد بیش از این معطل کند که ابوزینب از چادر بیرون آمد و مهدی انگار منتظر او بود:
_بریم؟
نورالهدی دوباره از چادر بیرون آمد و مهدی نمیدانست با دل من چه کرده که رو به ما دو نفر خداحافظی کرد:
_اجرتون با حضرت زهرا! در پناه خدا باشید!
و به همراه ابوزینب هر دو به راه افتادند و بهخدا با هر قدم که از ما فاصله میگرفتند، دلم بیشتر یخ میزد. چشمانم از پشت به قامتش مانده و باورم نمیشد سه سال در خیال کسی بودم که همسر داشته و حالا از خودم متنفر شده بودم!
نورالهدی میخواست بداند بین ما چه گذشته و نگاه من در این تاریکی هنوز به مسیر رفتنش بود و با همان نگاه مات و لحن مبهوتم خبر دادم:
_گفت برای دخترش دعا کنم!
آنچه میشنید باورش نمیشد و دیگر از دست او هم کاری برای این دل درماندۀ من ساخته نبود که در سکوتی غمگین برگشتم و کنج چادر روی زمین چمباته زدم. دیگر حتی نمیخواستم نورالهدی حرفی بزند که حوصله هیچکس حتی خودم را نداشتم.
هرچه کرد برای استراحت به موکب نرفتم و فقط میخواستم کسی اطرافم نباشد که التماسش کردم به تنهایی برود. او رفت و من ماندم و این چادر که تا همین چند دقیقه پیش او اینجا بود و حالا حتی باید خیالش را از خاطرم بیرون میکردم.
از اینکه بخواهم به مردی متأهل فکر کنم، حالم از خودم به هم میخورد و باید همین امشب همه چیز از خاطره و فکر و احساسش را به آتش میکشیدم و خاکستر آن را هم به باد میدادم.
زیر همین چادر با خدای خودم خلوت کرده و التماسش میکردم تا به دادم برسد که من به تنهایی مردِ خاموش کردن این آتش نبودم. تا سحر یک لحظه پلکم روی هم نرفت، بیوقفه گریه میکردم
و حتی جرأت نمیکردم برای نوزادش دعا کنم مبادا همین دعا کردن دوباره احساس او را در جانم زنده کند. دیگر حتی نمیخواستم در خوزستان بمانم که هوای اینجا حالم را بد میکرد و میترسیدم دوباره چشمانش را ببینم و همان فردا صبح، ساکم را بستم. نورالهدی نمیدانست باید چه کند و من میدانستم فقط باید از اینجا بروم که خواهرانه خواهش کردم:
_ابوزنیب میتونه منو برگردونه؟
نگاهش مستأصل شده بود، میخواست برای اینهمه آشفتگیام کاری کند و بهترین چاره بهانه کردن دلتنگی برای پدر و مادرم بود که با ابوزینب تماس گرفت:
_آمال دیگه خسته شده،میخواد برگرده فلوجه. کسی از بچهها برنمیگرده؟
خدا خواسته بود جانم را از مهلکۀ عشق بیسرانجامم نجات دهد که همان روز یک گروه از امدادگران به بغداد بازمیگشتند و من هم همراهشان شدم. برای سوار شدن باید تا جادۀ اصلی روستا پیاده میرفتیم و در همین مسیر دیدم کنار یکی از خانههای روستا چند نفر ایستادهاند.
دیگر نایی به نگاهم نمانده بود که دیشب تا صبح در دریای اشک دست و پا زده و با همین چشمان زخمی دیدم حاج قاسم برای دلجویی و پیگیری مشکلات به درِ خانۀ یکی از روستاییان آمده است. چند لحظه ایستادم که انگار نورانیت چهره و آرامش چشمانش آرامم میکرد و لحن گرم کلامش که از دور به گوشم میرسید، عین مرهم بود.
هر کدام از مردهای روستا نزدیکش میرفتند و رویش را میبوسیدند و او با این درجۀ نظامی و شهرتی که در دنیا داشت، از اینهمه مهربانی خسته نمیشد.
ابومهدی هم چند قدم آنطرفتر ایستاده و انگار میخواستند با هم به منطقهای دیگر بروند که تویوتایی کنار جاده توقف کرد و یکی از نیروهای ایرانی صدا رساند:
_حاجی بریم؟ بچهها منتظرن!
حاج قاسم و ابومهدی به همراه چند نفر از همراهان به سمت تویوتا میآمدند و شنیدم یکی از همین پاسداران ایرانی رو به رفیقش میگفت:
_بهخدا از وقتی حاج قاسم اومد تو منطقه، ورق برگشت! شنیده بودم هر جا حاجی باشه طوری روحیه میده که کارها یدفعه جلو میره اما الان به چشم خودم دیدم!
گوشم به حرف آنها بود و چشمم به حاج قاسم و ابومهدی که میان سایر نیروها بدون هیچ تشریفاتی روی بار تویوتا سوار شدند. بین اینهمه مرد، نمیشد نزدیکشان شوم و از همان فاصله با حاج قاسم در دلم نجوا کردم:
رمـانکـده مـذهـبـی
✨بسماللهالقاصمالجبارین✨ ✨رمان امنیتی و جذاب #سپر_سرخ ✍قسمت ۲۳ و ۲۴ نفهمید چرا به لکنت افتادم و
_ایکاش میشد با منم حرف بزنی و یجوری بهم روحیه بدی که بتونم فراموشش کنم...
نورالهدی و ابوزینب در خوزستان همچنان مشغول خدمت بودند و من با دلی که روی دستم مانده بود، به فلوجه برگشتم. قسم خورده بودم فراموشش کنم که هر بار فکرش سراغ دلم را میگرفت، استغفار میکردم و باز نمیتوانستم به ازدواج با مرد دیگری فکر کنم.
نورالهدی مرتب تماس میگرفت؛ از اینکه از راز دلم خبر داشت، خجالت میکشیدم و او فقط میخواست من تنها نمانم که هر بار خواستگاری جدید معرفی میکرد و من همه را پس میزدم.
به رویم نمیآورد بین من و عامر چه گذشته، کلامی از برادرش حرفی نمیزد و در هر تماس ساعتی نصیحتم میکرد تا ازدواج کنم و من اصلاً معنی حرفهایش را نمیفهمیدم. پدر و مادرم مدام پاپیچ دلم میشدند تا حداقل به یکی از خواستگارانم کمی فکر کنم و روح من آشفتهتر از این حرفها بود.
ده سال اشغالگری آمریکا، سه سال اشغال فلوجه به دست داعش و دیدن اینهمه جنایات، جانی برایم باقی نگذاشته و شاید تنها روزنۀ امیدم، همان مردی بود که مرا از دست حیوان داعشی نجات داده و معجزۀ زندگیام شده بود اما حالا باید او را هم فراموش میکردم.
نوجوان بودم که آمریکا به عراق حمله کرد و خوب در خاطرم مانده است با استفاده از انواع سلاحهای شیمیایی و فسفر سفید چه جهنمی در فلوجه به پا کرده بود که هنوز اعصاب اکثر مردم شهر متزلزل بود و انگار افسردگی جزئی از جان اهالی شده بود.
هنوز از آثار هزاران تُن مواد شیمیایی که آمریکا به نام آزادی بر سر فلوجه ریخته بود، بسیاری از مردم حتی کودکان کوچک سرطان میگرفتند و اینها غیر از سوختگیهای شدید شهروندان بر اثر فسفر سفید بود.
هر روز در بیمارستان بودم و میدیدم چه تعداد نوزاد با معلولیتهای عجیب و غریب متولد میشوند؛ کودکانی با یک چشم، با دو سر، با دست و پای به هم چسبیده و با نواقصی که به گواهی پزشک انگلیسی حاضر در بیمارستان، در دنیا سابقه نداشت جز در دو شهر هیروشیما و ناکازاکی!
با وجود اینهمه معلولیت وحشتناک در بدو تولد، پزشکان توصیه میکردند دیگر کسی در فلوجه بچهدار نشود و با اینهمه مصیبت، نه اینکه نخواهم که دیگر نمیتوانستم به ازدواج فکر کنم.
تنها دلخوشیام رسیدگی به بیمارانم بود بلکه ذرهای از دردهای مردم کمتر شود و نمیدانستم حالا که شرّ داعش از سر عراق کم شده، دشمنان خواب دیگری برایمان دیدهاند که همزمان با پاییز سال ۲۰۱۹، فتنهای تازه در عراق آغاز شد.
مردم به بهانۀ شرایط سخت معیشتی و کمبود برق، به خیابانها آمدند و به چند روز نکشید که تظاهرات تبدیل به جنگ خیابانی شد و آتش این آشوب به تمام استانهای جنوبی رسید. آرامشِ شهرهای بصره و نجف و کربلا و بغداد و عماره و کوت متلاشی شده و نمیدانستم چرا اینبار این تظاهرات انقدر زود به خشونت کشیده شد.
زمان زیادی از سقوط داعش نگذشته و از خاطر مردم نرفته بود نیروهای ایرانی و حشدالشعبی، عراق را از شرّ داعش نجات دادند و نمیفهمیدم چرا شعارها همه علیه ایران و بسیج مردمی است؟ از نیروهای پلیس و مردم میان کشته شدگان بودند
و مشخص نبود چه کسی به جان عراق افتاده و میان تظاهرکنندگان پنهان شده است که از هر دو طرف میکشد. چند ماهی بود ابوزینب فرمانده یکی از دفاتر نیروهای مقاومت مردمی در شهر عماره شده و نورالهدی و دخترانش هم از بغداد رفته بودند.
میدانستم نورالهدی باردار است، خبرهای خوبی از عماره به گوش نمیرسید و نگرانش بودم که مرتب تماس میگرفتم. دیگر از خندههای همیشگیاش خبری نبود؛ نگرانی برای همسر و دو کودک خردسال و بار هشت ماههاش، جان به لبش کرده بود.
همسرش اکثر اوقات خانه نبود؛ از شدت استرس، فشار خون بارداری گرفته و در عماره غریب بود که به جبران آنهمه محبتی که در حقم کرده بود، پیشنهاد دادم:
_من میام پیشت میمونم!
خیال میکردم این شلوغیها زیاد طول نمیکشد و با جابهجا کردن شیفتهای بیمارستان، چند روز مرخصی گرفتم و پدر و مادرم مرا تا عماره رساندند. پدرم نسخهای برای نورالهدی پیچید و میدیدند رنگ زندگی از صورت مهربان او چطور پریده است که راضی شدند چند روزی پیشش بمانم و خودشان به فلوجه برگشتند.
شبها با دخترانش دور هم مینشستیم تا از آشوب افتاده به جان شهر کمتر بترسیم و از هر دری حرف میزدیم بلکه ساعتهای طولانی تنهایی زودتر بگذرد و خبری از ابوزینب برسد و در این میان، قرعه به نام عامر افتاد که نورالهدی بیهوا حرفش را زد:
_عامر یک ماه پیش زنش رو طلاق داد.
در این سالها هیچ حرفی از عامر به میان نیامده و برایم اهمیتی نداشت که واکنشی نشان ندادم و او تازه به خاطرش آمد:
_آهان! تو خبر نداشتی ازدواج کرده....
✨ادامه دارد...
✍نویسنده؛ خانم فاطمه ولینژاد
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
✨✨🇮🇷✨✨🇮🇷✨✨
رمـانکـده مـذهـبـی
✨بسماللهالقاصمالجبارین✨ ✨رمان امنیتی و جذاب #سپر_سرخ ✍قسمت ۲۳ و ۲۴ نفهمید چرا به لکنت افتادم و
✨بسماللهالقاصمالجبارین✨
✨رمان امنیتی و جذاب #سپر_سرخ
✍قسمت ۲۵ و ۲۶
بیتفاوت نگاهش میکردم و این موضوع دل او را سوزانده بود که با غصه آغاز کرد:
_دفعه اولی که رفت آمریکا، همیشه فکر تو بود و نتونست ازدواج کنه اما بعد از اینکه تو رو دوباره دید و فهمید دیگه دوسش نداری، برگشت آمریکا و با یه دختر مهاجر سوری ازدواج کرد.
احساس میکردم دلش برای عروسشان بیشتر میسوزد که آهی کشید و با لحنی غرق غم ادامه داد:
_دختره از آوارههای سوری بود که اومده بود آمریکا تا درسش رو ادامه بده اما عامر...
حالا نه به هوای سرنوشت عامر که میخواستم بدانم چه بلایی سر همسرش آمده است و نورالهدی بیتعارف همه چیز را تعریف کرد:
_عامر خیلی اذیتش میکرد، کتکش میزد. دختره هر بار زنگ میزد به من، درد دل میکرد ولی من هرچی به عامر میگفتم بدتر میکرد و آخرم طلاقش داد.
روزهای آخر عصبی بودن عامر را به چشم دیده و دلم برای دختر بینوا میسوخت که نگاهم غمگین به زیر افتاد.انگار حرفهای دیگری هم روی دل نورالهدی سنگینی میکرد و دیگر خجالت کشید ادامه دهد که قصۀ غمبار عامر را در چند کلمه خلاصه کرد:
_ای کاش هیچوقت نرفته بود آمریکا...
حرفی برای گفتن نداشتم که همین رفتن او، باعث شد سختترین روزهای زندگیام را سپری کنم و نمیدانستم ساعتهایی از این سختتر در انتظارمان نشسته که همان شب ابوزینب به خانه آمد. دخترانش از دیدن پدرشان بعد از چند روز، پَر درآورده و نورالهدی از خوشحالی گریه میکرد
و خبر نداشتیم همین امشب، دنیا را روی سرمان خراب میکنند. با آمدن ابوزینب و آرامش نورالهدی، باید فردا صبح آمادۀ رفتن میشدم و همین که خواستم با پدرم تماس بگیرم، زمین زیر پایمان لرزید و شیشههای خانه همه در هم شکست.
من وحشتزده از اتاق بیرون دویدم و در میان خاک و دودی که خانه را پُر کرده بود، دیدم نورالهدی کنج آشپزخانه پناه گرفته و دو دختر کوچکش از ترس در آغوشش میلرزند.
رنگ از صورتش پریده بود، با بدن باردار و سنگینش نمیتوانست تکان بخورد و دلواپسِ همسرش، با لب و دندانهایی لرزان التماسم میکرد:
_ابوزینب کجاس؟
نمیفهمیدم چه اتفاقی افتاده است؛ خرده شیشهها کف فرش پاشیده و صدای نالۀ ابوزینب از حیاط میآمد که سراسیمه تا حیاط دویدم و دیدم غرق خون، میان باغچه افتاده است.
شاخههای گل همه زیر تنش شکسته و بدن او از شدت زخم و جراحت رنگ گل شده بود و تا چشمش به من افتاد، مردانه حرف زد:
_نترس! نارنجک انداختن تو حیاط!
از وحشت آنچه پیش چشمانم بود و نارنجکی که میان خانه انداخته بودند، تمام استخوانهای بدنم میلرزید و جیغهای وحشتزدۀ نورالهدی را میشنیدم که پشت سرم خودش را به حیاط رسانده و از دیدن همسر مجروحش، داشت قالب تهی میکرد.
نمیدانستم چه کسی به قصد کشتن اهالی این خانه با نارنجک به جانمان افتاده است، گریۀ دختران نورالهدی و نالههای خودش دلم را زیر و رو میکرد و فقط تلاش میکردم با دستهای لرزانم با اورژانس تماس بگیرم.
ابوزینب نگران همسر و کودکانش، تمنا میکرد به آنها برسم و من میدیدم ترکشهای نارنجک چه با بدنش کرده است که پشت تلفن خودم را به در و دیوار میزدم:
_من نمیدونم چی شده... نارنجک انداختن تو خونه... یکی اینجا زخمی شده... فقط توروخدا زودتر آمبولانس بفرستید... خیلی خونریزی داره...
نورالهدی توانش تمام شد که در پاشنۀ در روی زمین نشست، با همان حال زارش تلاش میکرد دخترانش را آرام کند و من میخواستم تا آمدن اورژانس، خونریزی ابوزینب را کم کنم که در تاریکی حیاط و نور زرد لامپ کوچکی که به دیوار آویخته بود، روی بدنش دنبال کاریترین زخمها میگشتم.
یکی از ترکشها شانهاش را شکافته و خونریزی همین یک زخم کافی بود تا جانش را بگیرد که تلاش میکردم با مچاله کردن لباسش، راه خونریزی را ببندم و همزمان صدای آژیر آمبولانس، سکوت ترسناک کوچه را شکست.
نورالهدی نفسی برای همراهی نداشت که خودم چادر عربیام را به سر کشیدم و کنار برانکارد ابوزینب، سوار آمبولانس شدم. نورالهدی با گریه التماسم میکرد مراقب همسرش باشم و ابوزینب با جانی که برایش نمانده بود، زیرلب زمزمه میکرد:
_عزیزم! آروم باش! فدات بشم نترس!
کنار بدن مجروح ابوزینب در آمبولانس نشسته و میشنیدم از شدت درد زیرلب حضرت زهرا (سلاماللهعلیها) را صدا میزند. دعا میکردم زودتر به بیمارستان برسیم و انگار این مسیر انتها نداشت که هر چه آمبولانس ویراژ میداد، به جایی نمیرسیدیم و در یکی از خیابانها ماشین متوقف شد.
هیچ چیز نمیدیدم جز هیاهوی ترسناک افرادی که دور آمبولانس را گرفته بودند، ضربات محکمی که به بدنۀ ماشین میخورد و قدرتی که تلاش میکرد درِ آمبولانس را باز کند... نمیفهمیدم از جان ما چه میخواهند و انگار ابوزینب فاتحه را خوانده بود که نگران جان من بیصدا زمزمه کرد: